آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

روشنگری قدما، روشنگری عصر جدید


تفاوت میان قدما و متجددین در فلسفه، در ماهیت خرد یا عقل نیست، بلکه در تعقل یا خردورزی آنهاست. تاریخی گرایی چه در هیبت تکامل گرایانه و هگلی آن، چه در صورت نیهیلیستی و هایدگری اش، میکوشد تفاوت قدما و متجددین را به کیفیت و ماهیت عقل بازگرداند: این که عقل قدما معنا و دلالت دیگری از مفاهیم حقیقت، علم، انسان و... مراد می کرد، و اکنون و متجددان برای این مفاهیم دلالت های دیگر مراد می کنند و این دو عقل فی نفسه قیاس ناپذیرند، و احکام ناشی از آنها نیز، با یکدیگر نمی توانند سنجیده یا سازگار شوند. این نسبی گرایی به درجات گوناگون در نسخه های مختلف تاریخی گرایی بروز دارد. در نسخه ی هگلیانیستی (و نه لزوما هگلی)، عقل قدما صورتی ناقص و انتزاعی و یکسویه دارد و در عقل جدید کمال و تمامیت و انضمامیت می یابد. در نسخه ی نیچه ای ( و نه لزوما تفکر خود نیچه)، این تفاوت ماهوی ناشی از کثرت افق هاست و بنابراین هیچ نسبتی، اعم از نقصان و کمال و... میان آنها برقرار نیست.

  

با این حال، پذیرفتن هر صورتی از تاریخی گرایی ما را ناگزیر از رویارویی با مخمصه نسبی گرایی می کند و این مساله هم عمدتا مورد غفلت اصحاب تاریخی گرایی نیست و تا حدی آن را پذیرفته یا با آن کنار آمده اند. از جمله توجیهات مهم آنها، برای پذیرش نسبی گرایی مضمر در تاریخی گرایی، ارجاع آنها به مساله ی تناهی سوژه و قوای شناختی اوست. من نمی توانم به مطلق یا کل شناختی تام پیدا کنم، پس لاجرم شناختی نسبی و کثیر از جهان خواهم یافت که از جمله، از طریق تاریخ و ادوار آن و نیز مفاهیمی چون تقدیر تاریخی و...  می توان آن را سامان داد.


اما آیا باور به تناهی قوای سوژه لاجرم به معنای پذیرش نسبی گرایی است؟ آیا تا پیش از تاریخ گرایان، یعنی قدما، توجهی به این مساله نداشتند؟ رجوع دقیق و کل گرایانه به آثار قدما، درست عکس این مطلب را نشان می دهد: فلسفه از بدو تاسیس خود، با خودآگاهی به تناهی شناخت (نمی دانم سقراطی) آغاز شد و اصلا فصل ممیز حکمت فلسفی در برابر حکمت شعری و حکمت سوفیستی، همین تاکید بر حدود انسانی در برابر حدود خدایان و طبیعت بود. بنابراین پاسخ به این پرسش که چرا قدما به رغم تاکید بر مساله ی خودآگاهی و حدود انسانی شناخت، تاریخی گرایی و نسبی گرایی را به صورت امروزی آن انتخاب نکردند، می تواند پرتوی روشنگر به بسیاری از مباحث دیگر بیفکند.

در مجال حاضر امکان تقریر دقیق مساله و پاسخ قدما به آن فراهم نیست، اما می توان صورتی اجمالی پاسخ آنها را متصور شد: تفاوت اصلی قدما و متجددین، نه در کیفیت و ماهیت عقل، بلکه در نحوه ی تعقل آنهاست.

تناهی انسانی نه به خودی خود، بلکه با افزودن مقدمه ای دیگر می تواند به نسبی گرایی و تاریخی گرایی مبدل شود. مقدمه ای به غایت اساسی اما پنهان، که عصر جدید آن را نه از خود عقل، بلکه از الهیات وحیانی وام گرفته است: وجود قادر و عالم مطلق. در بیان خلاصه و مجمل می توان استدلال نسبی/تاریخی گرایی را اینگونه بازنوشت.

الف) قوای شناختی انسان متناهی است.

ب) دانشی مطلق وجود دارد که وعا و قوام بخش حقیقت مطلق است.

ج) پس دانش انسان نسبت به این دانش مطلق نسبی است.


به این ترتیب نسبی گرایی درست از دل ایمان مطلقی (هر چند نهفته) زاده می شود و تاریخ، به مثابه دالانی به سوی این حقیقت آشکار می شود. دالانی دارای مواقف و مراحلی جدا و قیاس ناپذیر نسبت به هم.


تعقل فلسفی قدما، اما فاقد چنان مقدمه ی نهفته ای است. بنابراین فلسفه ی آنان نیز مستقیما بر خود حقیقت تناهی آدمی استوار است، بی آنکه تناهی در قیاس با دانشی مطلق (یا ایمان به دانشی مطلق) صورت بندی شده باشد. در عین حال این استقلال در مقام نفی دانش و عقل خدایان نیز نیست، اما عقل انسانی را بر خودآگاهی به خویش متناهی می فهمد و نه در قیاس با خدایان. به بیان دقیق تر، انسان یونانی با درکی تراژیک از جایگاه انسان در هستی، فلسفه را تاسیس کرد، نه با درکی ایمانی. این تفاوت اساسی، نیازمند توضیحات و مداقه های بیشتری است که در نوشته های بعدی به آن بازخواهم گشت.


اما پیامد چنین تفاوتی، تنها در عرصه نظرورزی محض و شناخت شناسی نیست. با درکی تراژیک از ماهیت تناهی انسانی و تناهی عقل او، الگوی عمل و زندگی او نیز متفاوت خواهد شد. انسان متجدد، درست به سبب ایمان نهفته ی خود به دانش مطلق، همگان را بهره مند از عقلانیت و دارای توان یکسانی در فهم جهان می داند، به همین سبب رو به روشنگری عمومی و عیان گفتن حقایق عقلی می آورد. برای او، دانش مطلق وجود دارد، پس به فعالیت عقل خویش و پیامدهای آن خوشبین است. عقل او حتا اگر به نحو جزیی و نسبی خطا کند، عقل همگان و عقل مطلق، در نهایت او را تصحیح می کند و به این ترتیب حقیقت بر جهان و مناسبات انسان ها حاکم می شود. روشنگری زاییده ی چنین ایمانی است و نزاع ایدئولوژی ها در ربودن هوش و گوش توده ها نیز از همینجا بر می خیزد. واکنش فیلسوف قدمایی به چنین مهلکه ای، نوعی شکاکیت خواهد بود: از کجا معلوم که در این مهکله ی آرا، انسان ها به درکی دقیق تر از حقیقت برسند، فضیلت مندانه تر زندگی کنند و سعادمتمد شوند؟

درست در برابر این روشنگری عریان، روشنگری قدمایی و مشخصا سقراطی/افلاطونی قرار دارد. گوش هر کس، شنوای سخن فلسفی نیست و هر نفس و طبع تربیت ناشده ای، نمی تواند به صرف آموزشی عقلانی و ریاضیاتی، رستگار شود. درست به همین سبب بود که دیالوگ های افلاطون سرشار از موتوس و اسطوره است و شخصیت سقراط، و فیلسوف به طور کل، هیچ گاه از در مقابله ی مستقیم با آرای اهل پولیس در نمی آید و به سان روشنفکری امروزی، از موضع و ایدئولوژی معینی، امور را محکوم نمی کند. این همه در حالی است که در سطح نظرورزی، به هیچ وجه تسامح و نسبی گرایی در آرای فیلسوف در کار نیست. درست برخلاف عصر جدید، بنیاد تسامح عملی فیلسوف دانش نظری متقن او بود، و بنیاد خودکامگی توران ها (tyranny) در عمل، دقیقا نسبی گرایی شان در سطح نظر بود.

فلسفه قدمایی و روشنگری آن، ظاهرا صورتی نخبه گرا و محافظه کار دارد، اما می توان نشان داد که از تمام ایدئولوژی ها و روشنگری عصر جدید رادیکال تر بود. فلسفه قدما، در صدد تربیت (پایدیا) فیلسوف است و به خوبی به دشواری های این تربیت آگاه است، پس می کوشد راهی برگزیند که چنین تربیتی هر چه بیشتر محقق شود، گواینکه این راه راه گفتار مستقیم و عیان و تبلیغ عقل نباشد. اما ایدئولوگ های معاصر، با تکیه بر ایمان خود به عقل، انسان و تاریخ، بی هیچ مقدمه و آداب و ترتیبی می خواهند عقل را برای توده ها تبلیغ و آنان را به این ترتیب عاقل و فیلسوف کنند، بی آنکه به دشواری و پیچیدگی چنین امری توجه مستقیم داشته باشند.


باری، این تفاوت میان تعقل (و نه عقل) قدمایی با تعقل جدید، صرفا مبنایی عملی ندارد. چنین نیست که صرفا ملاحظات مربوط به عمل تربیت و مصلحت آن باعث تفاوت روش تعقل آنها شده باشد. اگر تعامل با انسان ها اقتضایی در عمل دارد، این اقتضا خود ناشی از اقتضایی از سوی طبیعت آنها و طبیعت به طور کل است. به بیان دیگر، نه فقط مساله انسان و خدا، بلکه مساله ی طبیعت (فوسیس) نیز در پیدایش چنین تفاوتی میان سیره ی قدما و متجددین سخت موثر است. اینکه تعقل قدما و متجددین در باب طبیعت دستخوش چه تحولی شده که به نتایج عملی امروز منتج شده، نیازمند مطالعه و بررسی مستقلی است، که اساسا از سطح مشهورات/دکساهای رایج در باب این مضامین (به ویژه دکساهای هگلی و هایدگری و هوسرلی) فراتر برود. امیدوارم بتوانم در آینده به این موضوع بازگردم...


@monde_de_perception

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد