آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

نزاع بر سر الهیات سیاسی/وحیانی

از اون توییت [غدیر و آنارشیسم] و رتوریک جدلیش که بگذریم، اگه به این جزوه برسیم، شاید بحث ارزشمندتری بشه طرح کرد.

من فکر میکنم مشکل بزرگ تئوریک تو، تزتزل و تذبذبت هست در اتخاذ موضع نسبت به اصل الهیات سیاسی/وحیانی. از یک طرف تو از موضع الهیات سیاسی وحی حرف میزنی. از خیر و شر و حاکمیت الهی بر ملک هستی. از طرف دیگر همین رو دستمایه نقد اسلامیست هایی قرار میدی که چرا استیت گرا شدن. ظاهرا دلیلت هم اینه که اونها بین حکومت شرعی/نبوی با حکومت الهی/استیتی خلط می کنن که حاصلش میشه وضع موجود. پس هم میگی استیت/الهیات سیاسی بد است و غیر شرعی است و... از یک طرف میگی اصلا باید از خود مفهوم موجود استیت یا از خود الگوی نهایی الهیات وحیانی (حاکمیت و ربوبیت الهی) بهره برد و نه الگوی نبوی و شرعی. این وسط مفهوم خیر و شر و دیگر مفاهیم شرعی میشن کانتنت حکمت نبوی و خدای حاکم بر هستی هم میشن الهیات سیاسی اصلی که باید منشا تکوین استیت اصلی و سالم بشن.

ببین میلاد تکلیف تو نه با استیت روشنه، نه با الهیات سیاسی نه با خیر و شر. این بلاتکلیفی هم سعی میکنی با طرح یکجور شکاف بین عمل و نظر پر کنی به نظرم. یعنی تو به لحاظ نظری نه آبت با استیت تو یک جو میره، نه با الهیات سیاسی و مفاهیمی مثل خیر و شر. اما در عرصه عمل ناگهان پراگماتیست دو آتیشه میشی، هم استیت رو با روایت سرمایه دارانه تایید میکنی، هم براش تجویز الهیاتی سیاسی میکنی که مشخصه به شکل نظری بهش بی اعتقادی. این شکاف نظر و عمل مشکل استراتژیک فرمول توئه. برخلاف اینکه بسیار هم بر دیالتیک تاکید داری، اما تقریبا هیچ دیالکتیک دقیقی بین عمل و نظر برقرار نمیکنی. خدای فراسوی خیر و شر، ابدا خدای وحیانی نیست، خدای فلسفی است و اصلا از افلاطون تا نیچه تمام دعوای فلسفه با الهیات سیاسی در همین تم خلاصه میشه. از طرفی خدای وحیانی رو داریم که خیر مطلقه، از طرفی خدای فلسفی رو داریم که فراسوی خیر و شره. خدایی که فراسوی خیر و شر باشه نمی تونه مبنای ایمان عملی و دینی باشه و فقط میتونه در یک جور الهیات عقلی و نظری مطرح بشه، درست برخلاف خدای دینی که خدای عمل و خیره و اساسا هیچ نظرورزی بهش راه نمی بره. برای همین هم توسل تو به آیات و روایات کاملا صوری و بی اثره.


میدونی چرا خدای فلسفی خدای فراسوی خیر و شره ولی خدای دینی عین خیره؟

به یک دلیل ساده. چون شرع اصلا عین عرفه و عرف هم عین شر. عرف انسان ها بر اساس دو مفهوم خوب و بد، خیر و شر، سود و زیان و.... شکل میگیره. منتها عرف تا قبل از ادیان شرع محور و توحیدی همیشه خصلتی نسبی و عملگرا داشت، اما با ظهور الهیات وحیانی، همون قواعد عرفی نسبی چون در نسبت با امری مطلق قرار میگیرن تبدیل به قوانینی مطلق و هنجاری میشن با یک جور پشتوانه متافیزیکی. دین حاصل نگرش تراژیک به زندگی است. این که این جهان دار فانی و ناقص و نسبی و... است و نهایتا انسان در آن محکوم به فنا و نیستی است. بنابراین دین عرف جاری در روزگار پیامبران رو امضا و بدل به شرع مقدس میکنه تا زندگی اصلی و هستی حقیقی در جهان باقی و آخرت رخ اتفاق بیوفته. به همین دلیله که اتفاقا حکومت سیاسی انبیا بسیار عرف محوره و به قول تو تفاوت پیدا میکنه با خود حکومت الهی بر ملک.

دقت کن که چطور زنجیره های مفهومی به هم متصل میشن. وقتی در اسلامیسم شرع از عرف مطلقا جدا میشه، آخرت گروی نفی و مساله اصلی حیات معطوف به همین دنیا و تاریخ دنیوی میشه، خود به خود خدای خیر مطلق وحیانی که حکومتش در دنیای فانی در حد حکومت انبیا بود، به حد خدای استیت توتالیتر برکشیده میشه.


این دقیقا در حالیه که فلسفه از روز نخست تاسیسش به دست سقراط و افلاطون چیزی نبود جز نفی زندگی عملگرا و عرف گرا. بدیهی بود که وقتی الهیات سیاسی عرف را به حد شرع رساند، فلسفه به مثابه زندگانی نظری اصیل، دچار چالشی مضاعف شد


درست در همین نقطه بود که فلسفه سراغ خدای حکیم مطلق رفت، خدایی که به تعبیر نیچه فراسوی خیر و شره و به تعبیر صدرایی، خیر و شر در نسبت باهاش ادراکاتی اعتباری بیش نیست


در واقع چالش بزرگ میان حکومت نبوی/قبیله فرم/شرع با حکومت الوهی/استیت فرم/عرف نیست. چالش اصلی میان خدای خیر مطلق و خدای فراسوی خیر و شره. به تعبیر فارابی نزاع عقل و وحی


در واقع ابن عربی هم به عنوان بیس تئوریک تو، تا جایی که عرفان «نظری» میگه، باز توی همین جبهه فراسوی خیر و شره.


به بیان سر راست تر منظورم اینه که توجیه امکان آزادی انسان به مثابه یک اصل نیکو و خیر، فقط در یک صورت ممکنه، اونم تکیه بر «زیست نظرورز» یا فلسفی، در برابر زیست عملی است. در غیر این صورت حداکثر شان آزادی، شانی ابزاری و به قولی از فوکو آوردی، شانی مصرفی است.

این تهدید بزرگ لیبرالیسم و اصلا نقد کسانی مثل اشتراوس و اشمیت و... به لیبرالیسم هست که استیت لیبرال هم قادر نیست از اصل آزادی دفاع حقیقی بکنه. حالا اگر بخواهیم آزادی رو به استیت تزریق کنیم، به الهیاتی عقلایی و دیالکتیکی نیاز داریم که خودش در بستر زیست نظری ممکن میشه. در واقع تمام مساله اینجاست. تو اول باید بتونی از این اصل ساده دفاع کنی که نظرورزی در امر الهی ممکن و مشروعه، تا اصلا بعدش بتونی محتوای نظریت رو پیش بکشی. این دقیقا لحظه پروبلماتیک فلسفه سیاسی بماهو فلسفه سیاسیه


حی میگه خدا خیر مطلقه پس بی چون و چرا به او ایمان بیاور و ایمانت را زندگی کن. حتا اگر ایمانت به او منجر به تناقض یا تباهی ظاهری شود. اما فلسفه سیاسی میپرسه خیر چیست و چرا خدا خیر است؟ همین پرسش از چرایی خیر بودن خیر، یعنی فراسوی خیر و شری در کار است که اتفاقا اون باید شان الوهی داشته باشد. اما این برای وحی عین شرک و کفر است. هر چند فیلسوف لزوما مشرک و کافر نیست، چون مساله اش نه التزام عملی به این مفاهیم، بلکه حیثیت و بنیاد نظری اینهاست. اگر بشود از چرایی و چیستی خیر و شر پرسید، پس مقامی مطلق وجود دارد که از قید خیر و شر نیز آزاد است، پس این آزادی مطلق، که اتفاقا شبیه ترین به خدای مطلق است، خودش مبنای متافیزیکی و ایجابی آزادی عملی و عینی میشه. تجربه نظرورزانه، آزادترین تجربه اگزیستانس آدمی است، جایی که آدمی خودش رو از هر قید عملی آزاد میکنه و به ملاقات حقیقت چنانکه هست میره. اگر زیست نظری به هر دلیلی مخدوش شه، چه از جانب ملاحظات مادی و اقتصادی بی ارزش تلقی شه و منتفی شه عملا، چه از جانب الهیاتی شرعی که مستقیما اونو نفی میکنه، دیگه هیچ جای دفاعی برای آزادی نمی مونه. نه در عرصه عمل، نه در الهیات نظری.

دقت کردی خدایی که تو روایت میکنی بیشترین شباهت رو به چه کسی داره؟ کسی که  «ناظر» رقابت خیر و شره بی اینکه در این رقابت مداخله عملی کنه. این خدای بی عمل ناظر به نظرت آشنا نیست؟ بله! این همان فلیسوف نظرورز آزاد از قید حیات صرفا عملی است...


.... 


متنی که فرستادی [درباره استیت و تاریخ اسلام] باعث شد بسیار به فکر فرو برم. در دیالوگ با متن تو تونستم این حقیقت رو کشف کنم که آزادی اصولا در کدام چارچوب فکری میتونه ارزش فی نفسه باشه. هر نظامی چه دینی و چه اقتصادی بنگاه دارانه که داعیه ای غیر از حیات نظری داشته باشه، آزادی براش وسیله ای فرعی بیش نیست. فقط یک زندگی مبتنی بر آرمان زیست نظری/فلسفی است که میتونه حقیقتا داعیه دار آزادی باشه...

راستی درباره بخش علم و خودآگاهی هم یک نکته مهم داشتم. علم در نظامی به خودآگاهی میتونه بدل شه که در اون نظام روی شکاف نظر و عمل پل زده شه. این در حالیه که این شکاف در هر الهیات سیاسی باز و لاینحل باقی میمونه، از جمله در خود پیشنهاد تو. خودآگاهی شعار فلسفه سیاسی سقراطی است، دقیقا شعاری که سلب مستقیم الهیات وحیانی/سیاسی است....


- تو اگر بتونی در چند جمله نقطه افتراق خودم و خودت رو توضیح بدی جایزه داری 


- افتراق ما افتراق طریقه المتقدیم و طریقه المتاخرینه

تو به شیوه مدرن ها میخوای فلسفه سیاسی مجهز به آزادی رو تبیین کنی. من به شیوه متقدمین. متاخرین آزادی رو برای همگان مفروض میگیرن، اما شانش رو ابزاری میفهمند، اما متقدمین آزادی حقیقی رو تنها برای عده ای معدود ممکن میدانند، هر چند برای اونها آزادی ارزش فی نفسه است

و خلاصش اینه که من فکر میکنم به سبب شکاف بین عمل و نظر در نظریت، نمی تونی هدفی را که ادعاش رو داری برآورده کنی.


- خیلی کلی ه نمی‌فهمم


- ببین تو میگی حکومت سالم و معقول، به تبعیت از حکومت الهی بر ملک، باید آزادی رو به رسمیت بشناسه. حالا سوال اینجاست که از کجا میگی در خود حکومت الهی آزادی برسمیت شناخته شده؟ اگر به روایات و آیات در باب شر و شیطان و میوه ممنوعه تکیه کنی، توضیحت ناکافیه. چون توضیح نمیدی چرا باید این آیات رو اینگونه فهمید که به قول تو رقابت خیر و شر خودش خیره. خودت روایات و تفاسیر بدیل مثل تفسیر مطهری رو آوردی، اما عملا دلیلی نمیاری که چرا اونها نظرا نادرستند. فقط میگی عملا ناکارآمدند.

برای توجیه نظری روایت خودت، باید اولا آزادی رو به نحو نظری به عنوان ارزش فی نفسه اثبات کنی، تا اصلا بتونی تفویض اونو به خدا توجیه کنی. آزادی باید چیز خوبی باشه تا خدا اونو به بندش بخشیده باشه. اما تو نظریه تو جای این بخش خالیه. دفاعت از آزادی پراگماتیستیه و برای همین الهیات سیاسیت ناسازگاره. تو نظرا راه حل های عملیت رو justify نمی کنی، چون نظرا بهشون باور نداری، یعنی نظرا قبول نداری استیت الگوی برتر و کامل حکمرانیه، که حالا بتونی اونو به خدا منسوب کنی یا از آزادی در قالبش دفاع کنی.

دفاع از خدای فراسوی خیر و شر که ناظر رقابت آنهاست، دفاع از خدای اولا نظرورز و در ثانی آزاد است. این خدا و الهیات سیاسی ناشی از اون رو باید توجیه کرد. من میگم یگانه راهش عدول از طریقه متاخرین (متجددین) در فلسفه سیاسی و بازگشت به طریقه المتقدمین هست. جایی که به تعبیر افلاطونی، تصویر خدا بر اساس تصویر شخص حکیم نظرورز ترسیم شه. چنین ترسیمی هم در افتادن با الهیات وحیانی است، چون وحی یگانه مدعی انحصاری ترسیم تفسیر خداست و به قول امام صادق اساسا حکم افراد غیرمعصوم لاتفکرو فی الله است و بس.


- به نظرم اگر چیزی غایت باشه او عدالت ه

و البته عدالت بدون آزادی نمیشه


عدالت فضیلت عملی و آزادی فضیلت نظری است. تعریف کلاسیک عدالت قرار دادن هر چیز سر جای خودش است. اما این خودش مستلزم اینه که پیشاپیش فضیلت نظری داشته باشیم، یعنی آزادی نظرورزانه تا بدانیم جای اصلی هر چیز اصلا کجاست

بنا بر این در ساحت نظر آزادی مقدم و در ساحت عملی عدالت مقدمه. حالا در طریقه المتقدمین نظر بر عمل مقدمه و در طریقه المتاخرین عمل بر نظر. برای همین هم در متاخرین دفاع حقیقی از آزادی مقدور نیست

خدای الهیات وحیانی، خدای اولا و بالذات عادله همونطور که تو نوشتی، چون اصلا خدای وحی، خدای ایمان و زیست عملیه نه زیست نظری. این خدا هیچ نیازی به آزادی و نظرورزی نداره. عدالت برای خدای وحی، عین افعال و احکامش. این خدای وحیه که جای چیزهای رو تعیین می کنه و اونها رو سر جاشون قرار میده. جایی هم برای چون و چرا نیست. چون اصلا عادلانه بودن یعنی منتسب به خدا بودن، نه اینکه خدا بودن مستلزم عادلانه بودن باشه.

برای همین هم حکومت نبی به نمایندگی از خدا بر زمین، حکومتی مبتنی بر احکام شرعیه که جای چندانی، دستکم به لحاظ نظری، برای آزادی قایل نیست. این الهیات وحیانیه.

اما الهیات فلسفی دقیقا بر اساس مفهوم حکمت و عقلانیت مطلق الهی، عدالتش رو تصویر میکنه. در این الهیات سیاسی، انسان حق طبیعی و ازادی داره.

دعوا بر سر نسبت عدالت و ازادی نیست، دعوا بر سر دو تفسیر از عدالته، یکی مبتنی بر زیست مومنانه، دیگری بر اساس زیست نظرورزانه.

و چه بسا باید گفت دعوا بر سر دو تصویر از عدل الهی و خود خداست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد