آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چرا جدال ملکیان با شریعتی بی حاصل است


نقد دکتر کاشی به نقد ملکیان بر شریعتی. http://javadkashi.blog.ir/1399/03/31/%D9%87%DB%8C%D8%A7%D9%87%D9%88%20%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C%20%D9%87%DB%8C%DA%86%3A%20%D8%AE%D8%B7%DB%8C%D8%A8%20%DB%8C%D8%A7%20%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3


فکر میکنم جوهر بحث دکتر کاشی با بحث تو یکیه. دکتر کاشی به این دلیل از شریعتی دفاع میکنه که شریعتی ولو با فن خطابه توانست عاملیتی برای انسان عصر خودش پدید بیاره تا جهان رو تغییر بده. درست در برابرش موضع ملکیان هست که میگه خطابه های شریعتی چندان بار معرفتی مهمی نداشتند و مساله مهمی را پیش نکشیدند، پس شریعتی مهم نیست.



من فکر میکنم این دیالوگ بین کاشی و ملکیان میتونه برای تبیین موضع من مفید باشه. من با کاشی موافقم که عاملیت نه از معرفت صرف، بلکه از معرفت توام با عمل زاده میشه، و حقیقتا باید این credit رو به شریعتی داد. حتا با این هم موافقم که مباحث معرفت شناسانه و ملانقطی از سنخ بحث های ملکیان چندان کمکی به مساله انضمامی ما نمی کنه. بنابراین در نزاع ملکیان و کاشی من مسلما سمت کاشی هستم و ملکیان رو اساسا پرت از مساله تاریخی و حقیقی ما میدونم.

 

 

اما فکر میکنم ملکیان در پس این صحبت ها، داره به حقیقتی اشاره میکنه که زبانش برای بیان اون الکنه، شاید چون چارچوب نظری که بر اون تکیه داره الکن و کوره. من اگر بخواهم حرف های ملکیان رو با چارچوب معرفتی خودم طوری paraphrase کنم که اون حقیقت آشکار شه، سعی میکنم به مساله عمل و نظر در فلسفه سیاسی برگردم. این بیان کاملا درست و دقیقه که انسان بودن انسان به عاملیت انسانی اوست و اتفاقا شریعتی همین حقیقت رو دریافت و تقریر کرد، همانطور که اساسا  در فلسفه سیاسی کلاسیک نظرورزی محض شان خدایان است و به بیان عرفانی تر، صرفا شان انسان کاملی است که به فنای در خدا نائل امده. تنها چنین انسانی میتونه دعوی نظرورزی محض داشته باشه. اما یک نکته اینجا باقی میمونه، که اتفاقا مساله مرکزی فلسفه سیاسی است: کدام سبک زندگی برای انسان برترین است و شایستگی ذاتی دارد؟ پاسخ صریح فلسفه سیاسی کلاسیک این است: سبک زندگی نظرورز. درست است که انسان یکسره موجود نظرورز نیست، اما سعادتمندانه ترین لحاظ زیست انسانی لحظاتی است که او به حد توان انسانی خود غرق در نظرورزی در نسبت با مهم ترین و بهترین امور است. به بیان مشهور، فیلوسوفیا (حکمت دوستی) برای انسان سعادتمندانه ترین است، هرچند انسان سوفوس (حکیم) و سوفیستس (علامه) بالذات نیست و نمی تواند باشد. این پاسخ فلسفه سیاسی به پرسش از حیات نیکوست. اما یک پاسخ بدیل و آلترناتیو هم داریم، پاسخ دین: زندگی ایمانی و مومنانه رستگارانه ترین صورت زندگانی انسانی است. در زندگی فلسفی، نظرورزی یا theorein یونانی اصلی ترین فعل، و در زندگانی دینی، عمل مومنانه مهم ترین فعل انسانی است. در واقع تاکید نگاه مدرن بر عاملیت و عمل انسانی، یعنی بر پراکسیس، اساسا ریشه در یک الهیات سیاسی ولو ناخودآگاه دارد. در واقع پرابلم شریعتی درست در متن این پاسخ الهیاتی سیاسی و مدرن معنا دار می شود. نسخه شریعتی برای خوشبختی انسان، فراخواندن انسان به عاملیت رادیکال است. انسان از آنجا که موجود بدن مند است و فقط ذهن نیست، لاجرم درگیر زیستی عملی و روزمره است. زیستی اقتصادی و گاه سیاسی و به طور کل روزمره. اما عاملیتی که دین و مدرنیته انسان را به آن فرا میحوانند، عاملیتی رادیکال است، عاملیتی که از چارچوب عمل روزمره فراتر رود و اساس آن را دگرگون سازد. عمل ایمانی در دین، و پراکسیس در تفکر مارکس چنین چیزی است.

اما آنچه در فلسفه سیاسی کلاسیک و افلاطونی دیدیم اصلا تعلقی به پارادایم عمل ندارد. انسان برای عبور از روزمرگی و دست یافتن به حیاتی انسانی، باید نظروزی کند و نه عمل رادیکال. با این حال، فیلسوف سیاسی میداند که انسان ذهن محض نیست و لاجرم باید درگیر زیست عملی شود، پس تمام هنر و پرابلماتیک فلسفه سیاسی کلاسیک در این خلاصه می شود که چگونه آن زیست سعادتمندانه نظرورز یا حکمت جویانه را با حیات عملی مشترک جمع کند و به این طریق به بیشترین حد سعادت زمینی نیل کند.

چیزی که ملکیان از بیان اون الکنه دقیقا همینه. از انجا که ملکیان هنوز زیادی مدرن و در بند صورت بندی متاخر از فلسفه سیاسی است، نمی تواند بفهمد و بگوید که اولا انسان یک موجود نظرورز نیست، اما نظرورزی سعادت اوست، در ثانی برای جمع نظر و عمل باید چیزی فراتر از گفتار آکادمیک داشت، ثالثا صورتی از نظرورزی که مایه سعادت میشود، نوعی حکمت است، نه گفتارهای منطقی و اپیستمیک و متدولوژیک، و انسان از آن درجه بالای حکمت نمی تواند بهره مستقیم و تام ببرد.

در واقع ملکیان چون به این مبانی اساسی بی توجه است، نهایت نسخه ای که میپیچد نوعی لیبرالیسم فردگرایانه شبهه معنوی و سایکولوجیک عقیم است. قطعا این نسخه رنگ و رو رفته چیزی برای ما ندارد. در واقع او جلوی شریعتی بازنده است، چون در زمین شریعتی (مدرنیته فلسفی) بازی میکند اما قواعد آن را بلد نیست. اگر بپذیریم در زمین مدرنیته فلسفی باشیم که در آن فاتحه فلسفه و حکمت خوانده شده، دیگر یگانه زندگی معنادار انسانی، زیست دینی/مدرنی میشود که مبتنی بر مفهوم پراکسیس و عاملیت رادیکال است. وقتی تنها دانش مشروع، دانش عقلانی با صورت بندی های منطقی و پوزیتیو باشد، صحنه عمل یکسره در بند پراکسیس و عاملیت می شود. پس در اینجا، قطعا تفکر شریعتی بر معنویت فردگرای ملکیان می چربد و او بازنده بازی می شود.

در واقع برای نقد رادیکال شریعتی اصلا باید از زمین دیگری وارد شد، باید نشان داد حیات نظرورز اولویت و برتری بر حیات عاملانه و عملی دارد. باید نشان داد ذات انسان به عنوان موجودی متناهی، ناپایدار، و متغیر اساسا نه با رادیکالیسم سیاسی بلکه با اعتدالی عملی و عمل به عقل عرفی می تواند رستگار و یا کمتر رنجور باشد و حفظ چنان عقلانیت عرفی و اعتدال عملی تنها با مساعی انسان نظرورز یا همان فیلسوفی مقدور است که به محدودیت های عرف و عقل عرفی واقف است و میتواند با اصلاح و تاویل عرف و عقل عرفی به عقل نظری و فلسفی و انتقادی از آن مراقبت کند. به این معنا فیلسوف سیاسی کلاسیک جامع فردگرایی و جمع گرایی است. جمع گراست چون حافظ و نگاهبان و اصلاح کننده عرف است و اهمیت آن را میداند، فردگراست چون اساس زیست خودش بر عقلانیتی نظری است که ورای عرف و عقل عرفی است و میتواند اصالت و فردیت خود را در نظروزی و جستجوی شخصی خود برای حقیقت حفظ کند. درست برخلاف روشنفکر و منور الفکر مدرن که فرد گراییش مخل و ناسازگار با جمع گراییش است و اگر در عقلانیت نظری فردیش به این برسد که عرف و جمع اشتباه میکنند، از آنها دلزده میشود و جماعات و مردمان را ملامت میکند و گاه ناسزا بارشان میکند. چرا که روشنفکر از تبار مدرنیته و الهیات سیاسی آن است، او دنبال عمل رادیکال و اصلاح جماعات است و نظرورزی اش را راهنمای عمل و مقدمه آن میکند. روشنفکر مدرن همانقدر به عرف بدبین میشود که مومن به ملحدان روزگارش. اما فیلسوف سیاسی شان و جایگاه عرف را میداند و آن را با نظرورزی خلط نمی کند، هرچند در نهان و اساس زیست فردی خود، عقل نظری را نیز بالاتر از هر عرف و عقل عملی قرار می دهد. این دقیقا چیزی است که ملکیان به سبب زیاده از حد مدرن بودنش فاقد آن است و در نهایت رو به فردگرایی عقیم و روانشناختی و شبهه معنوی می رود که ستیزه و تضاد با عرف و جمع گرایی پیدا میکند. اگر کسی نخواهد از فلسفه دفاع کند، نمی تواند نه حقیقتا فردگرا باشد نه حقیقتا جمع گرا. با این حال من در زمین بازی مدرن، پیروز را شریعتی میدانم تا ملکیان، چون عاملیت و اثرگذاری از آن چیزی است که شریعتی دنبال میکرد تا آنچه ملکیان دنبال میکند. هرچند امروز به نظرم کل زمین بازی این مدرنیته دچار تزلزل و بحران شده و برای نجات مان ناگزیریم دستکم زمین بازی مدرن را از بیرون، یعنی از زمین بازی فلسفه سیاسی کلاسیک نگاه و نقد کنیم. این دقیقا کاری است که اشتراوس میکند و برای همین من را شیفته خودش کرده است..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد