آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

نخستین صورت بندی فراگیر از مساله الهیاتی سیاسی ما

تلاش تو برای نجات شرع از دست استیت، شبیه تلاش لیبرالیسمه. لیبرالیسم میگه قانون/حقوق غیر از اخلاقه. حوزه یکی الزام بیرونیه، حوزه دیگری التزام درونی.


تو اوایل سعی میکردی خیلی در لفافه بگی شرع مثل اخلاقه و نباید با قانون خلط شه. استدلال هایی شبیه استدلال های لیبرال که میگن: اخلاق به عرصه خصوصی مرتبطه، قانون به عرصه عمومی. اخلاق حداکثری است، قانون حداقلی. اخلاق تابع باورها و سنت هاست و بنابراین متکثره، اما قانون حد مشترک است و عرف عام. قانون معطوف به صورت و صوری است، اما اخلاق اساسا محتوا محور است. قانون ساحت اطاعت بیرونی است، اما اخلاق ساحت اراده درونی. قانون بر اساس سود و زیان است، اخلاق بر اساس ارزش. قانون قابل تغییر است، اما اخلاق لایتغر و.. 

 

تو در تمام این استدلال ها جای اخلاق رو با شرع عوض میکردی. 


حالا در پست اخیرت هم که به صراحت متذکر به اینهمانی شرع و اخلاق شدی.


بیا از این موضوع صرف نظر کنیم که آیا تفکیک ها دقیقا و در عالم واقع برقرارند و آیا لیبرالیسم سیاسی در ترسیم این مرزها محق بوده یا نبوده. این رو هم کنار بذاریم که آیا طرح اجتماع سیاسی و مدنی بر اساس این مفاهیم و مرزبندی ها در عمل موفق بوده یا بحران ساز. حتا این بحث رو هم کنار بذاریم که آیا این تفکیک ها مطلق و همیشگی بودند یا در شرایط و عصر خاصی پدید آمدند و آیا ما واجد آن شرایط و وارد آن عصر شدیم یا نه.


من مایلم فقط روی این نکته مهم متمرکز شم که آیا شرع=اخلاق است، یعنی شرع لزوما اخلاقی و اخلاق لزوما شرعی است؟


این سوال رو با یک سوال پاسخ میدم، سوالی که جوابش رو به شهود شخصیت واگذار میکنم: میدانیم صورت کلی گزاره اخلاقی این است کار الف را بکن چون الف خوب است. پس این خوب بودن و بد بودن است که سرنوشت احکام اخلاقی را رقم می زند. اما برویم سراغ شرع. شرع کدام را می گوید: الف را بکن چون الف خوب است یا می گوید کار الف را بکن، چون خوب الف است؟


ظاهرا سوالم یک بازی زبانی بی معناست، اما اینطور نیست. در حالت اول میگویم مفهومی مثل خوب بودن داریم (از راه شهود، عقل، فطرت، طبیعت یا هر چیز دیگر) حالا تو باید ببینی کار الف ذیل خوب قرار میگیرد یا ذیل بد. این چیزی است که در اخلاق رخ میدهد. اما حالت دوم چطور؟ در اینجا خبری از مفهوم یا تصور یا گرایش از پیش موجود به خوبی نیست. خوبی جهتی نیست که تو با مفهوم کلی از پیش موجود به سمتش بری. در این حالت، حرکت از امر جزیی به امر کلی داریم: خوبی همان چیزی است که با انجام این یا آن امر تازه اصلا محقق می شود. اگر شرع بر اساس مکانیسم نخست عمل کند، اخلاق است. اما اگر مکانیسم شرع حالت دوم باشد، در آن صورت شرع اخلاق نیست.


اگر به ترمینولوژی آشناتر برگردم مساله را اینطور صورت بندی میکنم: اخلاق بر اساس مفهوم حق عمل میکند. حق طبیعی وجود دارد، به این معنی که حقیقتی وجود دارد که به حکم طبیعت و ماهیتش خیر و نیک است. اخلاق بر مبنای این حق طبیعی بنا می شود. (اینجا حق طبیعی را در معنای کلاسیک و یونانی باید فهمید، نه معنای مدرن و لیبرالش). اما در صورت بندی دوم سر و کار ما نه با حق، بلکه با تکلیف است. هیچ خیر فی نفسه یا حقیقت طبعا خیری در کار نیست مگر تکلیف ما به فعل خیر. اینجا تقدم با عمل یا تکلیف است نه با حق طبیعی.


(توجه کن که این دوگانه حق و تکلیف ربطی به دوگانه ای که سروش میگوید ندارد. سروش از حق همان حق در معنای مدرن و لیبرالی را میفهمد که در نهایت مضمونی حقوقی و اساسا از حیث اخلاقی غیر التزام آور برای فرد ذی حق است. حق و تکلیفی که من اینجا میگم کاملا متفاوته، حق اینجا اتفاقا برای فرد ذی حق الزام اخلاقی ایجاد میکنه. تفاوت این دو تلقی از حق را افلاطون با هنرمندی تمام در محاوره گرگیاس بسط داده).


خب به بحث اصلی برگردیم. آیا مدار شرع بر اصل حق طبیعی است یا اصل تکلیف مطلق؟


پاسخ من حالت دوم است. اما چرا؟ به این دلیل مهم که اساس دین وحیانی بر نزول وحی و رسالت نبی است. نبی باید پیامی را که از ملک وحی دریافت کرده به قومش و بلکه کل جهان ابلاغ کند. وحی شامل دستورالعمل هایی برای حیات رستگار و ابدی است. انسان اما بدون این دستورالعمل ها، و به خودی خود نمی تواند رستگار شود. ان الانسان لفی خسر. سرنوشت همه خسران است. کل شی هالک الا وجههی. هر چیزی هلاک می شود مگر صورت و وجهه ی خداوند. وحی می آید تا انسان را به این وجه الهی متوجه کند. وحی می آید تا انسان را از هلاکت نجات دهد و رستگار کند، وحی می آید تا راه ایمان گشوده شود. وحی لطف و عطیه و رحمت خداوند به انسان است. نور بینایی است در چشمان نابینای او تا اصلا بتواند ببیند. برای انسان به خودی خود هیچ خیر فی نفسه، و حقی که طبعا حق باشد در کار نیست. حق اصلی نزد خداست و انسان باید مبادرت به فعلی کند که از ناحیه وحی بر او معلوم آمده است. فعل و دستور وحی، امر تنجیزی است، دستور مطلق است، حکمی ورای هر قید و شرط است و با هیچ توجیه و توضیح عقلانی قابل فهم نیست. ایمان اطاعت محض است، اطاعتی که حتا با شهود اولیه اخلاقی ما میتواند ناسازگار باشد. شهود ما که هیچ، حتا میتواند با شهود انبیا ناسازگار باشد، چنانکه در مثال خضر یا قربانی کردن اسماعیل میبینیم. ایمان عمل محض است، عمل مطلق، عمل رادیکال، عمل ورای هر گونه intelligibility و فهم پذیری.


ده فرمان عهد عتیق، عمل مکاشفه در عهد جدید، و آیه حیرت آور «یا ایهالذین آمنوا آمِنوا» در قرآن، همه نشان هایی از این فرمان مطلق هستند. ایمان عملی مدام و بی پایان است. عملی گشاینده.


عمل ایمان، دستورالعمل هایی که انبیا و اولیا تقریر میکنند جاری می شود. اساسا تو به پدر و مادر نیکی نمیکنی چون این خوب است یا ذیل مفهوم خوبی قرار میگیرد یا حق طبیعی توست که این عمل خوب را انجام دهی تا کمال اخلاقی بیابی. نه! تو باید نیکی کنی چرا که باید نیکی کنی. باید بکنی چون باید بکنی. باید اطاعت کنی، چون باید اطاعت کنی. همانطور که آن آیه میگوید باید ایمان آوری هرچند پیشتر ایمان آوردی، و چون ایمان آوردی باید آن را هرآینه تجدید کنی. ایمان اطاعت محض است، اطاعت مطلق و پایان ناپذیر. یگانه راه گریز از خسران و هلاکت.


شرع درست در این مناسبات معنادار میشود. به تعبیر غزالی تو روزه نمیگیری چون مفید است یا هر چیز دیگر. تو باید روزه بگیری چون باید روزه بگیری، چون خدا گفته و تو باید اطاعت کنی. روزه گرفتن حق طبیعی تو نیست، وظیفه اخلاق یا فضیلت اخلاق تو نیست، روزه تکلیف توست و این معنای عمل به حکم خداست. اگر بنا بود بشر بتواند قائم به نفس و عقل خود تشخیص خیر و شر دهد، دیگر بعثت انبیا و ارسال مرسلات معنا نداشت. شرع اینجا معنا دارد.


پس شرع اخلاق نیست، و اساسا اخلاق هم نمی تواند باشد. اما این به آن معناست که احکام شرع لزوما غیراخلاقی یا معارض با آن است؟ قطعا برای عامه مردم پاسخ منفی است. مردم عامی اصلا به این معنای اکید و ایمانی متشرع نیستند، همه صبر خضر نبی و طاقت ابراهیمی ندارند. شرعی که بر مردم جاری می شود، شرعی سازگار با طبایع و بضاعت و وسع آنهاست. اسم این شرع تسهیل شده همان عرف است. پس عرف اساسا چیزی نیست جز شرع در ظرف و وزان مردم عادی. با این حال، مبنای آن عرف، به صورتی ایمانی و شرعی ارجاع دارد، به عمل ایمانی. نبی بر قومش شرع را سمحه و سهله می گذارد، و راه دشوار ایمان را هم بر خواص و زبدگان باز میگذارد. ضروری نیست تا همگان آن ایمان خالص و مطلق را به جا آورند، چنانکه چنان ایمانی اصلا در وسع همه و شاید هیچ کس نیست، مگر خود نبی. پس نبی والاترین انسان و مخاطب وحی و کوشنده و ساعی در راه ایمان مطلق است. او خود یک تنه و به تنها به عمل ایمانی، یعنی اطاعت محض و مطلق مبادرت میکند، و از طریق این عمل مومنانه، راه ایمان را باز میکند تا به این ترتیب امتش را شفاعت میکند. او آن عمل مطلق شدید را رقیق و نسبی میکند و در قالب عرف قوم جاری می سازد. در این انسان شناسی وحیانی و نبوی اساسا جایی برای حق طبیعی و اخلاق نیست. به همین ترتیب نظم مدنی هم که مبتنی بر اخلاقی باشد در اینجا نداریم. نظم مدنی نبوی، مدینه نبوی است که نبی برای امتش بنا میکند. بنای آن مدینه ایمان است و بنای آن ایمان اطاعت و اساس آن اطاعت وحی.


اما این یگانه مواجهه با مساله اخلاق و عرف و مدینه نیست. درست در برابر این جهان شناسی و انسان شناسی و ارزش شناسی نبوی، جهان شناسی و ارزش شناسی و انسان شناسی فلسفی را داریم که اس و اساس آن مفهوم طبیعت است. طبیعت در معنای یونانی آن امری است که حتا از ساحت اراده خدایان هم بیرون است. طبیعت ماهیت و روال و قانون درونی اشیاست. طبیعت مبدا و نیروی حاکم بر تمام تحولات و تغییرات و صیرورت هاست، اصل حاکم بر همه چیز حتا حاکم بر خدایان، به این معنا که خود خدایان هم طبیعت خدایی دارند. حق طبیعی هم درست به این معناست که حق و درستی و عدالتی داریم که به حکم طبیعت درونی اش حق و درست و عادلانه است. در این صورت فلسفه چیزی نیست جز کوشش تا سرحدات توان انسان برای درک امر طبیعتا درست، امری طبیعتا حق است و امری که بالطبع عادلانه و بلکه خود عدل است. فلسفه هم باور دارد که ان الانسان لفی خسر. فلسفه هم می فهمد که زور عرف نمی رسد تا انسان را رستگار کند یا از هلاکت نجات دهد، اما پاسخ فلسفه برخلاف دین است. نه عمل اطاعت کور و محض، بلکه نظرورزی درباب والاترین امور و جستجوی حق طبیعی است که نجاتبخش انسان است. فیلسوف میداند که نمیداند، اما با همین نمیدانم تمام دانسته های عرف را به باد پرسش و چالش و انتقاد میگیرد. حالا از پس این جستجو و نقد عرف، اخلاق پدید میاد. حکمت عملی که برآمده از آن حکمت نظری است، یعنی مبتنی بر اصل حق طبیعی. این اخلاق منتهی به پیدایش فضایل اخلاقی و کمال اخلاق و احکام اخلاقی می شود. از پس این احکام و ارزش ها، حالا امر مدنی و سیاسی شکل میگیرد که مبتنی بر حکمت عملی است که خود آن حکمت عملی مبتنی بر حکمت نظری است. این سیاست در معنای ارسطویی و قدمایی است که به تشکیل پولیس منتهی می شود، جایی که کمال اخلاقی و طبیعی انسان در گرو بودن در آن است. حالا به نزاع اخلاق و شرع و پرسش اولیه برگردیم:


تفاوت اخلاق و شرع، فرق پولیس و امت فرق وحی و فلسفه است. این دو از اساس در دو افق جدا سیر میکنند. یکی در ساحت ایمان و اطاعت، دیگری در ساحت نظرورزی و عقل. یکی بر بنیاد حق طبیعی است، دیگری مبتنی بر دستور مطلق.


اما چرا این تنش دین و فلسفه، تنش اخلاق و شرع برای عامه مردم چندان پیدا نیست؟ چون عامه مردم نه مومن بلندمرتبه اند نه فیلسوف اهل نظر و متوغل. اساس زندگی عامه مردم نه دستور مطلق است، نه حق طبیعی. مردم بر اساس عرف زندگی میکند. عرف است که به آنها خط و ربط میدهد، نه شرع نه عقل.


در واقع ستیز اصلی جای دیگر است. جایی که نبی از سویی، و فیلسوف از سوی دیگر، دست به تاویل عرف میزنند. انسان ها عمدتا و عرفا میفهمند که باید به پدر و مادر احسان کنند یا نباید هم را بکشند. اما این فهم عرفی آنها هنوز بی بنیاد است. نبی اما این فهم عرفی را با ایمان و وحی تاویل میکند، طوری که آن حکم عرفی حالا ارزش شرعی و قطعیت مطلق پیدا میکند. فیلسوف هم بر اساس مبادی و مبانی خود، آن حکم عرفی را تبیین میکند و به این ترتیب به آن صورت اخلاقی میدهد. حالا مردمی که عرفا میدانستند نباید آدم بکشند، با دو حکم متفاوت رو به رو میشن. یکی حکم شرع که میگوید آدم نکشید چون خدا می گوید چنین نکنید (آدم نکشید چون این دستور مطلق است). دیگری حکم اخلاق است که می گوید آدم نکشید چون اخلاقی نیست که آدم بکشید (آدم نکشید چون آدم نکشتن خوب است، چون حق طبیعی مبنی بر آدم کشتن ندارید). میبنی که مساله برای عرف چندان فرقی نمیکند، اما این دو حالت در ریشه و نتایج بسیار بسیار از هم فاصله دارند. این دو در دو افق از سعادت سیر میکنند. دو جور جماعت سیاسی می سازند و به دو گونه تاریخ و تمدن راه می برند.


القصه، با این تفاسیری که گفتم گمان نمیکنم بتوان به این سادگی جای شرع و اخلاق رو با هم یکی کرد. اگر کسی در قاب عرف صرف بایستد آن وقت شاید بگوید این دو یک چیزند و به یک نتیجه می رسند، اما اگر قاب را در نقطه ای دقیق تر و با لنزی تیز تر بگذاریم، دیگر این خلط جایز نیست.


من فکر میکنم با مجموعه بحث هایی که در بالا کردم، شاید کمابیش نسبت قانون هم با این مقولات روشن تر شده باشد. قانون در معنای مدرن و معاصرش، در واقع برخلاف درک یونانی و وحیانی، عرفی است که خودبسنده شده و نه با اخلاق و حکمت عملی و نه با شرع و اطاعت ایمانی پیوند نمی خورد. در واقع قانون جدید، از یک طرف میراث از شرع برده چون حکم مطلق لازم الاجراست، هم میراث از فلسفه برده چون داعیه عقلانی بودن دارد. اما به هر حال موجودیت و مرجعیت جدید و خودبسنده است. نه مرجعیت حق طبیعی و اخلاق را دارد، نه مرجعیت وحی و شرع.


اما باید متوجه بود که این به معنای نسبت مساوی قانون با اخلاق و شرع نیست. قانون هرچند دیگر به مرجعیت وحی کاری ندارد، اما اساسا خودش مرجعیت مبتنی بر الهیات سیاسی دارد، حکم قانون تنجیزی و مطلق است درست مثل حکم خدا. برخلاف حکم اخلاق و حکمت عملی که متناسب با موقعیت و شرایط متغیر است (به مفهوم فرونسیس در اخلاق ارسطو رجوع کن). حکم قانون برای صیانت از انسان ها از هلاکت در وضع طبیعی است، همانطور که حکم وحی برای گشودن راه نجات از خسران انسان و هلاکت ناگزیر اوست. و دقیقا بر خلاف حکم اخلاق که دغدغه فضیلت و رذیلت و کمال اخلاقی اشخاص را دارد، نه قانون و نه وحی کاری به کیفتی به اسم فضیلت اخلاقی انسان ندارند، چون نه قانون و نه وحی به حق طبیعی یعنی امر فی نفسه و طبیعتا عادلانه و درست، کاری ندارند و بدون حق طبیعی فضیلت در معنای اخلاقی منتفی است. در عوض وحی و قانون هر دو به مومن یا شهروند فایده گرا باور دارند، وحی میگوید تو عمل به شرع کن تا سود اخروی را که همان سود حقیقی است ببری، قانون میگوید تو عمل به قانون کن تا از امتیازات و بهره های قانونی سود ببری. کمال شهروند و مومن، نه صفتی ذاتی او، بلکه وصفی ناظر بر فایده و زیان اوست. نهایتا اینکه هم قانون و هم شرع می خواهند مصالح جمع (شهر، امت) را حفظ کنند، اما نهایت اخلاق رستگاری فردی است که به فضایل اخلاقی آراسته شده.


اساسا ژن قالب در پدیده قانون ژن شرع است، و شاید فقط در یک موضوع خاص اخلاق توانسته بر شرع پیروز شود و آن باور به سعادت دنیوی است. قانون شرعی است که سعادت را در آیینه ی زمین و نه ملکوت تماشا میکند. غایت بس شبیه به غایت اخلاق، اما با مسیری کاملا متفاوت و بس شبیه به مسیر شرع! همین تعارض در ذات موجودیت مدرن، یعنی قانون و حقوق استیت جدید، باعث بحران های تفکر لیبرال شده. لیبرالیسم با هزار لطایف الحیل اخلاق را از قانون/حقوق جدا میکند، اما توجه نمی کند که با این کار فقط خود را به الهیات سیاسی جدید مبدل میکند، به شرعی طاهرا عرفی و سکولار! لیبرالیسم برای اینکه حقوق را از اخلاق مجزا کند، چاره ای ندارد جز آنکه خودش شبیه شرع شود، چون اساسا بدیلی در برابر حیات نظرورزانه نداریم، مگر حیات مومنانه. به این معنا اصلا خود تمایز اخلاق و حقوق یا اخلاق و قانون، تمایزی شرعی و الهیاتی است، تمایزی مبتنی بر الهیات سیاسی لیبرال.


پس در مقام جمع بندی به دو حکم بسنده میکنم.


اول اینکه شرع اخلاق نیست. نمی توان همانطور که در لیبرالیسم اخلاق را از قانون بیرون میگذاریم، شرع را نیز از قانون بیرون بگذاریم. چرا که ماهیت شرع و اخلاق از اساس دو چیز جداست.


دوم آنکه قانون جدید که حاصل خودبنیادی عرف و عقلانیت عرفی (و نه فلسفی و نظری) است، هر چند با شرع و اخلاق قدیمی فاصله دارد، اما نسبتش با این دو مساوی نیست. قانون اساسا و بیشتر ماهیت شرعی الهیاتی دارد تا ماهیت فلسفی اخلاقی. به میانجی همین ماهیت شرعی نیز میتواند تفکیک اخلاق و حقوق یا اخلاق و قانون را پدید آورد. تمام مساله دقیقا اینجاست که ماهیت الهیاتی سیاسی این استیت جدید، اتفاقا زمینه را برای نزدیکی و جذب همان شریعت وحیانی در مقام قانون بیشتر فراهم میکند. در واقع، هرچند قانون نه اخلاق است و نه شرع، اما استعداد درونی خیلی بیشتری برای جذب و درونی کردن شرع به عنوان قانون دارد. یک اصل شرعی خیلی راحت تر میتواند قانون شود تا یک اصل اخلاقی. این اساسی ترین چیزی است که تو بهش بی توجهی. درست است که شرع قانون نیست، چرا که اصلا شرع در امت های دینی نقش تنظیم کننده عرف را داشت و بر اساس اصل ایمانی و باور به غیب و جهان اخرت و اصل اطاعت مطلق از خدا، عرف مومنان و اهل امت خویش را اصلاح و کنترل میکرد. این در حالی است که در استیت و دولت مدرن دیگر غیب و جهان اخرت و خدای همه توانی در کار نیست. پس طاهرا جوهر وحی نفی شده. تا اینجا حق با توست، استیت اسلامی گزاره ای محمل است. اما به از اینجا به بعدش توجه نمیکنی. استیت اسلامی نیست، اما چون استیت در ضمن از در نفی و تحدید اخلاق نیز در آمده، به شدت نیز خواهان نوعی الهیات وحیانی و شریعت مجسم است. چون استیت مدرن فاتحه پیوند اخلاق و سیاست را میخواند، اتفاقا اساسا خواهان وحی و شریعت وحیانی است. خصم استیت مدرن بیش از آنکه الهیات وحیانی و شرع باشد، پولیس اخلاقی کلاسیک است. دقت کن که استیت جدید زاده خودآیینی عرف بود. اما خود عرف تا پیش از عصر جدید چیزی نبود جز آنچه حاصل تاسیس یا دستکم امضای نبی بود. نبی عرف را یا وضع میکند (نبی در مقام موسس امت و واضع هنجارهای آن) یا انکه بعض عرف از پیش موجود در شهر را رد و مابقی را امضا و تایید میکند.


اما کار فیلسوف چه بود؟ نقادی عرف موجود بر اساس حکمت عملی و نظری. نقد اخلاقی و فلسفی عرف. پس اصلا از همان ابتدا جناح شرع به جناح عرف نزدیک تر و این هر دو در برابر جناح فلسفه بودند. حالا در عصر مدرن هم که استیت در قامت عرف، خودآیین شده، کماکان قرابت خود با شریک دیرینش را حفظ کرده و هنوز با خصم اصلیش، یعنی اخلاق و فلسفه اخلاقی تقابل دارد. برای همین است که اخلاق از شهر اخراج و به عرصه خصوصی تبعید میشود.


کجفهمی ما اینجاست که متوجه تمایز اسلام و مسیحیت نمیشیم. در مسیحیت چون مسیحیت با فلسفه یونان و اخلاق آن درآمیخت، پس فکر میکنیم خصومت استیت مدرن با دین به سبب تقابلش با خود دین بوده، در حالی که استیت جدید به سبب خصومتش با اخلاق و فلسفه دین مسیحی را که فلسفی و اخلاقی مآب شده بود کنار گذاشت.


قصه در مورد اسلام و یهودیت که برخلاف مسیحیت واجد شرع وحیانی و بی نیاز از اخلاق و فلسفه یونانی بودند کاملا متفاوت است. نباید فکر کنیم استیت برای دین و شرع از رو بسته. استیت با دین و شرع ما نه تنها از رو نبسته، بلکه اساسا با آن قرابت ساختاری و اساسی دارد. این الهیات لیبرال، اساسا گمشده ای دارد که شرع و الهیات وحیانی پاسخی مناسب و درخور به آن است. اینکه ما در لحظه ی کنونی مدرنیته شاهد استیتی هستیم که برخلاف استیت های مدرنیته متقدم در حال جذب شرع به عنوان قانون جدید است، اتفاقی تصادفی یا چرخشی تاریخی نیست. مساله اساسا بر سر تفاوت مسیحیت و اسلام از یک سو، و ساختار الهیاتی سیاسی خود استیت جدید است. در غرب و مدرنیته متقدم فلسفه به کمک عقل عرفی سیاسی شتافت تا الهیات وحیانی مسیحی را مغلوب کند. اما اساسا همین استیت با کمک الهیات سیاسی ناخوداگاهش خود فلسفه را مغلوب کرد و بعدتر با همدستی الهیات وحیانی شرعی، فاتحه اخلاق و فلسفه را، در کشورهای نظیر کشور ما، خواند. ما باید این موقعیت غامض و پیچیده را فهم کنیم، وگرنه با شبیه سازی اسلام و مسیحیت (این فرض که دین اساسا همان اخلاق است) و با فرمول های الهیات سیاسی لیبرالی (اینکه اخلاق/دین/شرع را نباید با قانون/حقوق خلط کرد)، بسیار بعید است بتوانیم گره از مشکلات کنونی باز کنیم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد