آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

معنای فلسفه سیاسی چیست؟

(در واکنش به مصاحبه دکتر بستانی، خطاب به میلاد) 

من. توضیحات دکتر بستانی به شددت توصیه می شود. میلاد بارها دیدم انسداد کنونی رو به فلسفه (سیاسی) صدرا نسبت میدی، اما اصلا در اصل وجود فلسفه سیاسی برای صدرا جای تردید بسیار جدی هست. نظریه سیاسی ناظر بر وضع موجود اساسا نمی تونه از صدرا استخراج شه، چون از صدرا نه فلسفه سیاسی داریم و نه می تونیم بدست بیاریم. برای ریشه یابی نظری وضع موجود، یعنی الهیات سیاسی آن، اساسا باید در جای دیگری جستجو کنیم که در فایل صوتی بالا و نقدم بهش اشاره کردم


میلاد. من گفتم متافیزیک صدرایی


من. درسته، از این جهت حرف تو دقیق تره، ولی بازم این نکته باقی میمونه که چطوری بین بحث نظری متافیزیکی و استلزامات عملی سیاسی میشه پل زد. اسپینوزای مونیست راسیونالیست در نظریه سیاسیش خیلی دموکرات و کثرت گرا میشه در حالی که متافیزیکش به شدت استاتیکی هست


میلاد. من اسپینوزا بلد نیستم ولی در حدی که دلوز باهاش حال می‌کنه خیلی کثرت و حرکت گراست گویا


من. خب دلوز دقیقا از جنبه سیاسی و عملی اسپینوزا برای خنثی کردن متافیزیک مونیستی اون استفاده میکنه. برای همین هم از تعبیر «فلسفه عملی» برای نزدیک شدن به اسپینوزا استفاده میکنه. در واقع جنبه رادیکال فلسفه اسپینوزا در رساله الهیاتی سیاسی روشن میشه، جایی که اسپینوزا با وحی تسویه حساب میکنه

  

(....) 


من. خب ببین مساله من اینه که این امکانات رو «چطوری» میشه بیرون کشید. فلسفه سیاسی دقیقا همین «چگونگی» عملی کردن امکانات متافیزیکیه و حرف دکتر بستانی و سیدجواد هم همینه که این  «چگونگی» در صدرا نیست. یعنی صدرا فاقد فلسفه سیاسی هست که به خوانندگانش مجوز نظام سیاسی ساختن بده، چه وحدت گرا چه کثرت گرا. ولی افلاطون یا هگل یا اسپینوزا دقیقا واجد چنین روش شناسی هستند. فلسفه سیاسی مستلزم این هست که بگیم ماهیت زندگی مدنی اقتضا میکنه چگونه متافیزیک، یعنی امکان های هستی رو عملی کنیم. اما صدرا برخلاف ابن رشد و فارابی و حتا سهروردی، هیچ توجه جدی به مقولات و پرسش های بنیادین مدنی نمی کنه. مساله فلسفه سیاسی اینه که هستی چگونه میتونه در پولیس بازتاب پیدا کنه، نه این که صرفا امکانات هستی چه هستند. از این جهت، ابن خلدون بسیار بسیار مهم تر از صدراست، هرچند متکلمین شیعه او را به سبب شیعه نبودن وقعی نمی ذارن


اما اینجا منظورم به طور خاص  «چگونگی بالفعل کردن فلسفه در مدینه» است.

این چگونگی فلسفه سیاسی است که صدرا به طور خاص فاقدشه و رفقای قمی دکان دستگاه راه انداختند تا از صدرا فلسفه سیاسی جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی دربیارن و گاهی حس میکنم تو هم تو زمین اونها بازی میکنی


(...) 


حرفت کاملا درسته میلاد، اما این حرف رو میشه درباره هر چیز دیگر هم گفت، مثلا درباره یک اثر هنری مثل یک فیلم یا یک شعر. اما اون چیزی که باعث میشه فلسفه سیاسی از صفت «سیاسی» به طور خاص بهره مند میشه، این نکته است که فیلسوف سعی میکنه این تاثیرگذاری سیاسی متافیزیک خودش رو از درون خود فلسفه اش و به شکل خودآگاه کنترل کنه. مثل این که بگیم پیامبران با وحی یک تاثیر سیاسی و اجتماعی ناخواسته میتونن ایجاد کنند، اما برخی پیامبران مثل موسی با ایجاد یک شهر و قلمرو واحد سیاسی، این تاثیر رو خودآگاهانه ایجاد میکنند. به این ترتیب برخی ادیان واجد الهیات سیاسی خاص میشن. حالا فلسفه سیاسی هم درست در همین کانتکست هست.


بذار اینطوری بگم، اون چیزی که یک فلسفه رو به معنای تکنیکی و دقیق کلمه «سیاسی» میکنه، این است که بتواند توضیح دهد ماهیت شهر چیست، و بهترین نظم مدنی ممکن کدام است. فلسفه به عنوان متافیزیک صرفا میخواهد بگوید ماهیت موجودات به طور کل چیست. اما فلسفه سیاسی اساسا با این نکته شروع میشه که با توضیح ماهیت وجود به طور کل نمی توان ماهیت موجودی خاص به اسم شهر/مدینه/پولیس را توضیح داد. کسانی که صرفا میخواهند با یک بحث متافیزیکی صرف (ینی بحث کلی در باب هستی) احکامی سیاسی استنتاج کنند، اساسا متوجه ماهیت خاص و متفاوت این موجود خاص (ینی پولیس) نیستند و اساسا فاقد فلسفه پولیتیکال هستند.

بذار داستان رو یکم دقیق تر بگم. کسی که از بحث متافیزیکی صرف میخواد نتایج پولیتیکی استخراج کنه، تصور میکنه تمام پهنه ی هستی اساسا همگن و یک شکل هست و فرقی بین یک گیاه با پولیس، یا فرقی بین سنگ و انسان نیست. اما فلسفه سیاسی بر اساس یک هستی شناسی ناهمگن شروع میشه، هستی شناسی که قائل نیست با یک تصور یکسان از هستی می شه درباب موجودات اعم از پولیتیکال (مثل انسان و شهرها و نهادها و قوانین) و غیر پولیتیکال (مثل گیاهان و حیوانات و اشیا) حکم کرد.

این هستی شناسی ناهمگن اساسی ترین مبنای متافیزیکی هر هستی شناسی سیاسی در معنای دقیق کلمه است، در غیر این صورت هستی شناسی های ما اساسا غیرسیاسی، یا در بهترین حالت، از حیث سیاسی مبهم، باقی می مونند.

این که کسی بخواد از صدرا امکان دموکراتیک بیرون بکشه و کس دیگه بخواد امکان توتالیتر بیرون بکشه، نشون میده که هستی شناسی صدرا فاقد قدرت تمییز نهادن بین رژیم دموکراتیک و رژیم توتالیتره و از این حیث اساسا غیر سیاسی است.

این نکته خیلی مهمیه که به نظرم رفقای قمی بهش توجه نمی کنند. دلیلش هم اینه که یا صدرا نمی خونند، یا فلاسفه سیاسی رو نخوندن یا هر دو. مشکل ما متافیزیک های پیشاسیاسی است، متافیزیک هایی که به دلیل ماهیت پیشاسیاسی شون نهایتا عرصه سیاست رو به الهیات های سیاسی واگذار می کنند. این که طلبه ها در فهم کتاب و تز و کامنت های تو اساسا ناتوان ظاهر میشن (حتا علوم انسانی خوانده هایی مثل شهرشتانی)، این هست که اساسا معنای فلسفه سیاسی رو متوجه نمیشن و تصور میکنن فلسفه سیاسی یعنی استخراج احکام سیاسی از یک هستی شناسی کلی و انتزاعی. در حالی که فلسفه سیاسی بیرون کشیدن احکام سیاسی از یک هستی شناسی سیاسی است.



(در همین رابطه دوست داشتم به فردیدی ها و اکبر جباری عزیز هم اشاره کنم. این رفقا هم اساسا مثل مراد و مرشدشان، مارتین هایدگر، در فهم تمایز فلسفه سیاسی و فلسفه بافی درباب سیاست دچار مشکل اساسی هستند. اونها میگن مارکس و فروید و لاک امکان های گوناگونی از هستی اند، تجلیاتی یا دازاین های مختلفی از زاین/هستی. این درک اساسا پیشامدنی و غیرسیاسی از فیلسوفان سیاسی است. مارکس با لاک دعوای آنتاگونیستی سیاسی دارد، لاک با هابز، باکونین با هابز و.... اگر اینها صرفا تحقق امکان های متکثر وجود باشند، دیگر دعواشون معنایی نمی تونست داشته باشه!  دعوای اینها، دعوایی بر سر یک موضوع واحد است، و اون هم دعوا بر سر پولیس و راه سعادت آن. اینطور نیست که مارکس یک چیزی گفته، لاک یک چیز دیگه، مارکس و لاک دارند درباره یک چیز واحد، دو قول متعارض بیان میکنند و اگر فلسفه ورزی ما نتونه بین مارکس و لاک حکمیت کنه، اساسا هیچ صلاحیتی برای سیاسی بودن نداره. برای همین هم، همانطور که بالاتر گفتم، فردیدی ها (و بخصوص خود فردید) در نهایت فقط جاده رو برای الهیات سیاسی باز میکنند، بی اینکه خودشون فلسفه سیاسی معینی داشته باشند. هایدگر هم دستخوش همین بحران بود و راه رو برای الهیات سیاسی نازیسم گشود، بی اینکه بنیاد افکار فلسفیش ارتباط ایجابی با نازیسم داشته باشه. هایدگر تصوری پیشاسیاسی از فلسفه ارایه میداد که نمی خواست بین مارکس و لاک و هابز و ماکیاوللی قضاوتی فلسفی/سیاسی کنه، بنابراین سیاست را به امان نیروهایی سپرد که بیشترین دشمنی را با خردورزی و تفکر فلسفی داشتند. هایدگر متوجه تمایز انتولوژیک پولیس با دیگر موجودات نبود و یکسره شیفته ی پرسش از وجود به طور کل ماند، و از این حیث نهایتا در بزنگاه اساسی انتخاب اشتباه رو مرتکب شد. این سرنوشت متافیزیک های پیشامدنی و غیرسیاسی است که از اهمیت و ضرورت فلسفه سیاسی غافلند)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد