آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

بریده ای از یک دیالوگ؛ در باب روزهای اخیر

سلام. ظهر جایی بودم نمیشد مفصل بنویسم، الان که فراغتی حاصل شد میخوام تاملاتم رو باهات و در دیالوگ با متنت درمیون بگذارم. باید بگم تو تنها کسی هستی که تا این لحظه افکارم رو در باب قضایای اخیر میخوام درمیون بذارم، جدا از دوستی و شناختی که دارم، دلیل اصلی این مساله متنیه که نوشتی. تصور نمیکنم بتونم این افکار رو با کسی درمیون بذارم که تحلیلش از اوضاع مشابه تحلیل تو نباشه. سعی میکنم در غالب گزاره هایی نسبتا کوتاه با گزاره های متن تو دیالوگ کنم. اول گزاره های تو رو میارم و بعد گزاره های خودم رو

 

 


1. «اکنون باید انتقام گرفت»؛ گزاره ی خوبی ست، اما بیش از ابراز حس و هیجان چیزی نیست. آمریکا یک ژنرال نظامی بلندپایه را کشته، انتقام متقابل نه در توان ایران است (چون ژنرال های آنان بیخ گوش ما و در دسترس مان نیستند) و نه حتا اگر چنین هم کند، حاصلی جز یک جنگ حتمی تواند داشت. اگر هم انتقام متقابل و هم ارز نباشد، جز تحقیر تاریخی چیزی ندارد، اگرچه سکوت هم باز تفاوتی نخواهد کرد. حقیقت را ببینیم، در راه بی بازگشت شکست و ذلتیم. در بندهای بعد این گزاره را بیشتر باز میکنم.


2.  «این انتقام باید پیوست فرهنگی داشته باشد». هر کنشی اگر بخواهد دلالتی انسانی پیدا کند به چیزی نظیر پیوست فرهنگی نیاز دارد، اما فرهنگ در کدام دلالتش؟ خودآگاهی یا خودفریبی؟ من خارج از این دو شق دلالت دیگری برای فرهنگ سراغ ندارم، اما بسته ی تو بر کدام مبنا مبتنی ست؟ روشن نیست. فقط میدانم خودآگاهی با دردمندی و خیره شدن به امر واقع و تروما همراه است و خودفریبی با نارسیسم و نظم های نمادین و وارونه ساختن دردها و زیبا نمایاندن ‌شون. از خوداگاهی سوژه ی خط خورده و فترت یافته بیرون میاد، از خود فریبی دون کیشوتی که خود را قهرمان تمام تاریخ جهان میخواند و در خودش حفره و شکافی نمی یابد. سوژه ی خودآگاه دیگری را همچون درد و حفره ای در دل خود حمل میکند و سوژه ی خود فریب، دیگری را همچون موجودی توپر و بیرونی می بیند که همه چیز زیر سر اوست.. 

 بگذار با متنت پیش بریم، شاید روشن تر شود..

3.  «آمریکا آنتاگونیست میخواهد و چه آنتاگونیستی بهتر از ایران؟» سلمنا! آمریکا اگر آنتاگونیست  «خواست»، پس ما هم باید آنتاگونیست او  «بشویم»؟ یعنی دوستی و دشمنی ما با دیگران را باید اراده و اقتضایات آنها تعیین کند؟ تکلیف خرد و خودآگاهی و آرمان و کنشگری ما چیست؟


4.«تضاد ما با آمریکا تمدنی ست». بسیار خب، تضاد کدام تمدن با کدام تمدن؟ ایران و یونان؟ مسیحیت و اسلام؟ سکولاریسم و مسیانیسم؟ تضاد ارزش ها؟ اساسا کدام تمدنی در عصر سیاره ای شدن تمدن بشر دیگر باقی مانده؟ شاهد و قرینه ی این ادعا چیست؟ جمهوری اسلامی؟ انقلاب 57؟ شوخی میکنیم؟!

4.  «با آمریکا در سطح ژیوپولیتیک تضادهای بسیار داریم». قطعا چنین است! ولی اصلا مگر زمین پولیتیک همیشه چیزی جز  «داو نیروها» و  «بستر منازعات» بوده؟ اگر هر تعارض منافعی ناگزیر از آنتاگونیسم بود دیگر چیزی به اسم سیاست و عاملیت انسانی ممکن و معنادار نبود. تاریخ میشد عرصه ی آنتاگونیسم جبری و ما هم جز عروسک های بی اراده در دستان این نیروهای قهار نبودیم. نیازی نیست گوشزد کنم که این گزاره عجیب بوی مارکسیسم مبتذل روسی میدهد؟ به این مارکسیسم مبتذل باید بیشتر شک کرد وقتی پای خانمان براندازترین استعاره ی مارکسی (زیربنا و روبنا) اضافه میشود و با مبحث هماره بد فهمیده شده ی ظاهر و باطن در تفکر عرفانی، این سلب عاملیت از سوژه، تشدید میشود!


5.«نمی توان اصل تضاد را پذیرفت و به نفع متخاصم عمل کرد». قطعا هر عاقلی این گزاره را تصدیق میکند، اما دعوای عقلا درست همینجا شروع میشود: سود و زیان و نفع و ضرر ما و دیگری را چه کسی و چگونه تعیین میکند؟ فریاد زدن  «مرگ بر آمریکا» و در تنور احساسات دمیدن، در این 40 سال کارکردی نداشته جز به تعویق انداختن این پرسش دشوار، پرسشی که کار عقل است، عقلی که در تروما می نگرد، نه کار حس و هیجان که فقط به فانتسم خود آرمانیش خیره و مشغول خودارضایی با اوست. خود وهمانی که منجی ستمکشان تمام زمین است و لابد از آسمان رسالت یافته و یک تمدن توحیدی کذایی هم پشتش است. برای چنین سوژه ای چه ضرورتی بیشتر از تقابل سخت افزاری و سیاسی وجود تواند داشت؟ اینجا دقیقا تاکید و تکرار بر تقابل با امریکا، راهی بوده برای به تعویق انداختن این تقابل و درست  «لاس زدن» و  «حال کردن» با او.


6. «بهترین راه مقاومت ساختن الترناتیو است». از نظر تیوریک درست ترین گزاره ی متن توست. اما نتیجه ی عملی که از آن میگیری، خام ترین بخش متن توست‌؛ ساختن آلترناتیو، آن هم با ادعای تمدنی، کاری ست که بشر در تمام طول تاریخ 2500 ساله ی مکتوبش، به عدد انگشتان یک دست هم نتوانسته از پسش بربیاید، و اوج و نهایت آن هم شد جهان پرآشوب کنونی، به ویژه وقتی که خواست اراده محورانه و خودبنیادانه چنین کند. بنا بر همین تجربه ی 2500 سال تمدن های بشری یا دستکم 400 سال تمدن خودبنیادانه ی غربی، حتا اگر ساخت تمدن در حیطه ی توانایی ها و مقدورات ما بود، باید متوجه میشدیم که این امر مطلوب هم نبود. آلترناتیو را در مخیلات و فانتزی ها و بر مبنای  «من میحواهم» ها نمی سازند، آلترناتیو را عقل بر مبنای  «مقدورات و توانایی هایش» می سازد، یعنی اموری که هیچ گاه حتا نخواستیم به آنان بیندیشیم تا مبادا چرت شیرین منجی مستضعفان بودن مان پاره شود...


7.«راه مقاومت ما بازتعریف ایران به عنوان یک پروژه در قلب خاورمیانه که میحواهد با اتکا به فلسفه ی تاریخ تشیع، خود را بیرون نظم سرمایه داری تعریف کند». اولا ایران مولودی خلق الساعه نیست که ما در لحظه بنا به اراده بتوانیم آن را تعریف کنیم. این معنایی جز جعل و تحریف حقیقت ندارد. ایران فکتیسیته ی تاریخی دارد که تا زمانی که اندیشیده و روشن نشود، هر اقدامی برای تعریف و بازتعریف آن، لاجرم تحریف ایدیولوژیک (به معنای تحریف معطوف به منافع و خواهش های جزیی) خواهد بود. ثانیا تشیع نه چیزی به عنوان فلسفه ی تاریخ دارد، و نه اصلا میتواند داشته باشد. این دقیقا همان مضمونی ست مهمترین چهره ی فلسفی که عمرش را وقف فلسفه ی شیعی کرد، در تمام آثارش ابراز کرد، یعنی هانری کربن. برای کربن این دقیقا نقطه ی قوت تشیع است که او را از ایده ی تجسد تاریخی می رهاند، ایده ای که فرجامی جز سکولاریسم ندارد. از قضا همین مفاهیم ظاهر و باطن که به آن علاقه داری، دقیقا مهمترین ابزار تشیع برای درنیوفتادن در دام فلسفه ی تاریخ بوده. برخلاف تصور رایج، ظاهر به معنای realized شدن باطن نیست، چنین نیست که تاریخ طرح و جهتی دارد که به عنوان باطنش، در مسیر ظاهر کردن یا محقق ساختن آن باشد. هر ظهوری، همواره مشروط به کمون و خفایی ست و هر خفایی مشروط به ظهوری ست. پس چیزی ظاهر نمی شود مگر آنکه چیز دیگر در باطن و خفا برود. پس باطن تاریخ غایت آن نیست، بل وجه ناپیدای آن است که اگر ظهور کند هم، باز باطن دیگری پیدا میکند، پس تاریخ مقصد و جهتی درون خویش ندارد و نتواند داشت، حکمت شیعی نه به تاریخ بل به فرا تاریخ، نه به ملک بل به ملکوت تعلق دارد. به همین سبب هیچ گاه در قالب نهادهای تاریخی نمی تواند متصلب شود و بنابراین برای خروج از تصلب هم نیازی به سکولاریسم و نهادزدایی از دین ندارد. فلسفه تاریخ ساختن از تشیع، جز تحریف آن نیست، چنانکه بالاتر گفتم هم اراده ی به تعریف امور تاریخی به حسب اراده ی خود، باید هم به تحریف بینجامد. اما بخش دیگر تعریف شما پیوند زدن این ایران و تشیع کذایی با نظمی غیرسرمایه دارانه ست. نیاز به تصریح نیست که چنین نظمی جز در ساحت فانتزی ها و ارزوها تقرر نیافته و ولو مطلوب باشد، موکول کردن ایران به چنین شیری که خدا هم نافریده، ممتنع ساختن تحقق ایرانه. بماند که چنین تعریف ناروشنی همواره بهترین بهانه برای طفره رفتن حکام از پاسخ به پرسش های اساسی بوده است.


8. در بند بعدی چیزهایی در وصف رمانتیک از سلیمانی گفتی که اقتضای عواطف این روزهای ماست. اما با ساختن چنان تمثالی از او، خواسته یا ناخواسته داری همان کاری را میکنی که انقلابیون 57 با خمینی کردند و امکان هرگونه خوانش دقیق و تاریخی و انتقادی از او را به محاق بردند. َجای بحثش اینجا نیست، اما خودت باید خوب بدانی نقش تاریخی سپاه و تفکر فرمانده هانش در ایجاد تصلب سیاسی چه بوده و سلیمانی چگونه با رضایت و افتخار تام در زمین این نهاد بازی کرده. به ویژه نقش آفرینی های منطقه ای که سلیمانی داشته، به هیچ وجه خالی از شائبه ی ابهام و مناقشه نبود و نیست و طیف خاکستری شهروندان ایرانی هیچ گاه رفع ابهامی از سوی او یا دیگران ندیده و نشنیدند. پروپاگاندی که برای ایجاد شد، خیلی زود زمین بازی را به بازی تکراری  «کیش شخصیت» کشاند و راه هر گفت و گویی را سلب کرد. البته که هر ایرانی از رشادت هایش رهین است، اما همین رشادت ها را نیز باید در سلسله ی زنجیر علی دید که سرآغازش به پیش از نبرد با داعش می رسد. نقش سلیمانی و دوستانش در آن سرآغازها را باید دید و فهمید، سرآغازی که کلید خورد و لاجرم به داستان های اخیر رسید. اهمیت این پرسش ها بسی بیشتر از تمثال ملی و جنتلمن و سپهبد و عارف و... ساختن از اوست. لحظه ای که کیش شخصیت عود کند، هماره لحظه ای خطرناک در تاریخ است، بسی خطرناک تر از جنگ یا حتا بلعیده شدن توسط دیگری شیطان، چرا که این لحظه ی انتحار خودآگاهی و زایش از خود بیگانگی و خودفریبی ست.


9. «ترور سلیمانی ترور پروژه ی تاریخی ایران بود». سلیمانی حتا اگر آن تمثال اسطوره ای سمپاتی باشد که تو میگویی، ترورش دلالتی بر ترور آن پروژه تاریخی نبود. او قطعا دوست داشتنی تر از هم لباس های عبوسش بود و خردمندتر از آنکه وارد معادلات جناحی شود، اما اولا هیچ قدم تاریخی نیز برای آن پروژه ی کذایی برنداشت. خوشبینانه ترین حالت، یک ژنرال مدافع میهن بود، و در دیدی بدبینانه، بازوی امپریالیسم کوچکی به نام جمهوری اسلامی در منطقه. او محض رضای خدا، به صورت تک نفره و جدای از کانتکست پیرامونش کاری نمی کرد. لحظه ای از تکست شخصیتش دور شویم و کانتکست او را بخوانیم، آنگاه میبینیم ماجرا آنقدرها هم رمانتیک نبود

10. در نهایت هم تمثال سلیمانی را در برابر اصلاح طلب و اصولگرا و تمامیت وضع موجود گذاشتی تا از او هیبت یک آلترناتیو بسازی. متاسفانه حتا این هم سیاست دقیقی نیست. سلیمانی حتا وقتی زنده بود به مصادره ی وضع موجود در آمده بود و از این مصادره ناراضی هم نبود، چه رسد به اکنون که جسمش بی جان است و در کمتر از 24 ساعت چنان استیت ورشکسته روی نامش موج سواری کرد و میکند که دیگر کسی به یادش نمی اید امروز دی ماه 98، کمتر از دوماه از ابان نگذشته است. شهر سرتاسر از پوستر و پرچم مشکی و... ست و تمام مسیولین هم در حال تطهیر خود با نام اویند از احمدی نژاد تا روحانی و... این ابدا میزانسنی نیست که تو در بندهای اخر تصویر کردی و اساسا هم به نظر نمیرسد میزانسنی خلاف اعتقاد و منویات او بوده باشد. بهت شهر از ترومایی ست که نه در گذشته (حادثه ی مرگش) و نه حتا در آینده (حادثه ی احتمالی جنگ) بل در اکنون است. ترومایی که در بند یک به آن اشاره کردم: ما شکست خوردیم و حالا هر کار دیگر هم بکنیم نمی توانیم این شکست و تحقیر شرم آور را فراموش کنیم. کاش که حضور و ظهور این تروما مایه ای باشد برای اندیشه و تعقل مان، نه عاطفه و افسانه پردازی های واکنشی مان....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد