آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

درباره نسبت بلاغت و دقت: تاملی در تقدم سیاق متقدمین

(مصاحبه آشوری، به نقل از کانال تلگرامی ادیب سلطانی:)

این تصور که کتاب فلسفه، آنهم کتابی درباره‌ی ایده‌آلیسم آلمانی قرن نوزدهم باید به زبانی نوشته یا ترجمه شود که همه بفهمند، نمی‌دانم از کجا در‌می‌آید. کتاب فلسفه برای کسی نوشته یا ترجمه می‌شود که دست‌کم چیزی از مسائل اندیشه و زبان فلسفه می‌داند و اگر کسی زوری زد تا با مهندسیِ زبانی زبانِ دشوار ناشناخته‌ای را آشنا کند، باید دقت کرد که او چه‌کار می‌کند و در کارش اصول و منطقی هست یا نه. یعنی باید پای او زحمت کشید. کتاب فلسفه، بخصوص فلسفه‌ی هگل و شلینگ، رمان نیست. حتا برخی از دوستان من، زمانی که در امریکا بودم، به من نامه نوشتند که تو همان کاری را کرده‌ای که ادیب‌سلطانی در ترجمه‌ی کانت و کتابهای دیگرش کرده است. من در پاسخ نوشتم که معلوم می‌شود که شما نه دقت می‌کنید ادیب‌سلطانی چه می‌کند نه من چه می‌کنم. درست است که هردوی ما واژه می‌سازیم و هوادار «نو‌زبانی» (neologisme) هستیم، ولی بکلی دو روش جداگانه داریم. من کاری ندارم که روش من درست است یا نه، ولی این چشمداشت که کتاب فلسفه، آنهم کتابی درباره‌ی فلسفه‌ی آلمانی را مثل رمان بشود خواند، آنهم در قلمرو زبانی مانند فارسی با آنهمه تنگناها و بیگانگیهایش با اندیشه‌ی اصلی، البته انتظار بیهوده و باطلی است. این تصور که به زبان «شیرین» فارسی همه‌چیز گفتنی است و به آسانی هم، البته از آنجا برمی‌خیزد که ما هیچ تأمل علمی درباره‌ی رابطه‌ی فرهنگ و زبان نکرده‌ایم. اینکه هرکس که بتواند شعر سعدی را بخواند و به‌آسانی بفهمد باید هر چیز دیگری را هم در قلمرو این زبان به‌آسانی بفهمد، بویژه چیزهایی اینهمه بیگانه با فضای فکر و تاریخ و فرهنگ ما را، تصور ساده‌اندیشانه‌ای است. هر چیزی را به هر زبانی نمی‌شود گفت، مگر اینکه آنقدر آب داخل آن کنیم که قطره‌ای مایه در یک سطل آب بشود. همه‌ی ما مثل یعقوب لیث می‌گوییم، «چرا چیزی باید گفتن که من اندر نیابم!» چون اینجا دنیای استبداد شرقی است و هر کسی برای خود یعقوب لیث است یا رعیتِ یعقوب لیث. کسی نمی‌پرسد که در این کار «منطقتان چیست؟» «چرا این کار را می‌کنید؟» کمتر کسی گوش به حرفی می‌دهد و از درِ درست وارد بحث می‌شود.



داریوش آشوری،

خاستگاه: گفت‌وگو با ماهنامه‌ی کلک، اسفندِ ۱۳۷۱؛ چاپ‌شده در کلکِ شماره‌ی ۳۷، فروردینِ ۱۳۷۲. 

( نقد من: در پاسخ به وحید) 


راستش یک زمانی با این منطق موافق بودم، اما الان بعد از تجربه نگارش و ویرایش در زبان فارسی باید بگم این منطق هم چندان درست نیست. در واقع نفی سلاست و سلامت زبانی با این توجیه که من متن فلسفی کار میکنم هم میتونه سرپوشی بشه برای زبان ندانی و یا نفهمیدن متن اصلی. به این معنا که من یا متن اصلی رو نمیفهمم پس رو به ترجمه خطی و واژه به واژه و واژه سازی میارم تا بدون کمترین اجتهاد و شم زبانی و نحوی، صرفا متن اصلی را به زبان دیگر بازگردانی کنم. یا اینکه من متن اصلی رو میفهمم، اما چندان چندان شناختی از لایه های فکری و تاملی زبان مقصدم ندارم تا بتوانم عبارات را به سیاق و نحو سالم در آن دربیاورم. گاهی هم مشکل از اینجاست که من اینقدر در زبان مقصد کم تفکر کردم و کم متن نوشتم که نمی دانم یک تفکر را چطور در آن بیان کنم، پس فکر میکنم خود این زبان گنجایش فکری ندارد. به نظرم این تحقیری که آشوری نثار سعدی کرده و روانی و بلاغت بی نظیر و فهم پذیری اونو نشان از کم فکری و کم عمقی گرفته، نشون میده برخلاف ادبیب چندان درک عمیقی از لایه های هرمنوتیکی جهان ادبیات فارسی نداره.

البته که درست میگه هر تفکری رو نمیشه با هر زبانی بیان کرد، ولی این تصور که بلاغت تنافری با عمق داره اتفاقا نشان از کم عمقی بلاغت خود اشوریه. قبول دارم شلینگ و هگل به روانی و زیبایی سیسرون و سنکا و افلاطون نمی نوشتند، اما فکر نمیکنم نثرشون از مابعدالطبیعه ارسطو زمخت تر بوده باشه. همون نثر زمخت ارسطویی در ترجمه های عربی یا گرته برداری ابن سینا در کتاب شفا، به یک نثر قابل فهم و روشمند و اسکولاستیک بدل میشه. تا جایی که همین نثر عربی شده ارسطویی دقت های مفهومی ایجاد میکنه که در اصل یونانی نبود. اینجا نثر اسکولاستیک عربی یا همینطور لاتینی، نه صرفا برگردان واژگان بلکه عینا تفکری خودایین و زنده و ارگانیک و خلاق میشه. کما اینکه نثر زمخت ارسطو در خود یونانی هم نهایتا زنده و پویا بود. اما نثر آشوری در ترجمه کاپلستون واقعا اینطوره؟

من نمیخوام بگم آشوری لزوما یا همیشه دچار یکی از اون سه محذوریه که گفتم، خیلی جاها هم انصافا اجتهادات و ذوق زبانی خوبی نشون داده یا اتفاقا عبارات سخت رو سلیس کرده، ولی خط فکری کلی او که زبان رو میشه ابژه ای تخصصی دید یا اینکه زبان شعری یا حتا عامه فهم لزوما زبان کم عمقیه، به شدت جای نقد داره. 

زبان باید بتونه زنده باشه و نفس بکشه، و این زندگی رو به ویژه میشه در زبان شعر دید. همین نمونه ای که از ابیات اولیه شاهنامه فرستادم خودش دال بر یک بحث بسیار مهم و پیچیده در الهیات و هستی شناسی و حتا الهیات سیاسیه. بحثی که در زبان معیار امروزی شاید خیلی سخت بشه صورت بندیش کرد. حرف فردوسی دو سطح داره، یک سطح ظاهری که برای عموم و حطاب به آنهاست، یک سطح باطنی که مخصوص فاهمه های ورزیده و متفکره. این هنر نوشتار فردوسی است که برای هر دو مخاطب حرف جدی و قابل فهم داره. اگر من نتونم لایه باطنی حرف فردوسی رو بفهمم (لایه ای که اتفاقا بی هیچ رمز و رازی در خود همان لایه ظاهری حاضره) این ضعف فردوسی یا زبان فارسی نیست، مشکل از خود منه که فکر میکنم دقت و بلاغت با هم جمع نمیشن و نمیشه متن بلاغی رو دقیق خواند یا برعکس. قطعا سیاق مولفان فلسفه مدرن از هنر نوشتار قدمایی فاصله گرفته و اتفاقا در همین سیاق مدرن هست که بلاغت متضاد دقت فرض میشه، اما این به معنای این نیست که پیش فرض مدرن ها لزوما صحیح هم هست. همانطور که گادامر در جایی نشان داده، پویایی دیالکتیک هگل اصلا ناشی از غنای زبانی و هرمنوتیکی بود که هگل به کار می برد و نه اسکلت منطقی آن. در واقع باید گفت در سیاق نوشتاری مدرن ها جای بلاغت و دقت معکوس میشه، ولی حتا در متون اونها هم بلاغت و دقت متضایفند. در واقع مدرن ها درست برخلاف قدما در لایه ظاهری نوشتارشون دقیق می نویسند و در لایه باطنی شون اتفاقا بلاغت دارند. اون نیروی بلاغی و غنای تاریخی در باطن داره اون ظاهر زمخت رو راهبری میکنه و همین رمز اثرگذاری مدرنیته در غرب و شکست اون در شبهه مدرنیته شرقه. شرقیان و مشخصا ما ایرانی ها هنوز به لایه بلاغت باطنی تفکر ظاهرا تخصصی و فنی فلسفه غرب توجه نمی کنیم. نمی بینیم که این هگل مغلق دقیقا با چه روحی داره بر مخاطب غربیش تاثیر میذاره یا روحیه ای که کانت با بلاغت باطنی در آثارش داره ترویج میکنه چیه. برای همین کانت در ایران سر از اصالت ماهیت یا هگل سر از ابن عربی درمیاره و اصلا کسی به محوری ترین مضمون ایدئالیسم، یعنی آزادی، کمتر توجهی نمی کنه. در واقع ما جنبه تخصصی فلسفه جدید رو میگیریم و اساسا متوجه بلاغتش نمیشیم. برای مثال مشکل ترجمه آشوری از جلد هفت کاپلستون، و البته باید گفت مشکل خود کاپلستون، همین فقدان درک بلاغی ایدئالیسمه. حیرت آور اینکه متخصص تشخیص بلاغت در پس متافیزیک اساسا خود نیچه است، نیچه ای که خود آشوری مترجمش هست و در خود جلد 7 کاپلستون بررسی میشه! این روحیه ی غیرنیچه ای آشوری در تعاملش با زبان و ترجمه، در حالی که عینا روحیه و ذوق نیچه ای هم گاه در ترجمه هاش هست، برای من جای تعجبه. من فکر میکنم آشوری در ناخودآگاه و با شامه زبانی متوجه نوعی بلاغت هست، ولی در خودآگاه و نظریاتش، دچار توهم روشنگری است که دوگانه دقت و بلاغت رو مثل چماغی بر سر قدما و شاهکارهاشون می کوبند. البته درک تضایف دقت و بلاغت، مستلزم درک چیزی است که اشتراوس «هنر نوشتار» مینامه و به درستی تاکید میکنه که این نوع نوشتار در عصر جدید و معاصر رفته رفته دستحوش فراموشی شده. در واقع تضایف دقت و بلاغت را تنها میشه از هنر نوشتار قدما آموخت و تازه بعد از آن بر نوشتارهای جدید به کار بست، چنانکه خود اشتراوس یا نیچه بعد از کشف قدما، موفق به کشف رتوریک عصر جدید شدند. مشکل آشوری مثل بسیاری دیگر، این است که از آخر آغاز میکند و با عینک معاصر به عصر جدید و قدیم نگاه میکند، برای همین هم نمی تواند شم ناخودآگاه خود را به سطح خودآگاه برساند.

نظرات 2 + ارسال نظر
پرهام سه‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 12:38 ب.ظ

چند وقت پیش چشمم خورد به مصاحبه ای قدیمی از مرادی و اردبیلی بعید میدونم نخونده باشیدش. این تکه‌اش بی‌ربط با مقدمات این پست نیست:

مرادی: دفاع از ترجمه ادیب‌سلطانی دفاع از یک دیسپلین است و گرنه من نقدی به رویکرد ایشان به زبان دارم که در این فرصت کوتاه نمی‌شود به آن پرداخت. اما اول باید رویکرد او را فهمید و آن این است که او می‌خواهد از سنت زبان فلسفه اسلامی گسست پیدا کند؛ چرا که فلسفه اسلامی با نوعِ برساخت مفاهیمش، جهان‌بینی خودش را نیز منتقل می‌کند. اینکه ما Vernunft را خرد یا عقل ترجمه کنیم، فقط این نیست که می‌خواهیم به زبانی همه‌فهم سخن بگویم، بلکه دو نوع درک جدی راجع به یک مفهوم است. اگر Seiende را هستنده یا موجود ترجمه کنیم، با خودش بار معنائی خاص خودش را دارد. موجود صفت فاعلی است و یونانیان آن را صفت فاعلی می‌فهمند، در سنت اسلامی آن را «موجود» ترجمه کرده‌اند که صفت مفعولی است تا فاعل را برای آن اثبات شده فرض کنند. در ترجمه ادیب‌سلطانی وقتیکه در مقابل اصطلاح Grudsatz معادل «آغازه»را می‌گذارد و از معادل «اصل» Prinzip استفاده نمی‌کند، حاکی از این است که او می‌داند «اصل» در قلمرو خرد است و «آغازه» به قلمرو فهم تعلق دارد. همۀ این مباحث حاکی از دقت‌های ناب فلسفی است نه زبانی. من با شما مخالفم که کانت ادیب‌سلطانی خوانده نشده است. من بارها و بارها آن را درایران درس داده‌ام. اگر کسی می‌خواهد کانت را با استفون کورنر بخواند، امری جداست. اما مگر همین کورنر خوانده شده است؟ اگر خوانده می‌شد، ما باید سرریز آن را در نحوۀ مقاله‌نویسی فعالین فرهنگی مشاهده می‌کردیم. اکنون در متن‌های فلسفی دو گرایش وجود دارد: یکی گرایشی در سنت زبانیِ فلسفه اسلامی، و دیگری سنت ادیب‌سلطانی است که می خواهد از آن عبور کند و بگسلد. پس رسالت اصلی ما باید این باشد که به این فکرکنیم که چگونه می‌توان ترجمۀ ادیب سلطانی را رفرم داد و مشکلات آن را حل کرد، نه اینکه ادعا کنیم کسی آن را نمی‌خواند. زیرا فلسفه اساساً کار آسانی نیست. اگر کسی بخواهد به طور جدی فلسفه بخواند، این کار نوعی نظم و انظباط روحی و روانی می‌خواهد. برای اینکه فلسفه در ایران احیا شود، باید از کلاس فلسفه که متکی به خطابه است دوری کنیم و متن‌محوری را جایگزین کنیم و در این بستر است که می‌توان ادیب سلطانی را هم خواند و هم رفرم داد و مشکلات را مرتفع کرد، اما می‌توان در سنت‌های مختلف زبانی آن را ترجمه کرد. این امر آنچنان که گفتم نیازمند نوعی تئوری برای ترجمه است. ما بدون نظریه‌ای روشن درباره ترجمه و زبان فارسی، با این پدیده به‌طور غیر‌آگاه رفتار م‌ کنیم و لاجرم سنت گذشتگان را تکرار خواهیم کرد. و این سنت از آنجاکه درهم‌تنیده با عرفان و تصویر است و بیشتر در دست ادیبان بوده است، با شکل‌گیری مفهوم مشکل دارد.

مرحوم مرادی چندان تصور دقیقی از چیستی فلسفه موسوم به اسلامی نداشت و تقریبا عمده استشهاداتی که در اینجا کرده، جای چون و چرای بسیار دارد.
کار ادیب قطعا ارزشمند است، اما تا حدی که من میفهمم، برخلاف تصور ادیب و مرادی، زبان از ابتدا و تا اطلاع ثانوی اساسا ملک طلق گویشوران عادی و در ثانی شاعران و ادیبان بوده و فلاسفه تنها بر میراث محاوره ای روزمره و سنت های بلاغی توانستند شاکله زبان مدرسی و فلسفی را بنا کنند. در نهایت هم هیچ گاه نتوانستند خود را به زبانی یکپارچه و صوری و تهی از هر دلالت غیرفلسفی برسانند، چرا که اصلا فلسفه اساسا همواره از همین مازادهای بلاغی و دال های چندمعنا تغذیه کرده و خواهد کرد. زبان بر بستر تئوری من و مرادی و چند مترجم انتظام و معنا پیدا نکرده و نمی کند، ما در مقام نویسنده و گویشور اتفاقا تابع نظم و قواعد و ضوابط زبانی هستیم، اعم از نحوی و صرفی تا بلاغی و استعاری و ...
تنها شاعرانند که می توانند این انتظام ها را بشکنند و به نیروی نبوغ شاعرانه، زبانی تازه برپا کنند. کار آنها هم در نهایت نه بر تئوری، بلکه بر شمی شهودی است، به نحوی که باید خود شاعر را نه سازنده و فاعل مطلق، بل مباشر و دستیار آن خلق های زبانی دانست.
منتقدان ادیب مشکل را درست تشخیص می دهند، اما راه حل شان از راه حل خود ادیب کودکانه تر است. اگر ادیب با نوعی سره گرایی و شیوه مکانیکی دست به ترجمه و واژه سازی زده، طیف مقابلش گمان می کنند با رجوع به زبان روزمره و عرف و ... لابد می توانند مشکل ترجمه را حل و یکسره کنند. اما تفکر نه یک فرآیند یکسره تحلیلی عقلی است، نه یک فرآیند ساده عرفی. تفکر تعقل در متن عرف است، کاری بس دشوار که برای انتقال و ترجمه اش هم باید به همان اندازه دشواری کشید.
با این حال میتوان از میراث سنت موسوم به فلسفه اسلامی این دفاع را کرد که آن فلسفه اتفاقا نه ترجمه، بلکه تفکری در زبان و فرهنگ جدید بوده. حالا در نهایت شاید یک ترجمه امین و کامل از مرجع یونانی خود نبوده باشد، اما کوششی به اندازه کوشش یونانی جدی برای تفکر فلسفی بوده و از این جهت من فکر میکنم با توسل به میراث آن می توان متن و نثر دقیق و تفکر برانگیزتری ارائه کرد. نظیر کار دکتر طالب زاده در کتابش بر روی هگل و ایدئالیسم آلمانی. میبینیم که با آن سنت زبانی یک کوشش جالب برای تفکر بر ایدئالیسم و هگل رخ داد، اما از سنت ادیب سلطانی و آشوری چه حاصل شد جز ادعا و کلی گویی و متون نامفهوم؟
هرچند نباید حکم کلی داد و بی انصافی به خرج داد. چندان که گفتم با توسل به تئوری کلی و عام برای زبان و ترجمه نمی توان نسخه پیچید و اگر کسانی چنین می کنند یا تجربه ترجمه ندارند، یا تجربه تفکر در زبان مقصد یا مبدا یا هر سه!

پرهام955 سه‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 12:40 ب.ظ

http://farhangemrooz.com/news/41631/%D9%85%D8%A7-%D9%87%D9%86%D9%88%D8%B2-%D8%A8%D9%87-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D9%85

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد