آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

در دفاع از موضع اشتراوسی نسبت به مساله ایران

سلام میلاد. شبت بخیر

امشب یک فرضیه درباره نسبت نظریه تو با بحث سیدجواد به ذهنم رسید که خواستم باهات درمیون بذارم.

نظریه شما دو نفر اساسا با یک پرسش مشترک شروع میشه و به همین دلیل هم پاسخ های شما، یعنی نظریاتتون، به نوعی بدیل و رقیب هم محسوب میشن. قبل از هر چیز دوست دارم تاکید کنم که اینجا مساله بر سر موارد فرعی مثل اختلاف مواضع تو و سیدجواد درمورد شریعتی و... نیست، اینجا مساله معطوف به پاسخ های مختلفی است که به یک پرسش یکسان میدید.

  

1. اما مساله ای که نظریه تو و نظریه سیدجواد در مقام پاسخ بهش مطرح شدن چیست؟ مساله ی توسعه و تکوین دولت توسعه یافته در ایران. هر دو، دو پاسخ به این پرسش میدهید که توسعه دولت ملت در ایران چگونه ممکن است؟ پاسخ تو پسا اسلامیسم است و پاسخ سیدجواد بازاندیشی اندیشه ایرانشهری.


2. بگذار کمی از نزدیک نگاه کنیم. با این پرسش شروع کنیم: خود توسعه چیست؟ ایجاد دولت ملتی پایدار که دارای تعادل درونی و پویایی و قدرت صیانت نفس باشد. پس اگر توسعه نیافته باشیم، به این معناست که هر لحظه در معرض نابودی و فروپاشی هستیم که یا ناشی از عدم تعادل درونیه، یا ناشی از ناتوانی از تامین امنیت و دفاع از خود در مناقشات و مبارزات و رقابت های بین المللی. پس سوال اصلی ما این خواهد بود: چگونه به تعادل درونی برگردیم که بتواند مبنایی برای صیانت نفس و قدرت رقابت در دنیای بیرونی باشد؟


3. حالا پاسخ پسااسلامیسم به طور ساده شده چیست؟ پسا اسلامیسم میگوید که تعادل ما بهم ریخته چون دچار بحران الهیاتی سیاسی هستیم. درک من از این گزاره به طور شفاف اینجاست: تعادل ما بهم خورده چون دچار بحران محافظه کاری هستیم. اساسا در ساختار سیاسی استیت مدرن، این حبهه محافظه کاری است که طرح و حل و فهم مساله الهیاتی سیاسی را برعهده دارد. بنابراین پسااسلامیسم پیشنهاد روشنی دارد: بیاییم میراث الهیاتی سیاسی اسلامیسم را بازخوانی انتقادی کنیم تا بتوانیم بر بحران محافظه کاری استیت کنونی فایق آییم.


4. پاسخ ایرانشهری چیست؟ ایرانشهری درست در تشخیص بحران با پسا اسلامیسم همراه است. بحران توسعه در ایران معاصر، ناشی از بحران مولفه ی محافظه کاری است. بنابراین هم پسااسلامیسم و هم ایرانشهری میخواهد مساله توسعه را از راه حل بحران محافظه کاری مرتفع کند.


5. اما اختلاف این دو کجاست؟ در پاسخ شان! راه حل پسا اسلامیسم بازاندیشی اسلامیسم است و راه حل ایرانشهری، بازاندیشی اندیشه ایرانشهری. به عبارت دیگر، مساله بر سر مبدا و منبع فرهنگی است که برای بازسازی یک سنت محافظه کار باید به آن رجوع کرد. اسلام یا ایران؟ مساله این است!


6. اما پاسخ هر دو نظریه قدری عجیب است! چون نه اسلام و نه ایرانشهر هیچ کدام تعلق به جهان مدرن و استیت آن ندارند تا بتوانند برای آن بازوی محافظه کار تدارک کنند. برای رفع این ایراد، از دو طرفند استفاده شده که چندان هم روشن نیستند. طرفند پسا اسلامیسم، خود اسلامیسم است: تلاش مسلمانان عصر جدید برای بازسازی اسلام در مقتضیات عصر جدید. طرفند ایرانشهری نظریه جدید در قدیم است: این که ایرانیان پیش از طلوع خورشید مدرنیته و ابداع مفهوم دولت ملت، یک دولت ملت بوده و خودآگاهی تاریخی نسبت به حیثیت ملی خود داشته اند.


7. این طرفندها صرفا استدلال های انتزاعی نیست و هر کدام ارحاعات و دلالت های عینی مشخصی دارند: ارجاع پسا اسلامیسم به انقلاب 57 و نهاد تاسیس یافته از آن است، و ارجاع ایرانشهری هم به حفظ وحدت سرزمینی سیاسی فرهنگی زبانی ایران در طی قرون تا به امروز است. بنابراین هر دو نظریه قادرند از مشروعیت و معاصرت خود دفاع کنند.


8. اما وقتی میگوییم اختلاف، اختلاف بر سر ایران و اسلام است از چه سخن میگوییم؟ ظاهرا این دو سنخیتی ندارند. یکی دین است و دیگری کشور. اما این ظاهر ماجراست! نه اسلام دینی بدون پیوست سیاسی است و نه ایران کشوری بدون مبنای الهیاتی. اسلام آمده تا حیات طیبه را از برای امت واحده جاری کند. همچنانکه ایران نیز سرزمینی است که همواره خود را موسًس به تاسیس خدایان و پیامبران و شاهان فرهمندش می فهمیده است.


9. پس تمام مساله اینجاست: خدایان ما کدامند و قانون یا ناموس الهیاتی سیاسی که معیار حیات دادگرانه در وجدان ماست، کدام است؟ هیچ سنت محافظه کاری، در هیچ کجای جهان نمی تواند شکل بگیرد مگر آنکه پیشتر بتواند پاسخی کاملا منقح و روشن به این دو پرسش بدهد.

اسلام عصر وحی و ایران باستان یک بار پیش از این توانستند به این دو پرسش پاسخ بگن و به همین سبب هم اسلام توانست صاحب امت و امپراطوری شود، و ایران نیز واجد ملت و شاهنشاهی. اما امروز پسا اسلامیسم و نظریه ایرانشهری باید بتوانند از نو و در عصر معاصر به این پرسش پاسخ بگویند.


حالا اینکه کدام یک از این دو قادرند پاسخی روشن و صریح به این دو پرسش بگویند، به نظرم هنوز چندان روشن نیست. هم پسا اسلامیسم مدعی َپاسخ به پرسش الهیاتی سیاسی است و می گوید بازخوانی او از اسلامیسم خدای ما را آشکار میکند، و هم نظریه ایرانشهری مدعی است که واجد نظریه ای دیرین در باب توامانی دین و دولت است که مناسبات دیرین الهباتی سیاسی ما را آشکار میکند. پاسخ نهایی هر دو هم در یک افق نسبتا زیبا سیر میکند: نفی سکولاریسم غربی و نفی حکومت دینی متعارف. اما اینکه کدام یک از این دو نظریه قادر است این پاسخ زیبا را اثبات کند؟ هنوز روشن نیست. هر دو صرفا با آسیب شناسی و تبارشناسی اکنون طرح بحث میکنند و نه با مبادی و مفاهیم الهیاتی سیاسی منقح. هر دو میگویند وضع کنونی بد است و نباید چنین باشد، اما دقیقا نمی گویند چرا بد است و چگونه میتواند موقعیتی غیر از این داشته باشد، هرچند هر دو فرضیاتی نهفته دارند که هنوز نتوانستند آنها را آشکار کننذ و به مظان آزمون بگذارند.


10. اما سوال نهایی من از هر دوی این نظریه ها این است: تا چه حد میتوان با قاطعیت گفت که ما ایرانیان لزوما و همواره مردمانی مومن بوده ایم؟ یا به بیان دقیق تر، ایرانیت ما تا چه حد بر اساس ایمان دینی ما تعریف می شده؟

تصور میکنم این پرسش همیشه در این گونه نظریاتی که خواهان احیا و بازسازی سنتی محافظه کار است، مغفول مانده است. من به گواه متن شاهنامه در باب ایرانشهر، و به گواه سنت فلسفه و تصوف ایرانی در باب اسلام، معتقدم که خصلت خاص الهیاتی سیاسی ایرانیان، نه ایمان بلکه تامل و تدبر و شکاکیت نسبت به ایمان الهیاتی سیاسی بوده است. و درست به همین سبب هم ایران بیش از آنکه یک امر سیاسی و جغرافیایی و تاریخی باشد، یک عنصر فرهنگی است. ایرانیان مبدع صورتی از اندیشه (و نه سنت اندیشه ای) بودند که لزوما نیز منحصر در دست آنان نماند و بارها و بارها جذب فرهنگ های دیگر شد و در آنها بالید. ایرانیان، به تعبیری که افلاطون در ابتدای رساله نوامیس و درباره اتنی ها به کار می برد، همیشه به بحث و جدل بی پایان در باب خدا(یان) مشغول بوده اند و این رویه انتقادی و شکاکانه دیگر مجالی برای ایمان در معنای جدی کلمه برایشان نمی گذاشته. از همین روست که رسانه فرهنگی آنان هم شعر است، یعنی هنری که در آن، زمین و آسمان و میرایان و خدایان گرد هم می آیند و در کشاکشی بی پایان حقیقت را محقق میکنند. ام الکتاب ایرانیان، نه کتاب یک نبی که کتاب یک شاعر است. و در شعر شاعر خود خدایان هم بخشی از صحنه نمایشند، درست برخلاف کتاب انبیا که خدایان در آن کارگردان و تمام صحنه ی نمایشند. پس این بسیار معنی دار است که ایران میراث دار فلسفه یونانی آتنی می شود که چیزی نبود جز پرسشگری عقلانی در باب خدایان و امور خدایی. چه فلسفه و چه شعر، هر دو به طریق خویش، نمایانگر فاصله انتقادی هستند که نسبت به ایمان به وحی دارند.

اگر درک من از تاریخ و فرهنگ ما درست باشد، پس تفکر من هم فاصله ای انتقادی نسبت به محافظه کاری دارد که خواهان بازسازی و تاسیس مجددش هستید. هرچند این فاصله انتقادی ابدا به معنای نفی محافظه کاری یا راه حل شما نیست، بلکه کوششی برای حراست از حقیقت آن است و این همان درکی است که اشتراوس نسبت به محافظه کاری پیش می کشد و نامش را فلسفه سیاسی (و در جای دیگر و به معنایی بسیار خاص، لیبرالیسم کلاسیک، در برابر لیبرالیسم مدرن) می گذارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد