آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

سعید زیباکلام و عدالتخواهی

سلام دکترجان، شبت بخیر
علیز یک مصاحبه با سعید زیباکلام گرفته رو آپارات گذاشته، وقت کردی حتمن یک نگاه بنداز بهش
دلایل شکست حرکت های به اصطلاح عدالتخواهانه رو میشه با دنبال کردن روانکاوانه پاسخ های زیباکلام فهمید. نیهیلیسمی که برات نوشته بودم بخوبی در دیسکورس این استاد ما پیداست. ظاهر قضیه و صحبت ها در لفافه درخشانی از آرمانخواهی و ظلم ستیزی و رادیکالیسم سازش ناپذیر پیچیده شده بود، اما دم خروس و تپق های فرویدی وقتی بیرون میزد که استاد فلسفه علم ما، طعنه های خوشمزشو بخصوص روانه افراد حقیقی میکنه. هاشمی، روحانی و... اونجا ادم پی میبره این همه فریاد و تظلم خواهی رادیکال ریشه ش اصلا چیز دیگه ست: همون شکاف میان کاریزمای رهبری اول و دوم. هاشمی خوب یا بد کسی بود که خواست با تدبیری این شکاف رو پر کنه و خب تمام کسانی که شکاف آشکار «اولد گارد» و «نیوگارد» رو حس میکنند، چاره ای نمی بینند مگر حمله به هاشمی، چون رفتن سر اصل مطلب براشون تبعات سنگین خواهد داشت. هاشمی چه خوب چه بد، سمپتوم جمهوری اسلامی است و وقتی هر از چندی لگدی حوالش میشه، میشه فهمید درد اصلی از کجا بوده... (دلیل این ادعای من هم دشمنان متکثر هاشمیه که حتا با وجود چرخش های گفتمانی او، باز سر و کله شون سبز میشه. روزگاری همین هاشمی در طیف چپ و تندرو و ضد غرب بود و اصلاحات در واکنش بهش به چپ گرایید و زمان دیگر راست و غربگرا شد و اصولگراها در برابرش بازی جدید کردند. بی هیچ تردیدی باید گفت هیچ کاراکتر سیاسی در تاریخ معاصر نتوانسته به این پایه موثر واقع شه و واکنش دامنه دار درست کنه نسبت به خودش، حتا احمدی نژاد و خاتمی هم به این پایه نرسیدند. او سمپتوم شکاف اولد گارد و نیوگارد بود و حالا در فقدانش انسداد میدان سیاست رو به روز بیشتر حس می شود، ولو از رهبران جنبش سبز تا احمدی نژاد تا روحانی هر بار کوشش هایی کردند به این مقام برسند ولی طرفی نبستند).
  
نکته دومی هم در کنار این روانکاوی میشه ذکر کرد. چپ اسلامی که رهبر معنویش سعید زیباکلامه، نه از عدالت، بلکه با استقلال بازیش رو شروع کرد. زیباکلام قبل از تبعیض ستیزی، برجام ستیز بود و خب برای همین هم مورد علاقه علیز واقع شد. اگر این مواضع را تاکتیکی برای جلب نظر مثبت قدرت سیاسی و بازوهای امنیتی، و یا یارکشی برای جنگ سیاسی ندونیم، اونوقت باید بپرسیم چطوری ممکنه دیسکورسی مثل چپ از انترناسیونالیسم تا ناسیونالیسم رو پوشش بده؟ چه مبنای فکری در این گفتمان هست که پدر فکریش میشه سعید زیباکلام و سمپاتش میشه علیز و رائفی و.... ؟ من فکر میکنم پاسخ این مساله رو باید در ضدیت تمام این طیف متعارض گفتمانی با امپریالیسم دونست، یعنی ضدیت با نظم جهانی به هژمونی قدرتی فاتح. اما منشا دقیق این ضدیت کجاست؟ دو پاسخ بیشتر وجود نداره. یا نفس این ساختار غیرقابل قبوله یا قدرتی که در راس ساختاره. تمام مغالطات ایدئولوژی های سیاسی از همینجاست. اونها عمدتا وقتی دلیل مخالفت شونو میگن از مخالفت با نفس ساختار امپریالیستی حرف میزنند، اما در واقع منظور اصلی شون چیزی جز این نیست که خودشون میخواهند به جای ارباب بنشینند. چرا؟ به این دلیل ساده که مناسبات قدرت در هستی شناسی جهان سیاست و انسان ریشه داره و قابل زدودن نیست. نمیشه چنین ساختاری رو بزای همیشه مزتفع کرد، این توهم روشنگری و لیبرالیسم خام بود، توهمی با کژفهمی نسبت به هستی انسان.
اساسا تمام مشکل من با نفس گفتمان هیستریک عدالتخواهان همینجاست. اونها ظاهرا خیلی رادیکال و ظلم ستیز و سازش ناپذیرند و جلوی آمریکا و... می ایستند، اما در واقع فقط دارند آرزوی سرکوب شده شون، فانتزی این که چرا خود اونها جای امریکا نیستند را فریاد میزنند. اونها به معنای روانکاوانه کلمه هیستریکند، چون درست مثل سوژه هیستیریک اصلا نمی دانند که از جون خودشون و جهان چی می خوان!
راه حل من چیه؟ تسلیم شیم؟ بگیم هر چه آن خسرو کند شیرین بود؟ قطعا نه! ساخت قدرت جهانی در تمامی ادوار تاریخ مبتنی بر نوعی امپراطوری بوده و به سبب همین امپراطوری نیز نوعی ثبات و ترقی در مناسبات انسانی رخ میداده. هیچ دوره ای نیست که بتوان صلح و ثبات را بدون وجود چنین دیگری بزرگی در تاریخ پیدا کرد. اما این به معنای تقدس فی نفسه قدرت نیست. دست بر قضا اگر همین قدرت های فاتح دچار انحطاط و زوال و ستمگری می شدند، از بین می رفتند و سامان امور خودشون و جهان زیر سیطره شون از هم می پاشید. مساله اساسی سیاست در شکل کلان، این نیست که یا خودمان کامل مستقل از قدرت ها بشیم یا یکسره دز دل شون منحل بشیم. مساله دقیق سیاست این است که چگونه در تعادل با همین ساخت قدرت جهانی قرار بگیریم که در عین حال بتوانیم او را نیز در وضع عقلانیت و اعتدال نگه داریم و نگذاریم زوال یابد، چون زوال او، زوال صلح و ثبات در کل جهان است. همانطور که در حدود دولت ملت، باید استیت را پذیرفت و در عین حال تنظیم و رگلاژش کرد، باید در سطح بین المللی هم بازی مشابهی پیش گرفته شه تا در زمین حقیقت و رئال پولیتیک بشه به نتایج ملموس رسید. اینکه علیز و زیباکلام با هیجان و غلیان از ایستادگی دولت و ملت ایران در برابر غرب می گویند و نفس استقلال خواهی را ارمان مطلوب میگیرند، به هیچ وجه مبتنی بر درکی معقول و معتدل نسبت به سیاست و انسان و تاریخ نیست. اصلا به طور کل چه کسی گفته استقلال، حتا اگر ممکن باشد، لابد مطلوب هم هست؟ مداخله بیگانگان در امور یک استیت میتواند زیان بسیار داشته باشد و یک ملت را به خاک سیاه بنشاند، اما چه کسی گفته هر مداخله ای این حکم را دارد؟ گذشته از آن، چه کس گفته اگر ملتی بتواند قائم به خود اراده و طرح های خود را دنبال کند و کاری هم به چیزی چون نظم و ثبات جهانی نداشته باشد، لاجرم ساکنان زمین را خوشبخت تر حواهد کرد؟ استقلال تنها در صورتی میتواند برای یک ملت و نیز جهان مفید و رستگاری بخش باشد که مبتنی بر تصوری از انگاره های کلی تر و جهانشمول سیاست باشد. این که نقش من در جهان چه باشذ به نفع من و همه است، نه اینکه نفع من لابد در این است که خودم نقشم را انتخاب کنم. اگر این انگاره از استقلال خواهی بخواهد در جهان محقق شود حاصلش چیست جز  «جنگ همه علیه همه» و «وضع طبیعی» هابزی؟ اگر ملت و دولتی به درجه ای از فرهیختگی و کمال نرسیده باشد، مثلا المان نازی یا ایتالیای فاشیست یا شوروی کمونیست و... اصلا مستقل بودنش چه گلی به سر خودش و بقیه می زند؟ اگر همین شیوخ لایعقل منطقه ما افسارشان دست خودشون بود، الان منطقه ما گل و بلبل بود؟
بذار صریح بگم که من آمریکای کنونی را نه به عنوان نیشن استیت، بلکه در مقام امپایر استیت جهان معاصر میفهمم، اما دریغ که این امپراطوری دستخوش زوال و انحطاط فراگیر شده و تبعاتش جهان و منطقه ما رو هم گرفته. این امپراطوزی باید شان و منزلت خودش را بفهمد و فضیلت حکمرانی و مدنی حودش را در سطح کلان احیا کند. در غیر این صورت اولا خودش به سستی و عدم اعتدال می گراید و سپس جهان منضم به خودش. بهشتی که این استقلال خواهی کور خوابش را می بیند، چه در ورژن جمهوری اسلامی، چه ورژن علیز و سعید زیباکلام و چه ورژن پست مدرنش، در بیداری واقعیت همین برهوت حقیقتی است که داریم می زییم. بدون فضیلت مدنی که مبتنی بر حکمت عملی (و نه ایدئولوژی) است هیچ تصوری از سعادت جمعی و مدنی ممکن و معقول نیست. نیهیلیسم عدالتخواهانه و نیهیلیسم استقلال خواهانه هر دو حاصل یک نیهیلیسم اساسی اند: نفی حکمت عملی که خودش بر حکمت نظری مبتنی است، نفی فلسفه سیاسی بماهو. این نفی چه سکولار باشد، چه رگولار، سرنوشتی جز نیهیلیسم ندارد....

(فکر میکنم این دفعه حرف های متفاوت تر و شاید شاذتری نوشتم، خوشحال میشم اگر از سر حوصله و دقت بخوانی شون، چون حاصل ده سال تجربه زیسته نظری و عملی منه و البته شاید نامتعارف به نظر بیاد)


پ.ن 1: من فکر میکنم راجع به بند دوم نوشته باید گفت و گوهای خیلی جدی انضمامی و توامان نظری در این کشور راه بیوفته تا بشه اصلا اینده ای سیاسی و حقیقی متصور شد برای ایران.
سال ها در دوگانه اصلاح طلبی که خواستار انحلال و نرمالیزاسیونه و اصولگرایی که خواستار مقاومته دچار بازی پینگ پونگی شدیم بی اینکه بخواهیم یک بار اصل مساله را عاقلانه طرح و بهش فکر کنیم. متاسفانه ژست اصلاحات که خوش خیالی صرف به امریکاست شکست خورده، از طرفی حالا اصولگراها و محور مقاومتی ها ژست رئال پولیتیک و پراگماتیسم میگیرن که عدم مقاومت و سازش «فایده» نداره و...
این بازی دوری شدیدا خطرناکه برای ما. مساله نسبت ما با نظم جهانی، مساله فایده و زیان نیست، مساله درک مناسبات بنیادین سیاسته. فرمون احمدی نژادی در سیاست خارجی به روحانی و ظریف ختم میشه و فرمون روحانی به طرف مقابلش. ما باید در نهایت بفهمیم که اقتضای زیست مدنی در جهان چیه، این نه ربطی به خیانت به آرمان ها داره، نه ربطی به از دست دادن عزت و استقلال...


پ.ن2: حقیقت اینه که ماها هنوز چیز زیادی از سیاست نمی دانیم. شنیدن این جمله برای ما سخت است؛ مایی که سال ها با روایت های ضداستعماری و صدامپریالیستی ایگوی متورم پیدا کردیم و خودمون رو نه تنها سیاست شناس و سیاست دان، بلکه نابغه و خبره و خلاق در سیاست و استراتژی می دانیم، مایی که عادت کردیم فخر به منطقه و جهان بفروشیم که مردممان از صد و اندی سال قبل سیاسی بودند و چه ها که نکردند و...
بسیار خب، خروجی و تعین این خودآگاهی سیاسی که لابد مجهز به فلسفه تاریخ و الهیات سیاسی و تجربیات تاریخی هزار و چندصد ساله است چه بوده؟ نیهیلیسیم سیاسی رگولار که هیچ کم از نیهیلیسم سیاسی رگولار نداشته. تمام تعارفات رو کنار بگذاریم، تاریخ و علم سیاست و فلسفه سیاسی را بدون تحریفات ایدئولوژی بخوانیم، اگر چیزی نمی دانیم، دستکم بدانیم که نمی دانیم و در پی آموختن بریم. با ندانستن و صرفا اراده کردن چیزی در جهان محقق نمی شود، چرا که جهل هیچ وقت دلیل نمی شود...
(اگر کسی این گزاره ها که گفتم رو در فضای عمومی بگه واکنش مردم و فجازی و روشنفکرا و حکومتیا بهش چی میتونه باشه؟ رائفی پور و حسن عباسی فتوای قتل نویسندشو صادر نمی کنند؟ نویسنده را خائن به خون قاسم سلیمانی و محسن حججی و... معرفی نمی کنند؟ خب بدیهیه اگر کسانی این طرف اینطوری عربده بکشن، طرف مقابل هم رو به تفریط بیاره و تو بغل آمریکا غش کنه. این سرکوب اعتدال، همان سرکوب حکمت عملی و فلسفه سیاسی است که پیشتر گفتم و از هر دو سو رخ میده. ما باید بدونیم که در این دنیا میحواهیم چه کاری کنیم و چه گلی به سر خود و بقیه بزنیم. اگر این تصویر لانگ شات رو نداشته باشیم، در کلوز آپ و جزییات هر اکت قهرمانانه و حماسی و تراژیک ما میتونه در کسری از تاریخ به اکتی کمیک و افتضاح بدل شه. مهمترین قانون علم سیاست همین ناپایداری و بی ثباتی همیشگی امور انسانیه، درست مثل خود انسان)

پ.ن 3: عطف به مباحثی که نوشتم، از حضرت اشتراوس:

“ ... that ‘Patriotism is not enough’ and hence that there are times and circumstances in which it is more noble to desert to the enemy and to fight against one’s fatherland than to do what is ordinarily most noble.”
(Xenophon’s Socrates, 179
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد