آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

نقش صدرا و فلسفه او در موقعیت کنونی ما

[در واکنش به توییت اخیر دخانچی که در آن نوصدراییان را مسئول الهیاتی وضع کنونی می‌خواند:]


خوشحالم که از تعبیر دقیق تر  «اصولیان صدرا خوانده» استفاده کردی به جای اینکه مستقیما خود صدرا را هدف بگیری.

در واقع مشکل انحصار ناشی از الهیات و وحی است، که در قالب علم اصول صورت مدرسی پیدا کرده، یعنی دقیقا علمی که اداره ی شریعت رو برعهده داره. کار صدرا این بود که شریعت رو طوری تاویل و تفسیر کند که صورتی معتدل و عادلانه (به تعبیر تو رقابتی) پیدا کند. اصلا خط ویژه ممیز علم کلام و فلسفه اینجاست: کلام علم تدافعی (apologetic) است و میخواهد شبهات مربوط به وحی و شریعت را خنثی کند. اما فلسفه میخواهد با تاویلی عقلانی، جسم شریعت و وحی را به روح پنهان اون نزدیک کند. به این معنا کار فلسفه تعدیل انحصارطلبی وحی بود و صدرا هم در حال انجام همین رسالت بود. متافیزیک صدرا رو نباید به صورت گزاره های انتزاعی و خارج از کانتکست خواند، متافیزیک برای صدرا، مثل تمام فیلسوفان دیگر، ابزاری برای پروژه ای کلان تر بود، نه یک جور نظرورزی و تئوری بافی.

اگر امروز صدرا وارونه خوانده میشود، دلیلش غلبه رقیب دیرین او، یعنی جریان کلامی سیاسی متصل به وحی، [بر نظم مدنی و سیاسی ماست].


  

فراموش نکن که صدرا نفی بلد و تبعید میشود. پیشاهنگ او یعنی سهروردی کشته میشود، ابن رشد نفی بلد میشود و... .فیلسوفان مسلمان قربانی قدرت های سیاسی انحصارطلب بودند.

در وجه معرفتی هم معارضانی مثل غزالی بودند که از خجالت تمام اصول متافیزیکی آنها درآمدند، آن هم اساسا بر مبنای متافیزیک وحی.

ندیدن این نزاع الهیاتی سیاسی، مثل این است که صدرا یا ابن سینا را مثل استاد فلسفه دانشگاه کبک یا لیون فرض کنی که توی دفترش نشسته و کتاب هایی مثل اسفار و حکمت الاشراق رو برای ارتقای درجه استادی نوشته است!

ببین میلاد! اگر بخواهی امتداد صدرا رو در ایران معاصر بازیابی کنی، خمینی و مطهری و مصباح اساسا گزینه های خوبی نیستند. صدرا رو میتوانی در چهره علامه طباطبایی ببینی. اسلام عقلانی معتدلی که تشنه گفتگو با سنت های غربی و شرقی است و اساسا هیچ دل خوشی از اسلامیسم نوظهور نداشت و اساسا هم بین اخوندها و در فضای حوزه در اقلیت و تحت سرکوب بود. علامه طباطبایی نه در ساحت نظر تمامیت خواه بود، نه شخصا یا در ساحت عمل. البته به هیچ وجه هم سودای تشکیل دولت و ملت مسلمین نداشت تا بخواهد از صدرا یا دیگران یک دستگاه توجیه نظری دولت یا حتا اتوپیا در بیاورد.

اما راجع به خمینی و مطهری ماجرا قدری پیچیده تر است. به نظرم خمینی اهمیت تئوریک خاصی ندارد، یعنی نوآوری تئوریکی ندارد، هرچند از حیث پراتیک یک نابغه بود. نهایتا هم در خمینی باید هوش عملی یا حکمت عملی رو دید، وگرنه از حیث تئوریک صرفا آموزش کلاسیکی دیده بود و دوست داشت ذوق آزمایی هایی بکند، آن هم عمدتا در عرفان نظری، تا در فلسفه به معنای دقیق کلمه. مطهری البته برعکس خمینی شم نظری قوی و هوش عملی متوسط داشت. بازخوانی مطهری از صدرا و استادش علامه نشون میداد که روحیه ی فلسفی جدی دارد، و اگر نه قدرت، دستکم جسارت دیالوگ تئوریک [با سنت های فکری و سیاسی دیگر را]  در شخصیت و آثارش  میتوان دید. اما نهایتا از همان جایی ضربه خورد که گفتم، یعنی هوش عملی متوسط باعث شد نتواند تشخیص دهد این دستگاه تئوریک فلسفی چه تضمنات دقیق پراتیکی دارد و برای همین، برخلاف استادش علامه، نتوانست از موج انقلاب و جذبه خمینی عبور کند و همین شان نظریاتش را از فلسفه به کلام فروکاست. یعنی نه فقط در عرصه سیاسی بازی خورد و در نتیجش حذف شد، بلکه در عرصه نظریه هم نتوانست تشخیص دهد در فلسفه اسلامی مساله مرکزی نه دستگاه متافیزیک، بلکه فلسفه سیاسی به مثابه سیره الفلسفیه یا زیست فلسفی است. به بیان ساده تر، فلسفه اسلامی نه جهان بینی، بلکه شیوه زندگی است که در برابر هر جهان بینی مقاومت انتقادی میکند، حتا اگر جهان بینی چیزی به استواری وحی باشد. اگر خمینی حکمت اسلامی را حکمت عملی منفصل از نظریه کرد، مطهری سطح آن را به جهان بینی/ایدئولوژی فروکاست که صرفا باید از آن دفاع نظری کرد و به این ترتیب پدر الهیات سیاسی معاصر جمهوری اسلامی شد، چیزی که تو به اشتباه آن را به فلسفه صدرا منسوب میکنی.

تکلیف مصباح هم البته روشن تراست. او در ادامه مسیر مطهری قدم برداشت. طبق معمول هوش نظری بالا، اما شم پراتیک کاملا منفصل از سنت فلسفه اسلامی. اگر معمار الهیات سیاسی شیعی مطهری بود، مصباح نقش بازسازی و مرمت اون بنا رو داشت. پایگاه مصباح و مطهری و خمینی فلسفه اسلامی نیست، پایگاه خمینی عرفان بود، پایگاه مطهری کلام و پایگاه مصباح صرفا تعلیم و معلمی سنت کلامی سیاسی مطهری. تبار همه اینها به الهیات وحیانی میرسه. پایگاه خمینی قدری از وحی البته دورتر است، اما این باعث نزدیکیش به پایگاه فلسفه نمیشود. خروجی عرفان نظری خمینی در سیاست عملی رندانش متجلی شد، نه در فیلسوف تر شدنش.

این در حالی است که اتفاقا عرفان هم خودش یک رقیب برای فلسفه و الهیات طبیعی است، و البته تا حدودی هم با الهیات وحیانی رقابت داره.

در مقام جمع بندی باید بگم وقتی از صدرایی در معنای دقیق کلمه حرف میزنیم، تقریبا یک نماینده بیشتر در عصر معاصر برای آن وجود نداره، آن هم علامه است و لاغیر. خمینی و مطهری و دیگران هر کدام از جناح های کاملا متفاوت و بلکه متعارضی برخاستند. فلسفه یک محتوای نظری صرف نیست، یک شیوه و الگوی زندگی است. نمیشود به صرف اینکه کسی شرح منظومه را از حفظ میخواند یا با اصطلاحات صدرا و شیخ اشراق جمله سازی میکند، او را فیلسوف در معنای دقیق خواند. فلسفه متضمن نوعی درگیری رادیکال با وحی است. چیزی شبیه درگیری علامه با متن قرآن تا از آن تاویل عقلانی بدهد. این درگیری هم تا زمانی که تعین عملی و انضمامی پیدا نکند باز در معنای دقیق فلسفی نیست. مساله بحث خنثی ملانقطی با مفسران وحی نیست. مساله به چالش کشیدن حیات آنهاست. به این معنا فیلسوف نه فقط با مبانی نظری بلکه با تمامیت شهر و شرع در میوفتد و شهر و شرع هم به نوبه خود البته از خجالت فیلسوف در میاد. به این معنا فلسفه نمی تواند موسس یا توجیه گر هیچ شهر و دولت و ملتی باشد، بلکه منتقد رادیکال آن است. این چیزی است که خمینی و مطهری با هوش عملی شان آن را به فراست دریافتند. باید از فلسفه خارج شد تا به شهر و شرع و عرف وارد شد. خمینی بنیانگذار شهر شد و این را هم با همان ابزار شبهه وحیانی، یعنی عرفان نظری و مبارزه سیاسی انجام داد، مطهری و مصباح و... هم به نوبت مدافعان نظریات و میراث الهیاتی سیاسی خمینی شدند. این نسبتی با کنش انتقادی امثال صدرا و شیخ اشراق و ابن رشد و دیگرانی ندارد که اتفاقا به جای مدافع شهر، به عنوان مهاجم شهر بازشناخته شدند و به مجازات و پیگرد آن رسیدند. علامه هم به این معنا هنوز فیلسوف کامل و دقیق در دلالت صدرایی آن نیست، چون هنوز با رادیکالیسم امثال صدرا فاصله داشت و چندان شجاعت تام برای مقابله با متکلمان را نداشت، اما بیشتر از هر کس دیگر توانست نزاع فلسفه را با وحی و الهیات وحیانی زنده کند و فلسفه را در مقام تاویل وحی تا بین السطور قرآن ببرد. این شجاعت نظری و عملی که برای او هزینه بسیار داشت کجا، و کنش متکلمانه مطهری کجا که دغدغه دفاع از جهان بینی اسلامی در برابر هر صورت بدیل ایدئولوژیک دیگر داشت. [زدن] ریشه انحصارگرایی نظم سیاسی در این نیست که هگل و یا دیالکتیک را، بای نحو، داخل فلسفه کنیم، ریشه انحصارگرایی این باور رادیکال است که حقیقت مطلقی وجود دارد که تنها با ایمان و اطاعت از آن میتوان به رستگاری دنیوی و اخروی نایل امد. این جوهره الهیات سیاسی وحیانی است و در کلام سیاسی معاصر در قامت فلسفه های جهان بینی مطهری و مصباح و... تجلی یافت.

خلاصه که اگر دشمن را درست تشخیص ندیم، گناه وضع موجود را گردن افرادی می اندازیم که اتفاقا راه نجات ما از این وضعند. درست مثل هایدگر که گناه تاریخ غرب را گردن سقراط و افلاطونی می انداخت که از قضا یگانه راه نجات ما در مقام انسان های متناهی و میرا هستند. البته که هایدگر با زدن افلاطون و سقراط و با بدخواندن انها، در نهایت منجی را تنها خدا یا موجودی از سنخ خدایان می دانست. من فکر میکنم این نعل وارون تو، در زدن صدرا، هم آخر به همان جای غلط می رسد که هایدگر رسید. متافیزیک و نیهیلیسم حاصل افلاطونیسم بود نه افلاطون، یعنی درست حاصل انحراف از افلاطون به اسم افلاطون گرایی. انحراف از سنت فلسفه مدنی که از فارابی تا صدرا امتداد یافت هم در متن تمدن ما، به سبب شاهکار 57، درست به اسم صدرا گرایی و فلسفه اسلامی سند خورد. خلاصه سوال اصلی تو به عنوان اکتویسیت سیاسی و تئوریک باید این باشد که دشمن کیست/کجاست، اگر او را اشتباه تشخیص دادیم، همانطور که هایدگر اشتباه تشخیص داد، هیچ بعید نیست بلایی که سر هایدگر آمد، سر ما بیاید....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد