0.
مدتهاست که عطای بلاگ را به لقایش داده بودم. هر از چندی فقط محض آرشیو برخی گفتگوهای شخصی چیزکی در آن ثبت میکردم. اما حالا باز بعد از مدتی میخواهم به آن برگردم. نمیدانم این بار نوشتنم اصلا تا کی بپاید. اینجا 12 سالی است که برپاست و بهتناوب فعال و خاموش شده. حالا هم بهحکم ادوار ماضی باز روزی خاموش میشود. این بار میخواهم بیشتر به آئین بلاگنویسی پایبند بمانم. هرچند جز یکی دو نفری اصلا خوانندهای آن را نخواهد خواند. مهم نیست. من احتیاج به این نوشتن دارم و تا روزی که این نیاز در من بجوشد، قلمم هم لاجرم در تکاپو خواهد ماند.اما اصلا چه نیازی است مگر؟ خودم من هم درست نمیدانمش. مینویسم تا شاید چیزی دستگیرم شود
1.
ساعتهای بیحاصل پرشماری را به scrolling توئیتر و اینستاگرام و گاه فیسبوک میگذرانم. اوقاتی که حس میکنم یکسره به زبالهدان تاریخ میریزمشان. نه! حتا زبالهدان تاریخ هم نیست.تاریخ باز برای خودش جایگاهی دارد و زبالهدانش هم اسفل سافلین یا قعر دَرَکاتش است. شاید مثلا اوقاتی که «ضحاک» بر زمین و زمان حکم میراند و «هنر خار بود و جادویی ارجمند» در این زبالهدان باشد. این بطالت نامقدس اما حتا ابهت آن شرارت سترگ را ندارد. مساله اما فقط خود بطالت هم نیست. شاید جمشید باستانی یا فریدون فرخ هم در آن چند سد سالی که فرمان میراندند اوقات بطالت فراوانی میداشتند که حکما آن را هم باید در مزبلهی تاریخ تصور کرد. اما حسابِ منِ در میانِ تودههای بی هویتْ گُم از آنها بیتردید سواست. این اوقات بیهودهی مرا به زبالهدانی تاریخ راه نخواهند داد، همچنانکه خودِ مرا به تاریخ...
2.
داشتم میگفتم -درستتر: مینوشتم!- اوقات بیحاصل فراوانی را روانهی جایی میکنم که حتا از ادنیمراتب تاریخ هم پایینتر است. این را به حساب بد و بیراههایی نگذارید که حوالهی مجازستان و شعب پرشمارش میکنند. راستش من نمیدانم آن بد و بیراهها چه قدرش حرف حساب است و چه قدرش نالههای بیربط. آخر من آنقدری در آنجا «فعال» نیستم که اصلا بتوانم بدانم «فعالیت» در آنجا چیز خوبی است یا نه. تو بگو حتا یک کامنت یا لایکی ساده. فقط و فقط scrolling. کیف خفیفی در این کار بیهوده است. مثل ایزدی که از فراز تخت یزدانیاش به قیل و قال انسانها بنگرد و هیچ کارِ دیگر نکند. اما نه! باز دست به قیاس مع الفارق زدم. من را اگر در تاریخ انسانها راه نمیدهند، پس به طریق اولی درمیان ایزدان مینوی هم جایی نتوانم داشت.پس آن کیف خفیف شبیه چیست؟ شاید شبیه کیف کسی که میداند بستنی یا سیگار برایش خوب نیست، اما یواشکی آنها را میخورد و دود میکند. یا کیفِ کسی که لابد از سر لجبازی، میخواهد عمرش را به بیهودهتری صورت ممکن سپری کند..
3.
باز گلی به گوشهی جمال آنانی که در مجازستان میپلکند، نسق میگیرند و کاسبی به هم میزنند. آنها دستکم به اعتبارِ «پروفایل»شان برای خودشان و دوستان -و بلکه دشمنانشان- کسی هستند. من اما کیستم؟ یک «فالوور»؟ گمان نمیکنم حتا «فالور» خوبی باشم وقتی نه لایکی کردم تا به حال و نه کامنتی و ... بین این همه موضعگیری و مواققها و مخالفها اصلا موضع من کجاست؟ نمیشود گفت موافقت یا مخالفتی ندارم، اما عجیب است که وقتی آنها را جایی «ثبت» نمیکنم، رفتهرفته دیگر خودم هم بهخاطر نمیآورمشان و پس از چندی هم که چیزکی یادم آمد میبینم فرسنگها آنسوتر پرتاب شدم. با این حساب شاید بتوانم گفت که من کیستم: «یک میانمایه»، یکی در میان بیشمارانی که شمرده هم نمیشوند، یک «غرشمال» -یعنی همان «غیر شمار»-! اما نه به آن سبب که کسی مرا نشمرده، بیشتر و پیشتر از آن رو که خودم خود را نمیشمارم.
4.
این «میانمایگی» یا «غرشمال»بازی اما آنقدرها تقصیر مجازستان نیست. جدا از آن، بر روی زمین هم بعید میدانم بتوانم «نشانی» مشخصی برای خودم ذکر کنم، جز آنهایی که -طبیعت یا انسانها- پیشاپیش به حسابم زدهاند. شاید اگر کمی جوانتر بودم -و چه خوب که حالا کمتر هستم!- میگفتم باید گریبان روزگار و نیهیلیسم و حوالت تاریخی و غرب و سرمایهداری و ... را گرفت. اما الان دیگر اینها را نمیگویم. البته نمیدانم آن حرفها چقدر درستند و چهقدر نادرست. اگر دیگر آنها را نمیگویم به این دلیل است که دیگر حوصله و شور جوانسالانه ندارم تا «روز و شب عربده با خدا و خلقت و دهرش بتوانم کرد». اینها مقصر هم باشند، دیگر پیمانهی عمرم چندانی پر نیست که به دریدن گریبان روزگار و حوالت تاریخ ایام بگذرانم. اما گریبان خودم را که میتوانم بگیرم! زورم به زمین و زمان نرسد، به خودم که میرسد. باید یقهی خودم را بگیرم و به پیشگاه دادگاه وجدانم بکشانم..
5.
اما مگر قاضی یا داور یک میانمایه میتواند میانمایگی او را محکوم کند؟ گیرم که در این دادگاهْ دادستان -وجدان- علیه میانمایگی اعلام جرم کند و کیفرخواستی غرّا در محضر همگان بخواند. قاضی/داور/هیئت منصف مگر چه حکمی میتوانند صادر کرد وقتی خود قاضی/داورانی میانمایهاند؟ وقتی داد -در معنای قانون- اصل میانمایگی است، دیگر کدام دادگاه است که دستور به ضد آن، یعنی به بیدادگری، بدهد؟ نکند باید به عوض دادگاه و دادستان و دادگری رو به انقلاب و براندازی آورم؟ چرا وجدان باید برای دادخواهی به داوری روی آورد که دادش عین بیداد است؟ چرا وجدان بنیاد ستم را یکسره برنکَنَد و یکطرفه به قضاوت نرود؟
6.
لابد باید چاره همین باشد. وجدان باید ردای دادستان از تن دربیاورد و این بار ردای دادخواهی بپوشد. وجدان باید «کاوه» شود. باید «درفش کاویانی» عَلَم کند و بساط را میانمایگی را یک تنه برچیند. اما اگر وجدان کاوه شد، پس چه کسی «فریدون فرخ»ش تواند شد؟ مثل اینکه زیادی داستانها را جدی گرفتهام! مگر هر انقلاب و براندازی «فریدون فرخ» میخواهد که این یکی بخواهد؟ و اصلا مگر خود حکیم توس نگفت: «تو داد و دهش کنْ فریدون تویی»! چرا خودِ وجدان داد و دهش نکند؟ چرا خودش ردای شاهی دادگر بر تن نکند؟
7.
بسیار خب! وجدان خودش داور دادگر باشد. او که مبادرت به براندازی دادِ پیشین -میانمایگی- کرد حالا باید بنای دادِ دیگری را پیافکند. این داد نوآئین چه تواند بود؟ «میانمایگی عین بیدادگری است». حالا شر جدیدی داریم که در آئین پیشین در فهرست شرور نبود. حالا آنچه باید پیگرد شود میانمایگی است. اما اگر میانمایگی شرارت است، پس بیمایگی چیست؟ نمیشود هم میانمایگی شرارت باشد هم بیمایگی. پس اگر یکی شر شد، دیگری غیر شر خواهد شد. پس به همین سادگی بیمایگی بدل به دادگری میشود، چون میانمایگی بیدادگری است پس آنچه چنین نیست -بیمایگی-، عین دادگری میشود. اما اصلا مگر در طبیعت آنچه بیمایه است میتواند بهتر از آنچه بیمایه نیست باشد؟! این دیگر چه دادی است؟ آئین این دادِ نوآئین که خلاف حکم طبیعت است از کجا تواند بود مگر خودکامهای که حکم به خلاف طبیعت میکند؟ آه! گویا حق با داستانسُرایان و شاعر حکیم ما بود! براندازی که در آن کاوه و فریدونش یکی شود، لاجرم به خودکامگی میانجامد...
8.
خوب که فکر میکنم اصلا حکومت میانمایگی در منْ خودش از همین راه پدید آمد. وقتی وجدان خودکامه شد و بیمایگی به خلاف طبیعت ارجمند شد، به حکم همان طبیعت باز بنیان خودکامگی وجدان برانداخته شد و خصم دیرینش، میانمایگی دستِ بالا را گرفت. میانمایه هرچه باشد، دیگر خودکامه نیست. به کام خودش و خلاف آشکار طبیعت حکم نمیکند. میانمایگی فرزند ناخَلَف خودکامگی وجدان است که علیه پدر و قانون او شوریده است. و هرچه نباشد اما تا آن پایه با طبیعت سازگار است که بگذارد داور دادگر دادگاه برپا کند و در آن وجدان دادستانی کند...
9.
پس بیایید حکومت میانمایگی را از نو و بهتر بشناسیم. میانمایگی تقدیس میل است، تقدیس توده. در میانمایگی آنچه را میکنم که میخواهم. مهم نیست آنکه میخواهد کیست، مهم آن است که آنچه میخواهد برآورده شود. حتا بیایید جلوتر برویم: مهم نیست آنچه خواسته میشود چیست. در میانمایگی نه خواستار اهمیت دارد و نه خواسته، میانمایه جایی است میان خواستار و خواسته، یعنی خودِ خواهش یا خواستن. وقتی مدام scroll میکنم، نه بهخوبی میدانم کیستم و نه میدانم آنچه در صفحه پیدا خواهد شد چیست. اصلا اگر یکی از دو طرف خواستار یا خواسته مشخص بود، طرف دیگرش هم قطعا مشخص میشد. اگر منِ خواستار میدانستم کیستم، بیتردید میدانستم چه میخواهم و چگونه باید دنبالش بروم. اما وقتی فقط scroll میکنم و از آن کیف خفیفی میبرم، درست در حال امحای خود هستم. بدل به یک «هر کس» میشوم که «هر چیزی» را میخواهد. حتا دیگر خودِ scrolling هم موضوعیتی نخواهد یافت. میشود به جای آن کاری یدی کرد. پیادهروی کرد، روزنامهخواند، معاشرت کرد یا هر چیز دیگری. وقتی نه مشخص است کیستی و نه روشن است چه میخواهی، همین که بخواهی دیگر کافی است. شاید مزیت scrolling در این باشد که همین کمترین رتبهی تحقق فردیتت را در آن از دست میدهی: یعنی بدنت را..
10.
حالا میشود بهتر فهمید که چرا میانمایگی از خودکامگی «طبیعیتر» است. میانمایگی جولان بی قید و بند میل است. خواهش به هر سو که بخواهد میرود و مرجع خواهش یا میل هم چیزی نیست جز خودِ طبیعت. وقتی دیگر هیچ فردیت مشخص و جزئی در کار نیست که چیز مشخصی را بخواهد، در فقدان تشخص انسان، تنها یک بازیگر میماند که بتواند بخواهد: طبیعت. میانمایگی بیتردید در برابر هر صورت از خودکامگی پیروز است، چه، در خودکامگی تنها کامِ خودکامه است که برآورده میشود، اما در میانمایگی کام همه، و چون خودکامه تنها یک نفر است نمیتواند در برابر شورش همگان بایستد.
11.
با این همه طبیعت یکسره به میانمایگی حکم نمیکند. هرچند که در میانمایگی کام همه برآورده میشود، اما در این صورت دیگر انگار کامی برآورده نشده است. وقتی هر کامی پیشاپیش به اندازهی دیگر کامها برآوردنی است، کام هیچ فرد خاصی برآورده نمیشود. رنج برآمده از میانمایگی را هم باید به این دیده نگریست. چگونه میتوان آن را چاره کرد؟
قدما پاسخی حکیمانه به این پرسش میدادند: نباید هر کامی را با کام دیگر یکی گرفت. امیال به حکم طبیعتشان یکی نیستند. این البته دلالت بر خودکامگی مجدد نمیتواند داشت. سلسله مراتب امیال هر چه باشد، در نهایت هیچ میلی را نباید فروگذاشت یا یکسره سرکوب کرد. اقتضای حکمت نوعی اعتدال است که در آن هر میلی تا آن حد که باید برآورده شود. وانگهی همین حکم به این معناست که برخی امیال بر دیگری اولویت مییابند و اگر دیگرانی باید به نحو مشروط و مقید برآورده شوند، آنها باید نامشروطتر برآورده شوند. اما کدام میل برتر است؟ حاکم چه کسی است؟ چه کسی باید فرمان براند؟ این را «کیستی» تو مشخص میکند - و دیگران نیز از روی همین موضوع «کیستی» تو را خواهند شناخت...
نمیدونم چرا دیگه ادامه ندادید پستهایی مثل این رو آقا. گاهی به بند آخر این پست فکر میکنم و اولین چیزی که به ذهنم میرسه همون داستان دیسیپلین و عُرف/شرعه. عٌرفی باید در کار باشه که مشخص کنه. شاید شرع هرگز نمیتونه وارد جزئی ترین درگیری ها بشه اما یک جور مقولهبندی در عرف کار هست که کار آدم رو راه میندازه، مثلا شهوت رو در درجه اسفل میگذاره و شکمبارگی رو بالاتر و.... حالا در خود مقوله ها میشه درجاتی در نظر گرفت. مشکل روزگار ما اینه که مقوله بندی در کار نیست و همین ما رو در شناسایی خودِ امیال گیج کرده چه رسد به تنظیم و ساماندهی.
پ.ن. راستی باز وبلاگدار شدم و خودتون البته میدونید لوازم وبلاگداری چیه طبق بند اول همین پست. اگر دید موقعی که این کامنت رو میخونید خبری نیست تعجب نداره. امیال ما آشفته ست!
https://esfandd.blogsky.com/