آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

جدال با رتوریک عاشورا

حالا میلاد اگر حوصله و تمایل به ادامه این بحث داشته باشی، میتونم فارغ از مصداق عاشورا، باز وارد دیالوگ انتقادی با منطقت بشم.

اول اینکه تصور میکنم منطق خروج، یک منطق سایکوپتیک و ضد اجتماع و عرف و کامن ولث هست. این منطق اگر بخواد مبنای یک تفکر اجتماعی و سیاسی قرار بگیره دچار تناقض و بحران میشه. اما چرا؟

به مثال بیع و بیعت و غش در بیع برگردیم. تو شیر فاسد به من میفروشی، اما من قبول نمی کنم، من با تو وارد معامله نمیشم چون متوجه تقلب آشکارت شدم. در اینجا من اصل بیع و بیعت را نفی نکردم، من این بیع خاص رو فسخ کردم. اما منطق خروج، منطق نفی نفس بیعته. من دیگه نمیگم از تو شیر نمی خرم چون شیرت فاسده، من میگم دیگه نباید از تو چیزی خرید، من از دایره مبایعه با تو خارج میشم و تو را نفی میکنم. نفی مستقیم و بی واسطه.

به مصداق شیعه برگردیم، شیعه میگه من وارد بیعت با امویان و دیگر سلاطین نمیشم، بر اساس تفسیر تو، دلیل اصلی اونها اینه که نفس سلطنت و نهاد قدرت رو نامشروع میدونن نه خود حاکم را، چرا؟ چون آنها از اساس در ناحیه ی خارج از عرف و قراردادند، آنها متعلق به سرزمین اسرارآمیز وحی اند. طبعیت آنها، توپوس ذاتی آنها خارجی است. حالا سوال اینجاست که با این اوصاف اصلا میشه قراردادی بست و اجتماعی بر اساس نفع مشترک انسانی تشکیل داد؟ البته اگر آنها به جای نفی مستقیم و بی واسطه و غیردیالکتیکی حاکم و حکومتش، در صدد نفی واسطه مند و دیالکتیکی حاکم و حکومت باشند، داستان تماما متفاوت خواهد بود. در این صورت آنها از شیر فروش شیر فاسدش را نمی خرند، نه تمام شیرش را. آن وقت است که راهی برای مبایعه و کامن سنس و کامن ولث و عرف و بنابراین مدنیت انسانی گشوده میشه.

اما آیا این شیعه رو بیش از حد عرفی و سکولار میکنه؟ فکر نمی کنم، ساحت رمز سرجاشه، ساحت رمز ساحت غیبه. ساحت غیب همیشه هست بی اینکه ضرورتا حاضر باشه. غیب خارج نیست، غیب میتواند در داخل هم باشد و اصلا غیب اصلی در داخل است، در باطن. این باطنی گرایی به تعبیر کربن، باطل السحر سکولاریسم و عرفی شدن صرف شیعه است. اگر کسی به باطن بی توجه باشد، البته که غیب را جز در خارج لحاظ نمیکند و شیعه و پیامبر و امر قدسی را یکسره از سنخ خارج لحاظ میکند. کاری که فکر میکنم تو همینطور شریعتی میکنید.


یک پانوشت هم درباره بارتلبی و  «ترجیح میدهم که نه»ی او به ذهنم میرسه. بارتلبی برای رادیکال های معاصر اروپایی فیگور جذابیه، از دلوز و آگامبن تا ژیژک و بقیه. آیا من با نفی منطق خروج دارم ایده بارتلبی رو رد میکنم؟ پاسخم به این هم منفیه. منطق خروجی که تو صورت بندی میکنی قبل از هر چیز منطقی بر اساس دوگانه وحی و عرفه. اما در بارتلبی همه چیز همانطوره با این تفاوت که در اینجا دیگه پای وحی وسط نیست. جدا از اینکه میشه با محتوای سیاسی خود بارتلبی مواجهه نقادانه جدی داشت، اما نباید فراموش کرد که بارتلبی هیچ راز و رمز عجیبی پشت سرش نداشت، بی نهایت زمینی و عرفی بود، درست مثل قصر کافکا. هرچند رازآمیز به نظر میرسید اما هیچ رازی نداشت و تقلایی هم برای مرموز بودن نداشت. بارتلبی بود که حقیقتا خارج ایستاده بود بدون هیچ قداست و باطنی گرایی. برای همین هم بارتلبی برای فیلسوفان سیاسی جذابه، چون آمیزه دیالکتیکی تراژدی و کمدی است که پیشتر گفته بودم، یعنی دقیقا چیزی که  «فلسفه» (و نه الهیات) سیاسی دنبال اونه. به نظرم تو در عاشورا و حسینش دنبال بارتلبی میگردی، همونطور که در الهیات سیاسی دنبال فلسفه سیاسی هستی. اما این نقطه عمیقا تردید آمیز است. نه صرفا به سبب دانش نظری که درباره ماهیت و نسبت فلسفه سیاسی با الهیات سیاسی داریم، بلکه بیش از هر چیز به سبب تجربه مستقیمی که از الهیات سیاسی شیعی یا به تعبیر تو، اسلامیسم، داریم....

  نکته دومی که در منطق خروج و روایت تو از الهیات سیاسی عاشورا مغفول مانده، مساله اساسی «قیامت» و روز رستاخیزه. جالبه که روایت شریعتی از دین به مثابه ایدئولوژی هم دقیقا از این حیث دچار مشکل اساسی است.

روز رستاخیز در الهیات توحیدی و وحیانی متضمن ادعایی اساسی است: داور نهایی تنها خود خداوند است و قیام به قسط و اجرای تام عدالت هم تنها منوط به او روز داوری اوست. با این حساب تکلیف مومنین در جهان فانی چیست؟ کوششی به قدر وسع و بضاعت بشری شان.

این به چه معناست؟ به مثال شیر فاسد برگردیم. اگر شیر فروشی شیر فاسد فروخت، و من هم چاره ای جز خرید شیر از او نداشته باشم، تکلیفم این نیست که از بیع با او خروج کنم تا او را سر جایش بنشانم. خاصه اگر با این خروج بیم جانم برود و من متوجه شوم بدون خرید شیر از او، از گرسنگی میمیرم. تکلیف ظلم آن شیر فروش چیست؟ خدای داور در روز داوری به حسابش خواهد رسید! اگر روز داوری در کار باشد، اگر خدایی باشد که راسا قسط و عدالت را در یوم دین محقق خواهد کرد، بر هیچ مومنی وظیفه رادیکال مبنی بر خروج، تکلیف نخواهد بود. خروج، منطق سوژه ای است که خدا و آخرت ندارد.

بین این مساله و بی توجهی به باطنی گرایی که در بخش قبل نوشتم نسبتی وثیق هست. روایاتی از دین که باطنی گرایی رو طرد میکنن نهایتا به طرد آخرت باوری منتهی میشن و نفی این دو مبنای مهم، محتوای دین رو بیش از هر زمان دیگر در معرض ایدئولوژیک و دنیوی شدن قرار میده. ریشه های اسلامیسم شیعی و استیت اسلامی را اتفاقا باید همین جاها جست و جو کرد..


نکته سوم در رابطه با عاشورا و روایت تو.

چیزی که تو به اسم منطق خروج مطرحش میکنی، یک مشکل بزرگ دیگه هم داره: تذبذب بین امر قدسی و امر عرفی. حسین خروج میکنه، چون بر حسب طبیعتش اهل  «خارج» از مناسبات مدنی است، او برآمده از مناسبات قدسی است سرزمین نبوت و وحی و ولایت است.

اما این قداست اصلا از کجا آمده؟ الهیات شیعی پاسخ میگوید: از امامت او که خود ناشی از نسبت خونی با امام پیش از خود است که خود حاصل نصب نبی و... است.

این سلسله مراتب قدسی البته که خارج از مناسبات عرفی و مدنی اند، اما این خروج با خروجی که به معنای  «خارج از حکومت خودکامه» است، صرفا مشترک لفظی است، نه مشترک معنوی! یک اسم مشترک است برای دو پدیده و دو معنای کاملا متباین.

روایت تو در واقع ژن معیوبی رو به ارث برده که از الهیات سیاسی صفوی تا جمهوری اسلامی کماکان رواج داشته. من اسم این ژن رو «امتناع تاسیس فلسفه سیاسی» میذارم. منظورم از فلسفه سیاسی رو بارها گفتم، اما اینجا مشخصا منظورم تفکری است که در پی تامل در مناسبات عادلانه مدنی است، تامل در شرایطی که عرف به فساد کشیده نشه و اعتدال در اون جاری باشه. خروج عرف از اعتدال در فلسفه سیاسی، به صورت امراض مدنی از جمله ظهور حکومت های خودکامه یا تیرانی صورت بندی شده. پس فلسفه سیاسی در واقع یکجور طبابت عرفه تا عوارض پاتولوژیکی مثل خودکامگی در قدرت ظهور نکنه. رقیب و بدیل فلسفه سیاسی در این معنا، الهیات سیاسی است، الهیات سیاسی نه در صدد طبابت عرف، بلکه در جست و جوی جایگزینی شرع به جای عرف، یا به تعبیر دقیق تر عرف نبوی به جای عرف غیرنبوی است.

حالا مشکل روایت تو دقیقا خلط میان الهیات سیاسی و فلسفه سیاسی است. حسین تو هم شبیه حسین تاریخی است، یعنی حسینی که از خارج/امر قدسی آمده تا وضع موجود را نفی و دگرگون کند، و هم شبیه یک حسین برساخته ی فلسفه سیاسی است، یعنی حسینی که آمده تا بیماری خودکامگی و انحصارگرایی قدرت سیاسی وقتش را درمان کند. مشکل رتوریک عاشورا همینجاست. یک بار میگوید یزید بد است چون غاصب مقام ریاستی است که سهم الهی حسین بود، یک بار می گوید یزید بد است چون حاکم جائر و خودکامه و مستبد بود. این رتوریک میان دو دسته ارزش اساسا متعارض در نوسان است. یک بار ظلم یعنی حرف زدن روی حرف نبی و خدا و نقض شرع او، یک بار ظلم یعنی خودکامگی و فساد و انحصارطلبی او. شاید بگی اینها تضادی با هم ندارند و شرع نبی هم با فساد و خودکامگی زاویه داره. من قبول میکنم که شرع سازگاری کلی با اینها داره، اما سازگاری به معنای یکی بودن نیست. شرع مجبوره با این تعابیر عرفی سازگار باشه چون هر نبی لاجرم در یک متن عرفی و مدنی ظهور میکنه و اساسا از ماده همان عرف برای خودش شرع وضع میکنه.

اما این دو تفاوتی بنیادین دارند. ارزش های عرفی را میتوان با خرد محض بشری یا فلسفه به پرسش و نقد کشید و دربارشون تامل کرد، اما ارزش های وحیانی مطلق و ثابت و چون و چرا ناپذیرند. در مورد خاص عاشورا تفاوت این دو نگاه رو میشه با یک کانترفکچوال نشون داد:

اگر حسین به خاطر شرع و الهیات وحیانی در برابر یزید ایستاده باشد، پس در صورت پیروزی باز حکومتی برقرار می کرد که ورای نقد و قدسی و به ویژه انحصارگرا می بود. حکومت او مشروعیتش را نه از خرد بشری بلکه از الوهیت وحیانی نبی و ولایت امامان میگرفت.

اما اگر منطق حسین مبتنی بر فلسفه سیاسی و طبابت عرف بود، در صورت پیروزی حکومتی تاسیس می کرد که با درکی بشری از عدالت سازگار باشد و بنابراین نقدپذیر و غیرانحصارگراست.

در ظاهرا هر دو یک حسین است، هر دو هم گویا به یک دلیل با یزید مخالفت میکند، اما همه چیز در صورت پیروزی او (که یک counterfactual تاریخی است) سر تا پا تغییر میکرد. حالا که از قضا در فردای عاشورا هستیم دیگه نمی تونیم به این تمایز بی تفاوت باشیم. اگر درد ما خودکامگی و انحصارگری حاکمان است، به طبی مراجعه کنیم که این انحصار را فی نفسه یک مرض بداند (فلسفه سیاسی) ، نه طب مشکوکی که می گوید انحصار شر شر است و انحصار خیر خیر (الهیات سیاسی).

دقت میکنی که دعوای ما در محتوا نیست، محتوا ظاهرا یک چیز است، نفی یزید خودکامه. چه شرع چه فلسفه سر این نفی همداستانند. مساله سر صورت است. صورت خودکامگی که فلسفه سیاسی می گوید ذاتا معقول و قابل فهم برای عقل عرفی است و صورت خودکامگی که شرع می گوید اساسا و ذاتا خارج از ساحت عرف انسانی است.

فلسفه و شرع هر دو خارج از حکومت خودکامه اند، اما یکی در ساحت قدس خارج است و دیگری در ساحت عقل. نماد یکی حسین بن علی و مسیح است، روایتش تراژدی، و نماد دیگری کسی مثل بارتلبی میرزابنویس است و روایتش دیالکتیک کمدی و تراژدی. تو از اهمیت تمایز الهیات سیاسی و فلسفه سیاسی غافلی چون از اهمیت فرم غافلی..

اگر هدفت استیتی غیرتوتالیتر و غیر انحصارگراست باید از فرم آغاز کنی، وگرنه در محتوا که همه بلدند به تباهی فحش بدند..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد