آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آزادی در چشم انداز فلسفه

آزادی آیا فعل و ترک فعل از روی اختیار است؟ ظاهرا عمدتا از این واژه این معنا را اراده میکنیم. اما خود اختیاری بودن به چه معناست؟ لابد خواهیم گفت مجبور نبودن.

اما چه زمانی مجبور نیستیم یا مجبور نمی شویم؟ وقتی که فعل یا ترک فعل ما حاصل علتی بیرون از ما نباشد. بسیار خب، اگر فرض تجرد نفس و جوهریت روحانی نفس را کنار بگذریم، آیا حتا برای یک لحظه خواهیم توانست رابطه ی علی خود را با جهان قطع کنیم؟ طبعا خیر، و اگر چنین باشد پس تکلیف آزادی چه خواهد بود؟

این دقیقا همان پرسشی ست که فلسفه از طریق آن به سراغ مفهوم آزادی می رود. فلسفه برخلاف شعور متعارف، آزادی انسان را نه مفروض میگیرد و نه حتا ممکن می داند. با این حال این حکم مطلق نخواهد بود. چنین نیست که آزادی مطلقا محال باشد، پس باید پرسید که آزادی چگونه و تحت کدام شرایط ممکن خواهد بود؟

اولین پاسخ فلسفه، یعنی پاسخی که عقل محض می تواند تا همین جا به این پرسش بدهد، از این قرار است: آزادی نه در ابتدا و به عنوان یک پیش فرض، بل در انتها و به مثابه محصول کنش انسان محقق تواند شد. چرا که مفروض گرفتن ازادی در ابتدای کار، تایید فرضیه ی ایده الیستی تجرد نفس و جوهر روحانی خواهد بود.

اما با این پاسخ با دشواری دوم رو به رو می شویم: اگر آزادی نه مبدا که مقصد و قصوای کنش آدمی ست، پس چگونه میتوان اصلا از کنش یا فعل سخن گفت؟ مگر نه این است که یک فعل یا یک کنش، هنگامی به من منتسب میشود که از اراده آزاد من سر زده باشد؟ و از آن مهمتر، اگر من در کنش ها یعنی فعل و ترک فعل خودم از قبل آزاد نباشم، چگونه میتوانم رو به انحام کنش هایی بیاورم که به آزادی منتهی می شوند، و نه کنش های دیگر؟ اگر آزادی منوط به نوع خاصی از کنش ها باشد، چگونه میتوانم مبادرت به آن نوع کنش داشته باشم و آن کنش را برگزینم و انجام دهم و نه کنش دیگر که منجر به آزادی نتوانند شد؟

پاسخ این معضل پیچیده، از هیجان انگیزترین اوردگاه های فلسفه ی مدرن بود، و شاید تنها دو تن، از دو راه نسبتا متفاوت اما با مقصدی یکسان، به پاسخش رسیدند: هگل و اسپینوزا.

اگر پاسخ آن ها را در کوتاه ترین صورت بندی ممکن بخواهیم ارایه کنیم، باید چنین بگوییم: اصلا نیاز نیست تا کار خاصی انجام دهیم تا آزاد شویم! اما چرا؟ چون آزادی جوهر و ضرورت هر چیزی ست که هست و رخ میدهد!

آزادی اگرچه در ابتدا صرفا به عنوان نوعی توهم شناختی و روان شناختی وجود دارد و باید صرفا در انتها و به عنوان قصوای کنش ها به آن برسیم، وانگهی قصوا و نهایت یک کنش، خود چیزی نیست جز اجرا و فرآیند تکوین آن، به دیگر سخن، مقصد خود دقیقه ای از مسیر است و چنین نیست که آزادی به مثابه نهایت یک کنش، در جایی بیرون از فرآیند تکون آن حاضر باشد. باری، این پاسخ در صورتی تکمیل خواهد شد که مطلبی دیگر به آن افزوده شود: آزادی چیزی نیست جز جریان ضروری آنچه که هست. چرا که در غیر این صورت آزادی هیچ گاه ممکن نخواهد بود، چه، جهان جز آنچه هست نمیتواند به صورت دیگر باشد. به این معنا، راه فلسفه برای نیل به آزادی، چیزی نیست جز آگاهی. آگاهی به آنکه هر آنچه رخ می دهد، باید رخ میداد و جهت کافی و ضروری پس پشت آن بوده است.

بنابراین فلسفه برای تبیین آزادی دستور العمل عجیبی دارد: هیچ کاری نکنید و بگذارید چیزها چنانکه هستند باشند! آزادی شما، نه اراده ای گزاف برای انجام امور به نحوی ست که شما اراده کنید، بل بازشناختن ذات ضروری هستی در پس وقایع آن است.

اما ایا این جز انفعال نیست؟ به هیچ وجه! آزادی به این معنا مترادف با معنای بازشناختن هستی و خودآگاهی نسبت به خود و جهان است. این خودآگاهی، دقیقا به نوعی مسئولیت دربرابر هستی، اعم از موجودات و افراد تا تاریخ و خدا منجر خواهد شد.

حقیقت این است که ما هیچ گاه به معنای گزافی اراده ی ازاد داشتن، ازاد نیستیم و هیچ فعلی نیست که بتوان ادعا کرد که مبدا و مبدع مطلق آنیم. وانگهی، این به معنای سلب مسئولیت ما از افعال مان نخواهد بود، آزادی در معنای فلسفی، دقیقا بازشناختن مسئولیت مان در برابر افعال، جهان و دیگری ست. با این خودآگاهی ست که با سیلان حقیقی هستی متحد می شویم، پرده های پندار را می دریم و میتوانیم خواست و وجود خویش را چنان یکپارچه کنیم که امور از دریچه ی وجود ما محقق شوند...