آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

مساله فلسفه، مساله حقیقت و قدرت و باقی قضایا

به زودی منتشر می‌شود...


«حقیقت و قدرت» 

آخرین اثر دکتر علی اصغر مصلح

نشر نی


«... موضوعِ حقیقت در همه‌ی زمان‌ها مورد توجه بوده ‌است، اما در زمان ما حقیقت در مقابل قدرت قرار گرفته‌ است....اهمیت و نقش بسیاری از مسائلِ دوره‌ی معاصر تنها در نسبت با این تقابل مشخص می‌شود. حتی تفکر و فلسفه دیگر جز در ذیل حقیقت و نسبتی که حقیقت با قدرت پیدا کرده، قابل فهم نیستند.»

 

این کتاب دفترِ نخستِ  مجموعه‌ای است که به تفصیل نسبتِ  حقیقت و قدرت را مورد بررسی قرار می‌دهد.

 

 (برداشت اولیه من)

البته چندان با این تعبیر موافق نیستم که  «در زمان ما حقیقت در مقابل قدرت قرار گرفته». به نظرم نمونه مشخص سقراط و دفاعیه او و تنشی که میان فلسفه و پولیس پیش میکشه، اتفاقا به همان اندازه و نسبت و کیفیت کماکان برقراره و نیچه هم جز افشای مجدد این تنش، مبدع مساله جدیدی نبوده. این سنخ دعاوی بر یک جور تاریخ انگاری رادیکال مبتنی هستند که اتفاقا خیلی بیشتر از فلسفه های غیرتاریخی گرا، بوی قدرت میدهند تا بوی حقیقت. بروز این رابطه قدرت رو میشه در روایت های ایدئولوژیک جمهوری اسلامی از فلسفه وجودی خودش دید، اینکه تاریخ به قهقرا کشیده شده و حالا باید با انقلاب و یدبیضای خمینی، دور جدیدی از ادوار تاریخ آغاز شود. تا کنون تاریخ تاریخ قدرت بوده، حالا با ظهور اسم جدید، دور حقیقت آغاز میشود و.... این گفتار به هر حال گفتار مشکوکی است و به نظرم آدرس غلط میدهد


(پاسخ وحید)

البته من تا جایی که باهاش صحبت کردم نظرش بر مثلا آغاز دور حقیقت نیست یا تلاش برای چنین چیزی. هر چند به نظر من اینها در

در بن هایدگری هستن و سودای بازگشت یه چیزی رو دارن .

ولی به هر صورت نظرش بر یک نوع ورود فلسفه به منطقه خطر در دانشگاه هست. یعنی اگر فیلسوف از نسبت دانشگاه و قدرت پرسش نکنه نمی تونه خطر رو تشخیص بده



(پاسخ من به وحید)

صد البته منظورم این نبود که مصلح ایدئولوگ جمهوری اسلامی یا حتا همدل با ایدئولوژی اونه. مصلح فرد دانشمند و سلیم النفسی است تا جایی که میشناسمش. من منظورم منطق گزاره او بود، این که اکنون بین قدرت و حقیقت تقابل ایجاد شده و این فصل ممیز دوران ماست. چنین نحوه ورودی به پروبلماتیک «تعین یا فعلیت دوران ما»، از اساس برای من مشکوکه، چون یک نسبی گرایی خودمتناقض رو یا ناخودآگاه یا خودآگاه در خودش حمل میکنه و بن بست نظری و عملی ایجاد میکنه.

اما در مورد طرحی که گفتی، به نظرم دو تا موضوع قابل طرحه. یکی نسبت فلسفه و قدرت سیاسی است، یکی نسبت فلسفه و دین. در واقع فلسفه به هیچ کدام از این دو مورد نه میتونه فروبسته باشه، نه میتونه گشوده باشه. همین هم فلسفه رو پروبلماتیک میکنه. این درحالیه گفتارهای گنوسیکی عرفانی لااقل یکی از دو وجه یا هر دو وجه پروبلماتیک فلسفه رو انکار میکنند. این گفتارها به جای پروبلماتیک فلسفه، سراغ پرابلم حقیقت میروند. حالا یا حقیقت را به وجه ترانسدنت یا جلالی در دین جستجو میکنند، یا به نحو ایمننت تاریخی یا جمالی در قدرت سیاسی سراغش میروند، مثل زیباشناختی شدن امر سیاسی در نگاه هایدگری/نازیستی. اساسا فلسفه برخلاف این دو جبهه اعتراض میکند که حقیقت یک کل یکپارچه نیست. نمیتوان آن را در یکسویه صرف یافت و برای همین با توتالیتاریسم سیاسی و الهیاتی درمیوفته. فلسفه نشون میده کل یک امر یکپارچه نیست و برای شناخت کل باید سراغ جزیی از کل رفت که خودش در عین وحدت کثیر باشد و به روی کل و کثرت گشوده باشد. چنین جزیی در طبیعت عملا چیزی نیست جز همان نفس، اما نه هر نفسی، بلکه نفس شخص فیلسوف، چرا که تنها فیلسوف به کل گشوده است. پرسش از حقیقت در فلسفه به پرسش از خود فلسفه و فیلسوف بدل میشه، یعنی پرسش از نفس یا نفس شناسی فلسفی (به قصد از این تعابیر نسبتا کلاسیک استفاده کردم تا با تعابیر مدرن تری مثل خودآگاهی متافیزیکی یا اگولوژی استعلایی و... موضوع خلط نشه). مشکل اینجاست ما کماکان شیفته پرابلم حقیقت هستیم و هنوز میلی به پرابلم فلسفه نداریم. تا زمانی که چنین مساله ای پرسش ما باشه، نمی تونیم حقیقتا از تقابل قدرت و حقیقت حرف بزنیم، چرا که پرسش گنوسیکی و عرفانی از حقیقت به طور کل، عملا یا در وحی منحل میشه یا در استیت و پولیس، به این ترتیب پرسش از حقیقت یک پرسش الهیاتی سیاسی است که مفروض اساسی آن اتفاقا اتحاد حقیقت و قدرت است، نه تقابل شان. خدای وحی قادر مطلق است و به این سبب عین تعالی و حقیقت است، و دولت در تاریخ نیز بالاتر بروز عینی یا حقیقی قدرت است و در عین حال بازنمای گایست یا حقیقت در تاریخ است. برای طرح پرسش نیچه ای از حقیقت، باید پرسش سقراطی از فلسفه را پیش کشید، وگرنه خیلی زود از نیچه یا عارف بالله در میاد یا ایدئولوگ فاشیسم. اتفاقا نیچه هم حواسش به این مساله بود، برای همین جا به جا از  «مساله سقراط» حرف میزنه و از افلاطون در برابر افلاطون گرایی دفاع میکنه....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد