آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

نقب هایی به اکنون...

چندی ست که در ضمن مطالعه های فلسفی ام، در اندیشه ی «وضع کنونی» تاریخی-سیاسی نیز هستم و ناخودآگاه، از آن چه در فلسفه و تاریخ اندیشه می خوانم به آنچه پیرامونم می‌گذرد، نقب هایی می زنم..

چند باری هم آمدم تا افکارم را نظم و ترتیبی بخشم و آن را در جزوه ای گرد آورم تا بتوانم بهتر و متمرکز تر روی آن ها کار کنم. اما حقیقتش هر بار از این موضوع می گریختم و دلیلم هم بیش از هر چیز، این بود که تا مطالعات مستقل خود را به انجام نرساندم، نوشتن را آغاز نکنم.

اما ایده ها و کلمات، حساب و کتاب نمی شناسند و در هر مناسبتی خود را بیرون می افکنند! در جریان بحثی که در جستار «دلوز و گتاری، انقلاب اما به معنایی دیگر» بین من و سوفیای عزیز در گرفت، ناخودآگاه بحث به سمت و سوی پروبلماتیک های ذهن ام رفت: پروبلماتیک نسبت بین اکنون ما و تاریخ اندیشه؛ این که از اندیشه های فلسفی نیچه و دلوز و دیگران در وضع کنونی چه کاربست ها و فهم هایی میتوان یافت...

پیشنهاد می کنم سرکی به جستار پیش گفته و چند کامنت رد و بدل شده بین من و سوفیا بزنید، تا در جریان دقیق چگونگی شکل گیری بحث قرار گیرید.

باری؛ در جستار پیش گفته من از شرح ایده ی انقلاب نزد دلوز و گتاری و تفسیر متفاوت آن ها از انقلاب  آغازیدم و طی گفت و گو، به تعمیم و کاربست این ایده به اکنون ایران رسیدم.

آنچه در ادامه می آید، آخرین پاسخ من به کامنت سوفیا ست که شرح ها و نقب های اولیه ی مرا به ایده ی اصلی ذهنم در بردارد.

آنچه در ابتدای هر بند در داخل «» آمده، نقل قول از کامنت سوفیاست و در ادامه ی همان بند، کوشش من برای پاسخ به پرسش و یا بهتر بگویم، بسط پرسش های سوفیاست، آن در فضای فکری دلوزی-نیچه ای.

بدیهی است که این ایده ها هنوز خام است و نیاز به تحلیل و واکاوی بیشتری دارد، تا نقب های عمیق تری شود، اما گمانم همین هم می تواند کارمایه ی خوبی باشد برای بحث های بعدی.

در اینجا از سوفیا و تمام خوانندگان دعوت می کنم در شرح و نقد و تحلیل این بحث بیش و کم نو پا، مرا یاری کنند. بی شک موضوع تنها تحلیل و سرگرمی فلسفی-تاریخی نیست و اگر این بحث بتواند رادیکال تر و ریشه ای تر شود، می تواند تاثیرهای مهمی بر «اکنونیت» ما بگذارد....


1) مشکل من با پوزیتیویسم، ساده اندیشی پس پشت آن است. باکی که از این نگاه پوزیتیویستی به تاریخ دارم، بیمی است که از «نیاندیشیدن به اندیشه» دارم. ترس این که در سطح بمانیم و به قول هایدگر، در این زمانه ی اندیشه برانگیز، اندیشه برانگیزترین مان این شود که هنوز نیاندیشیم.

پوزیتیویسم و دلبستگی اش به فاکت ها و واقعیت ها، از سر ساده دلی ست. من دشمن فاکت ها نیستم، من تنها می پرسم که آیا فاکت ها «ممکن» اند؟

هیچ فاکتی که نشان دهد فاکت ها ممکن است، در میان نیست!

این بازی با کلمات نیست رفیق! کینه نسبت به روشنرایی و عقلانیت هم نیست، یک رویه ی انتقادی رادیکال است.

شما می گویی من از «الف» و «ب» و «ج» و «د» و ... (که به سراغشان خواهم رفت)، نتیجه می گیرم که چه بسا چنین و چنان شود و ...

بسیار خب، من می پرسم این یعنی چه؟ «معنا»ی پیش گویی مبتنی بر استقرا در ساحت تاریخ جهانی چیست؟

باید هیوم را بشناسید، متفکری که دست بر قضا دلوز هم نخستین کتابش را درباره ی او نوشت، به ویژه از زاویه ای که کمتر کسی آن را دیده: آمپریسم و سوبژکتیوته. دلوز در آن جا از هیوم، به مثابه یک متفکر سیاسی، تصویری می دهد که بیش از در افتادن با الهیات و نفی آن، سخنی ایجابی در باب تاریخ می گوید و طبیعت انسانی.

هیوم به مثابه یک متفکر تاریخ اندیش تجربه گرا، صورت بندی دیگری را از این پوزیتیویسم ساده دلانه رو می کند: یک شکاکیت معرفتی ناب!

اگر بنا به چیدن فاکت های بیشتر و بیشتر باشد، نه تنها تحلیل و پیش بینی پیچیده تر می شود، بلکه حاصل نیز ممتنع تر می شود.

دوست من! عقلی فراتر از تاریخ قرار ندارد که بتواند وضعیت را استنتاج کند، حال چه به سبک اصل کافی لایب نیتسی چه به سبک استقرای پوزیتیویستی...


2) اما اگر فاکت ها دست ما را نمی گیرد، اگر طبیعت تاریخی انسان، اجازه ی رئالیسم خامی را نمی دهد که پیرامون آینده گمانه زند، پس راه تاریخ اندیشی چیست؟

بی شک پاسخ مفصل تر از بحث بلاگی ست، اما به اشاره ای کوتاه می توان دو شیوه ی مهم را پیش چشم آورد: یکی دیالکتیک آنچنان که هگل آن را بازشناخت و شیوه ای درون تاریخی و عقلی بود؛ راه دیگر که راه دلوز است (و همچنین نیچه و فوکو)، راه تبارشناسی است.

تبارشناسی که با تاریخ آشتی می کند و تیزچشم تر و انتقادی تر از تمامی پوزیتیویست ها تاریخ را می کاود. برخلاف ظاهر نخستینی که سرناسازگاری تبارشناسی با فاکت هاست، باید بدانیم که در تبارشناسی با تحویل فاکت به تفسیر، برعکس بیشترین حد از تحلیل آورده میشود که یک پوزیتیویست به آن، تحلیل مبتنی بر فاکت می گوید.

این یعنی چه؟ پاسخ بسیار اساسی ست: تبارشناس بیشترین حد از وسواس را در دیدن هر خرده اتفاق شاید بی اهمیت به خرج میدهد. اجازه ی مصادره ی هیچ جزئیاتی را به نفع یک ایده ی کلان نمی دهد و بر خلاف نگاه پوزیتیویستی و دیالکتیکی، تاریخ را از سر استثناهایش می خواند و نه قاعده ها.

تبارشناسی، شیوه ی پویش برای یافتن راه رهایی ست، اما نه به دست تحلیل های کلان و آخرالزمانی و دترمینیستی. تبارشناسی واژگون کردن افلاتون گرایی ست و مرکززدایی از ایده ها...

با این حساب وظیفه ی تبارشناس، دیگر دادن کلان روایتی قطعی و یا آماری سازمانی و نهادی نیست، موضوع در سطحی جدی تر در جریان است: خود تبارشناسی است که گام های یک مبارزه است و نه صرفا تمهیدی برای آغاز آن.

تبارشناسی حتا یک تحلیل نظری نیست که بَررسد «آیا مبارزه ممکن است یا نه». تبارشناسی تمام این دست تصویرهای پیشینی(a priori) از مبارزه و تمهیدساختن های نظری سر ستیز دارد، همچنانکه با دوگانه انگاری نظر و عمل و تئوری و پراکسیس نمی سازد.

این رویکرد اما یک انتخاب شورمند تهی از اندیشه نیست، برعکس بر پایه ی یک هستی شناسی منسجم است: هستی همچون اراده ی قدرت!

به یاد آورید که در هیچ رودی نمی شد دوبار شنا کرد، شاه کلید تبارشناسی همین است، اراده ی قدرت، یعنی تحویل همه چیز به نیرو و صیرورت و حرکت.

در رود تاریخ نمی توان دوبار شنا کرد، نمی توان یک بار چیزی را از حیث نظری شناخت و سپس وارد ساحت عملی همان چیز شد، نمی شود یک بار بی طرفانه اخلاق و تاریخ اخلاق را نگریست و تحلیل کرد، سپس در عمل مبتنی بر آن تحلیل نظری، اخلاق را ارزش سنجی کرد.

برای تبارشناسی ساخت گشایانه ی نیچه، باید از همان ابتدا تاریخ اخلاق را چنان فهمید که «بی طرفی» خود یک «طرفداری و پیش فرض متافیزیکی» است! این است که تبارشناسی تنه به هرمنوتیک می زند.

اما این همه بحث نظری را آوردم تا نشان دهم که برای چه، باید از ساده دلی خام اندیشی پوزیتیویسم در ساحت تاریخ جهانی به دور بود.

من فاکت هایی را که شما به من آدرس اش را دادید، چنان ریز و دقیق و تبارشناسیک تحلیل نکردم، اما با وجود این می توانم بگویم که روش شناسی شما از بیخ و بن بی بنیاد است... با این شیوه جهان حتا جای مردن هم دیگر نیست! چیزی که من سرناسازگاری جدی با آن دارم، اگر فقط و فقط یک «گاه» (هم به معنای مکانی و هم زمانی اش) برای زیستن باشد، چیزی جز اکنون نیست.

پس من به آن اندیشه ای شک می کنم که پیشاپیش و ساده اندیش، گزاره ی طلایی بالا را نمی پذیرد. این گزاره شعار و شعر حافظانه و دور همی نیست، دوست من یک استراتژی جدی است که اساس تفکر نیچه و دلوز و ... شده.

بگذار برای یک بار هم که شده، از این راه بیندیشیم...


3) اما چنان که گفتم سر جدال پیرامون فاکت های شما را ندارم و خود را در حدی نمی دانم که بخواهد تکلیف این حجم وسیع از مسائل را در این فرصت روشن کنم.

اما دست شما را میگیرم و یک گام به عقب تر می برم. شما سخن مرا اینچینن برداشت کردی:

«جهانی چنین، جَهانی خواستنی نخواهد بود، حتی اگر آری¬گویی نیچه ای آن را پذیرفتنی بداند، یا با گونه ای خود-چیرگی که ویژه اوست به شیوه ای دیوژن منشانه چنان وانماید که اسکندرها و تاخت و تازهایشان هیچ است، و جهان و کارو بار دردبارش را بهل، ما را از آفتاب! باز مدار. »


با عرض معذرت باید بگویم شما دل به سخنان من نمی دهید دوست عزیز، چه کس از یک خوش باشی و دم غنیمت شماری و جهان را رها کردن سخن گفت؟

شما دقت نمی کنید و یک پیش فرض را در ذهن خود نگه داشتید و به تیشه ی نقادی نمی سپارید: من از سیاسی بودن میل گفتم، از هستی شناسی که تاریخ را بر حسب این سیاسیت میل می فهمد و مینویسد. من از آزاد ساختن میل از لذت و ژوئیسانس گفتم، از آزادساختن آن از چنگ دستگاه واکنشی روانکاوی.

مبارزه ی شادان که پیشتر نیز از آن گفتم، خزیدن به کنجی و لذت دنیا را بردن نیست، کیست که نداند این یوتیلیتاریانیسم و کاپیتالیسم هیچ نسبتی با اراده ی قدرت نیچه و میل دلوز ندارد!

مبارزه ی شادان، آفریدن است، مقاومت است و چنانکه گفتم کاپیتالیسم را از دل خود، در برابر خود کاپیتالیسم قرار دادن.

شما از حجم تهوع آوری گفتی که همه ی جهان ما را فراگرفته، از خوانشی به سان هدایت و شوپنهاور از تاریخ و هستی. اما توجه نمی کنید که آیا همه ی این وضعیت نابسوده، نمی تواند در یک بازی شادان، علیه خودش به کار بسته شود؟

برای مثال، بنیادگرایی که مخلوطی از تکنیک و سنت متصلب است را بنگر. تصور نمی کنی که ذات این تکنیک چنانکه هایدگر گفته، بر آن چیره خواهد شد؟ امروز پیش از هر زمان دیگری، نیهیلیسم و کینه توزی زاهدانه ی آن به جان خودش افتاده، آیا کافی نیست تا «فرآیند را تسریع کنیم». نمی گویم همه چیز به سامان است!

اگر این را بگویم باز هم از مرزهای اندیشه ی تبارشناسی و دلوزی عدول کردم، چون چنین «تحکم»ی فی نفسه بی معناست. من از امکانات نوین مقاومتی می گویم که از دل همین «شَر کنونی» زاده شده اند!

من به مثل افلاتونی باور ندارم، خیر از خیر برین صادر نمی شود. خیری هم اگر بخواهد باشد، از ضدش زاده می شود!

دوست من، جهان و بازی هایش پیچیده تر شده، اما برای بازیگری سبک پا، این یک رخداد و فرصت جدی ست..

بپذیرید که جهان و تاریخ کاپیتالیستی دیگر شبیه جهان فئودالی و امپراطوری نیست که شاه مستبد و دیو سیرت را بیرون کردن، یگانه راه رهایی اش باشد!

اقتضای مبارزه ی کاپیتالیستی کنونی، مبارزه ای در سطح است و نه پروردن این خیال خام که باید سنگرهای بزرگ را فتح کرد!

دیگر نباید پنداشت تاج و تختی در دنیا برپاست که اخوان مسلمین و بنیادگراها نباید برآن تکیه زنند! رفتن آن ها به سمت و سوی مناسبات کاپیتالیستی دولت، خوار و خفیف ترین لحظه برای بنیادگرایی ست.. شما نباید تا به این پایه با فاکت های تان ساده دلانه برخورد کنید!


4) «این را نمی فهمم، اگر برنامه یا برنامه هایی بمثل برای مبارزه با فقر، در به دری، اعتیاد، آموزش و پرورش ویران و ... به شیوه ای انتقادی  پیش نهاده شود، این کار ما چه سان در کام نیستی خواهی فرو برد؟»

دقت کنید دوست گرامی! نفس برنامه ریختن ها رفتن به سوی نیست خواهی و نیست انگاری نیست، بل دل بستن به آنها به مثابه واپسین امید و تنها راه معنا و آسایش در زندگی، نیست خواهی ست!

من از اولویت سخن می گویم، همه ی مساله ی یک تفکر، سلسله مراتب و اولویت و بنیادها ست.

«پیشتر هم گفتم که برنامه ها ساخته می شوند»، یعنی برای نوشتن یک برنامه، نباید دست خوش توهم شد که کافی ست بخواهیم تا برنامه ای بنویسیم و ...

برنامه اگر برنامه باشد و خیال پردازی نباشد، باید بر مبنای داده ها و فاکت ها باشد. اما داده ها و فاکت ها، تفسیرها و آلترناتیوهایی ست که ما با «مبارزه به مثابه زندگی» آن را می سازیم. داده را جامعه و جمعیت و مردم به برنامه نویس می دهد، پس همه چیز پیش از برنامه است، اگر ما منتظر برنامه نویس ها بمانیم و خود نیافرینیم، برنامه نویس ها هم برنامه ای جز تثببیت وضعیت کنونی نمی توانند بنویسند و این است دور باطل نیستی خواهی.... تا ما نیست انگار و نیستی خواه باشیم، برنامه نویس هم در برنامه اش مبتنی بر همین «تفسیر ما»، که «فاکت او» ست، به ما نیستی می دهد.

«مردم» چیزی ساخته شده و یگانه نیست. سیلانی ست بس گانه و هر لحظه به شکلی است، چون بت عیار...

مردمِ بیست و پنج خرداد داریم، مردم دوم خرداد داریم، مردم 9 دی داریم، مردم بیست و دوی بهمن داریم، مردم زنده باد مصدق داریم، مردم مرده باد مصدق داریم و هزار و هزار مردم دیگر...

مردم دل شاد به ودکا و آی پد و اکس تازی داریم، مردم جنبش وال استریت هم داریم، مردم فیس بوک باز داریم که نهایت کنش انقلابی شان شرکت در کمپین «مجازی» نه به حجاب اجباری ست، اما مردم خیابان پیروزی هم داریم که خیلی کم شمار تر از آن کمپین کذایی اند اما هراسی صدر بار بیشتر به دل گشت نامحترم ارشاد می اندازند...

آری دوست من، همه ی این ها مردم است، و هیچ کدام مردم مطلق نیست. به قول دلوز نیاز به مردم مولی و مطلق نداریم، نیاز به پایگان بندی و حزب باوری استالینی نداریم..

مردم مولکولی و متفاوت، مردمی که در لحظه، با همه تفاوت های شان، هسته ی تروماتیک و امر آنتاگونیستی را محور اتصال لحظه ای و شادان بدن هاشان می کنند و ضربه شستی به مناسبات قلمروگذرای نشان میدهند که عقب بنشیند...

برای تولید یک مردم اثر گذاری، بی نیاز به جنبش های کلان و کور، می شود در لحظه های حساس، بدون امحای تفاوت، نیروهای کنشی و آفریننده را آزاد ساخت.

شما می پرسید: «اما مساله ی واقعی و انضمامی تر من این است، این سوژه های نو رسته چگونه می توانند توان خویش را تحمیل کنند؟ »

و پاسخ روشن من این است: با تشکیل حرکتی بس گانه، اما ذیل محور یک تخاصم و آنتاگونیسم نسبت به مناسبات سرکوبگر و ایدئولوژیک...

سوژه های بس گانه و اسکیزوفرنیک، به ازای تمام چندگانگی های خود، پتانسیل هایی خواهند یافت که با اتصال به یکدیگر، جلوی سرکوب میل و آفرینش را بگیرند. اسکیزوفرنی تفاوت های خود را محو نمی کند و از بس گانگی خود و دیگران لذت می برد، پس هر سرکوب را به خوبی می فهمد و میشناسد و در قبال آن مقابله میکند.

چنانکه تعریف روانکاوی اسکیزوفرنی، سوژه ای ست که از پذیرش «کسترَسیون» و «استبداد نام پدر» سر باز میزند و میل آفرینشگر خویش را در تاریخ خود بازتولید می کند...


5) « همین موسیقی در ایران هم تا اندازه ای (البته بسی اندک بارآور بوده) و هم به وارون آن در مقیاس بزرگتر ویرانگر. به همان سان که سربسته اشاره ای داشتم از دل همین موسیقی ها اکس-پارتی هم در آمده، و البته اینها همه سوژگانی اند که هویت نو یافته اند اما به کدامین سو؟»

نمی دانم خط کش شما چیست که این گونه از ویرانگری و بارآوری در موسیقی سخن می گویید؟

من سراغ ندارم موزسین و یا گروه موسیقی ایرانی را که رنگ و بوی قرص های روانگردان گرفته باشد و به تکرار بی معنا و بازار آزاد رقابت کشیده شده باشد.

میان مایگانی هستند که همیشه و همه جا هستند، اما بر خلاف اراده ی حاکمیت، سلیقه ی و مزاج موسیقایی ساخته شد که شانه به شانه ی  موسیقی آلترنانیو دنیا با آن دیرینگی اش شد و همچنان دارد می شود.

من این رویش و آفرینش را، نه البته به شیوه ای مطلق، آری می گویم. بدیهی است که نمی خواهم ساده انگارانه آن را یک فاکت برای پیروزی به شمار آورم، اما آن را یکی از شیوه های مبارزه ای می دانم، که برای ما تمرین خوبی بوده برای، مبارزه به مثابه زندگی، آفرینش، امید و شور و خنده... آن را بسنجید با مناظرات پوک ایدئولوژیک یا منبری و گاه دعواهای خنده دار تحلیل گران سیاسی در voa.

این سیاست خرد و متکثر که موسیقی آلترناتیو ایرانی ساخته، هر روز ایران را یک میدان و تکنیگی سیاسی کرده. این جا دیگر سیاست از دست روایت های کلان و تکراری انتخابات و ... رها می شود و مردم ساخته می شود.

دیگر از همین جاست که مردم دیگرگون هم شکل میگیرند و حاکمیت و برنامه نویس ها هم برای همین مردم دیگر گون شده، باید یاد بگیرند برنامه های دیگر بنویسند.

باید بهتر بدانید که چه پتانسیل های ویرانگری در فقه است که حتا حافظ و مولانا را هم میتواند مرتد خواند، اما حالا مردمی داریم که این خیال خام را از سر فقها بیرون کرده اند که کاری با حافظ و مولاناشان داشته باشد.

حالا این حاکمیت است که ذره ذره برای کسب نیمه قدرتی، باید خودش را به حافظ و موسیقی پاپ و.... نزدیک کند...

آری دوست من، ما باید مردمی و زندگی بسازیم که دیگرانی بتوانند برنامه هایی برایش بنویسند..

ما برای ساختن این سبک از مبارزه و مردم، هنوز خیلی کم تمرین کردیم، نه ما که جهان هم کم تمرین کرده، اما زمین از آنِ فرا انسان است، این توتولوژی را فراموش نکن..


6) «از جهت دیگر بنگریم، پاره ای از همان شیادان کرکسخوی که مداح می نامیمشان ادای موسیقی آوانگارد! امروزین را در می آورند و این را شما قلمروزدایی از حاکمیت دانسته اید چرا؟»

پاسخ ساده است، این همان آکسیوماتیک و بازقلمروگذاری کاپیتالیسم است. کاپیتالیسم دینی ج.ا.ا، ریتم ها و امپروایز های موسیقی راک و جَز را در مداحی هایش وارد می کند و قلمرو زدایی کرده و پذیرفته، اما ضمن آکسیوماتیک اش، آن را با سبک خود باز قلمروگذاری کرده..(با اشعار دینی میخواند)

کافی ست آن مداح را کمی هل کنیم، تا بفهمد که ریتم و تکنیک او دیگر دست خودش نیست و گوش شنودگانش را آرام آرام با ریتم هایی آشنا می کند، با موسیقی هایی که دیگر نمی تواند بخواند. اما شنونده اش که دیگر با این ریتم آشتی کرد، به راحتی با خود راک و هارد راک هم آشتی خواهد کرد، کافی ست کمی «هُل» شود تا همه چیز وارون شود..

من از آن که حاکمیت مجبور است مدام قلمرو و مرزهایش را بزداید خوشحال میشوم، ولو با هزار ترفند بخواهد آن را بازنشاند، اما دیگر هیچ چیز شبیه گذشته نمی ماند و به قول خودشان «ریزش» ها رخ میدهد..

این تهی دستی و اخته بودن حاکمیت و کاپیتالیسم در آفرینش، او را لاجرم به بازتولید شیوه های نو سرکوب می کشاند و همین سرکوب مایه آن می شود که خرده مردم های مولکولی به هم متصل شوند و آنتاگونیسمی را رقم زنند که حاکمیت را به شدت تحت تاثیر بگذارد و تغییر دهد..


7) «ایا هیچ با خود اندیشیده اید که از چه روی آن "جنبش سبز"! و خرم چرا در دم به دستمایه ی چند سمبول و نماد عاشورا از پای در آمد، خب با این همه، ایا جامعه ی ما بیشتر نیازمند ولتر ها نیست؟»

جنبش سبز، تاجایی که کنشی بود و آفریننده و مولکولی، یعنی طی محور آنتاگونیسم و بدون برنامه ریزی، همه را به هم متصل می کرد، اثرهای جدی خود را گذاشت؛ اما از زمانی که واکنشی، مولار، تمامت طلب و آخرالزمانی شد و در دوگانه ی غلط انقلاب/اصلاح به سبک ارتدوکس افتاد، همان بهتر که پژمرد!

دوست من، نیاز ما «یک» جنش رهایی بخش نیست و نمی تواند باشد، ما با خرده جنبش های خود، می توانیم و می باید اثر بگذاریم.

ایران یک جزیره در سیاره ی مریخ نیست، پیوندی جدی با جهان دارد و مردمش نمی توانند خام باورانه، طی یک انقلاب، وضعیت خود را هر طور که خواستند تغییر دهند.

وضع جهان امروز را باید دید، باید دید جهانی و تاریخی فراخی داشت و به صرف واکنش و کینه توزی و قیام بنده عیله ارباب، نباید پنداشت که هر چه بخواهیم خواهد شد!

حرکتی که بنیادهای فکری اش متصل به یک تحلیل تاریخی نباشد، یا با ناتو ختم می شود یا با ماشین سرکوب دولت.

خوبی اندیشه ی دلوز و امثال او، دید جهانی آنان است. این که بیاموزیم بر یک مبنای اساسی و هستی شناختی دقیق عمل کنیم و حرکات خود را با رویاها و خیال پردازی ها و پنداربافی ها همراه نکنیم.

مردم ایران باید بیاموزند، بهتر و مردم تر از این باشند و تا زمانی که چنین نشود، من آرزو میکنم تغییری در اوضاع آنان ایجاد نشود.

بهتر شدن و مردم تر شدن آنها، این نیست که برای زرتشت و نیچه و شریعتی و ... جمله جعل نکنند و یا دسته و سینه زنی راه نیاندازند و ...

مردم شدن آن ها این است که بتوانند از سرکوب و امحای تفاوت و اخته گی بگریزند و بتوانند زندگی شادان و میل آفرینشگر خود را راها سازند..

هیچ تصویر اوتوپیایی و دگمی نمی تواند در دست باشد، چون هیج کس نمی داند روزی که میل زایا و آفرینگشر و نیروهای کنشی مردم شروع به آفرینش کند، چه ها که نخواهد کرد..

تاریخ بشر، هماره شگفتی آفرینی بوده رفیق!

باید مردم را آموخت تا آنچه هستند بشوند، دیگر چیزها خود ساخته می شوند...

نظرات 5 + ارسال نظر
... چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:37 ب.ظ http://www.nafi.blogfa.com/

سلام
شاید بهتره جملاتی از دیگر نویسنده ساختارگرا که حوزه ادبی ساختارگرائی را رهبری می کند نقل کنم وبعد بگم چه قسمتی از اندیشه های ساختارگرایانه اینگونه آشفته ام نموده است!
بارت در تمایزی که میان به اصطلاح "نویسنده" و "نویسا" قائل است می گوید: نویسا زبان را ابزاری می داند تا به اهدافی فراسوی آن دست یابد..نویسنده اما ، پیش از هر چیز مجذوب ماهیت ابزاری که به کار می گیرد، یعنی زبان است زبان برای او هدف اصلی است دلمشغول واژه هاست و نه جهان ...بعدا بارت این نکته را هم طرح کرد که نویسنده معمولا ترکیبی از نویسنده آرمانی و نویسا است گاه یه سوی معنا و گاه به سوی زبان کشیده می شود...نویسنده که قلم را به کاغذ نزدیک می کند، """""تنها"""" ب(تأکید از خودم است)ا این پرسش روبروست : با زبان چه کنم؟ (ساختار و تأویل متن صفحه 230)
آقای ......عزیز با تمایز و تفسیری که جناب بارت در میان نویسندگاه قائل شده می توان ادعا نمود در طول چند هزار سال تاریخ بشری تا سده ی بیستم ما فاقد نویسنده بوده ایم و صرفن موجودی بنام نویسا داشته ایم!موجودی احمق که از زبان غافل بوده است و کارش سطحی است. نه حکمای پیش از سقراط و نه این دو هزار سال خبری از نویسنده نبوده است!چون نگارنده این سطور در مطالعات اندک خویش هرگز به جملاتی بر سبک و سیاق جملات بارت از زبان این بزرگان برخورد نکرده ام! باید به بارت عزیز برای این کشف بزرگ تبریک گفت!...اما بارت چند سال بعد شرمسار حکم نا اندیشیده خویش موضعش را تعدیل می کند وسهمی برای نویسائی هم در تز خویش قائل می شود.

.... چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:38 ب.ظ http://www.nafi.blogfa.com/

دوست عزیز ما ایرانیان با تاریخ خویش بیگانه ایم . ما ایرانیان به سرودن احکام افراطی و نااندیشیده مشغول بوده ایم و هستیم ولی وقتی می بینم نویسنده ای در قلب اروپا ،در فرانسه که نبض جریان اندیشه اروپا در ان نقطه می زند ، حکمی ساده لوحانه و از سر عدم تأمل صادر می کند حکمی که همان زمان نیز باید چون کلامی ساده لوحانه وانهاده می شود، از گکرفتاری اندیشمندان در دامهای بی مرز حماقت اشفته می شوم
تنها به یک نمونه بسنده می کنم: هیدگر! هیدگر همانگونه که خود نیز اگاهید بر ارزش زبان واقف بود و آنرا "سراچه وجود" توصیف می نمود ! حال بیایم به نوشته های هیدگر ، عناوین کتب اش و تیتر مطالب اش دقت نمایم و نه! بیایم دغدغه های هیدگر را بنگریم .آیا واقعن هیدگر زمانی که قلم بدست می گرفت از خود می پرسید: با زبان چه کنم؟ یا نه هیدگر دغدغه جهان(همان که بارت بزرگ!!!! ردش می کند) نوئی با که آراء دکارت ساخته شده بود،را داشت! هیدگر دغدغه سرنوشت جهان در حالی که تکنولوژی مناسبت آدمی را با دنیا جهت می داد بود یا ....هیدگر از وامانده گی و تنهائی و غربت آدمی سخن می راند یا از بی توجهی به زبان!امیدوارم تونسته باشم منظورمو برسونم. (متأسفانه حوصله کافی ندارم تا مفصلتر بنویسم)

... چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:40 ب.ظ http://www.nafi.blogfa.com/

فقط در پایان این جمله رو دوس دارم بگم و اون این اینکه : در جهان سیاه و رخوت زده امروز به گمانم حتا نویسنده ی ادبی هم از سر فشار فرساینده و ویرانگری که دنیای آشفته و سیاه امروز بر ذهن و زندگی نوسینده (یا همون نویسای بارت عزیز!) وارد می کند و به منظور جلوگیری از متلاشی شدن دست به قلم می برد. من اون نویسنده ای که در جهانی سرشار از مهر و صمیمیت و آزادی و در سایه رفاهی که برای همگان مقدور شده است دغدغه غور در زبان و واژه ها و امکانات زبان را دارد را سراغ ندارم!و اگر هم کسی چون جویس حکمی احمقانه و از سر خود بزرگ بینی سر می دهد که : (زبان نه ابزار، بل موضوع اصلی و هدف اصلی رمان است.) برایم حتا ذره ای ارزش درنگ وتأمل ندارد چرا که با وی و دغدغه های خاص و محدود اش هیچگونه نزدیکی ای نمی بینم.
اما شاید بگید بارت چه ربطی به فوکو دارد. ! کل جریان ساختارگرائی در نهایت دارای ریشه ها و آبشخور های فکری مشترکی است و به همین دلیل به خود اجازه داده ام تا در ادامه مطالب گذشته به بارت و سخنانش ارجاع بدم

.... چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:41 ب.ظ http://www.nafi.blogfa.com/

واگر منکر ریشه های مشترک در گرایش ساختارگرایانه هستید به موقع به فوکو بر میکردم و ادامه مطلبمو می نویسم

دوست گرامی!
اجازه دهید چند نکته را در مقام پاسخ یاد آور شوم:

1) ساختارگرایی، ایدئولوژی نیست، پس برخورد ایدئولوژیک نمی توان با آن داشت. آغاز این اندیشه، چنانکه باید بدانید از زبان شناسی عمومی سوسور بود، طرحی که او در زبان شناسی در انداخت، در نهایت به دست دیگران بسط های فراوان یافت و از فلسفه تا سیاست را درنوردید.
اما جوهره ی آنچه او گفت، چه بود؟ استقلال معرفتی زبان به مثابه یک سیستم همزمان. به دیگر سخن، ابتدا باید زبان را در تمایزها و روابط کل نگر بفهمیم: یعنی کلی که با توجه نسبت بین اجزایش(افقی و عمودی) ساخته میشود و نه ذات جزء جزء(اجزا مستقل از هم و فی نفسه) آن.
حال این ایده، به دست لئو اشتراوس به مردم شناسی و تحلیل فرهنگی و اسطور کشیده شد و توانست الگوهای جالبی پیرامون اسطوه، این دور ترین ناحیه ی ذهن بشری، به ما بدهد.
اما نقد ادبی نیز از این شاکله ی تحلیلی و مفهومی سود جست. بارت پای این روش شناسی را به نقد ادبی کشاند، اما همیشه تاکید داشت که این موضوع، یک نگاه علمی و معرفتی نیست. همینجا می خواهم بگویم نسبت بارت با ساختارگرایی کمی پیچیده می شود، به این دلیل که ساختارگرایی نگاه و پروژه ای معرفتی است و بنابراین باتوجه به امتناع بارت از علمی دانستن شیوه ی نقد ادبی اش، نباید ساده دلانه این دو را این همان گرفت؛ نقد هر کدام مجالی جدا می طلبد.
2)اما جدا از این ببینیم که سخن بارت، حتا اگر هم ساختارگرایانه فهمیده شود، آیا مطابق با برداشت شماست؟
آیا بارت از اتفاقی سخن میگوید که تا به این پایه محال است؟ حذف هر چه جز زبان؟
بگذارید پاسخ را با خود ساختارگرایی بدهم، ساختارگرایی شیوه ی فهم جهان از راه نگاه سیستمی زبان است؛ در واقع جدی پنداشتن این که زبان جزیی پیچیده و جدی در تاریخ بوده و به بیان دقیق لکان، مرز تمایز انسان و غیر انسان.
آنچه شما باید از این سخنان دریابید، صرفا عباراتی بدیهی نیست، برعکس! موضوع کمی فراتر این است که فقط انسان ها حرف می زنند!
نکته این پرسش بزرگ نظری ست که آیا ما زبان را به کار میگیریم یا زبان ما را به کار میگیرد، آیا استفاده ی من از زبان، سود جستن از یک ابزار بی طرف و بی اثر است و یا بر عکس؟
اگر شما تکلیف تمام این پرسش ها را این قدر روشن می دانید و میپندارید زبان هیچ اهمیت و تاثیر ویژه ندارد، که هیج!
اما اگر این ها را محمل اندیشیدن بدانید، پس باید روشن شده باشد که تاکید بارت و ... بر زبان، نه تاکید بر زبان بازی و بریدن از جهان و سخنان بی روح گفتن و ... است، بل رادیکال کردن یا ریشه ای کردن ادبیات است، تا آن را بهتر بشناسیم.
مثالی بزنم، شاید شور اگزیستانسیل سارتر و یا تحلیل های او پیرامون زندگی روزمره و اندیشه های ملموس، به نظر یک «نویسا» بودن آید و نه «نویسندگی». این که او به زندگی و جهان و دغدغه های انسانی پرداخته تا خود زبان...
اما موضوع تحلیل ساختگرای معکوس این حرف است، این سطحی ترین برداشت است که سارتر را نویسا بدانیم. ساختگرایی می گوید که سارتر به دلیل آن که توانا به ساخت زبان و رمان بود، یارای ارائه ی سخنان خود را داشت. روشن تر بگویم، موضوع این است: سارتر اگر مهارت زبانی اش را از کارهایش حذف کنیم، فلسفه ی اگزیستانس اش هم از کارهایش حذف میشود!
آیا تهوع را می شد، به سبکی غیر از دفترچه خاطرات روکانتن نوشت؟
بدون وارد شدن به ساحت و ساخت زبان، تنها با شعار و فعل امر و دستور و بخش نامه میتوان فلسفه و زندگی را وارد هنر کرد و این نکته ی اصلی ساختگرایی ست.
به بیان روشن تر، مساله ی ساختارگرایی این است: آنچه ادبیات را ادبیات می کند، چیست؟ آیا تنها چیزی ست که «مضمون» و محتوا مینامیم؟ آیا ممکن است محتوایی داشت، اما زبان نداشت؟
شاید! اما فقط برای شخص خودت!
مساله ی ادبیات و نقد ادبی، فهم فرم است، اما فرم چیزی جز محتوا نیست، نه ضد آن...
شما نگاه ساختارگرای بارت را با عبارت متداول «زبان بازی» اشتباه گرفتید، وگرنه خود متن های بارت، نقدهای ادبی اش و از آن مهم تر، ریشه ی رادیکال جریان ساختارگرایی که سوسور و نظریه او پیرامون معنا و زبان است، هیچ نسبتی با «زبان بازی»های بی معنا و تهی از زندگانی و ... ندارد.
مساله این است: مرز شعار و سخن تحلیلی پیرامون ادبیات چیست؟
3) چیزی را هم در پرانتز بیاورم، تمام بازی های بی معنا و غلطی که با فرم انجام شده و نمونه های وطنی و غیر وطنی فراوان دارد را نباید، با فرمالیسم و ساختارگرایی اشتباه گرفت. چنانکه گفتم ساختارگرایی یک ریشه ی جدی و اصلی فلسفی دارد و اگر کاری با آن ریشه بی نسبت بود، نباید آن را فرمالیستی نام نهاد!
این تفکر را فراتر از مانیفست های سانتی مانتال باید دانست که شعار می دهند چنین و چنان باید نوشت!
ساختارگرایی به نفسه هیچ چیز پیرامون چگونه نوشتن نمی گوید، مساله ی اساسی اش چگونه فهمیدن و تحلیل کردن است..
4)متاسافانه برداشت شما از ساختارگرایی به مثابه اصالت دادن به فرم در مقابل محتوا، برداشت نادرستی است. این تفکر، دوگانه ی فرم/محتوا را نه تنها به رسمیت نمی شناسد، بلکه آن را ساخت گشایی می کند و محتوا را در فرم نشانه می رود. این معنایش خدا حافظی با محتوا نیست، خداحافظی با محتوایی ست که جدا و در مقابل فرم است، پس ساختارگرایی و یا فرمالیسم را باید در نسبت درستش فهمید.
چهره هایی کم اهمیتی شاید هر برداشتی را از نگاه خود ارائه بدهند، اما ما باید به سراغ ریشه ها برویم و نه اظهار نظرها..
5) ای کاش اشتباه خود را تنها در سطح ساختارگرایی حفظ می کردید و آن را بی مهابا به هایدگر بسط نمی دادید.
نخست این که تحلیل جهان در هایدگر نخست است که محوری ست، هایدگر انتولوژی بنیادین، هایدگر هستی و زمان و دازاین.
اما هایدگر دوم است که به زبان رو می کند و آن را سراچه ی وجود می انگارد. دست بر قضا، شمار رساله ها و درس گفتارهای او پیرامون زبان و شعر، بسیار بیش از تحلیل جهان و... نزد اوست.
دوم آنکه، «جهان نویی که با آرای دکارت ساخته شده بود»، گمانم درست نباشد. این ادعا حتا محوریت در هایدگر نخست دارد که انتولوژی دکارتی، بی جهانی بود و بنا بر این «جهان نو»یی در دکارت نبود. حتا اگر به تسامح انتولوژی دکارتی و تولد «سوژه ی شناسا» و «می اندیشم» را جهان نو بگیریم، هایدگر، دغدغه اش عبور از آن بود و نه پرداختن به آن.
سوم این که، اگر سخن هایدگر پیرامون تکنولوژی و «گشتل» را بخوانید، به روشنی خواهی دید که به زعم او، اگر راه نجات از بحران باشد، این راه زبان و تفکر و شاعری ست، چیزهایی که نزد او اینهمان است. در واقع، مشکل تکنولوژی نزد هایدگر صرفا ناله های روشنفکرانه نیست که امروز بسیار می شنویم، معضل نزد او بسی ریشه ای تر است: غفلت از تفکر بنیادین در زبان.
زبان نزد او، معنایی پیچیده و بسیار تو در تو تر از جریان ساختارگرایی دارد و نسبت های ویژه ی هرمنوتیکی و تاریخی را به نزد آدمی گشوده میدارد، پس باید دانست که تمام پروژه ی یکپارچه ی فکری او، اگر نامی داشته باشد، جز این نیست: کوششی برای تفکر، برای پرداخت به مساله ی نیهیلیسم. تفکر به نزد او، دلالتی عارفانه ندارد، تفکر او سکوت و یا اظهار غمخواری نیست، تمهید ها و ژست های رونشفکرانه و بیانیه دادن و ... نیست، بل زبان را به ذات تاریخی خویش دریافتن است..
کار اصلی که اگر انجام شود، بزرگترین رویارویی با ذات نیهیلیسم و تکنولوژی رخ داده...به زبان خودمانی، تا تفکر درست نیندیشد، هیچ ابزاری نجات بخش نیست و راه تفکر از زبان می گذرد...
6) فرمودید: «من اون نویسنده ای که در جهانی سرشار از مهر و صمیمیت و آزادی و در سایه رفاهی که برای همگان مقدور شده است دغدغه غور در زبان و واژه ها و امکانات زبان را دارد را سراغ ندارم»
اما حقیقتش را بخواهید، مطلوب کسانی که نام بردید (ساختارگرایان، فوکو، بارت، هایدگر و ...) به هیچ رو چنین کاریکاتور خنده داری نیست!
شما زبان را به سادگی از زندگی جدا می کنید و این هیچ نسبتی با اندیشمندان پیش گفته ندارد، زبان ذات زندگی انسانی به نزد این اندیشمندان است و کسانی که گفتید، پروای همین انسان را دارند، همین حیوان سخنگو!
7) اما اجازه دهید در آخر اشاراتی هم به نقدهایی که بر ساختارگرایی شد داشته باشم، این نقدها، به ویژه کارهای فوکوی متاخر و دریدا، به جرئت باید گفت تمام رمق این اندیشه را گرفت و آن را برای همیشه ساخت گشایی کرد.
این نقدها و تحلیل های کوبنده، اما در جهت عکس آنچه شما فرمودید این جریان را به تیغ نقد کشاند! پساساختارگرا ها، خط بطلانی بر مدلول، و دال استعلایی و معنای آیدتیک کشیدند و نشان دادند که جریان ساختارگرایی اگر بخواهد به خود وفا دار باشد، راهای به جز عبور از خود ندارد...
آنها واپسین دغدغه های استعلایی را از ساخت گرایی زدودند و آن را چنان که باید، آراستند...
نمونه ی فوکو، درس عبرت خوبی ست، همو که ساختارگرایی را در تاریخ علوم انسانی (و نه ادبیات) به کار برد، و به این اندیشه که ساختارگرایی قادر به حذف سوژه و مرگ انسان است، «دیرینه شناسی معرفت» را نگاشت. اما چنان که دریفوس و رابینو در کتاب خود نشان دادند، ساختارگرایی نخست او، دست خوش فروپاشی درونی شد و لاجرم او را به پروژه ی اصلی تبارشناسی نیچه ای کشاند.
فقط محض تاکید عرض کنم که این واژگان را به دلالت فلسفی و اپیستمولوژیک باید فهمید و برای مثال نسبتی بین مرگ انسان و بی اهمیت شدن مسائل انضمامی انسان برقرار نیست.
برعکس، تمام حرکت ساختارگرایی و دست آخر پساساختارگرایی، جز این نبود: گام به گام به سوی انضمامیت و فهم جهان ملموس...

... چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ http://www.nafi.blogfa.com/

سلام
بابت وقتی که صرف کردید سپاس. با خواندن کامنت ها ی شما حس خوبی رو تجربه کردم چون با نکات جدیدی آشنا شدم
اما...
اول اینکه می گوئید "...ساختارگرایی، ایدئولوژی نیست،پس...." باید بگویم هر گونه موضع گیری و نگرش خاص در نگریستن به مسائل پیش روی ذهن، به صرف جهت مند بودنش بهره ای از ماهیت مشترک تمامی ایدئولوزی هار ا داراست . در ثانی متوجه نمیشم کجای برخورد من ایدئولوژیکی بوه است؟!
دومن:نوشته اید:...
نکته این پرسش بزرگ نظری ست که آیا ما زبان را به کار میگیریم یا زبان ما را به کار میگیرد، آیا استفاده ی من از زبان، سود جستن از یک ابزار بی طرف و بی اثر است و یا بر عکس؟
اینجا مائی وجود ندارد بحث وجود یک رابطه دیالکتیکی بین ذهن و زبان است ....من مدعی بی اثر بودن زبان نبوده و نیستم . تمام بحث من اینجا حمله به گرایشش افراطی به مسئله زبان و فراموش کردن مسائل ببغرنجی است که کل حیات آدمی را به بیهوده گی محکوم نموده است و وگرنه چه در رابطه با بحث فرم و چه زبان معتقدم پرداختن به این دو مسئله ارزشمند و لازم بوده است اگر جور دیگه ای متوجه شدید بهرته اصلاح کنید چون در کامنت قبلیم هم بر اهمیت فرم تأکید کردم. بنابراین جائی که می نویسدی:.. اگر شما تکلیف تمام این پرسش ها را این قدر روشن می دانید و میپندارید زبان هیچ اهمیت و تاثیر ویژه ندارد، که هیج!" این جمله فقط برداشت شما است و نه واقعیت نگرش من!
در شمن منبعید میدانم اصطلاح "زبان بازی"را بکار برده باشم! اگه بردم اشتباه کردم و اگه شما بدون اسنناد گفتید که .....من از "بزای زبانی" حرف زده ام.
نوشته اید:... آنچه ادبیات را ادبیات می کند، چیست؟ آیا تنها چیزی ست که «مضمون» و محتوا مینامیم؟ آیا ممکن است محتوایی داشت، اما زبان نداشت؟" کاملا موافقم و من برای بار چندم میگم هرگز قصدم دفاع از اصلات محتوا بدون توجه به اهمیت فرم نبوده است. نمیدونم چرا اینقد اتهامات بیجا وارد می کنید؟!
و باز هم نوشته اید:.... متاسافانه برداشت شما از ساختارگرایی به مثابه اصالت دادن به فرم در مقابل محتوا، برداشت نادرستی است" من هیچ یز رو در مقابل چیز دیگه ای قرار نداده ام شما دارید به تصورات خاص خودتون از کامنت های من حمله می کنید. من محتوا رو مهمتر میدونم ولی اعتقاد به تقابل این دو ندارم.
و در ادامه اتهامات دیگری وادر کردید که باید بگم......
در هر صورت لذت بردم دوست عزیز
مانا باشید

درود و سپاس دوست گرامی!
خوشحالم که از شما این سخنان را می شنوم، قصد من بی شک اتهام وارد کردن نبود، رادیکال کردن پیش فرض هایی که بود که به گمان در عبارات شما نهفته بود...خوشحالم که میگویید این ها برداشت من بوده و نه مقصود شما، اما اجازه می خواهم به چند مورد از این «سوتفاهم»ها اشاره کنم، عباراتی از شما، که من گمان داشتم چنین پیش فرض هایی دارد

1) پرسیدید که برداشت شما کجا ایدئولوژیک بود؟
من البته نگفتم که چنین بوده، تاکیدم بر آن بود که برای دوری از چنین برداشتی، باید از ریشه ها و مبانی آغازید..
(می دانید که ایدئولوگ می پسندد «نتایج ظاهری» را به عنوان «روبنای» مسائلی ببیند که به نظر او اصلی است. اگر تاکید بر این رویکرد داشته باشیم و مبانی را جدی نگیریم، البته ایدئولوژیک برخورد کردیم، اما به هر روی، شما چنین تاکیدی نداشتید و به قول منطقیون، قضیه سالبه به انتفای موضوع است..)

2) حقیقتش متوجه نشدم این که فرمودید «اینجای مایی وجود ندارد، بحث وجود رابطه ی دیالکتیکی ذهن و زبان است...»
تا جایی که من میدانم، در نهایت نگاه ساختارگرایی، گونه ای امحای ذهن در زبان وجود دارد، در واقع اینجا «ذهنی» وجود ندارد و به تعبیری فوکویی، بدن ها، به تعبیر هایدگری دازاین یا به قول شما همان ما یی در کار است که با زبان نسبت دارد...
اما در نهایت، شاید این هم باز برداشت کژ و کوژ من باشد، مهم این است که در ادامه بی شک همدلیم، به ویژه در باره ی همان گرایش های افراطی و ...

3)من عرض نکردم که شما زبان را بی ارزش میپندارید، بدیهی است که مفروضات و شرایط امکان گفت و گو را باید پیش از گفت و گو بررسی کرد.
من عرض کردم اگر شما چنین نگاهی دارید، نمی توانم با شما بحث را پیش برم! (کما اینکه برخی دوستان وبلاگی که هنوز راسل را انتهای فلسفه می دانند چنین می انگارند) .

4) «زبان بازی» را اگر در گیومه آوردم، مقصودم این نبود که شما آن را نوشتید، موضوع این بود که تصویری که شما از نویسنده در تفکر بارت دادید، به این قضیه نزدیک بود، من به جای تکرار آن تصویر به قول خودتان خیالی که یافت نمی شود، عبارت «زبان باز» را به کار بردم که شما هم باید با آن همدل باشید، چون نقد شما هم بر افراطی گری، نقد همین زبان بازی هاست...

5) دوست گرامی، به واقع نمی فهمم چگونه می فرمایید به دوگانه گی فرم و محتوا باور ندارید، اما محتوا را مهمتر می دانید؟!
به هر روی، میشود حمل بر احسن کرد و عبارت نخست را اصل قرار داد، احیانا باید بیشتر این «اهمیت محتوا» را شرح دهید و چکش کاری کنید، تا قضیه روشن تر شود...

باز هم سپاس، نویسا و پایا باشید..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد