آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

پسا اسلامیسم؛ محافظه کار یا مرتجع؟

میلاد حرف های تو درباره پسا اسلامیسم، یک جور تناقض یا ابهام داره به نظرم.

من اینو درک میکنم که پسا اسلامیسم تو، حاصل لحظه ی تشخیص بحران فقدان قطب محافظه کار به معنای دقیق کلمه در استیت توسعه نیافته ماست. یعنی به درستی تشخیص میدی بحران ما، بحران محافظه کاری است و نه بحران چپ و... و مساله اصلی نه سرمایه، بلکه الهیات سیاسی است.

تا اینجا به شدت باهات همراهم (هرچند معتقدم به همین دلیل دیگه نباید اسم پروژت رو چپ نو بذاری و با چپ گرایان مسلمان احساس نزدیکی کنی).  در واقع تو با این تشخیص جایگاهی مهم در نظریه سیاسی معاصر ما پیدا میکنی که شاید فقط قبل از تو، سید جواد بهش رسیده بود.

  

اما همینجا من یک مشکل بزرگ با پسا اسلامیسم دارم. اگر پروبلماتیک پسا اسلامیسم، پروبلماتیک یک محافظه کاری عاقل است که خرد حکمرانی داشته باشد، پس اساسا نیاز به یک سنت دارد. چرا که هر محافظه کاری اساسا محافظت از یک سنت است در برابر حمله ی نوگرایی لجام گسیخته. پسا اسلامیسم تو این سنت رو اسلام سیاسی میگیره. تا اینجا هم من مشکلی با نگاه تو ندارم. مشکل اما از جایی شروع میشه که توی پسا اسلامیسم بین سنت گرایی و محافظه کاری یک جور خلط رخ میده. منظورم اینه که در محافظه کاری ما همواره میخواهیم از یک سنت محافظت کنیم، اما خود این محافظت از سنت اساسا مدرنه و به مدرن بودنش خودآگاهه. بنابراین محافظه کاری از سنت محافظت میکند، اما خودش نمی تواند سنتی یا سنت گرا باشد. اما مشکل پسا اسلامیسم دقیقا همینجاست: رجوع تو به اسلام سیاسی و تکست محوری آن (قرآن و سنن عرفانی)، اساسا رجعتی سنتی است. برخلاف ادعای نخستین پسا اسلامیسم، تو وقتی به قرآن یا عرفان رجوع میکنی، به آنها از خارج و به نحو غیرکلامی نگاه نمیکنی. در ظاهر امر داری از زاویه مارکس و لکان و هگل به تکست نگاه میکنی، اما در باطن داری این سنت های مدرن رو  «به استخدام» خود تکست در میاری.

بگذار کمی روشن تر حرف بزنیم. اساسا سنن محافظه کاری مدرن، به خوبی میفهمند که «متافیزیک» سنت دیگر قابل اعتنا نیست و تکست های سنت نه شانی متافیزیکی، بلکه شانی اسطوره شناختی و انسان شناختی دارند. محافظه کاری که به یونان رجوع میکند، باور ندارد سر قله ی المپ زئوس و فرزندان و همسرانش سکونت دارند، این محافظه کار با خواندن همر میخواهد بفهمد انسان یونانی هستی را چگونه میفهمید و چگونه می زیست. محافظه کار مسیحی نظیر اشمیت سراغ مسیح نمی رود تا به او دخیل بنندد و راه نجات از او بجوید. محافظه کارها میفهمند که باید به اسطوره رجوع کرد، اما به همان اندازه هم آگاهند که نباید اسطوره را اسطوره ای فهمید. این لحظه ی اساسی محافظه کاری مدرن است که ریشه دارترین سنت استیت در جهان غربی است.

اما پسا اسلامیسم تو وقتی به سراغ قرآن یا ابن عربی می رود در آنها چه میبیند؟ درست همان متافیزیک متعالی و پیشامدرن را! به قول خودت، تو با این استدلال سراغ تکست مقدس می روی که میگویی عقل خودبنیاد به تنهایی نابسنده است و دچار بحران میشه و همواره نیاز به مداخله عنصری بیرون از سیستم هست، پس برای پیدا کردن راهی به آن بیرون، سراغ متون مقدس میروی. تو متون مقدس رو دقیقا به عنوان متن مقدس و با این پیش فرض تماما الهیاتی میحوانی که تعالی وجود دارد و این متن گزارشی از آن است. این نگاه نه تنها محافظه کارانه نیست، بلکه یکسره ارتجاعی و ضد انسانی است.

در واقع تفاوت مهمی بین محافظه کاری و ارتجاع وجود داره. کسی مثل هایدگر که منتظر رخ داد از آن خود کننده و مداخله خدا برای رستگاری انسان است، نماینده رویکردی یکسره ارتجاعی است، اما کسانی نظیر اشمیت و اشتراوس دقیقا نماینده ی نگاه محافظه کار هستند.

اساسا این تمایز بر سر مساله انسان خودش را تیز و رادیکال نشان میدهد. محافظه کار سنت را برای نجات انسان استخدام میکند، اما نگاه ارتجاعی انسان و دستاوردهایش را برای بسط تجربه روحانی و قدسی استخدام میکند. پسا اسلامیسم اگر میخواهد محافظه کاری، و نه ارتجاع، باشد باید تکلیف خود را با آن گزاره ی بنیادین آوینی که نوع نمون ارتجاع است، روشن سازد: ما باید با شناخت ماهیت امور، از مارکس تا شیطان را به استخدام حق در بیاوریم!


اما نکته ی دومی که نشان میدهد پسا اسلامیسم ناتوان از ایفای نقش محافظه کاری است و نگاهی یکسره کلامی و سنتی به متن و سنت دارد و اسطوره را اسطوره ای میفهمد، خودش را در دال مرکزی آن، یعنی اسلام سیاسی، آشکار میکند. اگر درک پسا اسلامیسم از سنت سنتی و اسطوره ای و متکی بر متافیزیک کلامی نبود، در آن صورت چرا باید تکست آن منحصر در قرآن و عرفان باشد؟ اگر تلاش برای محافظه کاری، تلاشی است جهت بازیابی عناصری اساسی و حیاتی اسطوره برای انسان معاصر، چرا باید منحصر در اسطوره ای معین بمانیم؟ هیچ محافظه کاری نمی تواند چشم بر جهان غنی اسطوره ببندد و تنها دسته ای خاص از اسطوره ها را برگزیند، در این صورت، چرا پسا اسلامیسم افق خود را به یک سنت اسطوره ای خاص محدود میکند؟ از این بابت باید حق را به سیدجواد داد که افق را ایران میگیرد، چرا که در ایران تاریخی، پهنه ی گسترده از ایران باستان تا یونان و اسلام حاضرند و مساعی فرهیختگانی نظیر فارابی و فردوسی و شیخ اشراق، بر آن بود تا کل این پهنه را در کار و افکار خود پوشش دهند.

این به خوبی نشان میدهد که پسا اسلامیسم برای دفاع از مدعای خویش دستخوش بحرانی اساسی است، درست مثل نیای خود، علی شریعتی. همچنانکه علی شریعتی افقش را اسلام و امت گرفت و با باور متافیزیکی پیشامدرنش به یکتاپرستی وحی، زمین بازی را گم کرد و در نهایت هم به سبب همین گیجی از زاویه شیعه علوی به شیعه صفوی حمله کرد، بی اینکه بتواند بفهمد مساله اصلی صفویه نه شیعه، بل ایران بود.

پسا اسلامیسم تو هنوز تالی اسلامیسم شریعتی مانده و همانطور که اسلامیسم شریعتی نتوانست محافظه کاری عاقل ایجاد کند و حداکثر چپ اسلامی ساخت، پسا اسلامیسم تو هم تا حد چپ نوی مسلمان باقی میماند و به عوض خرد حکمرانی، تنها شور مبارزه رادیکال می زاید و با مجید حسینی و بادامچی و... همسخن میماند.

تمام مساله اینجاست میلاد، تو باید بدانی که با نگاه ارتجاعی و سنت گرا، با کمک هایدگر و کربن و معنویان شرق و غرب، هیچ وقت نمی توانی محافظه کاری حقیقی ایجاد کنی و بالعکس تنها رادیکالیسم کوری بازتولید میکنی که نفی صرف است و برای ایجاب، تنها برای امثال مصباح و الهیات سیاسی جمهوری اسلامی جا باز میکنی. همچنانکه شریعتی، خواسته و ناخواسته به امثال سروش پاس گل داد و سروش هم به مصباح.

این چرخه را نه با تاسیس ارتجاع نو، بلکه تنها با تاسیس محافظه کاری عقلانی میتوان شکست. با ایجاد خرد حکمرانی و الهیات سیاسی که پاس انسان را بدارد و به نیهیلیسم سکولار و رگولار مجال ترکتازی ندهد. و این را فراموش نکن که برای تاسیس الهیات سیاسی نوآیین لاجرم باید با الهیات سیاسی کهن دربیوفتی، درست نظیر کاری که فردوسی و سهروردی کردند و این نیز جز از طریق نفی رادیکال متافیزیک محوری آنان ممکن نیست، چنانکه نیچه و اسپینوزا کردند. این نفی متافیزیک، نیازی به سر و صدای انقلابی و کنش سیاسی رادیکال ندارد. اتفاقا رادیکالیسم انقلابی شریعتی، چنانکه نوشتم سرپوشی بود برای ایمان ارتجاعی او به کلام سیاسی قدمایی و وحیانی. برای انکه فلسفه تاریخی بر مبنای توحید از ادم و حوا تا روز رستاخیز بنویسد که در عمل چیزی جز شریعتنامه ای مدرن نبود، دفاعی با رتوریک مدرن از هسته متافیزیکی وحی. این دقیقا خلاف کاری است که اسپینوزا در رساله الهیاتی سیاسی خود میکند، یعنی خوانشی مدرن و تاریخی گرا از رتوریک کتاب مقدس.

از دل رساله های الهیاتی سیاسی اسپینوزا و هابز سنت محافظه کار و حرد حکمرانی مدرن بالیدن میگیرد، اما از دل رتوریک ایدئولوژیک مدرن شریعتی در دفاع از توحید و متافیزیک تعالی وحی، نظام سیاسی بیرون می آید که چاره ای جز رجوع به روحانیت و شریعتنامه های آنان برای تدوین قوانین مدنی خویش ندارد.

البته که فرق است بین شریعتی و مصباح و صدالبته که این دو یکدیگر را تکفیر میکنند و آبشان در یک جو نمی رود. اما نیازی نیست که دو نیرو لزوما همسو باشند تا بهم کمک کنند. شریعتی با حمله به مرده ریگ ایرانی که از صفویه تا مشروطه باقی مانده بود و از طریق برگزیدن امت به جای ملت و اسلام و شیعه به جای ایران، بساط نظم مدنی و خرده نصفه نیمه ای را در حکمرانی چید. اما در فقدان و با نفی سنت محافظه کاری که سالیانی دراز در این سرزمین تداوم داشت و با مدرنیته توانسته بود اندک اندک خودش را تجدید کند، عرصه برای خصم دیرین آن سنت گشوده شد: اسلام سیاسی که خلفا آرزوی تحققش را در سرزمین ایرانیان داشتند و به کین همواره کمر به نفیش بسته بودند. این مقاومت فرهنگی ایرانیان بود که از راه ابداع شیعه و اسلام ایرانی نگذاشتند شریعت به قانون حکومت و خرد حکمرانی مبدل شود. ایرانیان بودند که به عنوان مقاومت فرهنگی، تمایز مهم قانون/عرف را با شرع پدید آوردند و با توسل به انچه سید جواد اندیشه ایرانشهری میخواند، مبنای دیگری برای حکمرانی دادگرانه به غیر از احکام شرعی اتخاذ کردند. مبنایی که نه نص محور، بل خرد محور بود و در مضمون داد و دهش در شاهنامه حکیم توس حاضر بود.

شریعتی نمی فهمید که با حمله به ملیت و صفویه و ایران و دفاع ایدئولوژیکش از اسلام ایدئولوژیک، در حال نفی همین خرد حکمرانی داد محور بود، بی اینکه بتواند جایگزینی بتراشد و طبعا با خلا و فقدان چنان مبنایی، رجوع به متن شرع برای وضع قانون حکمرانی یگانه راه حل بود. تنها شانس ما این بود که اسلام ایرانی، ولو در لباسی مبدل، هنوز جانمایه هایی از آن مضامین را در خود داشت و همین باعث شد ایران پس از 57 به امت واحده اسلامی نپیوندد، هرچند به سبب فقدان خودآگاهی تاریخی روحانیت، همین فرصت باز به تهدیدی جدید بدل شد و نظام تازه تاسیس نبرد فرقه ای الهیاتی شیعه و سنی را از نو راه انداخت. امروز، در ایران پسا 88 که روحانیت نواندیش و لیبرال یکسره به خارج از زمین دیانت و سیاست تبعید شد و پروژه سیاسی آنها شکست خورد، دیگر روحانیت سنتی میدان دار شده که بی تعارف میخواهد ایرانی دیگر در کار نباشد و قانون ایران را تنها و تنها شرع تعیین کند. این روحانیت برعهده گرفته رویای خام خلفای کین توز و ایران ستیز را تعبیر کند و همین هم به تعارضات رادیکال سیاسی و فرهنگی ما با جهان غرب و عرب انجامیده. با غرب مشکل پبدا کردیم چون راه تجدد و توسعه، یعنی مسیر خرد تاریخی ایرانشهری را سد کردیم. با عرب در افتادیم چون خواهان ربودن عنوانی شدیم که آنها سالیان سال مدعی اش بودند و از قضا ما هیچ وقت به آن اعتنا نداشتیم: یعنی عنوان رهبری جهان اسلام و امت اسلامی.

حالا راه حل پسا اسلامیستی تو چه تجویزی دارد؟ از یک طرف میگویی بازخوانی انتقادی شریعتی، و از طرف دیگر میخواهی سننی را احیا کنی که این روحانیت بعد از 88 آنها را به بیرون راند، یعنی سننی که در پی احیای نگاهی معنوی و مدرن به دین بودند، سننی که در واقع فرزندان معنوی شریعتی (عرفان، آزادی، برابری) محسوب می شدند. اما به دلیلی که گفتم با بازخوانی انتقادی شریعتی و اسلامیسم او نمی توان محافظه کاری خردمند ایجاد کرد، چون مبنای اسلامیسم، چه در شریعتی و چه در شرکایش نظیر خمینی، نفی رویکرد مدرن به سنت بود، کاری که ایرانیان نه فقط در ایران مدرن، بلکه در ایران پس از اسلام هم انجام داده بودند، چرا که برخلاف اسلامیسم شریعتی اساسا با ایمان به متافیزیک وحی کارشان را آغاز نمی کردند، بلکه در عوض با دیده ی تردید و تاویل به آن می نگریستند. ایران به سبب همین سنتش میتواند محافظه کاری خردگرا داشته باشد، هرچند در تاریخ معاصر خود لجوجانه پا در مسیر نفی این امکان فشرده است. بازگشتن به این سنت، دیگر نمی تواند اسمش (پسا)اسلامیسم باشد، چرا که بازگشت آن به اسلام سیاسی نیست، بلکه به جریان خردگرایی است که دست بر قضا همیشه میکوشید در برابر اسلام سیاسی مقاومت کند و تا حد مقدور روح آن را تعدیل و انسانی کند. به همین سبب است که پروژه سیدجواد با (پسا)اسلامیسم تو نمی تواند جمع شود و سیدجواد به درستی شریعتی را پیکان انتقاد رادیکال خود قرار میدهد. نقد سید جواد بر شریعتی، صرفا نقد کین توزانه و شخصی نیست، نقد نظریه ایرانشهری (=بازاندیشی مدرن بر سنت ایرانشهری) بر نظریه اسلامیسم (=باز اندیشی مدرن اسلام سیاسی) است. این نقد به مفردات مترقی و اومانیستی و مدرن شریعتی حمله نمی کند، بل به استراتژی کلی و کلان آن حمله می برد، یعنی همان چیزی که باعث شد شریعتی به نردبان قدرت سیاسی رقیبش بدل شود. این نقد را باید به دقت و درستی فهمید. او به شریعتی نمی گوید که چرا زیادی مدرن شده، بلکه از شریعتی می پرسد چرا به رغم خواست مدرن بودن، تا به این پایه ارتجاعی مانده.

این همان نقدی است که من از موضع محافظه کاری خرد گرا بر پسا اسلامیسم تو وارد میکنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد