آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

در نقد مدل حکمرانی مبتنی بر آزادی، برابری و عرفان

سلام میلاد، لکچرت درباره مدل حکمرانی در شریعتی رو شنیدم. چون به آرمان شریعتی و هدف پسااسلامیسم تو باورمندم، احساس دین کردم تا نقدهامو فهرست وار و بی تعارف برات بنویسم، شاید روزی فرصت شد بیشتر دربارش گپ بزنیم:



1. عرفان و آزادی و عدالت سه رکنی نیستند که در عمل با یکدیگر جمع شدنی باشند. هرچند کاش با هم جمع می شدند، اما نمی توان یک اندیشه سیاسی را با یک «کاش» تاسیس کرد.


2. هر کدام از سه گانه ی عرفان، آزادی و عدالت یک انسان شناسی و هستی شناسی و خداشناسی متمایز دارند که در مواردی اساسا با هم ناسازگارند، بنابراین این سه را حتا در ساحت نظر و روی کاغذ هم نمیتوان گرد هم آورد. هرچند «کاش» می شد که چنین باشد!


3. ماهیت مذهب به عرفان فروکاستنی نیست. از قضا بزرگترین دشمنان عرفا، مذهبیونی بوده اند که عرفان را انحراف از صراط مستقیم وحی تلقی می کردند. فراموش نکنیم، در انسان شناسی مذاهب وحیانی، تنها نبی است که اتصال مستقیم با عالم ملکوت دارد و این دقیقا ضد نقطه عزیمت هرگونه انسان شناسی عرفانی است، ولو تمام عرفا مهر انبیا را در دل داشته باشند.


4. راه حل پسا اسلامیسم برای رفع تناقض نظریه امت و امامت خودش متناقض است! اولا حاکمی که بتواند اعتراض به حکومت کند، تناقض و سخن مهملی بیش نیست. در ثانی اگر امت در جایگاهی باشد که بتواند درباره امام قضاوت و داوری کند، دیگر آن امام هر چه باشد یک حاکم نیست که اصلا بتوان از آن نظریه حکمرانی استخراج کرد.


5. تمایز سیاست با پولیتیک سخنی بی بنیان و نامربوط است. متاسفانه شریعتی انقدرها خبر از فلسفه سیاسی در معنای دقیق نداشت بداند ریشه لفظ پولیتیک، پولیتئیای یونانی است که به معنای خلق و مزاج حاکم بر یک مدینه است. پولیتیک چه در معنای قدیم، چه در دلالت جدیدش اساسا جدای از مساله ی تربیت و خلق و حتا اخلاق نبوده.


6. چیزی که شریعتی درباره مذهب ابراز کرده، بیان و برداشت ناقصی است از تبیینی که ابن خلدون از ماهیت مذهب در کتاب مقدمه مطرح کرده، یعنی مذهب به مثابه آنچه دل های افراد قبیله را نرم میکند، انها را با اخلاق و گوش شان را شنوای ندای وجدان می کند و در نهایت عصبیت قبیله ای آنها را به سطح عمران و تمدن (یا شاید بشود گفت ابرقیبله ای جهانی) ارتقا می دهد. شریعتی هم برداشتی خودآگاه یا ناخوداگاه از همین مضامین میکند، اما مشکل اینجاست: اینها هیچ کدام یک نظریه حکمرانی (فلسفه سیاسی) نیست و از آن نظریه حکمرانی نیز استنباط نمی توان کرد. اینها توضیحی دوفاکتو و تاریخی از تکوین یک تمدن است. اما نظریه سیاسی الگویی دو ژور یا تجویزی است. از اینکه دین روزگاری فلان نقش را ایفا کرده، نمی توان استدلال کرد که فردا یا بعد از این هم باید فلان نقش را بازی کند.



7. مشکل بزرگ دیگر نظریه تو و نظریه شریعتی این است که فکر میکنید دولت جدید تهی از وجوه الهیاتی است و برای الهیاتی شدن باید از وحی و تاریخ دین صراحتا چیزی در آن چپاند. دولت جدید الهیات سیاسی خودش را دارد و نمی توان مثل اجیل شب عید پسته و فندوقش را جدا کرد و بقیه را نخواست! این چه صیغه ای است که می گویید الهیات از عرفان بگیریم و آزادی از دولت جدید!



در نهایت در مقام جمع بندی باید بگم نظریه تو و شریعتی سه مشکل بزرگ داره. اول اینکه اصلا نظریه شما اصلا نظریه حکمرانی نیست. دوم آنکه آرزواندیشانه است و از حقایق آغاز نمی کند، و سوم آنکه با موادی که کار می کند اصلا آشنایی ندارد و خامدستانه از سویی عرفان و مذهب را یکی میگیرد و یا به اشتباه سیاست را  از پولیتیک جدا میکند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد