آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چالش نظری در برابر عدالتخواهی

یک پیشنهاد. به جای مناظره(منازعه) درباره «عدالتخواهی» یک وقتی بذاریم اصلا ببینیم خود «عدالت» که عدالتخواهان می خواهندش چیست؟

به نظرم در سطح ترمینولوژیک یک بی نظمی حیرت آور حاکمه. آنچه این جریان دنبالشه مبارزه با فساد و تبعیض فردی و سیستماتیکه، ولی واقعا و دقیقا عدالت یک چنین چیزیه؟ یا اینکه عدالت خود معیاری است که تعیین میکند فساد و تبعیض چیست؟

من فکر میکنم عدالت خط کشیه که باهاش اندازه و حد هر چیز تعیین میشه، نه خط کشی که باهاش خاطی رو تنبیه میکنند.

این جریان ضدفساد و ضد تبعیض که البته سرش به تنش قطعا می ارزه، حداکثر جریانی است که میتونه مدعی چیزی مثل قوه قضاییه باشه، و نه کلیت دولت و حکومت.

به این معنا اصلا ترم عدالتخواهی معنا ندارد، عدالت چیزی نیست که کسی بخواهد یا نخواهدش، در واقع مساله در ادبیات سنتی ما چیزی از سنخ  «اقامه قسط» است و  «کیفر خاطیان». اما مساله اینجاست که چه کیفر، چه قسط و چه مضامین مشابه، همه مبتنی بر بنیادی هستند به نام عدالت؛یعنی بنیادی که تعیین میکند خوب و بد کدام است، ظلم و اعتدال و... چیست. حالا سوال اینجاست که جریان به اصطلاح  «عدالتخواه» که در واقع جریانی سلبی و ستیزه جو با فساد و تبعیضه، درکش از این بنیاد، که عمیقا ایجابی است، چیست؟

  

تعارف رو بگذاریم کنار، هیچ درک مدون و روشن و منسجمی در کار نیست. ملغمه ای از سوسیال دموکراسی و کمونیسم تا الهیات سیاسی خلافت و سلطنت تا لیبرالیسم، که البته اساسا هیچ کدام هم یک مفهوم دقیق و جامع از عدالت رو مفروض ندارند و بیشتر بر مصادیق جزیی متمرکزند، دیگر چه شود اگر همه را با هم میکش کنیم، که دوستان ما دارند می کنند!

برای نمونه، سمپات های افشاگری فتاح می پرسند چرا املاک بنیاد را فلانی و بهمانی غصب کرده، بعد اگر بپرسیم خود بنیاد این املاک رو از کجا آورده پاسخ شون اینه که از طاغوتیان مصادره شده و باز اگر بگوییم این که خودش غصبی میشود، در پاسخ میگن خب طاغوتیان هم اینها را با مصادره و غصب تصاحب کرده بودند! خلاصه استدلال این می شود، غصب را می توان با غصب بر زد! و این یعنی اصلا هیچ درکی از عدالت و خوب و بد وجود نداره!

مشکل بزرگ همینجاست که عدالتخواهان ما نمی خواهند باب بحث در عدالت، یعنی بنیادی ترین مفهوم فلسفه سیاسی از افلاطون تا نیچه تا راولز، را باز کنند، چون اصلا نمی خواهند باب فلسفه سیاسی را باز کنند.

این یک ایراد صرفا نظری و فرعی نیست، این دقیقا همان بحران اساسی موج چهارم مدرنیته است که اشتراوسی ها مطرحش میکنند و به نوعی مبتلا به جهان هم هست، منتها ما درگیر صورت مشدد و موتاسیون یافته این بحرانیم چون اصلا دال مرکزی مون رو همین عدالت میگیریم، در صورتی که دستکم در نسخه های غربی این مفهوم را جریانات مصادره نمی کنند و ادعاشون در حدود امور معینی است که در هر ایدئولوژی جداگانه طرح شده. مثلا بازار آزاد برای نیولیبرال یا خدمات رفاهی برای دولت رفاه و مالکیت عمومی برای کمونیست.

اینجا ما طبق معمول رفتیم سراغ سنگ بزرگی که بزرگتر از ماها هم نمی تونند برش دارند. عدالت عام ترین فضیلت حیات مدنی و اخلاقی تمام انسان هاست و هیچ وقت نمی تونه به مصادره جریان خاص یا دال تهی ایدئولوژی ها بشه. برای همین هم عبارتی مترادف با لفظ عدالتخواه نه در غرب وجود داره نه در حتا کلام سیاسی. در غرب عدالت مبنای نظری فلسفه سیاسی قدیم و جدیده و برای مثال گفتمان رفاه و شادکامی مدعیه گفتمان عادلانه است، همانطور که گفتمان لبیرال و... پس تمام فلسفه سیاسی های قدیم و جدید در دایره پروبلماتیک عدالتند.

در الهیات سیاسی به مثابه رقیب فلسفه سیاسی هم باز چیزی به اسم عدالتخواهی نداریم، آنجا قائم بالقسط داریم، همچنین مواسات و..... در الهیات سیاسی مبنای عدل در هستی، عدل خداونده عادله و نهایتا خداست که می گوید چه چیزی خوب است و چه چیزی بد و اساسا زندگی خوب (عاقبت به خیر) از چه راهی محقق می شود. پس عدالت اصلا قائم به سوژه نیست، قائم به خداست و انسان ابژه عدالته (مضامینی مثل دنیا دار مکافاته یا از آن مهمتر، مفهوم روز جزا و قیامت). در الهیات سیاسی خداوند هم بنیاد عدالت است و هم تعیین کننده خیر و شر، برای انسان نقشی نخواهد ماند مگر اینکه عدالت را، در محدوده شریعت، «اجرا» کند. عدالت در اینجا یا مضمون الهیاتی است (اصل پنجم از اصول دین)، یا تکلیفی عملی و در هر دو صورت تامل و پرسش از چیستی عدالت (به عنوان پرسش راهنمای فلسفه سیاسی) در اینجا مدخلیت ندارد.

در مقام جمع بندی می تونم بگم عدالتخواهی که در امروز ایران می بینم تلفیقی از ایدئولوژی های مدرن در ذیل صورتی از الهیات سیاسی است. به این معنا که جنبشی یکسره عملی است بدون پرسش نظری از چیستی عدالت (مانند الهیات سیاسی و مفهوم شریعت در آن)، و از طرف دیگر دستور العمل های اجرایی و مصادیقش را هم از ملغمه ایدئولوژی های غربی مدرن میگیرد. صورتی شرعی و مضمونی مدرن. اما مشکل در چنین ترکیب التقاطی آنجاست که آفات هر دو طرف را می برد بدون حسن هایشان.

از الهیات سیاسی و شرع، آفت عمل گرایی خشک را که تهی از نظروزی است به ارث برده و از مضامین مدرن، آفت بی اعتقادی به غیب و روز جزا. شرع از طریق باور به روز جزا و عدل خدا تعدیل می شود. متشرعین و محتسبین از ترس عقوبت اخروی، در عمل معتدل و با احتیاط و غیر جزمی بودند، اما در تفکر مدرن با حذف ایمان به غیب، ترس از آخرت و عقوبت و خدا هم حذف می شود، پس نوعی شدت عمل یا رادیکالیسم زاده میشه که بروزش رو در ایدئولوژی های حاد مدرن میبینیم. اما فلسفه سیاسی مدرن هرچند ترمز اخروی نداشت، دستکم ترمز تئوریک داشت، می شد با متجددین بحث نظری کرد و اونها رو به پرسش کشید و گفت راه شما عادلانه نیست، فیلسوف سیاسی مدرن هم اصلا در پاسخ به همین تحدی فلسفه سیاسی تدوین میکنه. اما وقتی ما صورت الهیات سیاسی صرف رو وام بگیریم و فلسفه سیاسی رو حذف کنیم، حاصلش ایدئولوژی حاد و کور میشه؛ یعنی دقیقا چیزی که در عدالتخواهی نوعدالتخواهان می بینم. این حرکت، به سبب تلفیقی که میان مضامین مدرن و صورت الهیاتی سیاسی ایجاد کرده، هر لحظه میتونه بدل به یک نیهیلیسم ویرانگر بشه و در نهایت خود سوژه هاش رو هم مضمحل کنه. همچنانکه فتوره چی افول کرد و خاموش شد. این سرنوشت در انتظار کل طیفه، از میلاد گودرزی و وحید اشتری تا یاشار سلطانی و صبا آذرپیک. در نهایت یا خاموش میشن و منفعل مثل فتور، یا به شبکه های قدرت متصل میشن و خنثی میشن مثل امثال زاکانی و توکلی در دهه 70 و 80 و امثال چپ های اسلامی دهه 60.

نیچه دقیقا بروز نیهیلیسم رو در همین جنبش ها میدید و با دقتی بی نظیر سرنوشت شون رو توصیف کرد. برای گریز از این سرنوشت محتوم نیهیلیستی باید به جای پیگیری ترم مجعولی به اسم عدالتخواهی، به سراغ فلسفه سیاسی در معنای تام اون رفت، یعنی زیستی عملی که دایر مدار تاملی نظری و همواره گشوده به مفهوم و چیستی عدالته. این زیست نظری گشوده شاید راه حلی عاجل برای معضلات پراتیک و عاجل ما نباشه (عمل به هر حال موکول به تصمیم و جزمیته)، اما دستکم اولا مانعی در برابر انحلال سوژه در نیهیلیسم محتومه، در ثانی با کنترل خودش جلوی تهییج و تشجیع جامعه به اعمال افراطی و حاد و رادیکال رو میگیره، و در نهایت هم با ترسیم نظری الگویی مدنی از عدالت در فلسفه سیاسی خودش (مدینه فاضله)، به قدرت سیاسی راهی برای برون رفت از مخمصه ها و بحران های عملیش نشون میده.

من در نهایت این راه را قابل دفاع و مایه بهبود میدونم، راهی که فلسفه سیاسی کلاسیک گشود و البته فلسفه سیاسی مدرن با استراتژی اندکی متفاوت (به دلیل وجود چالش دین وحیانی) آن را پی گرفت. حاصلش هم تجربه تاریخی غربی بود که هر چند هنوز هم بحران های اساسی داره، اما نباید فراموش کنیم ما در برابرش دچار بحران مضاعف و انحطاطی عیانیم...


(اینم چالش نظری من در برابر عدالتخواهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد