آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آیا عاشورا کنشی رو به آزادی بود؟

یک تبصره بر توییت اخیرت: تاپای مرگ سر موضع ایستادن اگر به معنای وصل بودن [به خداوند] باشد، تکلیف هیتلر و موسولینی و دیگر دیکتاتورهای قرن بیست و قرون ماضی چی میشه؟


نکته دوم، در ارباب و برده هگل، این برده است که با انتخاب زندگی تاریخ و حقیقت رو رقم میزنه، اتفاقا این ارباب بود که مرگ رو انتخاب میکنه و به همین سبب هم ارباب میشه.


فکر میکنم به رغم همه کوشش هات هنوز عمیقا درگیر رتوریک عاشورا و فانکشن به قول خودت تخدیریش هستی. البته که در مقام باوری شخصی یا حتا جمعی محترمه، اما در لباس روشنگری و اصلاح اجتماعی و رهایی بخشی تاریخی، نمیشه منتقد رادیکال این رتوریک نبود. گذر انتقادی از اسلامیسم شیعی جز رفع رادیکال رتوریک عاشورا مقدور نیست..


میلاد فکر میکنم این نکته واقعا جای تامل جدی داشته باشه و روایت تو از تاریخ اسلام رو به طور جدی به پرسش بکشه.

تو میگی اسلام بعد از رحلت نبی منحرف شد تا چیزی شبیه استیت درست کنه و حسین و بطور کل شیعه جلوی این ماجرا ایستاد.

اما روایت بدیل میگه حسین نمی خواست از فرم استیت بطور کل خارج شه، بلکه میخواست خودش رئیس و رهبر استیت باشه، یعنی دقیقا روایت رسمی کنونی از شیعه سیاسی. دلیل چیست؟ خود بحث ارباب و برده هگلی و روانکاوی هگلی عاشورا!

حسین میخواست ارباب باشه، چرا که حاضر بود تا پای جان بایسته و مرگ رو انتخاب کنه. حسین نمی خواست برده باشه و از ترس مرگ زیر سایه ارباب باشه. این یعنی در متن عاشورا یک تمایل رادیکال به ارباب شدن نهفته است، یک اراده به قدرت در متافیزیکی ترین معنای کلمه، که همان خواست بازشناسی تا پای جان است.

کسی که تا پای جان برای برده نشدن می جنگه، کسی نیست که رقابت خیر و شر را برسمیت بشناسه، بلکه کسی است که در پی انحصار خیر است. یا خیر حاکم شود یا مرگ!

روایت عاشورا ابدا دیالکتیکی نیست، یکسویه و یکسره است، چنانکه قبلتر هم نوشتم، روایت دیالکتیکی چیزی میان تراژدی و کمدی است چنانکه افلاطون و هگل هر دو می گویند، اما روایت عاشورا یکسره تراژدی و ناسازگار با هر گونه کمدی است.

در نزاع ارباب و برده، برده که زندگی را انتخاب میکند در نهایت قادر است دیالکتیک تاریخ را رقم بزند، چرا که اوست که با برسمیت شناختن ارباب از ترس مرگ، شروع به  «کار» میکند و از طریق کار هم طبیعت خودش را تغییر میدهد و هم طبیعت ارباب را تسخیر میکند. در وجود برده خیر و شر با هم ستیزه پیدا میکنند و در دیالکتیکی تاریخی او را اعتلا میدهند. همین جاست که روایت هگل از برده کمیک/تراژیک می شود، کسی که باخته (تراژیک) ولی اصلا با همین باختنش برنده را شکست می دهد (کمیک).

این نکته را هم اضافه کنم که در ماجرای عاشورا یزید نقش برده رو نداشت. در واقع اونجا اصلا مناسبات دیالکتیکی ارباب و برده ای شکل نمیگیره، چرا که خود یزید هم حاضر بود تا پای جانش بایسته و کوتاه نیاد، اما خب چون توش و توان داشت شکست نخورد.

روایت عاشورا، نه روایت ارباب برده، بلکه روایت ارباب/ارباب بود. اساسا روایت هر نزاعی که در اون یک طرف میمیره و حذف میشه و طرف دیگه پیروز و حاکم، نمی تونه روایت دیالکتیکی و ارباب برده ای باشه.

نکته آخر هم اینکه انتساب چیزی مثل استیت به طرف یزید به همین دلیل مساله داره. در استیت مناسبات اساسا دیالکتیکی و ارباب برده ای است، در صورتی که ماجرای اون طرف چنانکه گفتم شکل دیگر داشت.

به هر حال نباید فراموش کنیم عاشورا صرفا نمی تونه ابزاری برای نقد وضعیت باشه وقتی اساسا رتوریکش یکی از مبادی و عناصر مقوم خود وضعیته...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد