آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

در تقدم پرسش از عدالت یا دادگری (dike)

1. هر تفکری با فرض نوعی نظم و سامان آغاز می شود: هر چیزی جایی دارد و بر حسب جایگاهش با دیگر چیزها (و بلکه کل چیزها) نسبت برقرار می کند. چنانچه چنین سامانی در کار نباشد، نه کل معنا دارد، نه نسبت. در فقدان کل و نسب میان اجزای آن، اندیشیدن نیز فاقد مناط می گردد. 


2. اندیشیدن اما مستلزم شرط دومی نیز خواهد بود: این نظم و سامان می بایست قابل تعقل و دریافت باشد. وجود نظمی میان اجزای جهان، بی آنکه آن نظم بازتابی در اندیشه و سخن بیابد، هیچ کمکی به تفکر نتواند کرد. 


3. از دیگر سو، این شرط دوم، چیزی اضافی و بیرون از شرط نخست نیست. نفس انسان یا عقل او، خود به مثابه جزیی از اجزای کل لاجرم می بایست واجد نسبتی متناسب با کل و دیگر اجزا باشد. این "نسبت مناسب" نیز لاجرم نسبت بازنمایی است، چرا که ماهیت نفس یا عقل بازتاب کل در خویش است. 


  

4. "وضع شی فی ماوضع له" که در سه بند پیش محل تاکید و تامل بود، اما عبارت الاخری یا تعریف مشهور مفهوم عدالت/دادگری (یا دیکه ی یونانی) است. به این ترتیب می توان گفت عدالت شرط هستی شناختی و معرفت شناسانه هر اندیشیدنی است. 


5. با این حال، موسس فلسفه به عوض آن که کارش را با مفروض گرفتن دادگری آغاز کند، فلسفه ی خود (و بلکه محوری ترین نظریه ی فلسفه ی خود) را با طرح پرسش از دادگری - در محاوره جمهور/پولتئیا- آغاز می کند. اگر چیزی شرط و مبنای اندیشه است، اندیشه چگونه می تواند بازگردد و به خود آن بپردازد؟ 


6. پاسخ بسیار ساده و در عین حال پیچیده است: افلاطون از عدالت پرسش می کند چرا که زندگی/هستی اساسا عادلانه نیست! شهری که می بایست سقراط را در مقام شاه خویش می گماشت، او را در دادگاه خویش به مرگ و نوشیدن شوکران محکوم می کند! اما آیا این به آن معناست که شرط امکان اندیشیدن برقرار نیست، و چون "سامان سخن نیست" لاجرم اندیشیدن نیز ممتنع است؟ 


7. پرسش از عدالت، چیزی نیست جز به چالش کشیدن و مقاومت در برابر این امتناع. پرسش از دادگری، جست و جوی آن است، و نه مفروض گرفتن آن. اندیشیدن هم اکنون ممتنع است، یعنی در زمانی که اندیشه ی ما سامانی در هستی را مفروض بگیرد، اما هنگامی که خود این سامان را مورد پرسش و پژوهش خویش قرار دهد، هنگامی که از قضا وضع موجود را ناعادلانه بفهمد، وضع دیگرگون خواهد بود. 


8. اما اگر عدالت شرط اندیشه باشد، چگونه می توان مبنا را بر عدم وجود آن قرار داد و به خود عدالت "اندیشید"؟ از خلال آفرینش و افزودن چیزی بر این کل نابسمان. کل نابسمان یا ناکامل، با دریافت آنچه کم دارد، به یک کل منسجم و بسامان بدل می شود. 


9. اما چگونه و از کجا می توان چیزی بر کل افزود؟ مگر چیزی بیرون از کل، گیرم کلی نامنسجم، وجود دارد که بتوان آن را بر کل"افزود"؟ پاسخ قطعا منفی است، اما این آفرینش و افزودن بر کل، لزوما با اضافه کردن چیزی بر کل محقق نمی شود. می توان چیزی جدید آفرید بی آنکه از عدم (ex nihilo) چنین کنیم: با تغییر نسبت میان اجزای یک کل، میتوانیم چیزی جدید با همان مواد و اجزای سابق بیافرینیم. کمال و سامان و انسجام یک کل، از قضا چیزی از این سنخ است؛ آفریدن نسبتی جدید میان اجزا و نه افزودن جزئی جدید. کل منسجم با اجزای معین نسبت به کلی نامنسجم با همان اجزا، ناکامل تر است. 


10. اما این نظم جدید که فلسفه را عبات از جست و جوگری آن می دانیم خود چیست؟ پاسخ افلاطون بسیار جالب است: خود فلسفه. اساسا خود جست و جوگری و گشودگی به کل، می تواند آفریننده ی نظمی منسجم و زیستی دادگرانه باشد. حاکمیت فیلسوف بر شهر، حاکمیت دانایی با دانش تام و از پیش موجود نیست، اساسا چنان حاکمیتی تفاوتی با جباریت نتواند داشت. حاکمیت فیلسوف بر شهر درست از اینجا ناشی می شود که او دانای کل نیست، بل نادانی است که می داند که نمی داند، کسی که شهر را به کل هستی و طبیعت گشوده نگاه می دارد. 


11. به این ترتیب امتیاز کشف شکاف میان سوژه و ابژه یا وقوف نسبت به چنین شکافی را نباید صرفا به مدرن ها داد. افلاطون با تاسیس فلسفه بر مدار پرسش از دادگری پیشاپیش از چنان شکاف، یا به عبارت دقیق تر مبدا و مبنای چنان شکافی، به ما آگاهی داده بود. بحرانی که می توان در یک کلام اینگونه خلاصه کرد: بحران ناعادلانه بودن زندگی. در واقع صورت بندی مدرن از این بحران که صرفا شناخت شناسانه است، تنها تقریری نابسنده از بحران تام هستی شناختی، معرفت شناختی و پراتیکی است که افلاطون به ما معرفی می کند.


12. با اشعار به این معنا از "تقدم پرسش از دادگری" در فلسفه ی افلاطون و دیگر قدما، فاصله ی پر ناشدنی کالوپولیس یا زیباشهر افلاطونی نسبت به یوتوپیاهای مدرن آشکار می شود: فلسفه ی سیاسی افلاطون طرح یک الگوی ایدئال برای تحقق عملی زندگی سعادتمندانه نیست، این فلسفه نه راهنمای عمل و زندگی، بلکه خود یک زندگی سعادتمندانه است‌؛ یعنی زیست فلسفی و نظرورزانه. پرسش از عدالت نه همچون غایتی برای تحقق، بل همچون مبدایی محقق. محافظه کاری از آن قدما نیست، بل محافظه کاری حاصل تفکر مدرن هاست: وقتی عدالت را در قامت یوتوپیا و مساله ای صرفا عملی لحاظ کنیم، در واقع عدالت را در ساحت نظری مفروض گرفته و به جهان پیشا افلاطونی بازگشته ایم. اما وقتی عدالت خود موضوع - و نه موضع- تامل فلسفی ما باشد، پیشاپیش ناعادلانه بودن زندگی را پذیرفته و به نبرد با آن برخواسته ایم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد