آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آیا اسلام در ایران راه توسعه است یا مانع آن؟

... 


میلاد: آخه این شکلی اصلا چیزی به اسم اسلام سیاسی نداریم. 

اسلام ذاتا سیاسی ه.  پس میتونیم بگیم اسلام های سیاسی مختلفی وجود داره و من از اسلامیسم ش دفاع میکنم.


من: کاملا موافقم که اسلام (و اساسا هر دینی) سیاسیه.

اما سوال اصلی اینجاست که تا تو واریاسیون های مختلف تا چه حد میشه دموکراتیک یا توسعه محورش کرد؟

من معتقدم اسلام برای کانتکست ایرانی نمی تونه توسعه محور شه. و تا حدودی هم تجربه این رو نشون داده


میلاد: و من معتقدم بدون اسلام در کانتکس ایرانی توسعه غیر ممکنه 

 من: چندان متوجه استدلال این حرف نیستم. مگر این که بخواهیم با یک جور تعصب کلامی براش توجیه بتراشیم


میلاد: چون اسلام چسب ه


من: چه چیزهایی رو بهم میچسبونه؟


میلاد: عصبیه


من: خب این عصبیت مال عرب بوده، ایران قبل از اسلام هم عصبیت داشته


من : یادمه زمانی توییت کردی که دال تهی باید «ایران» باشه. چطوری ممکنه از یک طرف بگی دال تهی ایرانه، از طرف دیگه بگی چسب اسلامه؟


میلاد: دقیقا

مرکز ایران 

چسب اسلام


من: اسلام چطوری میتونه کفار و ملحدین و مشرکین ایرانی رو به مسلمین ایرانی بچسبونه؟


میلاد: با خوانش شریعتی

عرفان 

برا بری 

آزادی


من: مشکل اینجاست که خود شریعتی هنوز برادریش رو به مسلمین ثابت نکرده که حرفش معیار «اسلامی» بودن باشه. اسلام موجودیت و واقعیت تاریخی داشته و داره و با شریعتی و در یک لحظه تمام اون تاریخ صفر نمیشه تا با آکسیوم های او از نو تعریف شه. اسلام شریعتی توی ذهن شریعتی است و نه در تاریخ عینی


میلاد: همانطور که برادری سهروردی و ملاصدرا هم اثبات نشده



من: دقیقا!

درست برای همین هم هیچ وقت کسی نمیتونه بگه با اسلام سیاسی سهروردی ایرانیان رو بهم بچسبونیم

سهروردی اگر بخواد جایی نقش چسب رو بازی کنه، به خاطر بازگشتش به حکمت خسروانی و اندیشه ایرانی این کار رو میکنه نه به سبب تفسیرش از اسلام. تفسیر اسلام و قرآن، برای فیلسوفانی نظیر سهروردی اساسا پوششی بود تا در جامعه مسلمین از شر تیغ خلفا جان سالم بدر برند  

خدای سهروردی بیشتر شبیه به اهورامزدای زرتشت بود تا خدای محمد. همینطور خدای فردوسی


میلاد: شریعتی این کا رو در شکل مدرنش انجام میده


من: خب مشکل همین تفاوت عصر مدرن و عصر خلفاست

در عالم مدرن خلفا اتوریته ای ندارند که جان متفکرین رو بگیرند. بخصوص در عصر پهلوی که کسی نیاز نداشت نقاب اسلام بزنه. اما شریعتی این کار رو میکنه و درست به همین دلیل قدرت رو دو دستی تقدیم مصباحی ها و سروشی ها میکنه علی رغم میل خودش

شریعتی دانسته یا نادانسته راه رو برای پروژه اسلام سیاسی در ایران باز میکنه که تا مشروطه همیشه در ایران شکست خورده بود.

سهروردی در جایی نقاب اسلام میزنه که اگر چنین نمی کرد کشته میشد (که در آخر هم البته کشته شد)، و اگر در شرایط دیگر بود، حتما آشکارا حرف خودش رو میزد.

اما شریعتی درست در همان آزادی که مطلوب کسی مثل سهروردی بود، درست مسیر معکوس پیمود، و با طرح مساله ی امت و نهضت و مقدم دانستنش بر مفهوم ملت و نهاد، بیشتر جانب خلفایی رو گرفت که روی سهروردی تیغ کشیدند


برای من واقعا این یک پرابلم فکری جدی شده که متکلم سیاسی مثل مصباح چگونه ممکن شد و فکر میکنم این کلام سیاسی نتیجه ناگزیر اسلامیسم خمینی (و تا حد زیادی شریعتی) بود.

من میفهمم که شریعتی میخواد سویه ی مصباحی اسلام سیاسی رو خنثی و اومانیزه کنه، اما نتیجه تلاشش اتفاقا به قدرت رسوندن این جبهه شد، چون که شریعتی پارادایم سیاسی اسلام رو برگزید و اسلام سیاسی هم لاجرم درست در لحظه تشخیص و سرکوب دیگری خودش (کفار و مشرکین و ملحدین) محقق میشه.

تلاش اسلامیسم شریعتی این بود که این دوگانه ی رادیکال سیاسی اسلامی رو بگیره و محتوایی اومانیستی و برابری طلبانه و میستیک بهش بده، اما به نظرم نهایتا زورش نرسید و شاید زور هیچ کس به این کار نرسه. چون تاریخ واقعی و دین تاریخا موجود به این سادگی اجازه نمیده تا تو برای مضامین بنیادینش مفهوم جعل کنی. همینکه دوگانه های کلامی سیاسی اسلامی رو زنده کردی، هیولایی رو بیدار کردی که دیگه افسارش نه دست خودت، بلکه دست امثال مصباحه.

اگر هم شریعتی امثال سهروردی رو الگوی خودش بدونه، تصمیم اساسا غلطی گرفته. چون اولا همانطور که گفتم کانتکست سهروردی وضعیت وارونه داشت و سهروردی چاره ای جز زدن نقاب قرآن نداشت، از طرف دیگه، سهروردی از نظر سیاسی حتا در کانتکست خودش هم شکست خورد و تماما سیاست نوشتاری ازوتریکش بهش امکان نداد از شر تیغی که کلام سیاسی برایش تیز کرده بگریزه. پس اساسا این سیاست توسل به نقاب اسلام، در صحنه عمل سیاسی همواره شکست خورده و محکوم به شکسته. هرچند فکر نمی کنم خود شریعتی تلقیش این بود که داره نقاب اسلام میزنه و کار کسی مثل سهروردی رو الگو قرار میده. این بیشتر تفسیرهای متاخر از شریعتی است که میخواهند حساب شریعتی رو از نظریه حکومت اسلامی جدا کنند. تلاشی که بعید است هیچ وقت جواب دهد، چون  خود شریعتی با انتخاب امت اسلامی به جای ملت ایرانی، راه را برای تحققش هموار کرد

نظرات 2 + ارسال نظر
پرهام چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1399 ساعت 06:39 ب.ظ

در این مکاتبات شما، دو ملاحظه اغلب برام چشمگیره.

یکی اینکه دخانچی تلاش داره انسانگرایی رو نفی کنه و با اراده‌ای_ شاید گزاف_ عرفان رو طلب میکنه و حقیقت دین‌اش میخونه. شما میگید "شاید زور هیچ کس به این کار نرسه" که اون روایت رو «متعین» کنه، اما انگار پشت دخانچی هم به قرائت خاصی از پراکسیس گرمه که چنین سودایی دارند. مثل بسیاری که خود رو چپ میخونند.

دیگر اینکه، دیدم شما گاهی هم میگید عوام متحجر و خشک‌دماغ هرگز قابل نرم شدن نیستند و به طریق اولی توده ها هم هرگز به عقل روشنگری عاقل نمی‌شوند. با ادعای این امتناع، محافظه‌کاری رو راه راست معرفی میکنید و رادیکالها رو طرد میکنید. صدق این مدعا از کجاست؟ از تجربه؟ پس باز هم پای اون نگرش چپ باز می‌شه. به هرحال فکر میکنم این رو هم باید در مباحثات با دخانچی در نظر داشته باشید. او از فرمت برنامه جیوه‌گی‌ش تا فعالیت های اینستاگرامیش به نظر میرسه که چندان با شما در این مدعا هم‌نظر نیست.

سلام پرهام عزیز. چه عجب از این طرف گذر کردی. صفا آوردی
ممنونم از نکته سنجی های مثل همیشه خوبت.
اما اجازه بده قدم به قدم جلو بریم:

1) تلاش میلاد نفی انسانگرایی به معنای نفی اومانیسم نیست. اتفاقا برعکس، شریعتی به این دلیل برای میلاد جالبه که روحی اومانیستی از خوانش او از دین حاکمه و از این حیث هم من کاملا باهاش موافقت دارم که دین اومانیستی قطعا ارجح بر دین غیر اومانیستی در زمانه ماست و به تعبیر میلاد، شرط ضروری توسعه داشتن چنین قرائتی از دینه.

2) تکیه بر مساله عرفان در سه گانه ی «عرفان، آزادی و برابری» شریعتی، به زعم من، تلاش الکنی است برای طرح موضع تعالی. میلاد به تبع شریعتی می‌خواد از یک سو اومانیست باشه و از سوی دیگر با بحران‌های ناشی از سوبژکتیویسم، مثل نهیلییسم و ماشینیسم و انفعال رویارو نشه. راه حل شریعتی وارد کردن عنصر عرفان یا خوانش معنوی از مذهب بود. اما این تلاش به زعم من محکوم به شکسته. نه از این بابت که آسیب شناسی آن نادرسته یا حتا راه حلش به خودی خود نادرسته. مشکل او و شریعتی فقدان «خودشناسی» آنهاست. آنها درک دقیقی از کانتکست و تبعات راه حل خود ندارند. آنها طرح مساله تعالی را شوخی و چالش دین وحیانی را به هیچ گرفته اند، به همین سبب هم محکوم به شکست و تبدیل شدن به نردبان قدرت برای رقیب هستند.

3) این سوبرداشت بزرگی است که تکیه بر مساله ی چالش دین وحیانی را صرفا به «تحجر» و «خشم دماغی» فروبکاهیم. به هیچ وجه مساله بر سر گزاره هایی نظیر حماقت ریشه دار توده ها نیست. این ها اتفاقا اوصافی است که معنویان به مخالفان شون منسوب میکنند. این معنویت
گرایان هستند که غزالی را خشک دماغ و بی خرد می دانند یا کسانی که سهروردی یا حلاج را کشتند، عده ای جاهل معرفی می کنند. من دقیقا به همین دلیل معتقدم که معنویت گرایان فاقد خودشناسی در معنای دقیق و سقراطی کلمه اند!
آنها دیگری خود را به درستی نمی شناسند و درست به همین دلیل خودشان را هم نمی شناسند. طرف مقابل معنویت گرایان نه انسان هایی خشک مغز و بی فکرند و نه افرادی ضد معنویت. طرف مقابل آنها دست بر قضا مومنین اند و ایمان مومنین هم قابل فروکاستن به جهل و بی عقلی نیست. انسان بی خرد بهره از خرد ندارد و نمی فهمد، اما مومن کاملا آگاهانه و خردمندانه خرد خود را فراپیش ساحت ایمان حد می زند. در یک کلام، نادیده گرفتن «چالش دین وحیانی» جز به فلسفه ورزی و دین ورزی خود فراموشانه نمی انجامد.

4) محافظه کاری را راه راست نمی‌دانم، بل محافظه‌کاری خردگرا را راه تکوین دولت توسعه یافته میدانم. حاکم باید از خرد حکمرانی بهره داشته باشد تا رفتار گسسته خردان از او سر نزد و ملک و مملکت را بر باد ندهد. این چیزی است که رادیکال ها چندان بدان اهمیتی نمی دهند و تصور می کنند با توده گرایی و خشونت راست و چپ می توانند بر بحران های استیت و توسعه نیافتگی غلبه کنند. من حرف از یک راه حل متعین نمی زنم که بخواهم صدق آن را نیز اثبات کنم. من می‌گویم هر راه حلی برای مساله ی توسعه لاجرم باید در چارچوبی معین قرار بگیرد تا بر بحران ها دامن نزند، از مختصات این چارچوب اندیشیدن چاره ای برای بحران محافظه‌کاری خردگرا در استیت ایرانی است. این گزاره ای است که اتفاقا میلاد هم با آن موافقت تام دارد، منتها پاسخ او بر اساس سنت اسلام سیاسی مدرن است و من بنا به دلایلی آن را ناکارآ میدانم.

5) تلاش‌های عمومی میلاد از نظر من نادرست یا بی حاصل نیستند. از قضا همیشه به عنوان یک دوست تشویقش کردم و می کنم و اگر کمکی هم از دستم برای او بر آید قطعا در کنارش هستم. فراموش نکن که آسیب شناسی ما از بحران کنونی -بحران عدم توسعه که در بحران خرد محافظه‌کار یا چالش الهیاتی سیاسی متجلی است- اساسا یکسان است. حتا ما در جزئیات راه حل هم تا حدود زیادی موافقت داریم، هر دو می پذیریم که باید چاره ای برای مساله ی تعالی اندیشید و قرائتی اومانیستی از دین پدید بیاید. اختلاف اساسی ما در ریشه یابی و چشم اندازمان است. میلاد با تلاش های عمومی اش می کوشد فرهنگ چنین خوانشی از دین را بگستراند و چه خوب که اگر تعداد هرچه بیشتری از شهروندان ما مومن به دین اومانیستی و خردگرا و معتدل باشند. مساله اینجاست که بنا به دلایلی ریشه ای اما این تلاش ها و راه حل ها از دید من نابسنده و محکوم به شکست است، همچنانکه پراکسیس شریعتی طعم شکست را چشید.
البته روحیه شخصی من محافظه کار و درون گراست و روحیه میلاد رادیکال و برون گرا. برای همین من ترجیح میدهم جز در محفل دوستان طرح بحث و دیالوگ نکنم، اما میلاد از این حیث سیاستمدارتر است و هوش سیاسی بیشتر دارد. و آنقدر که هم من و هم میلاد میفهمیم، جامعه سالم به هر دو خو نیازمند است و هیچ کدام نحوه پراکسیس طرف مقابل را انکار نمی کنیم. ماجرا اما اینجاست که ما کیستیم و کجا ایستادیم. تا بر سر این مساله بنیادین به درکی مشترک و شفاف نرسیم، حتا راه حل های درست هم نتایج نادرست ایجاد می کنند...

پرهام شنبه 20 دی‌ماه سال 1399 ساعت 12:49 ب.ظ

از اون دوران تلگرام مسئله جهل ریشه دار توده ها برام سوال بود، اینجا اون رو با مسئله مومنان دو تا یکی کردم و جفا شد در حق نوشته های شما عذر میخوام.
من صرفاً از نوشته های وبلاگ مباحث شما رو پی میگیرم، مطلع از کانتکست دیالوگهاتون با میلاد نیستم. اگر فرصتی بود کمی روشن کنید موضع انتقادی شما(فلسفه سیاسی) چه طور میتونه به مسیر میلاد کمک کنه؟ یعنی او چطور میتونه هم به چشم‌انداز شما ملتفت باشه ولی پروژه خودش رو هم فرونگذاره.

1) بحثی که به نقل از یاشار در آخرین فرسته‌ی کانال گذاشته بودم، در واقع بحثی سیاسی/پراتیک بود. استدلال سیاسی/پراتیک به نفع محافظه کاری و نفی رادیکالیسم چپ و راست، همانطور که نوشتی به جهل ریشه دار توده ها برمی گرده. منتها باید متوجه خصلت رتوریک سیاسی بود. در سیاست اساسا صناعت جدل برای طرح بحث ها مبناست. در واقع آن استدلال سیاسی یاشار هم دقیقا همین خصلت جدلی را داشت، یعنی به مقبولات خصم برای اسکات او توسل جسته بود. برای رادیکالیسم چپ و راست، این یک اصل مقبول است که حماقت و جهالتی در میان انسان ها و فرهنگ شان ریشه دوانیده که با پراکسیس رادیکال باید آن را زدود. حالا برهان جدلی محافظه کار آن است که این حماقت و جهالت ریشه دارتر از آن است که بتوان به میانجی پراکسیسی رادیکال، چه از سنخ چپ و چه از جنس راست، آن را یک بار برای همیشه زدود. توجه داری که فرض حماقت متعلق به خصم بود. اما نگاه یک فلسفه سیاسی محافظه کار، قطعا روایتی دیگر گون دارد که مبتنی برر صناعت برهان است. بحث من و میلاد در واقع در سطح فلسفه/الهیات سیاسی است و نه خود سیاست و پراکسیس. برای همین متذکر شدم که مساله ایمان را نباید به عنوان جهالت ارزیابی کرد. (راستی تو جفایی نکردی که عذرخواهی کنی، فقط ماجرا را در سطحی دیگر دیدی!)

2) بحث های من و میلاد تقریبا اهمش همین هایی است که اینجا آمده، اما به هر حال اینجا متن ها را داریم و نه سیاق را. برای همین سوتفاهم لاجرم پیش می آید. در واقع برداشت تو چندان هم بیراه نیست. به هر حال من علاوه بر انتقاد فلسفی، اختلاف نظر سیاسی هم با میلاد دارم. میلاد پراکسیس خودش را چپ نو مسلمان می خواند و من پراکسیس خود را محاحفظه‌کاری خردگرای ایرانی. روشنه در که سطح سیاسی تقریبا از هر نظری اختلاف داریم. اما از آنجا که نه پراکسیس من هنوز عینیت سیاسی داشته و نه پراکسیس میلاد اثرگذاری سیاسی داشته، دعوای چندان مهم سیاسی هم بین ما شکل نگرفته. در صحنه واقعیت سیاسی، من و میلاد سوژه های تک افتاده و هپروتی و بی اثری هستیم که میل چندانی هم به تاثیرگذاری نداریم و بیشتر به مباحث نظری علاقه مندیم. اما اگر صحنه سیاست ایران کنونی در دستان حکام و سیاستمداران کنونی نبود و من و میلاد تاثیر عینی سیاسی می داشتیم، احتمالا دعواهای سیاسی خیلی کلانی می توانست بین ما شکل بگیرد. اما امروز هم من و هم میلاد منتقد الهیات سیاسی حاکم هستیم و درست به همین سبب هم دورترین افراد از نزاع های سیاسی و اجتماعی محسوب می شویم. نه در سطح قدرت سیاسی و نه در سطح منازعات اجتماعی و رسانه ای تقریبا هیچ کس با پروبلماتیک یا نقد ما به وضع کنونی التفات ندارد و به همین دلیل هم تعین سیاسی من و میلاد و امثال ما، چندان بی رمق و ضعیف است که از حیث سیاسی بیشتر در یک جبهه هستیم تا در برابر هم.

3) اما اینکه مواضع ما چه مساهمتی به مسیرهای ما می تونه داشته باشه، در وهله اول پاسخی کلی دارد: ما به عنوان دو موضع رقیب، اساسا مغایر و متغایر با هم هستیم و برای آنکه بتوانیم حدود و امکانات خویش را بهتر بشناسیم، بالضروره باید از موضع مغایر خود با خبر باشیم. احتجاج من در برابر میلاد و برعکس، کمک می کند دقیق تر بفهمیم که کیستیم و کجا ایستادیم. اساسی ترین ضرورت هر پروژه نظری و عملی، در اختیارداشتن نوعی خودشناسی بنیادین است. کمک اصلی ما به هم این است که خودمان را بهتر بشناسیم. من برآنم که میلاد فاقد این خودشناسی است و به همین سبب هم مدام به خصم نظری و سیاسی خود، ناخواسته و نادانسته باج می دهد و خود را تضعیف می کند. میلاد هم نقد نسبتا مشابهی بر موضع من دارد و بر آن است که من راه را بر خودم می بندم. حالا این منازعه نهایتا روشن می کند که کیستیم و کجا ایستادیم. شاید در سطح سیاسی به هیچ وفاقی نرسیم و در نهایت رویاروی هم بایستیم -مثلا در نسبت با علی شریعتی و یا اسلام سیاسی- اما در بعد فلسفی و نظری لاجرم درک جامع تری بدست می آوریم که به میانجی آن میتوانیم پروژه های چه بسا متعارض مان را بهتر پیش ببریم. حداقل حسن این منازعات تا کنون این بوده که برای من روشن شده که رقیبم کیست و تا چه حد به من نزدیک است و چگونه باید آن را جدی بگیرم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد