[ در ضمن گفتگویی که با دکتر اصفهانی داشتم، پای مسائل و مضامین مهمی به میان کشیده شد. ابتدا بحثی درباب مساله مثل نزد افلاطون پیش آمد و سپس ماجرا به نسبت میان کمدی و تراژدی و فلسفه کشید:]
من: نکته ی بسیار مهمی را پیش کشیدید. من در خواندن تفسیر روزن در «ستیز شعر و فلسفه»اش از افلاطون، متوجه شدم که او اساسا فلسفه را نه در جانب نگاهی ریاضی وار به هستی می نشاند و نه در جانب نگاهی سیاسی. توگویی با این سخن متعرض این درک افلاطون گرایانه می شود که در آن افلاطون با طرح مساله مثل جانب ثبات را میگیرد. اما چنانکه میفهمم افلاطونی که روزن روایت میکند، مرادش از مساله مثل بیش از آنکه جانبداری از ثبات باشد، به چالش گرفتن دوگانه ثبات و صیرورت است.
اگر درک من درست باشد، در این صورت باید بگوییم ستیز شعر و فلسفه نه ستیزه ی صیرورت انگاری و ثبات انگاری، بلکه ستیزه ی نگاهی است که صیرورت را در برابر ثبات و غالب بر آن می بیند (نگاه شعرا) با نگاهی که از قضا نفس دوگانه صیرورت و ثبات را نابسنده و پروبلماتیک میفهمد (نگاه فلسفه). به دیگر سخن، افلاطون نمی خواهد سپه سالار سپاه ثبات در برابر صیرورت باشد، بل در جستجوی تغییر دادن محل نزاع است و البته تغییر این موضع نیز مستلزم تغییر توازن قوایی است که به نفع سپاه صیرورت رخ داده و ابرانگاره ایده ها، اینجا نقش این تغییر توازن قوا را بازی میکند.
آیا این تصور را صائب میدانید؟
دکتر اصفهانی: بله فهم من هم از تفسیر روزن تقریباً همین است که فرمودید. خود او در مقدمه میگوید که فلسفه از این جهت با شعر ستیز ندارد که در برابر شعر قرار دارد. چون اگر چنین باشد این هر دو قسمهایی از مقسمی میشوند که معلوم نیست چیست؟ در حالی که ما با طرح ستیز میخواهیم به خودِ مقسم، به اصل، دست پیدا کنیم. فلسفه با شعر در ستیز است از این جهت که این فلسفه است که به روی شعر گشوده است و با او دیالوگ میکند و نه شعر! به سخن دیگر فلسفه با شعر در ستیز است از این جهت که ستیز فلسفه و شعر را فلسفه طرح میکند نه شعر! این ستیز ستیزی مفهومی بر سر صدق و کذب یک قضیۀ منطقی نیست. ستیزی بر سرِ خودشناسی/نشناسی است! فلسفه در ستیز با شعر است چون در پرتو گشوده بودن به روی غیر (در اینجا شعر) آمادگیِ خودشناسیِ بیشتری را از شعر دارد حال آنکه شعر بدون چنین گشودگیِ بنیادینی داعیۀ خودشناسی دارد! فلسفه بر سر این با شعر در ستیز است که مدعی است خودش را بهتر از شعر میشناسد! یا دستکم بیشتر از شعر به نادانیِ خود در مورد خویشتن آگاه است! فلسفه با شعر در ستیز است چون میداند که نمیداند!
من: و البته تمامی این طرح با سکوتی معنادار نسبت به مورد آریستوفانس می تواند موجه جلوه کند.
تصور میکنم چنانکه پیشتر برایتان نوشته بودم مساله کمدی به طور عام و آریستوفانس به طور خاص، پیوندی اساسی با مساله ی فلسفه دارد. کمدی تراژدی است که به دیگری خود، یعنی فلسفه، خودآگاه است و او را به پرسش میگیرد.
بیایید ماجرا را از وجهه نظر مساله ی غایت-خداشناسی بنگریم. سقراط از برای اثبات خویش در برابر جنتلمن از آموزه ی خدا-غایت شناختی بهره می برد تا اثبات کند شریف سودمند است. این اموزه دز اصل اموزه ی شاعر تراژیک است. برای نمونه، ایسخلوس به عنوان یکی از تراژدی نویسان مهم (البته به ذائقه ی آریستوفانس، وگرنه ترجیح ارسطو سوفوکلس بود)، در تریولوژی اورستیا در صدد است ثابت کند راه حل تراژیک مساله ی دادگری، راه حلی است هم شریف و هم کارآ. او زیبایی را لم کارایی میگیرد و نه فقط او، بلکه حکمت تراژیک نیز بیش و کم بر این مبنا استوار است، چندانکه ارسطو نیز متذکر مبشود تراژدی با بازنمایی طبایع نیکو و زیبا کار خویش را پیش می برد.
اما شیوه کمدی شیوه ی دیگر است. حکیم کمیک اساسا رو به «زشتی» می آورد. او مساله دادگری را نه با ایجاب زیبایی، بل با نفی نفی زیبایی (=زشتی) حل میکند. برای نمونه، اگر تراژدی اورستیای آیسخلوس را در برابر کمدی زنبورها بگذاریم به مساله جالبی می رسیم. در الهه گان انتقام که بخش نهایی تریولوژی اورستیاست، آتنا با وضع قانون جدید که به موجب آن اهالی آتن مجاز به برقراری دادگاه با اعضای انسانی هستند می کوشد تا مساله دادگری را با اصل دادگاه زمینی حل کند. اما در زنبورها آریستوفانس به تسخر فیلوکلئونی می پردازد که اعتیاد به برگزاری دادگاه پیدا کرده و باید این مرضش را درمان کرد. اینجا خود دادگاه به بیماری و بیدادگر بدل می شود و زشتی آن اثبات می شود. شاعر تراژیک و شاعر کمیک در نهایت هر دو یک چیز میگویند اما با دو لم متمایز. هم در تراژدی و هم در کمدی دادگرانه و بیدادگرانه بودن دادگاه نشان داده می شود. اما تاکید در تراژدی بر دادگری و زیبایی دادگاه است و زشتی آن به نحو پوشیده و نامستقیم بیان می شود (رای دادگاه اورستس نهایتا خلاف قانون منع قتل مادر است)، اما در کمدی تاکید بر بیدادگرانه و زشت بودن دادگاه است، هرچند دادگری و زیبایی آن در نهایت و به نحو نهانی ابراز می شود (سرنوشت فیلوکلئون وقتی عادت به دادگاه را ترک میکند نشان از تباه شدنش است).
باری، اگر به سخن اصلی بازگردیم، تصور میکنم بتوان کمابیش از این رای دفاع کرد که کمدی حاصل خودآگاهی تراژدی در برابر فلسفه است. زیرا کمدی درست نظیر فلسفه (پسا سقراطی) از موضع زشتی خود آغاز میکند و درست نظیر فیلسوف پسا سقراطی که بزک خدا-غایت شناسی سقراطی را کنار نهاده، از راه زشتی خود (زشتی اروس) به اثبات زیبایی مبادرت میکند.
دکتر اصفهانی: بله با نکاتی که آوردهاید مخالفتی ندارم و همدلم. بگذارید نکتهای را هم بر آن بیفزایم. وجهِ مشترکِ آریستوفانس و سقراطِ افلاطون نوعی النخوس است! میدانیم که النخوس اصلاً در لغت یعنی «خفّت دادن»، «رسوا کردن»! سقراط با روشِ مستنطقانۀ گفتوگویِ خود همسخنِ خویش را «خفّت میدهد»، نادانی او را بر آفتاب میافکند و در نتیجه او را رسوا میکند. آریستوفانس هم تقریباً با تراژدیهایِ پیش از خود از سویی، و با سقراطِ طبیعتپژوه از سویِ دیگر، همین معاملت را در پیش میگیرد. عنصرِ «سلب» هم در کمدیِ آریستوفانسی در کار است و هم در النخوسِ سقراطی. اما آیا آریستوفانس میتواند با کمدیِ خودش جنتلمن پرورش دهد؟ و از آن طریق در تحقق دادگری، بهنحوِ ایجابی، سهیم باشد؟ آیا آریستوفانس میتواند اودوسّئوس و آخیلّئوس و هکتور بیافریند؟ آریستوفانس فقط میتواند گلیم خویش را از میدانِ شهر به در ببرد. میتواند کمدی بسازد، به ریش مردمان بخندد، نادانیِ آنان را دستمایۀ تسخر بر خود آنان بسازد، و در عین حال از آنها پول و احترام هم دریافت کند، اما آیا میتواند فراتر از این برود، با کمدیِ خود جنتلمن بسازد، و شهر را در مسیرِ دادگری یاری کند؟ شاید با قیوداتی، و خیلی محتاطانه، بتوان گفت آریستوفانس نیز در نازاییِ سقراطی شریک است! آریستوفانس نیز «زن» است. نوشتارِ آریستوفانسی صرفاً جنبۀ سلبی دارد و فاقد حیثِ قانونگذارانه است. افلاطون در این نقطه است که از آریستوفانس فراتر میرود و درست در همین نقطه است که با هومر در میافتد. در قوانین میگوید ما به شاعران تراژدیپرداز اجازه نخواهیم داد بیایند و در شهر ما تراژدی برگزار کنند، ما خود، دستاندرکارِ سرایش شعری تازهایم! اینجا است که افلاطون از تراژدی هم الهام میگیرد و «شعری نو» در معنایِ قانونگذارانۀ آن میسراید. راه حل آریستوفانس در این باره، به دلیلِ نازاییِ تراژیکِ او، «بازگشت» و «ارتجاع» است. در واقع آریستوفانس میانِ «برآمدن» و «فرونشستن»، میان «گردنکشی» و «خضوع»، میانِ «هوبریس» و «سوفروسونه» در نوسان است و این دقیقاً تجسّدِ «سکسکه» است. سکسکه ناهنجاریِ تنفسیای است که در اثر اشباع معده صورت میپذیرد، نفس نه بهتمام «برمیآید» و نه بهتمام «فرومینشیند»! همین موجدِ خنده نیز هست. افلاطون در ضیافت در قالبِ تصویرِ سکسکۀ آریستوفانس نوسان او را میانِ برآمدن از شهر و فرونشستن در آن نشان میدهد. در واقع سرشتِ بهذات خندهآور و مضحک طبیعتِ او را به ما مینمایاند. بودگاریِ آریستوفانس خودش مثالِ اعلایِ کمدی است. کمدی بهذات «ناقص» و «ناتمام» است! این تراژدی است که از نوعی «کمال» برخوردار است. افلاطون سعی میکند از موقعیتِ کمیکِ سقراط نوعی تراژدی بسازد. در واقع نقصِ بودگاریِ او را در عینِ کمال نشان دهد. اینجاست که افلاطون هومر را به یاری میگیرد تا از آریستوفانس عبور کند! تراژدی در دلِ خود، با نشان دادنِ تناهیِ شخصیتهایش، امکان کمدی را حمل میکند. تراژدی بیحضورِ کمدی در شعریت خود کامل است. اما کمدی تنها در برابر تراژدی کمدی است. کمدی بدون ابتناء بر تراژدی نمیتواند کمیک باشد. این یعنی دوباره تراژدی از کمدی کاملتر است. به همین سبب است که مثال اعلایِ شعر در نظر ارسطو «تراژدی» است نه کمدی!
من: توصیف و توضیح شما بسیار گیرا و جالب توجه است. تصور میکنم که با آن موافقت کامل دارم (و البته موافقت لفظی پر تبختر است، بایدم گفت که از آن بسیار آموختم!)
من گمان میکنم که تمامی این میزانسن دقیقی که توضیح دادید را میتوان از زاویه ی دیگر نیز نگریست، یعنی با قبول تمامی این براهین از آنها تالی های مهم دیگر هم بیرون کشید.
نخست آنکه تراژدی زایا و قانونگذار و مردانه است، اما کمدی درست به عکس این هاست. تراژدی نویس جنتلمن می پرورد اما کمدی نویس اگر هم مساهمتی در پرورش داشته باشد، به رفع نقایص و رذایل بسنده میکند و نه ایجاب فضایل و کمال. به این معنا توضیح درخشان شما از سکسکه ی آریستوفانس حاکی از سرشت کمدی است. به این معنا، کمدی کمتر از تراژدی شهری (پولیتیکن) است، اما چه بسا بیش از آن ضرورت پولیتیک دارد، چه، برای شهر و حیات شهری اولی و ارجح آن است که شهروند رذل نداشته باشد، سپس بهتر آن است که جنتلمن داشته باشد. در واقع، کمدی شرط ضروری پایدیا و تراژدی شرط کافی است و شرط ضروری به یک معنا مقدم بر شرط کافی است.
مساله دیگر به نسبت سقراط و کمدی بازمی گردد. من کاملا با شما همدلم که مساله ی سقراط دقیقا سرشتی کمیک دارد. سقراط نیز نقصانی مشابه با نقصان کمدی دارد، اما تمام مساله اینجاست که آیا سقراط اصلا میتوانست سقراط باشد بی آنکه کمیک باشد؟ من چنین تصور نمی کنم. سقراط مساله گونگی پیوند شهر و فلسفه را هویدا میکند و این مساله گونگی یعنی فقدان پاسخ و این فقدان پاسخ یعنی نقصان کمیک. اگر کمدی سقراطی نبود، تراژدی افلاطونی حتا نمی توانست آغاز شود. فراموش نکنیم که جمهوری به روایت اشتراوس خود یک کمدی بود چرا که پاسخش به مساله دادگری بیشتر بی پاسخی است!
مساله ی سوم هم به ماجرای غایت-خداشناسی بازمیگردد که به تعبیری بزک سقراط برای پوشاندن نقصان مدنی خود بود. سقراط تنها زمانی می تواند خود را تراژیک بنمایاند که از طرفندی افلاطون گرایانه سود جوید: شریف کارآست. این دقیقا طرفندی است که در تراژدی به نحو غیر فلسفی پیش کشیده می شود (و دقیقا به همین دلیل غیرفلسفی/شاعرانه بودن نیز از فلسفه افلاطون گرا قدرتمندتر است و نیچه آن را به متافیزیک افلاطون گرا ترجیح میدهد). اما کمدی نفس این طرفند را به چالش میگیرد. او هر بار زیبایی را ریشخند میکند، از این طریق که نشان میدهد زشتی چگونه کاراتر است! به این معنا کمدی ارتجاعی و وابسته به تراژدی نیست، بلکه از اساس با آن سر ستیز دارد. هرچند دست آخر بازی را تعمدا به او می بازد تا دچار محذور الهیاتی سیاسی طبیعت پژوهی سقراط متقدم نشود. اینجا نقصان کمدی به او امکانی عجیب میدهد: کمدی ضمن تصدیق نقصان خود در برابر تراژدی، نقصان تراژدی را نیز آفتابی میکند، درست نظیر کاری که با فلسفه کرد. فراموش نکنیم که اهمیت غوک ها هیچ کمتر از ابرها نیست. سقراط و ائوروپیدس هر دو خصم آریستوفانس اند! کمدی در نهایت چیزی در چنته دارد که به معنای نیچه ای، بیشتر و بهتر از تراژدی می تواند پرده از حجاب هستی بدرد: خنده. و من گمان میکنم این برگ برنده، البته برگ برنده ی تراژدی نیز هست، چرا که کمدی نه با اثبات برتری خود، بل با اثبات نقصان ذاتی در هستی، نشان میدهد کماکان دست بالا را تراژدی باید داشته باشد: هرچند زیبا کارآ نیست، اما بهتر آن است که زیبا کارآ باشد و این هم زیباتر است و هم کارآتر! این در حالی است که تراژدی ادعا میکند زیبا کارآست.
شاعر کمدی نویس به این ترتیب از شاعر تراژدی نویس طبیعت شناس بهتری است، اما قطعا شاعر بهتری نیست...