آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

در دفاع از طریقه المتاخرین و نزاع با الهیات سیاسی

میلاد رائفی پور رو ول کن، بذار خوش باشه برا خودش. الهیات سیاسی فیلسوف و سوژه و تئوریسین لازم نداره، خطیب و واعظ نیاز داره تا مخاطب رو اقناع و تشجیع کنه. فرق استیت هابزی که می کوبیش با این حاکمیت ماقبل قرارداد مدنی همینه.

هابز یک غول نظر ورز و تئوریسین هم قواره افلاطون و ارسطو بود در فلسفه سیاسی. اما الهیات سیاسی نیاز به خطیبان و واعظین داره که بنا بر درک عامه و عرف و نص، رعیت را متقاعد کنه. رائفی پور و حسن عباسی نیازی به بینش نظری خاص ندارند، آنها دقیقا همانی اند که باید باشند.

اگر می خواهی حاکمیتی وابسته به نظریه و برهان و فلسفه باشه، اول باید از این  «وضع طبیعی» هابزی و  «زهدان الهیاتی» خارج بشه، به حد عقد قرارداد اجتماعی برسه، آنوقت تازه می تونیم بشینیم چونه بزنیم که قدرت را به سمت و سوی هابزی ببریم یا لاکی یا روسویی یا مارکسی و....

اینجا سوژه ای در کار نیست. سوژه بر حسب ازادی تعریف میشه و آزادی برحسب مسئولیت پذیری و خودآیینی. یعنی دقیقا اموری که بعد از قانون و قرارداد اجتماعی حاصل میشن. این چیزی که تو توی توییتت با عنوان سوژگی و ابژگی ازش یاد کردی، در واقع  «فعالیت» و  «انفعاله». در وضع پیشا قانونی کنونی، نه رائفی پور و نه بالادستی هاش هیچ کدوم نه سوژه هستند، نه ابژه. اونا صرفا فعال و آلت فعل هستند نسبت به هم. چون نه رایفی نه روئساش هیچ کدوم به حد حقیقی آزادی که همون مسئولیت پذیری و خودآییینی ست نرسیدند. اونا در بهترین حالت فاعل و فعالند و در بدترین حالت منفعل و آلت فعل هستند. اصلا تعریف ریتوریک هم همینه، گفتاری که بتونه بر مخاطب تاثیر بذاره و او رو منفعل کنه. اهل خطابه سوژه نیستند، فاعلان گفتار رتوریکی هستند، همونطور که مخاطبانشون منفعل و آلت دست شونن. و البته همونطور که نوشتی، خوذشون هم میتونن منفعل و آلت فعل یکی دیگه بشن...

اینجاست که مساله قانون و قرارداد ضرورت خودشو آشکار میکنه. دقیقا همون چیزی که چند وقت پیش برات نوشتم: ما تورم استیت و هابز نداریم، از قضا از فقدان و کمبود آن دچار رنجیم.

دولت هابزی محافظه کار غربی مردمش رو ابژه میکنه و سوژگی شون رو سرکوب میکنه (البته در حالت حاد و وخیم) اما حال همان مردم تحت انقیاد هابزی به شدت متفاوت از حال مردمی است که تحت حکومتی ماقبل قانون و قرارداد اجتماعی هستند و در آن قدرت مشروعیتش را از الهیات سیاسی و رتوریسین هاش میگیره. اون دولت هابزی اگر هم همه را سرکوب و زندانی کند، نمی تواند به سادگی زندانی اش را از حقوق مدنی خلع کند، اما این دولت مبتنی بر الهیات سیاسی، اگر دلش بخواهد حقی میدهد و اگر عشقش نکشد، آن حق را سلب می کند، بدون کوچکترین مساله و پاسخگویی.

مطالبه گری و سوژگی در متن چنان جامعه سیاسی معنی دارد، در اینجا مساله مطالبه تنها به معنی «پتانسیل شورش و مزاحمت رعیت» است و پاسخگویی به مطالبه هم نه به حسب وظیفه یا فلسفه سیاسی خاصی، بلکه مبتنی بر  «کندن کلک شر شورش رعیت» است. این وضعیت ماقبل قانون و قرارداد اجتماعی و ماقبل هابزی لزوما بحرانی نیست و چه بسا برخی محدودیت های استیت های حقیقی مدرن را نداشته باشد، اما وقتی بحران های کارآمدی و مشروعیت و... بالا بگیرند، خیلی بعیده به اندازه ضعیف ترین استیت ها بتونن وضعیت رو تمشیت کنن. اینجاست که اتفاقا وجهه ی بحرانی  «وضع طبیعی هابزی» و ظهور  «انسانی که گرگ انسان است» را به چشم میبینیم. در برابر چنین وضعی اگر نخواهیم به مبنای قرارداد اجتماعی و حکومت قانون حقیقی برگردیم، لاجرم نقدهامان تا حد «نصیحت الموک» نویسی نزول می کند و دست بالا به عنصری منفعل و غرغرو بدل میشیم. اساسا قدرتی که پشتوانه اش نه فلاسفه که اهل خطابه و الهیات سیاسی باشد را نمی توان به نحو فلسفی نقد کرد. همانطور که طرف مقابل رو به رتوریک «ام القرا» و  «مرجع مستضعفین جهان» می آورد، این طرف هم رو به نق و  «نصیحت الملوک»نویسی و... می برد. کاری که اگر دقت کنی بچه های عدالتخواه و حتا علیز و اصلاح طلب و... دارند انجام میدن و تصور میکنن لابد نقدی جدی رو دارن پیش میبرن.

همونطور که خودت در مصاحبه با سرافراز به مخاطب نشان دادی قدرت سیاسی ما چطور فرسنگ ها حتا از یک دولت مسنجم اقتدارگرا به دوره و مناسبات اصلا قبیله ای بر اون حاکمه و احدی مسئولیت پذیر نیست و نیز آزادی سوژه رو به رسمیت نمی شناسه، اینجا هم داریم امتداد همون تفکر رو میبینیم.

مسائلی مثل حجاب، آزادی رسانه و بیان و... رو اگر این قدرت سرکوب میکنه این به خاطر تورم اساس استیت نیست. به این خاطر است که برای کنار آمدن با رعیتش بتونه به موقع با این کارت ها بازی کنه. این قدرت سیاسی حتا بلوغ دولت توتالیتر هم ندارد، مجمع القبایلی است که بر اساس الهیات سیاسیش و نفوذ خطیبانش در صدد اعمال قدرت بر رعایای خود، در فضایی پیشا قانونی و پیشامدنی است. زبان این قدرت، زبان استیت و قانون و هابز و ازادی و اقتدار و شفافیت و عدالت اجتماعی نیست. آنها اصلا با این زبان بیگانه اند. آنها قائم به خدایی هستند که فعلا برایشان نفت و متحد استراتژیک و امت جان بر کف جور کرده و تا کفگیر این خدا به ته دیگ نخورد، اینها کماکان خواهند خورد. اما منبع به زودی ته میکشد و یا خود اینان یا توده به سوی اهل فکر بازخواهند گشت. اون موقع است که گوششان بدهکار فلسفه سیاسی و عقل جمعی و عملی و... می شود. تا آن موقع بهتر است ما چندان خود را الوده مناسبات پیشامدنی نکنیم و با زبان نصیحت الملوک و... در صدد تاثیر یا غر زدن به جان شان (به زعم خودمان نقدشان!) برنیاییم.

بر ماست که فعلا خود را باشیم و توان نظری و شم عملی خود را تقویت کنیم، با معدود جان های فرهیخته و شریف و دلسوز ایران و جهان و انسان معاشرت کنیم و هم خود را مصروف روشن نگاه داشتن شمع کوچک خود در این بیابان تاریک توفانی کنیم.

راستش میلاد دلیل اینکه من و امثال من و دوستانم هیچوقت نخواستیم روی صندلی تلویزیون بشینیم همین بود. مساله کینه نسبت به قدرت و گرفتن ژست اپوزیسیون نیست. مساله جلوگیری از توهم و تباهی خودمون و مخاطبان بود و هست. تلویزیون به عنوان آپاراتوس دولت میحواهد تصورات و آدرس غلط به توده دهد، تصویر و تصوری که توده را خوش آید. تلویزیون میحواهد به توده بگوید شماها سوژه اید، ذاتا ازادید، در وضع مدنی و مابعد طبیعی هستید. اما چنین نیست. با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین نمی شود. قدرتی را که مبنایی مدنی و مبتنی بر قرارداد اجتماعی ندارد، به همان اصطلاحا قانون اساسی اش وقعی قائل نمی شود و تصورش از ازادی و سوژگی، هر چیزی است جز مسئولیت پذیری و خودآیینی و فکر میکند در وضع طبیعی ماقبل قرارداد اجتماعی میتواند آزاد باشد و مردمش آزاد باشند، چنین قدرتی نمی تواند حتا محل نقد و طرف گفت و گویی جدی و نظری ما باشد. این می شود که تصور احمدی نژاد از ازادی می شود دعوت از حبیب و معین و ستار و راه دادن زنان به استادیوم و حذف گشت ارشاد و لو دادن چپاول گران. احمدی نژاد همان درکی را نمایندگی می کند که تمام حکومت و رسانه هایش از ازادی دارند. درکی ماقبل مدنی و لیبرتارینیستی. چنین ازادی را همان رائفی پور می تواند تبیین کند، همانطور که درکشان از امنیت را حسن عباسی و درک امر فرهنگی را مهدی نصیری و ضرغامی. اینها همه در سطح خطابه می مانند و ابای شدید از واردشدن به سطح فلسفه سیاسی دارند، ابای شدید از طرح قرداد اجتماعی و حکومت قانون و سوژگی و مطالبه گری و...

توده عوام هم قاعدتا همان را میخواهند، چرا حکومت قانونی را بپذیرند که فردا در مقام شهروند بخواهند پاسخگوی قانونش باشند. اینجا نه جای امیدی به دولت و قدرت است، نه مردمان. باید صف را از هر دو جدا کرد تا تازه بتوان مساله اصلی و نظری فلسفه سیاسی را طرح کرد. تلویزیون دقیقا جای رائفی و عباسی و علیز و دیگر خطبای خوش خَط و خال است. برای کار جدی نظری باید جای دیگر بود. جایی که نه به الهیات سیاسی دولت باج دهد نه به توده شاکی از دولت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد