آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چرا کربن؟

سوال: طرح مباحث کربن و مساله ی ازوتریسم و باطنی گرایی، سقوط به چاه متافیزیک، افلاطون گرایی، دوکسا و در یک کلام غلتیدن به جانب خصم فلسفه و عقلانیت نیست؟

  

پاسخ: نه فقط کربن یا مساله ی ازوتریسم (باطنی گرایی)، بلکه هر موضع نظری دیگری نیز میتواند در مظان اتهام هایی باشد که قید کردید. به واقع جملگی این موارد نه اتهام، بل خطری هستند که تفکر فلسفی را هر آینه تهدید می کنند و پوشیده نیست که قرایت های سنت گرا و محافظه کار از کربن نیز بارها به دام چنان خطراتی افتاده اند و چنین حساسیتی چه نسبت به کربن و چه نسبت به میراث باطنی ایرانی بی تردید به جاست.

اما آیا نفس وجود "امکان خطر" به معنای "فعلیت خطر" است؟ بگذارید روشن تر توضیح دهم. تا آنجا که من می فهمم، هیچ تفکر فلسفی نمی توان یافت که تضمینی قطعی در برابر این مفاسد و دامچاله های فلسفی به مخاطب خود بدهد. بررسی تاریخ فلسفه نشان می دهد که امکان خطر دوکساتیک شدن، متافیزیکی شدن و... برای جملگی فلسفه ها، حتا عقل گراترین ها و متقن ترین ها وجود داشته است. اگرچه این امکان در برخی فلسفه ها تحقق بیشتر و شدیدتر داشته و در برخی کمتر، اما تا آنجا که سخن بر سر یک حکم de jure و فلسفی (و نه de facto تاریخی) باشد، این عدم ضمانت و اطمینان فلسفی سرنوشت محتوم هر تفکری بوده است، حتا تفکری نظیر تفکر نیچه که خود یکپارچه تذکر به همین تزلزل زمین فلسفه بود، خودش دچار همین سرنوشت بود.

باری، این مساله دال بر نیهیلیسمی منفعل و طرد تفکر فلسفی یا امحای تمایز میان فلسفه و نافلسفه نیست. چنین نیست که این تزلزل و فقدان تضمین و تیقن به ما جواز انحلال تفکر فلسفی یا انحلال تمایز میان دوکسا و اپیستمه را بدهد. این تمایزها بی اساس و نادرست نیستند، آنها حقیقتا برقرارند، اما نه بر روی "محتوا"ی فلسفه ها، بلکه بر روی "رویکرد" نسبت به آنها. توضیح آنکه، تفکر فلسفی نه "مجموعه ای از اندیشه ها" بل "فعل اندیشیدن" اندیشمندان است. همچنانکه به تعبیر ارسطو، عقل در فعلیتش چیزی جز حیات نیست، فلسفه نیز در فعلیتش چیزی جز زیست فلسفی نیست. بنابراین تمایز میان دوکسا و اپیستمه، تمایز میان عقل و غیرعقل نیست، تمایز میان تعقل و عدم تعقل است. به همین سبب است که سقراط، پدر تمامی فیلسوفان، به رغم نداستن، داناترین بود. ایرونی سقراط، یگانه امکانی ست که تمایز اپیستمه و دوکسا می تواند تحت آن برقرار باشد. هر فیلسوف و فلسفه ای که پس از سقراط خواست مقام تعقل را در مقام عقل تثبیت کند و ضمانتی یک بار برای همیشه، برای تفکر فلسفی فراهم آورد، قرین با امکان خطری شد که شرحش رفت. اما سخن گفتن از سقراط، خود به معنای سخن گفتن از نقطه ای امن نیست. سقراط اگرچه پدر فلسفه است، اما بیشتر از پدر میخواست مامای آن باشد، پدری که تهی از هرگونه اقتدار و آرخه ی نام پدر است. چنین نیست که بتوان با روشی از پیش موجود مثلا با نام روش سقراطی، از دام مذکور گریخت. سقراط نه به واسطه ی دانایی، بل به سبب نادانی و شوقش به دانایی سقراط است. اگر هم بتوان از چیزی با نام روش سقراط سخن گفت، این نه یک روش در معنای دقیق و دکارتی، بل گونه ای شوق و میل است، یعنی اروس.

چه بسا کانت نیز متذکر همین معنا بود، هنگامی که متافیزیک را نه در مقام دانش، بل همچون گونه ای گرایش (disposition) در ادوات شناختی ما لحاظ می کرد.

حال اگر به پرسش نخست بازگردیم، میتوانیم چنین بگوییم: طرح مساله ی گرایش تاویلی باطنی و ازوتریک، آنچنانکه یک سنت گرا بدان نظر می کند، نه فقط حامل امکان خطر دوکساتیک شدن، بل واجد فعلیت همین خطر نیز هست، چه اینکه فلسفه نه همچون دانش، بل همچون گروش و گرایش است و گرایش به سنت، ارتباطی با گرایش ناشی از شوق دانایی نتواند داشت. بنابراین این قرایت سنت گرا از کربن است که منشا بزرگترین چالش های ماست، نه خود افکار و آرای او. چه اینکه آثار و پژوهش های او نشان از آن دارند حتا اگر او نگاهی به سنت داشت، افق نگاهش نه سنت، بلکه اکنون و آینده، فعلیت و بحران حاضر ماست و این چیزی ست که هیچ گاه نمی تواند افق نظر یک سنت گرای حقیقی باشد، ولو به نحو ابزاری و رتوریک به چنین مضامینی ارجاع دهد.

باری، مستقل از آنکه خود کربن که بود و چه کرد، مستقل از اینکه گروش و گرایشش سقراطی بود یا سنت گرا، مساله ی اساسیْ خود ما و حیات نظری ماست. این ماییم که باید تعیین کنیم واجد کدام گرایشیم، دوکساتیک یا اپیستمیک؟

اهمیت مواجهه ی ما با سنت ازوتریک و افکار کربن نیز در همین است: چنانچه ما این سنت و شخص کربن را به دست تطاول سنت گرایی و گرایشات دوکساتیک بسپاریم و بخواهیم یکسره به آن، به نام عقل و فلسفه نه بگوییم، این معنایی جز آن ندارد که خودمان نیز بی بهره از گرایش سقراطی هستیم. سقراط هر چند در مقام خصم همر بود، اما در سرتاسر محاوراتش به میتوس و اسطوره ها نظر داشت و می کوشید آن اسطوره ها را "تاویل عقلانی" کند، نه به این معنا که بخواهد صورت ظاهرشان را توجیه کند، بل بدان نحو که آنان را به مبدا و آغاز لوگوسی شان بازگرداند.

کربن نیز از تمام سنت ازوتریک ما، چیزی جز همین "تاویل" را نمی خواست، تاویلی که غیر از جدلیات توجیهی اهل ظاهر بود. حال این نوبت ماست تا نشان دهیم با چنین گرایش سقراطی نسبت به سنت و وجود تاریخی مان چه موضعی میگیریم؟ آیا می کوشیم همچون آتنیان که سقراط تاویل گر را به کام مرگ فرستادند، تاویل گر روزگار خود را به چاه نفی و بی تفاوتی بسپاریم؟ آیا ما هم نگاه بانان میتوس خواهیم شد؟

مساله ی اساسی دقیقا همین جاست: متفکران عصر روشنگری که به ظاهر روی به عقل و علم می آورند تا با تمام توان میتوس و اسطوره را نفی کنند، در حقیقت کاری نمی کنند جز نگهبانی از اسطوره و میتوس. آنان که حساب میتوس را به هر شکل ممکن از لوگوس جدا می کنند، امن ترین ناحیه را برای میتوس فراهم می کنند و دور ترین موضع را نسبت به موضع سقراط می گیرند، آنان با نوعی نگاه قایل به تعطیل (agnostic)، هر کس را که بخواهد تاویلی لوگوسی از میتوس بدست دهد سرکوب می کنند، ولو با این نیت که از سرکوب لوگوس به دست میتوس جلوگیری کنند و بخواهند پایگاهی امن و امان برای فکر و لوگوس و علم مهیا کنند. حیات لوگوس فلسفی سقراطی، حیاتی در ضمن یک منازعه و کشمکش است، منازعه ای بر سر تاویل میتوس، "کهن کشاکش میان شعر و فلسفه". با جست و جوی یک پایگاه مطلقا امن و بری از بحران و کشمکش، نخستین چیزی که از دست می رود، امکان زیست فلسفی ست، امکان پرسشگری سقراطی.

بود و نبود فلسفه، تابع وفاداری اهل فلسفه به نام سقراط است، وفاداری به این که لحظه ای از کشاکش میان فلسفه و نافلسفه غافل نباشیم. مورد کربن نمونه ی بسیار مهمی برای سنجش وفاداری ما به حیات مدنی و فلسفی ست. او کوشید ما را به رستاخیز میراث فیلسوفان مان متذکر سازد، به رستاخیز کسی چون سهروردی که میگفت "هر آیه ی قرآن را چنان بخوان که گویی فقط بر تو نازل شده است". سنت اشراقی و ازوتریک ما، سنتی ست که ستیز دراز دامن سقراط با شعرا را در قالب ستیز خود با متکلمین و اهل ظاهر تداوم داده است. نگاه باطنی، نه نگاهی خرافی و ضدعقل و سنت گرا، بل درست همان نگاهی ست که به ستیز با این مبادی دوکساتیک بر میخیزد. خدای سهروردی، درست نظیر خدای آگوستین، نه مرجعیتی بیرون از آگاهی ماست و نه حتا وجودش از سنخ چیزی چیزی جز آگاهی ست. بنا بر این نگاه باطنی و تاویلی، نه اقتدا به متن مقدس بیرونی یا تلاش برای توجیه آن، بل شکستن چنین اقتدار بیرونی و مبتنی ساختن آن بر نوعی خودشناسی ست. باطن در افق حکمت اشراقی و تفسیر کربنی از آن، نه چیزی چون نومن کانتی و بیرون از آگاهی ما و پس پشت ظاهر، بل امری ست درون آگاهی ما و تنها از خلال ظاهر و نمودهای آن وجود و حضور دارد. به همین سبب است که قوه ی خیال عهده دار کشف آن است، قوه ای که از قضا بیشتر از عقل به حسانیت ما نزدیک است و دقیقا از طریق اوست که خوریسموس افلاطونی میان عالم حس و عالم عقل پر تواند شد. باطن در نزد سهروردی و کربن، نه ذات معقول فی نفسه که می بایست با چیزی چون شهود عقلی دریافت شود (و کانت منکر آن بود)، بل آن چیزی ست که از خلال قوه ی تخیل استعلایی بر سوژه منکشف می گردد (همان چیزی که هایدگر در کانت و مساله متافیزیک نشان می دهد که خود وجود است). بنابراین باطنی گرایی در این معنا، اصلا در معنای رازآمیز و مرید و مرادگونه ای نیست که در قرایت های سنت گرایانه می بینیم. درست به همین معناست که کربن در تفسیر فقرات پایانی از قصه ی غربت غربیه سهروردی متذکر می شود شیخ و مراد و راهنمای فرد در سلوک باطنی هیچ کس جز خود او نتواند بود، چرا که وحدت فردانیت نمی تواند از 1+1 (جمع مرید و مراد جدا از هم) بدست آید، بل حاصل 1*1 (فردی که پیرو حیث استعلایی خودش است) می باشد.

در اینجا امکان بسط بیشتر این مساله نیست، اما امیدوارم دستکم توانسته باشم اشاره ای دورادور به افق تفکر باطنی و نگاه کربن کرده باشم.

در مقام جمع بندی مایلم مجدد بر این نکته تاکید کنم که فلسفه نه محتوای تفکر که فعل تفکر است و تمامیت فلسفه و تحقق عقل، چیزی جز خود زیست فلسفی و حیات فیلسوف و گروش و گرایش او نیست. به این معناست که گریختن از دام اندیشه ی دوکساتیک و نافلسفی، متضمن زیستی سقراطی و عملی ست. این زیست عملی، چیزی جز کشاکش با شعر و میتوس نیست، این کشاکش نه معطوف به نفی و انهدام میتوس، بل بر سر تاویل و درک آن است. نگاه باطنی تاویلی ایرانی، دقیقا همین کشاکش را در قالب نزاع اهل ظاهر و اهل باطن تداوم می دهد. باری، با ظهور ایدیولوژی های روشنگری در سپهر فرهنگ ایرانی، اراده ای معطوف به تعطیل پدید آمد، یعنی گسست و قطع هرگونه نسبت و رابطه میان لوگوس و میتوس. این گسست هر چند در ابتدا شیوه ای برای دفاع از لوگوس در برابر سرکوب میتوسی/دوکسایی/ظاهری بود، اما در عمل راه را بر تاویل سقراطی و لوگوسی بست و از قضا به تقویت و تحکیم دوکسا و مذهب و ظاهری گرایی انجامید. لزوم مواجهه با کربن، دقیقا برآمده از ضرورت مواجهه با همین بحران و انسداد است. موقف کربن، موقف رستاخیز باطنی گرایی در برابر ظاهری گرایی سنت گرایان و قول به تعطیل روشنفکران است. بازیابی سقراطی این موقف، یگانه راه ما برای گریز از بحران ویرانگر تاریخ ماست، یعنی بحران خرد سیاسی در عصر توسعه نایافتگی. باید به شیوه ای سقراطی کربن را از دست سنت گرایان و تیغ تعطیل گرایان رهانید، همچنانکه او این کار را با میراث باطنی و تاویلی و اشراقی ما کرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد