آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

ادبیات همچون محمل زیست نظرورزانه


1. ارسطو در نخستین فقرات مابعدالطبیعه از شوق طبیعی انسان به بزرگترین/ژرف ترین دریافت سخن می گوید و چنانکه افلاطون در ضیافت اروس را مرکب فلسفه تصویر کرده بود، این شوق را  همچون مبنا و مبدا مابعدالطبیعه (به عنوان ژرف ترین دریافت) لحاظ می کند.


2. اگرچه که هم توضیح ارسطو و هم تبیین افلاطون، متکی بر نوعی شوق و میل فطری/طبیعی است، اما این به معنای حضور خود انگیخته ی چنان میلی در هر فرد انسانی نیست. برای نمونه ارسطو در مقام توضیح نفس عاقله در "درباب نفس" برای ایضاح ادراک عقلی به مثال آموزش متوسل می شود، افلاطون نیز در منون، جایی که ظاهرا می خواهد برهانی به نفع نظریه تذکار اقامه کند، سقراط را در مقام "معلم" برده ی بی سواد می نشاند، کسی که بیشتر از یادآوری، از خلال تعلیم خویش، برده را هندسه می آموزد. این همه به خوبی نشان می دهد زیست فلسفی یا نظرورزانه زیستی خودانگیخته نیست، هرچند مناسبت و سازگاری اساسی با طبیعت انسان دارد.


3. اگر فلسفه به عنوان "صورتی از حیات" و "روش زندگی" مدنظر باشد که معطوف به نظرورزی است، دیگر نمی توانیم به فلسفه ها در مقام "محتواهای نظری صرف" اتکا کنیم. مساله در خواندن افلاطون یا نیچه این نیست که ببنیم آن ها چه می گویند و اینکه صرفا نظرشان را در باب امور گوناگون جویا شویم، مساله این است که بتوانیم با کمک آنها به حد نظرورزی در امور ارتقا یابیم و مهیای شوق به بیشترین دریافت به تعبیر ارسطو شویم. اینکه بتوانیم از نظر آنها به امور نظر کنیم (که همان وجهه نظر فلسفی است) غیر از آن است که نظر آنها را تکرار کنیم، چرا که نظر "کردن" یا دیدن نوعی فعل است، اما نظر "داشتن" نوعی محتوا. هر نظر کردنی منتهی به نظری یگانه می شود، اما این محتوای نظری از پس این فعل - دیدن- می آید و نه مقدم بر آن.

  


4. اما در روزگار ما چگونه می توان به نظری خاص رسید؟ آیا اصلا دیگر هیچ نظر خاصی وجود دارد که پیشاپیش از جانب دیگران تصاحب و عمومی نشده باشد؟ بیراه نیست که کسانی علم پایان فلسفه افراشته باشند و این وضع را حمل بر امتناع تفکر فلسفی کنند. اما ملاحظه ی بند دوم را نباید فراموش کرد: فلسفه هیچ گاه در زیست روزمره - فطرت نخست- ممکن نبوده که امروز بخواهد ممکن باشد، هماره مقدم بر زیست نظرورزانه، تعلیمی ضرورت دارد که خود لزوما از سنخ زیست نظری نیست. مخمصه ی نظرورزی امروز ما، نه در فقدان خود فلسفه، بل در فقدان یا بحران آن مقدمه غیرفلسفی (تعلیم نخستین) بر فلسفه است.


5. همچنانکه روایت ارسطو در آلفای مابعدالطبیعه و نیز اسطوره دیوتما در ضیافت افلاطون نشان می دهند، برای پیدایش شوق به بزرگترین دریافت یا شناخت نسبت به خیر اعلی، می بایست مراتبی طی شود، مراتبی که طی آن نفس به قابلیتی جدید مجهز و شایق به شوقی بزرگتر می شود. طی این مراتب تعلیمی مستلزم پهنه ی گسترده از تجارب زیسته است چنانکه قوا و نیروهای بالقوه نفس را به فعلیت و فعالیت وادارد، اما چنین امکانی در روزگار تخصصی شدن امور و تقسیم کار جدی، تقریبا ناممکن تر از هر زمان دیگری گشته است، این تقسیم کار و تخصصی شدن، اگرچه مستقیما نمی توانند نافی زیست فلسفی باشند، اما امکان مقدمه ی تعلیمی آن را هر آینه دشوارتر می کنند.


6. با این همه هنوز راه نظرورزی تماما بسته نیست، تقسیم کار هرچند توانسته است حدود زیست مادی را در تصرف خویش در آورد، اما "حیات ذهن" و نیروی تخیل هیچ گاه نمی تواند به تمامی در قید حدود و شروط مادی باقی بماند. به این معنا ادبیات یا هنر در معنای موسع می تواند محملی برای تجربه گسترده به عنوان مقدمه نافلسفی فلسفه باشد، وانگهی نه هر ادبیات یا هر هنری.


7. اثری شایسته ی حیثیت تعلیمی است که نه صرف تجربه ای خاص، بل تمام گستره ی تجربه و زندگی را به رشته ی تحریر آورده باشد و چنان تحریری حاصل هنر کسی است که هنر نه مهارت یا بخشی از زندگی، بلکه تمام مساله مرگ و زندگی او باشد. از این روست که خواندن آثار هنری کلاسیک و قوی، لاجرم مقدمه و مبنای هرگونه نظرورزی است...


@monde_de_perception

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد