آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

هنر قدیم و هنر جدید؛ جدالی در مبانی

سلام میلاد. 

یک نکته جالب در حاشیه مطالعاتم کشف کردم، گفتم برات بنویسم شاید برای تو هم جالب باشه. یا نقدی بهش داشته باشی. 

من این مدت که برای پروپوزال مشغول مطالعه کمدی های آریستوفانس، کمدین یونانی عصر آتیک، هستم متوجه شدم معنا و بوطیقای هنر در عصر ما نسبت به عصر کلاسیک دچار تفاوتی جالب و معنی دار شده. در عصر کلاسیک، هنر نقشی محوری و مرکزی داشت، نقشی در حد و اندازه حکمت نظری و حکمت عملی (فلسفه و سیاست و اخلاق). از آن بالاتر اصلا باید گفت هنری مثل تراژدی و کمدی نویسی، محمل نوعی رقابت بود، نه فقط رقابت میان شاعران و هنرمندان متکثر، بلکه رقابت میان شاعران با فیلسوفان (حکیمان نظرورز) از یک سو، و سیاستمداران و خطیبان و سوفیست ها (حکیمان عملی و به نوعی روشنفکران عملگرا) از سوی دیگر بود. رقابت در این منظومه فرهنگی، عنصری حیاتی بود، آن هم نه رقابت بر سر موضوعی فرعی، بلکه رقابت بر سر سبک و شیوه زندگی انسان و سعادت و شقاوت او. حکیم و شاعر و مرد عمل با هم رقابت و کشاکشی جدی داشتند که سبک زندگی کدام یک منجر به سعادت انسان و فضیلتمندتر شدن او می شود.

تنشی مشابه رو میشه حتا در آیینه تمدن اسلامی و ایرانی هم دید. تنش میان حکمت نبوی، حکمت شعری و حکمت فلسفی برای ترسیم سعادت انسان و تربیت او.

اما در عصر مدرن و معاصر میشه دید که چطور هنر دچار اغما یا حتا مرگی تراژیک/کمیک میشه. دیگر در هنر خبری از مساله مرگ و زندگی و سعادت و شقاوت انسان نیست، مساله هنر تنها زندگی و بخش خاصی از زندگی انسان است و نه تمامت و عاقبت آن. آن هم عمدتا آن بخش از زندگی انسان که صرف لذت و الم و مصرف و در بهترین حالت، پروژه های سیاسی و جمعی می شود.

اما نتیجه عدول از حکمت صناعی به چیزی در حدود زیباشناسی، رنگ باختن عنصر رقابت در هنر است. هنرمندان دیگر نه رقابت و کشمکشی با فلاسفه دارند، نه ستیزی با دولتمردان و مردمان عامی. شاید طعنه و غر و دهن کجی به عنصری از عناصر زیست فرهنگی یا اخلاقی یا سیاسی حواله کنند، اما کاری به این ندارند که انسان ها اساسا باید چگونه کنار هم زندگی کنند. شاید اثری سینمایی یا رمانی ببینیم که تکه ای کلفت یا طعنه ای خوشمزه حواله آخوندها کنند، اما بعید است منظومه بدیل و رقابتی جدی با حکمت وحیانی و نبوی داشته باشند. این را قیاس کن با حافظی که بازی به مراتب پیچیده با حکمت وحیانی می کند و آن را به ستیزه ای رادیکال میگیرد، بی اینکه جار و جنجال آته ایستی راه بیندازد. خدایی دگرگون نسبت به خدای وحیانی یا خدای متکلمان می آفریند و خدای وحیانی و متکلمان را به ظریف ترین شیوه می نوازد.

هنر نه فقط از آن نیروی جدی رقابت با دیگر نمایندگان حکمت تهی شده، بلکه حتا توان رقابت خود با دیگر هنرمندان رو هم از دست داده. جا به جای کمدی های آریستوفانس میتوان ستیزه های او با اورپیدس و همر را دید، در شاعران ایرانی میتواند رگه های رقابت و ستیزه را دید، چه در فرم و چه در محتوا، اما آثار هنری جهان معاصر ما، اگر هم رقابتی داشته باشند، دست بالا رقابت در فروش و گیشه و تیراژ دارند. در عوض، در فرم و محتوا می بینی هنر به یک سازگاری و صلح و مراوده میان هنرمندان و آثار هنری بدل شده. حالا هنرمندان احساس میکنند اعضای پیکری واحدند. همه قطعات پازلی واحدند و پروژه یکسانی را دنبال میکنند که خود آن هدف و پروژه هم توسط روابط قدرت، خواه دولت ها، خواه نیروهای دیگر تعریف می شود.

جهان مدرن اما وظیفه ستیز و جدال و قضاوت را به عنصر جدیدی سپرده، یعنی عنصر نقد/منتقد. دیگر خبری از جدال حکمت شعری با حیات مدنی یا حکمت فلسفی نیست، یا ستیزه شاعران/هنرمندان با هم. حداکثر وظیفه این جدال بر عهده منتقدانی است که از جانب خود میان آثار هنری سلسله مراتب برقرار میکنند و بین آنها دست به نوعی قضاوت و حکمیت میزنند.

اما من فکر میکنم به دو دلیل نهاد نقد هم در این امر شکست خورده. یکی اینکه نقد برخلاف هنر، نهاد و صنعت مالی مشخص و مستقل ندارد و منتقدین عمدتا به پایگاه های قدرتی متصل میشوند که بتواند آنها را تامین و به این ترتیب منحل و خنثی کنند یا حتا به روابط عمومی یا مبلغ آثار بدل کنند. از طرف دیگر، خود نهاد نظری نقد هم با کل گرایی محافظه کارانه هنر معاصر هماهنگ شده، به شکلی که هایرارکی که منتقدان برای آثار هنری ارایه میکنند، صرفا یک طیف سلسله مراتبی است که هر اثر هنری در آن جای خود را دارد و وجودش آثار هنری دیگر را تکمیل میکند. در واقع منتقد هم به اندازه هنرمند فاقد چارچوب حکمی است و بنابراین حتا او هم نمی تواند از بیرون جدالی اساسی میان آثار هنری برای مرگ و زندگی و سعادت و شقاوت انسان ارائه کند. خبری از آنتاگونیسم بنیادین نیست و کمتر پیش می آید که منتقدی بتواند هنر را تا در پایه ی مسائل بنیادینی ببیند و بفهمد که از دل آن رقابتی با انحای حکمت های انسانی بیرون بیاید.

این بحران انسان عصر ماست. اگر کسی مثل فراستی که هنوز میخواهد نقد را در جایگاه اساسی آن ببیند و هنر را در قامت حقیقیش احیا کند، تا به این حد دچار کج فهمی و دستخوش نفرت و جنگ انگ های گوناگون است، دلیلش را نباید فقط در دعواهای سیاسی و ایدئولوژیک جستجو کرد. من فکر میکنم مناقشات پیرامون فراستی (به مثابه سمبول نقد) بیشتر از اینکه شخصی یا سیاسی یا حتا استتیک باشند، مناقشاتی برخاسته از مناقشه عظیم تر قدما و متجددین است، مناقشه جهان کلاسیک و هنر کلاسیک با جهان جدید و پیوست هنری اش...

نظرات 2 + ارسال نظر
پرهام جمعه 25 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 10:38 ب.ظ

این پست خوبیه، خوبی این جستارهای تبارشناسانه در اینه که آدم از شر خیلی از پرسش های لوس و دست‌فرسود درباره ماهیت هنر و ادبیات و... آزاد میشه.
اگر مقدور بود در آینده بیشتر از مطالعات و تاملاتتون درباره نسبت حکمت صناعی و زندگی سعادتمندانه بنویسید، خصوصا درباره تراژدی های آتیک مشتاقم بیشتر بدونم.

حتمن، اگر بخت یاری کند و عقل و پژوهش هایم هم به جایی برسد، حتمن در دیالوگ با تو و دیگر رفقای فکورم خواهم نوشت. ممنونم که می خوانیم

پرهام جمعه 25 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 10:40 ب.ظ

آقا من واقعا داره خوش میگذره بهم تو این وبلاگ. خدا پدر دخانچی رو بیامرزه خصوصا :-))

میلاد و وحید و خودت و ایرج چند دوست دیگر که اسم شان در این بلاگ می آید، اساسا جمع دوستانه ای هستید که در آن اصلا امکان تفکر برایم مهیا می شود. وگرنه بیرون از این جمع، بعید است بتوان این حرف ها را گفت و شنفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد