آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

تاملاتی پراکنده در فلسفه، وحی، مدرنیته، نیهیلیسم و آینده


1. یونانیان با ابداع فیلوسوفیا وارد نزاعی بنیادین با شعرا شدند. حکمت شعری/تراژدیایی تصویری از "جهان، انسان و خدایان" ارایه می کرد که روایت فیلسوفان پیش از هر چیز از در چالش با آن بر آمده بود. وانگهی حکمت فلسفی به هیچ رو خود را در مقام "بدیل" حکمت شعری نمی فهمید، بلکه سر آن داشت تا با تعدیل (معتدل ساختن) روایت شاعران از هستی، راه سعادت آدمی را هموار کند. حکمت شعری ماده ای بود که صورت حکمت فلسفی برای تحقق و تقرر خود به آن نیاز داشت، ولو حکمت شعری برای تحقق خود به حضور حکمت فلسفی نیازی نمی دید. اما اساس این حکمت شعری چه تواند بود؟


2. با یک بیان تقریبی و مناقشه بردار میتوان بن مایه حکمت شعری را "سرشت و سرنوشت تراژیک بشر در هستی" دانست. شعر نخستین کوشش (و شاید تنها کوشش) بشر بود تا این جایگاه تراژیک آدمی را تقریر و تحریر کند و از این راه زیستن را برای او مقدور و با معنا کند. معما و معنای وجود بشر و رنجی که او می برد، هر چند با سرایش شعر و تراژدی یکسره حل و روشن نمی شود، اما دستکم این رنج و معما را برای او قابل تحمل تر می سازد.


3. در برابر این حکمت شعری که نسبت میان انسان و طبیعت و خدا را روشن می ساخت، حکمت فلسفی نه یک بدیل بل یک مکمل اساسی بود. فلسفه دقیقا از همانجایی آغاز می کند که شعر پایان یافته بود، از مساله دادگری یا عدالت که درست تقریر مفهومی مساله رنج و تراژدی است. علاوه بر این فلسفه آبشخور یکسانی با شعر دارد: هر دو پا در اروس یا نوعی عشق به سعادت دارند. با این حال این حکمت شعری است که خود را بسنده می دید و مکملی از سنخ فلسفه را مزاحم و بل نشانه ی هتک حرمت خویش می فهمید. به این ترتیب فلسفه در بستری از تضایف و تقابل توامان با حکمت شعری زاده می شود و در ستیز و هم نشینی ناگزیر با آن قرار می گیرد.

  

4. با این حال با پیدایش ادیان توحیدی صورت مساله آغازین تغییری اساسی کرد: دیگر سرشت و سرنوشت بشر خصلتی تراژیک نمی یابد، بلکه بشر به حکم فطرت و طبیعت خویش، صورت خداوند" و"خلیفه ی او" بر زمین خواهد شد و رستگاری نهایی جای رنج تراژیک را میگیرد. الهیات وحیانی شیوه ی زندگی ای دینی پیش می کشد که دیگر نه فلسفی است و نه شعری. با این حال الهیات وحیانی این معنا را با نظر به"جهان آخرت" و "ساحت ملکوت" مطرح می کند، به این معنا که پاسخ رنج ها و رهایی نوع بشر در جهان پس از مرگ رقم خواهد خورد. مساعی فیلسوفان عصر ایمان در تجدید حیات فلسفه، نزدیک کردن ساحت وحی به ساحت شعر بود. اگر فیلسوف آتنی میتوس ها را معقول می کرد، فیلسوف قرون وسطایی وحی را معقول می کند و پرسش از دادگری و حیات نظر ورز را در کانتکس وحی (و نه شعر) از نو صورت بندی می کند.


5. اگر ماده ی فلسفه از شعر به وحی مبدل شود، فلسفه آبستن امکانی جدید می شود: دیگر این روایت تراژیک وجود بشر نیست که باید معقول (تعدیل و معتدل) شود، بلکه این روایت رهایی و رستگاری او در آخرت است که به مساله کانونی بدل خواهد شد. از اینجا می توان سویه فلسفی (و نه صرفا کلامی) کوشش فیلسوفان مسلمان در حل مساله ی "معاد" و کیفیت جسمانی آن را فهمید. محل نزاع آنان حیات سعادتمند و نظروزانه است، نه اثبات یا رد مفاد متن مقدس. آنچه آنها با متن مقدس می کنند تاویل معقول فحوای آن است نه دفاع کلامی و جدلی.


6. با این حال عصر مدرن تحولی جدید در شاکله ی فلسفه پدید آورد. با نفی مفاد الهیات وحیانی و مشخصا مساله حیات اخروی و معاد، به عوض آنکه عصر حیات تراژیک یونانی تجدید شود، قدمی دیگر از آن عصر دور شدیم، چرا که مساله اصلی الهیات وحیانی نه آخرت گرایی آن، بل "خوش بینی" آن به رهایی و رفع سرشت تراژیک بشر بود، چیزی که عصر جدید نه تنها نفیش نکرد، بلکه با زمینی کردن آن در قالب روایت های پیشرفت گرایانه و تاریخ گرایانه، مضاعف و مکررش ساخت. فلسفه مدرن به این معنا، آبستن ایدئولوژی ها بود، نه به سبب رویگردانی از جوهر وحی، بل دقیقا به سبب رادیکال ساختن آن در هیئت نوعی تاریخی گرایی و پیشرفت گرایی.


7. تاریخی گرایی اساسا روایت مرگ ها و معادهاست. مرگ خداوند، مرگ قرون وسطی و امروز باید از مرگ های دیگر هم سخن گفت: مرگ حقیقت، مرگ فلسفه و... این مساله تصادفی نیست. تاریخی گرایی از همان زهدانی زاده شد که "جهان پس از مرگ" کانون رهایی آن بود. اگر در الهیات وحیانی مرگ شرط رستگاری و رهایی از رنج عالم ماده است، عجیب نیست که وعده های رستگاری دوران جدید، با روایت مرگ ها و زندگی های پس از این مرگ تقریر شود. باید چیزی بمیرد تا در رستاخیز پس از مرگ خود، در جهانی کامل تر رستگار شود.


8. نهیلیسم اما درست زمانی سر بر می آورد که خود امید به رستگاری می میرد، وقتی که واپسین انسان ندای "مرگ ایدئولوژی" سر دهد و به قول نیچه، خدنگ اشتیاق به فراسوی خویش رها نکند. اما این نا امیدی لزوما به معنای بازگشت (به) عصر تراژیک و موطن فلسفه است؟ اگر در معنای لفظ "نا امیدی" دقیق شویم و به تمایز آن با "تراژدی" بیندیشیم، پاسخ مثبت دادن دیگر ساده نتواند بود. انسان نا امید، انسانی است که امید رستگاری از او سلب شده و سلب امید به رستگاری خود فرع بر اندیشیدن به رستگاری است، چیزی که به مخیله ی انسان عصر تراژدی هم نمی رسید. با این حال این سلب امید قطعا با روزگار امید و ایمان به رستگاری متفاوت است. از جهتی شباهت به عصر تراژدی دارد چرا که دیگر تصور ایجابی از رستگاری را کنار گذاشته و فاقد چنان ایمان و امیدی است، از دیگر سو با آن متفاوت است، چرا که در عصر تراژدی اصلا امیدی در کار نبود تا سلب شود. این دقیقا بزنگاه نیهیلیسم در عصر ماست! آنچه نیچه کوشید به ملاقاتش برود همین بزنگاه بود. اما راه پیش رو بی مخاطره نتواند بود، آیا مهیای چنان مخاطره ای هستیم/توانیم بود؟ 


@monde_de_perception

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد