آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

پرسش از طبیعت: انسان همچون طبیعت طبیعت



در عرف رایج سخن گفتن از طبیعت، به علوم تجربی و طبیعی سپرده می شود. نتیجه ی بلافصل این مساله، اخراج امور انسانی از دایره تحقیق در باب طبیعت است. فضایل و احوال و کیفیات نفسانی، اموری سوبژکتیوند، تحت تجربه سوم شخص و تکرار پذیر و بنابراین عینی در نمی آیند و حداکثر با دست یازیدن به تحویل (reduce) آنها به داده های تجربی بتوان از طبیعت امور انسانی یا نظایر آن سخن گفت. به رغم آنکه این مساله ربط جدی با علوم جدید و پیروزی فیزیک ریاضیاتی بر طبیعیات قدمایی دارد، اما این وضع را نباید اساسا جدید یا نوآیین دانست.

 

 

جهان یونانی در آستانه ی تاسیس فلسفه، دستخوش وضعی مشابه بود؛ جهانی در کشاکش میان فوزیس (طبیعت) و نوموس (عرف). اگرچه در این جهان، هنوز قوانینی ثابت و ایدئال، نظیر قوانین فیزیک ریاضی و مشخصا مکانیک، برای تبیین و توصیف حرکت طبیعت به میان نیامده بود، با این حال، نهاد بی قرار طبیعت هرآینه در برابر ثبات عرف جهان انسانی قرار می گرفت و به همین جهت راه مطالعه ی اولی از دومی جدا می شد. در واقع یونانیان ماقبل فلسفه، با مبنایی متضاد با این عصر به نتایج مشابه با آن رسیدند: امروز ثبات از آن قوانین ایدئال و ریاضیاتی فیزیک جدید است و تغیر و نسبیت به امور انسانی نسبت داده می شود، اما یونانیان طبیعت را گهواره ای بی قرار می فهمیدند که آدمی جز با تکیه بر زمین نوموس و عرف نمی توانست بر آن قرار بیابد. اما چه یونان و چه عصر ما، هر دو در نفس تعارض میان طبیعت و امور انسانی و ماهیت نسبت آن دو (تعارض ثبات و سکون) توافق دارند.


باری همانقدر که فلسفه در جهان پیشافلسفی یونانی در محاق بود، در عصر ما نیز فلسفه در تگنای مرگ و امتناع در افتاده است: ندای مرگ فلسفه از هر سو طنین می اندازد. توگویی عصر ما تصویر وارونه عصر ماقبل فلسفه است و به همان اندازه فلسفه در آن دستخوش تگناست.


پیدایش فلسفه مقارن با ظهور نسبتی جدید میان انسان طبیعت بود، نسبتی که از اساس در عصر جدید و پیروزی علم جدید به فراموشی سپرده شد و ما هنوز تحت تاثیر دوکساهای هگلی/هایدگری تصور می کنیم علم و تکنولوژی جدید تجلی همان نسبت قدیمی است. فلسفه با سقراط حقیقتی ژرف را پیش چشم معارضان طبیعت پژوه خود آورد: عرف یا نوموس، که تصور می شد عین ثبات و قرار در برابر طبیعت سیال است، نیز خود در نهایت نسبیت و تغیر است و هیچ بنیاد مستحکم و مبرهنی ندارد. همانقدر که گیاهان و جانوران متکثر و متغیر و متلونند، امور انسانی و تصورات انسان از آنها (همان عرف یا نوموس) دچار کثرت و تلون و نسبیت است. با این همه سقراط از این مقدمه نتیجه ای نسبی گرایانه نمی گیرد، بلکه با رادیکال کردن اصل حرکت و دگرگونی و تسری دادن آن به عرصه ی امور انسانی، ثبات را در عمقی ژرف تر جست و جو می کند: در پژوهشی دیالکتیکی در طبیعت امور انسانی و نفس او. نظریه مثل، قبل از آنکه نظریه ای در طبیعت شناسی یا حتا منطق باشد، نظریه ای در شناخت نفس انسانی است. اما این نظریه درست از آن رو که در طبیعت نفس پژوهش می کند، واجد بروندادی در طبیعت شناسی نیز خواهد بود، چرا که اساسا نفس آدمی محل ظهور و جلوه ی تمام طبیعت و هستی است و انسان به حکم طبیعتش جویای طبیعت امور یا به بیانی هایدگری پرسنده از هستی است. بنابراین هر نظریه در باب نفس انسانی، به عنوان نظریه ای در باب طبیعت طبیعت امور، واجد تالی ای در باب طبیعت عینی و تجربی نیز هست.

کوتاه سخن آنکه فلسفه درست در شرایطی پدید آمد که در آن توجه به نفس شناسی یا به تعبیر سقراطی تر، خودشناسی، مقدمه و مبنا و اصل هر گونه توجهی به طبیعت و طبیعیات قرار می گرفت. بدون لحاظ کردن چنین نگاهی به نسبت انسان و طبیعت، فلسفه یا پادوی علم تجربی طبیعی می شود، یا خادم مطالعات فرهنگی و نسبی گرایی های بی شمار....


@monde_de_perception

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد