آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

دولت ملت مدرن ایران چگونه ممکن می شود؟

میلاد برخلاف توییت اخیرت تصور نمیکنم واریاسیون های زیادی از جمهوری اسلامی امکان تحقق داشت، یا اگر هم اینطور باشه باز فکر نمی کنم همه شون از ورسیون کنونی خیلی درخشان تر می شدند. اصل ایده جمهوری اسلامی کمابیش اینه: تشکیل هویت ایرانی بر اساس اسلام سیاسی شیعی. خب چنین چیزی از اساس نمی تونه اونطور که تو ادعا میکنی به دولت سازی در معنای مدرنش مربوط باشه. این پروژه نه میخواد دولت باشه، نه میخواد ملی باشه. تپق فرویدی «تمدن نوین اسلامی» هم در پروپاگاند قدرت معناش چیزی جز این نیست. دولت ملت در معنای مدرنش با مساله مهمی مثل کامن ولث گره میخوره، یعنی ثروت و نفع عمومی. جمهوری اسلامی در کجا خواسته تکلیفش را با این مفهوم روشن کنه؟

  

(کامن ولث قطعا ورای مفهوم سرمایه داری است. من چند جا دیدم تو پیدایش استیت مدرن رو به سرمایه داری گره میزنی، اما این تقلیل مساله است، خود کاپیتالیسم یکی از پاسخ های ممکن به پروبلماتیک کامن ولث هست، و نه جز لایتجزی هر استیت مدرنی)

به نظرم جمهوری اسلامی یا انواع دیگری نداره یا اگرم داشته باشه بحران هاش کمتر از نوع کنونیش نیست. بالاخره جمهوری اسلامی میخواد یک استیت باشه و به تمامی استلزاماتش پایبند باشه یا نه؟ اگر نمی خواد، پس اساسا دولت و ملیت نیست و همینکه دوفاکتو به دولت و ملت ایرانی گره خورده، باعث بحران میشه. اگر هم میحواهد یک دولت ملی باشه پس چرا اساس ملیت و هویت دینی رو موکول به اسلام و شیعه میکنه؟

من فقط یک ورسیون بهتر و کارآمدتر از جمهوری اسلامی رو میتونم تصور کنم، که البته مطمئن نیستم که دیگه دقیقا جمهوری اسلامی باشه: وقتی که تمام استلزامات شهروندی و شهریاری مدرن رو به مثابه اصول خودش بپذیره و به مسلمانان به عنوان شهروندان اکثریت و در قالبی دموکراتیک قدرت بده و لاغیر. جدا از اینکه چنین حالتی اصلا جمهوری اسلامی هست یا نه، باید افزود چنین بالانسی بین سیاست و دین تنها در یک کشور دنیا به صورت موفقی توانسته محقق شه، اونهم ینگه دنیا و شیطان کبیر است.

در واقع برای معماری سیاست و اقتصاد چنان جمهوری اسلامی مفروض و مطلوبی، چیزی کمتر از کوبیدن و مطلقا از نو ساختن کل کشور و مردمش چاره ساز نیست. همانطور که ایده آمریکا رویای اروپای شکست خورده که جز در بیرون از آن امکان تحقق نداشت، ایده چنین جمهوری اسلامی ای برای تحقق نیاز به سرزمینی بکر و خارج از ایران دارد، آن وقت شاید ایرانیان بتوانند آن جمهوری اسلامی مطلوب را آنجا تاسیس و بنا کنند.

اما در زمین واقعیت، ایران برای ملت شدن، نمی تواند اسیر آن رویاها شود. من حتا میحواهم اضافه کنم که تحقق نوعی جمهوریت و جمهوری خواهی، حتا غیراسلامی هم باز در زمین واقعیت ایران کنونی چندان محتمل یا حتا ممکن نیست. اگر خواهان استیت شدن همان ایرانی هستیم که خاطره تاریخی و ناخودآگاه فرهنگی ما اونو حمل میکنه، چاره ای جز بازگشت و بررسی مختصات دقیق آن ایران و اندیشه و فرهنگش نداریم. من دقیقا دارم از پروژه سیدجواد حرف میزنم، یعنی احیای (سلطنت) مشروطه در هیئتی مدرن.

البته این را نباید به حساب سلطنت طلبی سیدجواد یا تحلیل من گذاشت. سلطنت طلبی یک ایدئولوژی است که وضع مطلوب رو در آیینه سلطنت و امثال آن ترسیم میکنه. مساله ما اصلا طرح سلطنت در مقام آرمانشهر مطلوب نیست. همینطور این طرح ربطی به اپوزیسیون سلطنت طلب و رضا پهلوی دوم و پیمان جدید و فرشگرد و این جفنگیات نداره.

مساله بر سر «نهاد» سلطنت یا شاهی است، به مثابه ساورن و نهاد حکمرانی. ایران تاریخی که ما میشناسیم، چه در تاریخ ابژکتیوش و چه در تاریخ سوبژکتیو و فرهنگیش، ایران مونارشیک بوده است. اگر ایران را در آیینه فکر و فرهنگ دو تن از مهمترین نظریه پردازان فرهنگیش ببینیم، یعنی فردوسی و سهروردی، اساسا به چیزی جز آیین شاهی و ریاست حاکم حکیم نمی رسیم.

اینجا باید مراقب جار و جنجال جمهوری خواهی انقلابی بود. مونارشی بماهو مونارشی لزوما تیرانی نیست. این که بگوییم اگر  جایی شاه داشت، پس لابد غرق در استبداد و خفقان است، گزاره ای بی مبنا در فلسفه سیاسی است. استبداد چنانکه ارسطو در کتاب سیاست، افلاطون در جمهوری، هرودوت در تواریخ و... نشان دادند، زاییده پیدایش خوی جباری و خودکامگی (تیرانی) در شخص حاکم است، نه زاییده یک صورت حکومت خاص. شخص حاکم حتا اگر دموس باشد (یعنی دموکراسی) باز میتواند دچار استبداد و خودکامگی شود و از قضا افلاطون دموکراسی را بیشتر مستعد تیرانی می بیند تا شاهی. به هر حال اگر پروای آزادی و عدالت و ستیزه با استبداد را داریم، چنانکه فیلسوفان سیاسی اعم از قدیم و جدید داشتند، راه حل را نمی توان و نباید صرفا در صورت حکومت جست. به بیان دقیق تر، آزادی نه با ایدئولوژی های رنگارنگ جمهوری خواهانه، بلکه با چیزی از سنخ حکمت عملی و فلسفه سیاسی می تواند تامین شود.

اگر با این ملاحظه به بحث ایران برگردیم، ماجرا قدری شفاف تر می شود. حکومت ملی در ایران، اگر بخواهد در زمین واقعیت پیگیری شود، به نحوی که اتصال و ارتباطش را با تاریخ عینی و ذهنی خود برقرار بدارد، نمی تواند در قالب جمهوری های مدرن اروپایی یا حتا جمهوری اسلامی مطلوب، رنگ واقعیت به خود بگیرد. چنین حکومتی نیاز به «نهاد»ی شبیه نهاد شاهی دارد، به نحوی که صدالبته با نظام اندیشه یا فلسفه سیاسی مشخصی، این نهاد را از انحلال در ابتذالات ایدئولوژیک و فساد اقتصادی و استبداد سیاسی در امان بدارد. به بیان دیگر، نوعی ملازمت علم و عمل باید در کار باشد تا حقیقتا نهاد شاه، نهاد قانون و نیز جامعه مدنی هر کدام در جای درست خود قرار بگیرد. من تصور میکنم چنین ایرانی میتواند دولت ملتی مدرن و سالم و سازگار یا دستکم کم تناقض تر باشد. این رویا اساسا چیزی جز رویای مشروطه نبوذ. اما اساسا امیدی به تحقق این گزینه هست؟ پاسخ من باز منفی است. ما نه در عمل چنان نیروی با فراست و روشن رایی رو به روییم که بتواند این کار را روی زمین واقعیت پیش ببرد، نه در ساختمان تئوری و اندیشه توانستیم حتا مواد و مفاد اولیه آن اندیشه سیاسی را فرآهم کنیم (جز در آثار استثنایی مثل آثار سیدجواد). طبیعیه که انتظار معجزه ای نیست. اما من ادعا میکنم اگر این مقدمات نظری تا حدود مناسب فرآهم شود و آن نیروی عملی هم از جایی سر و کله اش پیدا شود، این گزینه که توصیفش رفت، از تمام گزینه های حداکثری و رویایی جمهوری خواهانه و جمهوری اسلامی مطلوب خواهانه، محتمل تر و زمینی تر است. لااقل به سبب تناقضات نظری و بنیادین، مثل وضع موجود، پنچر نمی شود.

ببین میلاد! انقلاب 57، نه یکسره سفیذ بود، نه یکسره سیاه. این انقلاب دو رو داشت. این انقلاب روسفید بود، چون انقلابی علیه استبداد و خودکامگی و فساد وضع سابق بود. اما با این انقلاب، و نیروی نفی حاصل از اون، چیز بسیار بزرگتری هم نفی شد: نهاد شاهی و نیز اندیشه منظم به آن. آش با جاش رفت و به قول فرنگیا، هم آب چرک وان رو دور ریختیم هم بچه ای که توی وان حمام بود!

نفی آن نهاد و تفکر هزاران ساله متصل به آن، ناگهان ایرانیان رو با خائوس و آشوب عملی و نظری وحشتناکی رو به رو کرد. خائوس چنان عظیم بود که حتا اصلا تئوری تاریخی شیعه در باب امامت هم در امان نماند. در چنین وضعی، اتفاقا تدبیر خمینی نجاتبخش ایران شد. خمینی ایرانیان انقلابی جمهوری خواه اسلامیست و چپ را با نیروی خودشان سرجایشان نشاند! او گفت شما اسلام و جمهوری اسلامی میخواهید و شاه نمی خواهید، بسیار خب! پس این شما و این ولی فقیه. پشتیبانش باشید تا از دیکتاتوری در امان باشید، بدانید او هم برای مصلحت شما حتا حکم واجب دین را ملغی میکند!

خوب به دو رکن استذلالی خمینی دقت کن. رکن اول این است که ولی فقیه جلوی دیکتاتوری را میگیرد. برخی فکر کردن خمینی خواسته لج ازادی خواهان رو در بیاره و با اونها جدل کنه، اما اینطور نبود، استدلال او درست شبیه استدلال افلاطون در نقد دموکراسی است. اگر استبداد یک ویروس کلی و مستقل از نوع حکومت است، پس حاکم حکیم تنها کسی است که دافع این ویروس و ضامن امنیت بدن جامعه است. در استدلال مصلحت محور هم که اصلا خمینی فاتحه شرع را میخواند. عقل عرفی مصلحت اندیش میتواند احکام عباذی را هم تعلیق کند!

خیلی خوب، الفاظ رو کنار بزنیم و به معنی نگاه کنیم، خمینی عملا چه کرد؟ احیای نهاد شاهی و نیز اندیشه آن، اما در لباس ناشناس فقه و شرع.

اما اگر اینطور است، پس دیگر مشکل جمهوری اسلامی کجاست؟ در دو جا: اول اینکه این سلطنت نقابدار خود متناقض است. در واقع خمینی هیچ مبنای نظری برای این نهاد سلطنت مهیا نکرد، تمام تئوری ولایت فقیه او، یک دفاع جدلی از سلطنت است بر مبنای مقبولات جنبش های اسلامیستی. در واقع خمینی خودش  «نمی دانست» که دارد چه کار می کند، اما به حکم قریحه عملی، کار درست را کرد و ایران را از انحلال مطلق به صورت دو فاکتو نجات داد. اما ایران دیر یا زود باید یک تئوری پیدا کند و روی پایش بایستد و با سرش فکر کند. اما هیچ ایده نظری جدی در کار نیست، چرا که هیچ فلسفه سیاسی استخوان داری که به الهیات سیاسی خمینی نظم و نسق دهد پدید نیامد. مشکل دوم هم اینجا بود که خمینی هرچند به حکم فراست طبع توانست تصمیمی بگیرد که ایران باقی بماند و خائوس را عقب براند، اما خائوس برای همیشه عقب نماند. تمامی جمهوری خواه ها و آزادی خواه ها و عدالت خواه ها و اسلامیست ها دوباره برگشتند و با فوت او و امحای کاریزمای بی نظیرش، نهاد شاهی او عملا چنان تضعیف شد که از شان پدرانه و بی طرف و وحدت بخش پیشین خارج، و به حانب چیزی نظیر یک دولت توتالیتر نیل کرد و خوی استبداد نه فقط نه در آن نهاد، بلکه در تمام ارکان قدرت تکثیر شد.

در واقع مشکل جمهوری اسلامی اینجاست که با نفی نهاد شاهی به عنوان ایدئولوژی و بلکه استراتژی راهبر خود، فاتحه ایران واقعا و تاریخا موجود را خواند، و حالا در عدم آن ایران و خائوس ناشی از نبودش، مجبور شد به فکر رویاهای سیاسی جایگزین برود، از جمله تمدن نوین و عمق استراتژیک و محور مقاومت و...

جمهوری اسلامی نمی تواند راه حل مساله دولت ملت ایرانی باشد، چون اصلا با نفی صورت مساله دولت ملت ایرانی کارش را شروع کرد، یعنی نفی نهاد شاهی مشروطه و اندیشه سیاسی متناسب با آن. ایران سیاسی و فرهنگی و تاریخی همان بود، حالا که با لفظ شرعی و وحیانی طاغوت فاتحه آن را خواندیم، دیگر چگونه میخواهیم برایش لباس دولت ملت هم قامتش بدوزیم. اگر آن فرهنگ و تاریخ و تفکر و عینیت با چیزی از سنخ انقلاب نفی شدنی است، چرا باید جماعتی را که در مرزهای محروسه این سرزمین هستند، وادار به پذیرش حقیقت عضو کشور واحد بودن بکنیم؟ اگر وحدت عینی و ذهنی این تاریخ را نفی کردیم، دیگر با چه مبنای فکری و متافیزیکی و عینی میخواهیم جماعات را متفطن به ضرورت وحدت ملی کنیم؟

شاید بگی حرف های من متناقضه. و چه بسا اعتراض کنی که مگر خودت همین چند لحظه پیش نگفتی خمینی با ولایت فقیه ایران را نجا داد، مگر جمهوری اسلامی ولایت فقیه نیست؟ پس نگران چه هستی؟

پاسخم همان است که بالاتر هم نوشتم. ولایت فقیه اساسا یک نظریه سیاسی نیست، یک بحث جدلی و یک تدبیر موقت عملی بود که عمرش هم رو به اتمام است و معلوم نیست اگر بحران جانشینی حل نشود، دیگر اصلا حتا اسم یا رسمی از آن باقی بماند یا نه. گذشته از این، به دلیل بی تئوری بودن و گسست معرفتی که ایدئولوژی ضدشاهی پدید آورد، اساسا جایگاه و معنای این نهاد گم شد و امروز می بینیم که جمهوری اسلامی کنونی و نهاد ولایت فقیهش هیچ کارکرد ملی درستی ندارد و به قول فرنگی ها، این نهاد موقت دیگر از جایش در رفته است. آن تدبیر جدلی و لحظه ای حالا دیگر کارساز نیست و همین هم ما را دچار بحران های مضاعف کرده.

بازگشت به مشروطه ای که سید جواد و من میگیم، در واقع تکرار آن تجربه یا حتا قانون اساسی نیست. حتا ابتنا بر آن مبادی هم نیست. اساسا بحران ها و تعارضات درونی همان مشروطه باعث انحلالش شد و منجر به پیدایش ضد خود از دل خودش شد. بازگشت به مشروطه، بازگشت به پرسشی است که مشروطه در مقام پاسخ بهش مطرح شد. این پرسش که چگونه ایران تاریخا و واقعا موجود میتواند به دولت ملتی مدرن و آزاد و سعادتمند بدل شود.

این پرسش نه تنها بدیهی نیست، بلکه در آماج ایدئولوژی های دهه چهل و بعد از آن اصلا یکسره فراموش شد. دیگر به جای تصمیم برای ایران واقعی، برای ایران یا حتا جهان البته خیالی رویاپردازی میشد. نزاع ایدئولوژی ها به مثابه نزاع رویاها آغاز شد و هنوز که هنوزه پایان نیافته. هنوز افراد و گروه ها دارند با هم سر این کل می اندازند که رویای کدامشان جذاب تر و دلپذیرتر است. همه مایلند فقط از فردا حرف بزنند و کار زیاذی با گذشته نداشته باشند. همه میخواهند به شعار می 68 فکر کنند و صرفا ناممکن را طلب کنند و اسمش را واقع بینی بگذارند.

در چنین زمین و زمانی، بازگشت به مشروطه و پرسش راهنمای آن، قطعا ساز مخالف زدن و حرف خنک پراندن تعبیر میشه. اما چاره ای نیست. اگر امروز نخواهیم به این پرسش ها فکر کنیم، فردا دیگران با رویاهاشان برای ما عمل میکنند و حاصلش همین می شود که میبینیم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد