آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

حیوان کاتب، گونه ای منقرض: شطحیاتی در رثای کتابت



1. آدمی این روزها بیشتر از زمان دیگری می نویسد، اما شگفت آنکه تمام کمتر تمام روزگاران پیشین کتابت می کند. نوشتن ثبت پیامی شفاهی بر کاغذ است، همان تخاطبی که می توانست - و بلکه می بایست - در صورت شفاهی رخ میداد، اما به سبب دوری یا غیاب مخاطب، عجالتا صورت مکتوب پیدا کرده است. در عصر سیطره ی ارتباطات و شبکه های اجتماعی، غلبه ی "نوشتن" خارق عادت نیست.


2. کتابت اما تفاوتی مهم با نوشتن صرف دارد: در کتابت چیزی پدید می آید که انتقالش به صورتی جز صورت مکتوب محال می آید، چه برخلاف نوشتن، کاتب از نوشتنش خود نوشته را مراد می کند، نه آنچه نوشته به مخاطبش منتقل می کند. نوشتن صورت گفت و گویی خصوصی با مخاطبی مشخص دارد و کتابت صورت خطابه ای عام به مخاطبینی نامشخص. اگرچه نباید فریب ظاهر دموکراتیک نوشتن را خورد، دیالوگ پس پشت نوشته ها، دیالوگی مجازی است. مخاطب به رغم احساس صمیمیت، اما کماکان خاموش است و باید خاموش بماند، او تنها مخاطب خطابه ای است که به صورت گفت و گویی صمیمی ایراد شده است.


3. کتابت متنی پدید می آورد با مخاطبی عام، چیزی که هر موجود قادر به خواندن و تفهمی، طرف مقابل بالقوه ی اوست. درک این مساله برای انسان عصر ما آسان نیست. چگونه می توان نوشت بی آن که برای فردی خاص نوشت؟ قدر مشترک تمام مخاطبین بالقوه ی یک اثر چه چیزی است جز انسان بودن؟ و به تعبیر دقیق نیچه، چه چیزی بین تمام انسان ها مشترک است مگر اختلاف داشتن آنها با همدیگر؟

  


4. با این حال این تصور تاریخ گرایانه نیز دقیق نیست که کتابت صرفا امروز محال شده و روزگاران ماضی چنین چیزی محال نبوده است. نه تنها چنین استحاله ای در کار نیست، بلکه وقوف به آنچه نیچه در باب فقدان طبعی مشترک میان انسان ها  گفته است نیز، صرفا در عصر جدید و معاصر پیدا نشده است و می توان قراین و امارات متعدد در متون قدما یافت مبنی بر فقدان چنان طباع مشترکی میان مطلق آدمیان. بنا بر این دو سوال پیش روی ما فراز می آید: یکی آنکه قدما چگونه به رقم وقوف به چنان فقدانی کتابت می کردند و دیگر آن که امروز چرا به صرف وقوف به چنان فقدانی کتابت از میان رفته است؟


5. پاسخ این دو پرسش از اساس در هم تنیده است، ظاهرا قدما باید بنیادی برای کتابت در دست داشته باشند که غیاب آن بنیاد نزد متجددان و معاصرین کتابت را به محاق برده باشد. این که آن بنیاد ایجابی قدمایی چیست و چه چیزی می تواند بود برای معاصرین روشن نیست، با این همه می توان از راهی سلبی و غیرمستقیم به آن اندیشید: از راه پرسش دوم.


6. گفتیم وقوف به فقدان طباع مشترک میان انسان ها اساسا مساله ای مغفول برای قدما نبود. باید حتا افزون بر این گفت که قدما علاوه بر کثرت و اختلاف عرضی میان طبایع - این که هر کسی غیر از دیگری است - کثرتی طولی و اختلاف رتبه ی ذاتی میان طبایع نیز برقرار می دانستند. به این معنا که حتا به فرض وجود اشتراکی میان طبایع، این به آن معنا نتواند بود که دو فرد مشترک در یک طبع همسان و هم رتبه اند، کسی می تواند در رتبه و مرتبه ای پایین از یک طبعیت باشد و دیگری در مرتبه ای بالاتر یا پایین تر از او. به این ترتیب و با انسان شناسی قدمایی امکان چیزی از سنخ کتابت، حتا محال تر از امروز می نماید که انسان شناسی غیر تشکیکی و تک ساحتی مفروض آن است.


7. این که امکان کتابت نزد قدما به رغم فقدان طباعی مشترک و وجود سلسله مراتب میان افراد یک طبیعت وجود داشته، خود گویای بنیاد کتابت است: بنیاد کتابت اصلا امری مستقل از مخاطب و فی نفسه است. به دیگر بیان، این که ما امروز کتابت را محال می یابیم، دقیقا به سبب غفلت ما از این بنیاد مستقل و فی نفسه ی کتابت است، امری که می تواند خود برآمده از غلبه ی نوشتار به مثابه ثبت گفتار شفاهی یا انتقال پیام به مخاطب باشد.


8. اگر کتابت بر بنیادی فی نفسه متکی است، پس قرائت کتاب نیز تفاوتی ظریف با خواندن پیامی مکتوب دارد. پیام مکتوب یا آنچه در بند نخست نوشتن نامدیدیم، خطابی بی واسطه است، دریافت آن متسلزم کوششی خاص از جانب مخاطب نیست و اگر هم چنان کوششی لازم باشد، این کوشش متضمن تغییری در خود مخاطب نیست. یک پیام حداکثر به زبانی نامانوس نوشته شده یا از نشانه های رمزی خاص استفاده می کند که باید با اعمال روشی عمومی آنها را رمزگشایی کرد. این همه در حالی است که درک کتاب، از آن رو که بر بنیادی فی نفسه استوار است، متضمن بیرون آمدن مخاطب از قیود شخصی خود به جانب آن بنیاد فی نفسه است.


9. فهم کتاب متضمن تاویل آن است، یعنی بازگرداندن آن به مبدا یا بنیاد فی نفسه ی خویش. اما بنیاد کتاب یا کتابت فی نفسه و مستقل از مخاطب است و مخاطب برای نائل آمدن به آن، نخست باید از خویش برون شود.


10. اما چگونه می توان از خویش برون شد؟ چگونه می توان به چیزی که مستقل از ماست اضافه و نسبت پیدا کرد؟ حق با کانت نیست که صرف تصور شی نفسه تناقض لازم می آورد؟ گذشته از آن، عبارت "برگذشتن از قید خویشتن" چگونه می تواند معنایی داشته باشد؟ مگر خویشتن هر کس قیدی بیرونی بر اوست؟ به فرض که کسی از قید خود برون آید، فاعل این فعل و نیز آن کس که از این قید بیرون آمده، آیا کسی غیر از "خود" اوست؟


11. در اینجا به نقطه ی حساس مساله ی کتابت می رسیم، جایی که میتوان تحت عنوان "چرخش کتابت" از آن یاد کرد. در ابتدا مشکل کتابت را مشکلی از جانب و برای شخص کاتب دانسته بودیم، این که چگونه میتوان خطاب به افراد کثیر بدون ما به الاشتراک چیزی نوشت؟ هم اکنون اما می بینیم مساله ی کتابت دقیقا نه به سبب دشواری کاتب، بل از ناحیه مخاطب کتابت است، این که او چگونه می تواند متن را تاویل کند، یعنی به مبدا فی نفسه و مستقل خود بازگرداند؟


12. باری در باب مساله ی تاویل نیز هنوز نباید اسیر تاریخی گرایی شویم. چنین نیست که تا پیش از کانت کسی نمی دانست رسیدن به شی فی نفسه - در اینجا: مبدا فی نفسه ی کتاب - محال است و ناگهان بشریت با کانت به این معنا متوجه شد. قطعا انقلاب کپرنیکی کانت انقلابی اساسی در درک بشر از هستی بود، اما نباید فراموش کرد که کانت در برابر معضلات ناشی از کارتیزین ها برای درک طبیعت و هستی از راه عقل محض، مساله ی شی فی نفسه و استحاله ی شهود عقلی را پیش کشید. این تنها صورتی اپیستمولوژیک و خاص از مساله ی عام تر است. کانت کاشف این سرزمین خاص بود و نه کاشف سیاره ای که این سرزمین در آن قرار داشت. نسبت برقرار کردن میان دو امر فی نفسه و مختلف الذات به طور کل، صورت دیرینه ی مساله ی مابعدالطبیعه، یعنی وحدت در کثرت و کثرت در وحدت، است. مساله ای که در بندهای پیشین دیدیم به نزد قدما بسیار رادیکال تر مطرح شده بود.


13. کلید پاسخ قدما به پرسش از امکان تاویل، در دلالت دوگانه ی لفظ باطن نهفته است. تاویل به مثابه بردن کتاب به مبدا فی نفسه ی خود، سیری است از ظاهر متن به باطن آن. وانگهی این عطف نظر به باطن، نمی تواند فقط در سطح کتاب رخ دهد. در این سیر به جانب باطن، نفس خواننده نیز خود ناگزیر از رجوع به باطن خویش است: باطن (کتاب) لاجرم در باطن (نفس) یافت تواند شد. معنای خروج از قید خویشتن، یکسره بدل شدن به غیر خویشتن نیست، چه، چنین چیزی اصلا ممکن نیست. خروج از قید خود، رفتن از مرتبه ی ظاهر نفس (به عنوان قید نفس به طور کل) به باطن آن است. در این سیر، به اعتبار خروج از ظاهر، خروجی رخ داده، اما به اعتبار رفتن به باطن، این خروج همچون رفتن به بیرون رخ نداده است تا محذور شی فی نفسه رخ دهد. نفس در فرآیند تاویل، همزمان با کشف باطن کتاب باید باطن خویش را کشف کند، در غیر این صورت از راه یافتن به آن بازمانده است.


14. آیا با این حساب به لابیرنت تو در تو و متافیزیکی سرگیجه آور دچار نمی شویم؟ اصلا چگونه می توان به چیزی چون باطن نفس راه جست؟ آیا وقتی قدما به سادگی قلم به دست می گرفتند و کتابی می نوشتند، چنین متافیزیک سرگیجه آوری را در ذهن خود ترسیم می کردند؟ به نظر نمی رسد چنین باشد. اساسا باطنی گرایی در معنایی که شرحش در اینجا رفت، پیش از آنکه فرضی نظرورزانه باشد، شیوه ای تعلیمی - پداگوژیک- بود. بردن نفس به باطن خود یا ملاقات با طباع تام و امثال آن، یک سیر نظری خودبسنده و معین نیست. با رفتن به باطن، یک بار برای همیشه به باطن نمی رسیم، چرا که وقتی به باطنی می رسیم، دیگر آن باطن خود ظاهر شده و به این ترتیب دیگر حکم باطن ندارد، بلکه خود نیز مجددا باطنی دیگر پیدا می کند. باطنی گرایی رفتن و رسیدن به مقامی خاص به عنوان باطن نیست، بلکه نفس رفتن است بدون توقف و موقف. به این ترتیب باطنی گرایی اولا و بالذات نه موقفی نظری بلکه راه و روش (به معنای تحت الفظی روش: بن مضارع رفتن) عملی است. در این منظر و مرئا، هر کتابی دستمایه ای برای تعلیم است و فهم آن نیز در گرو تعلم یافتن.


15. شان تعلیمی کتاب اما به معنای آموزه محور بودن آن نیست. چنانکه آوردیم فهم کتاب موکول به تاویل آن است و تاویل کتاب نیز متوقف بر تاویل نفس یا سیر نفس از ظاهر به باطن خود یا همان خروج نفس از خویشتن است. اگر خروج نفس از خود، چنانکه آوردیم خروجی رو به بیرون نباشد بلکه حرکتی رو به درون خویش/باطن باشد، هیچ پایان و غایتی نمی توان بر آن متصور شد. پایان جایی است که مرزی با غیر و از بیرون آشکار شود، اما اگر حرکت ما درون سو یا باطنی باشد کدام پایان می تواند برای او قابل تصور باشد؟ معنای این همه نکته ای حیاتی است: هیچ خویشتن خویش یا خود نهایی و حقیقی در کار نیست. نفس در سیر به درون و باطن خود، به سوی هیچ شخص از پیش موجودی حرکت نمی کند، او در نفس این حرکت است که خود خویش را خلق می کند. حرکت او قهقرایی است و هیچ قیدی نمی تواند آن را متوقف کند و این به معنای بطلان هر صورت ظاهری است. به دیگر بیان، هنر کتابت نمی خواهد انسانی خاص را همچون الگو و غالب و معیار تعلیم دهد. خصلت تعلیمی کتابت، دقیقا نسخ تمامی صور و الگوهای انسانیت از پیش موجود است.


16. اکنون تقریبا می توان گفت به نقطه ای کمابیش مشخص از تعریف کتابت در برابر نوشتن رسیده ایم. کتابت نوشتنی است خطاب به همگان، اما این خطاب عام بر خلاف ظاهر همسان انگار خود، غایتی کاملا معکوس دارد: این خطاب عام است نه از آن رو که قدر مشترکی میان تمام انسان ها فرض کرده است، بلکه از آن رو که تمام انسان ها را به حرکتی عام فرا می خواند، این که هر کس از خود کنونی و وضع فعلیش برون آید، آن هم نه به سوی نقطه ای خاص و موقفی معین، بل به جانب حرکتی بی پایان و درون سو و باطنی. امروز اما چه کسی می تواند مهیای این سیر انفسی بی پایان باشد؟ پاسخ این پرسش می تواند سبب کم شماری کتابت و وفور نوشتار را روشن کند...


@monde_de_perception

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد