آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

دلوز و گُتاری، «انقلاب» اما به معنایی دیگر..

شاید برای ما، هنوز شنیدن عنوان انقلاب، چیزی ناخوشایند باشد. این که در تاریخ معاصر خود، یکی اش را تجربه کردیم و البته خیری از آن ندیدیم.

اما این ایده اصلا از کجا آمد؟ برای چه آمد؟ آیا به تعبیر پوپر «وعده ی بهشت زمینی»  می داد؟ آیا حاصل رمانتی سیسم و گریز از واقعیت بود؟ آیا ...

این پرسش ها البته هنوز که هنوزه، تنها پرسش اند و پرونده ای گشوده دارند، تاریخ و اندیشه، اگرچه هنوز پاسخ قطعی برای آن ها نیافته، اما یک حرف قطعی درباره ی آن ها زده: تکلیف هنوز روشن نیست!

از برای همین است که اندیشه گران، از چپ و راست و بالا و پایین، هنوز این مفاهیم را دست مایه خود می گیرند و حتا هنوز دعوا ها و پرسش ها ادامه دارد..

پیشتر از دلوز و کتاب «نیچه و فلسفه»اش گفته بودم، یک بار هم بخشی از کتاب «هیوم، آمپریسم و سوبژکتیویته» اش را گذاشتم. غیر از هیوم و نیچه، اما دلوز به باز خوانی و بازمفهوم پردازی چند فیلسوف و اندیشمند دیگر هم پرداخته، از جمله اسپینوزا، کانت، لکان، برگسون، مارکس و ...

گذشته از این، همکاری هایی هم با میشل فوکو، داشت و کتابی درباره اش نگاشت. همچنین طی دوره ای، با همکاری فیلیکس گتاری، روانکاو رادیکال، چند کتاب نوشت؛ همچنین کتابی درباره ی فرانسیس بیکن، نقاش امپرسیونیست نوشت، دو کتاب قوی در باره تئوری سینما، کتابی درباره ی کافا و همچنین فعالیت ها و کوشش هایی در جهان سیاست و البته بیشتر از زاویه ی تحلیل نظری تا کنش مستقیم. (البته اگر بشود بین تحلیل نظری و کنش عملی مرزی قائل شد که شک دارم)

شاید این گستردگی در آثار دلوز، ما را به این فکر اندازد که او کوشش منسجمی نداشته و بیشتر نقب هایی در حد یک کتاب، به یرک اندیشه زده و آن را رها کرده. اما آثار او چیز دیگری می گوید:

دلوز نمونه ی دقیقی از اندیشمند و فیلسوفی است که فلسفه اش را به تمام زندگی اش گسترده و در یک حوزه درجا نزده. ارتباط پیوسته بین تمام آثارش برقرار است و از همه مهتر این که، تک تک این آثار، ایستگاه های یک پروژه ی فکری هستند و نمونه ی بارز انضمامی شدن یک اندیشه و تفکر فلسفی.

اما چرا از انقلاب آغاز کردم و به دلوز رسیدم؟ به یک دلیل خاص: اندیشمندی چند وجهی و پیچیده مانند دلوز، که هیچ شباهتی به دگم ها و ایدئولوگ های خردستیز ندارد، و البته پروژه ی فکری مستقل و تقریبن نویی دارد، باز هم در نهایت به «انقلاب» می رسد. بدیهی است که میان این «انقلاب» و آن «انقلاب» باید مرز روشنی باشد، چیزی فراتر از یک تصحیح جزیی و یا مصلحت بینی عملی...

دلوز، به سان هر فیلسوف دیگری، یا به سراغ مفهومی نمی رود، یا اگر رفت، آن را باید به تمامه از آن خود کند و متناسب و سازگار با تفکر، روش شناسی و هستی شناشی خاص خود.

در اینجا فرصت آن نیست که مبانی دلوز را از ابتدا بیاورم و تمام ایده ی او، پیرامون انقلاب و کاپیتالیسم را شرح کنم، اما در عوض قسمتی کوتاه از سمینار مایکل هارت، فیلسوف دلوزین آمریکایی را می آورم، که می تواند ورودی خوبی به قلب تفکر دلوز باشد:


«..همچنین امر آکسیوماتیک کلیدی است برای تفاوت بین کاپیتالیسم و اسکیزوفرنی. کاپیتالیسم و اسکیزوفرنی هر دو به وسیله ی رمزگان گشایی و قلمرو زدایی سیلان های کلی عمل می کنند، اما اسکیزوفرنی قلمرو زدایی مطلق و کاپیتالیسم قلمروزدایی نسبی است. قلمروزدایی کاپیتالیستی بدین معنا نسبی است که هر آنچه سرمایه قلمروزدایی می کند بعد همان را باز قلمروگذاری میکند. آنچه سرمایه از یکسو رمزگشایی میکند، از سوی دیگر آن را آکسیوماتیزه میکند. مفر سرمایه امر آکسیوماتیک است، راهی برای سازمان دهی سیلان ها و تحمیل کردن دستورش. این تفاوت کاپیتالیسم و اسکیزوفرنی فرمول خلاصه ای برای توضیح انقلاب می دهد که در آن بخش به آن دست می یابیم.

دلوز و گتاری می‌گویند نباید در برابر کاپیتالیسم مقاومت کرد، بلکه در عوض باید فرآیند های قلمروزدایی و رمزگان گشایی را پیش برد. نباید از فرآیند عقب کشید، بلکه باید پیش رفت و همانطور که نیچه می‌گوید: «فرآیند را تسریع کرد.»

عمل انقلابی هل کردن کاپیتالیسم از قلمروزدایی نسبی به سمت قلمروزدایی مطلق است...»

(برگرفته از «نام های تاریخ و نه نام پدر»، سمینارهای ضد ادیپ و هزارفلات، ژیل دلوز و مایکل هارت، ترجمه زهره اکسیری و پیمان غلامی، نشر رخداد نو؛ صص 78-9)


البته ترم های خاصی چون «سیلان»، «قلمروزدایی/قلمروگشایی»، «رمزگان زدایی/رمزگان گشایی»، «امر آکسیوماتیک» و .... همگی تعاریف ویژه ای دارند که در آثار اصلی دلوز و همچنین در همین سمینارها به آن اشاره روشنی شده. اما نکته ای که در این بین اهمیت دارد، نگاه جدیدی است که به جای یک تخاصم تمام عیار و خشونت کور، انقلاب را در یک فرآیند درون ماندگار می بیند، فرآیندی که حتا قاعده ی موجود کاپیتالیسم است،  اما کاپیتالیسم آن را تا انتها پیش نمی برد و نیمه کاره رها می کند، انقلاب همان فرآیندی ست که کاپیتالیسم را در یک لحظه در مقابل کاپیتالیسم می گذارد.

در واقع چنانکه پیشتر گفتم، دلوز به مثابه یک امتداد فلسفی از نیچه، به مساله ی حیات و شور و تفاوت می اندیشد و بنابراین نمی تواند با سویه های زاهدانه، کین توزانه و به ویژه متافیزیکی آن سر سازگاری داشته باشد. او کاپیتالیسم را در این که آفرینشگر حیات و لذت و شور بوده، سرزنش نمی کند، بل در آنجا که بنا بر آکسیوم و ها و اقتضائاتش این حیات و شور را سرکوب می کند، یک مساله می بیند.

از این جهت است که تفاوتی ویژه با رفرمیستی چون پوپر دارد. پوپری که قائل به اصلاح جزیی است و در واقع مشکل را مانند مارکسیسم کلاسیک صرفا نارسایی ها می بیند، با این تفاوت که پوپر محافظه کارانه میخواهد کل را حفظ کند ولی مارکسیسم انقلابی میخواهد آن را براندازد.

در این دعوا، چیزی که نادیده گرفته میشود، مساله ی حیات و سرکوب نیروهای آن است. چیزی که نه به دلیل مشکلات و نقصان ها که به دلیل آکسیوماتیک های کاپیتالیسم رخ میدهد.

اما شاید بپرسید که وجه تسمیه انقلاب در نگاه دلوز چیست؟

در واقع پاسخ به خوانش ویژه ی دلوز از مارکس باز می گردد. چیزی که محدود به دلوز نیست و تمام چهره های چپ نو، از آلتوسر تا ژیژک و فرانکفورتی ها و .. به نوعی بازخوانی خاصی از مارکس را انجام دادند.

دلوز هم، در کاهای خود به دقت نشان میدهد که رگه های ایده ی او، در مارکس کاملا یافتنی است و هماره در متن مارکس بوده.

باری؛ آنچه می تواند برای خواننده ی علاقه مند به متون نظری جذاب باشد، چیزی جز این بازی هنرمندانه و البته انضمامی با مفاهیم نیست، چیزی که در نهایت فراتر از لحظه ی خواندن یک کتاب، می تواند در زندگی ساده و تاریخی جریان یابد و شاید دنیا را جای زیستنی تری کند...

نظرات 6 + ارسال نظر
سوفیا پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:25 ق.ظ

درود بر شما.

آیا ممکن است در این باب توضیح بیشتری ارائه نمایید.

"اما نکته ای که در این بین اهمیت دارد، نگاه جدیدی است که به جای یک تخاصم تمام عیار و خشونت کور، انقلاب را در یک فرآیند درون ماندگار می بیند، فرآیندی که حتا قاعده ی موجود کاپیتالیسم است، اما کاپیتالیسم آن را تا انتها پیش نمی برد و نیمه کاره رها می کند، انقلاب همان فرآیندی ست که کاپیتالیسم را در یک لحظه در مقابل کاپیتالیسم می گذارد".

کاپیتالیسم چه چیز را تا انتها نمی برد؟

نمی دانم شاید پرسشم تا اندازه ای سطحی باشد. به نظر می رسد که به دیده ی دلوز نوعی همسانی وجود داشته باشد میان اسکیزوفرنی/ روانپارگی که قلمرو زدایی مطلق است (خب طبعاً این را نمی فهمم !) و کاپیتالیسم که قلمروزدایی نسبی است. طبیعتاً انقلاب درونماندگاری که به گفته ی شما از باید دل تسریع کاپیتالیسم برخیزد اگر بخواهم از مارکوزه به وام بگیرم باید یک انقلاب رهایی بخش باشد که نه تنها نیروهای کینه توزانه ی آن را بر نمی تابد بلکه گره های کور آن را نیز وا می گشاید. حال اگر بخواهم بر اساس دیدگاه پوپر در مورد انقلابهای اجتماعی بپرسم سوالم را باید این گونه صورت بندی کنم: آیا این نوع انقلاب دلوزی یک انقلاب اتوپیایی است که متکی بر هیچ نیروی اصلاحگر و سازماندهنده ی اجتماعی نمی باشد یا نیازمند گونه ای مهندسی اجتماعی و نهاد سازی است که نیازمند کاربست خاص خرد آدمی در پیشبرد امور جامعه است. دلوز برای انقلاب درونماندگار خود چه برنامه ای پیشنهاد می کند؟ (البته شاید سوالم احمقانه باشد. در این صورت شما به بزرگواری خودتان بر من ببخشایید). با سپاس

درود!
پیش از هر چیز خواهش می کنم از صفت هایی چون «سطحی» یا «احمقانه» برای پرسش های خود استفاده نکنید، پرسش پارسایی تفکر است، ارزشی فراتر از هر گزاره ی اخباری دارد و هر چند نامربوط و سطحی به نظر آید، اما تنها پرسیدنش است که ربط و پیوندها را روشن می کند.
اگر در جریان بحث پیشین، از عباراتی چون «سطحی» و «نامربوط» و ... استفاده کردم، پیش از هر چیز متوجه «تحکم»هایی بود که نویسندگان آن کتاب روا می داشتند، وگرنه من هیچ پرسشی را که «جستن پی چیزی» باشد، نامربوط نمی دانم و نمی خوانم.

اما درباره ی این نوشته. برای توضیح کامل آنچه که به اشارت آوردم، نیاز است که به شرحی مبسوط از سنتزهای سه گانه ی کتاب ضد ادیپ بپردازم. این کتاب به دست دوستانم ترجمه شده و به ارشاد سپرده شده، که امیدوارم به زودی به بازار آید.
همچنین همین کتاب «نام های تاریخ و نه نام پدر»، نقب های خوبی به این سنتزها و مفاهیم عمده ی دلوز زده است. پیشنهاد می کنم، برای روشن تر شدن قضیه، حتمن این کتاب کم حجم را نگاهی بیندازید.
اما اجازه دهید، کمی خارج از ترمینولوژی دلوز موضوع را بشکافیم تا مدام به ارجاع به این کتاب های نیازمند نشویم.

شما پرسیدید: «: آیا این نوع انقلاب دلوزی یک انقلاب اتوپیایی است که متکی بر هیچ نیروی اصلاحگر و سازماندهنده ی اجتماعی نمی باشد یا نیازمند گونه ای مهندسی اجتماعی و نهاد سازی است که نیازمند کاربست خاص خرد آدمی در پیشبرد امور جامعه است. دلوز برای انقلاب درونماندگار خود چه برنامه ای پیشنهاد می کند؟»

پاسخ را تاجایی که من از دلوز می فهمم، باید چنین گفت: انقلاب مدنظر دلوز، به هیچ رو اتوپیایی نیست، بلکه ضد آن است. اساس اندیشه ی اتوپیایی، اندیشه ای که مبتنی بر گونه ای افسانه است و دگرجهانی، در تضاد با مبنای نیچه ای دلوز است.
باید هستی شناسی نیچه ای-هراکلیتوسی را در نظر آورد، آنچه اقتضای شوند و خواست قدرت و نیروهای واکنشی است، آری گویی است و نه نه-گفتن. دیالکتیک خدایگان و بنده ی هگل را در نظر آورید، در آنجا هر گونه تعین هویت، با نفی دیالکتیکی دیگر آغاز می شود و ایجاب و اثبات در مقابل سلب و نفی، امری ثانوی است.
اما در تبارشناسی نیچه، اساس بر آری گفتن تایید است، قدرت و نیرو و حیات، خود خویش را تایید می کند و این دیگری ست که با واکنشی شدن و خواست نیستی، امکان ثانوی نه گفتن را ایجاد می کند.
پس، اتوپیای مبتنی بر نه گفتنی مطلق، شدنی باشد یا نباشد، به هیچ رو در اندیشه ی دلوز-نیچه جای ندارد.
از جهت دیگر می توانم شما را به دیگر همفکر دلوز، یعنی فوکو نزدیک کنم، کسی که اذعان داشت ما از عمیق بودن خسته شده ایم و حالا نوبت آن است که سطحی باشیم. این استعاره، باز دلالتی نیچه ای دارد. در جایی که هرمنوتیک اونتولوژیک هایدگری و فلسفه ی نظام مند هگلی، تا ژرفای تاریخ و وجود را می کاوند، اندیشه ی نیچه ای می پسندد فرآیند را معکوس کند و به جای جستن حقیقتی در ژرفای امور پیچیده آن را در سطح بیابد. چنانکه تحلیل ها تبارشناسیک فوکویی، برای مثال قدرت را در «خرده-فیزیک» قدرت می جوید و نه در ابزار سرکوب و ایدئولوژیک. و هم چنین قدرت را «اعمال کردنی» و نه «تصاحب کردنی» می فهمد و در نتیجه، تاریخ را نه یک سیر لزوما تکاملی به سویی خاص، که شوندی از نیروها میفهمد که به سان یک تبارشناس باید خاستگاه و تبار آن را کاوید، خاستگاهی که پشت عناوین پیچیده مخفی می شوند.
بنابراین، دلالت مقاوت، انقلاب و ... نزد فوکو یا دلوز، بیش از آنکه یک عمل رادیکال تاریخی و کلان و اتوپیایی باشد، معطوف به خرده رویدادهایی است که مناسبت امور را معکوس کند و ما را و سیلان های حیات و نیرو و میل را، از انقیادها رها سازد.
در اینجا هم آوردم، کاپیتالیسم به دید دلوز و گتاری، از جهتی نسبت به دوره های پیشین تاریخ، آزادی و فردیت بیشتری را فرآهم کرده اند. در این دوره، دیگر تحت انقیاد و قلمروگذاری های عمومی قبیله یا پادشاه نیستیم و فرد و نیروهایش به رسمیت شناخته می شود.
اما نکته ی نهفته در کاپیتالیسم، آکسیوم های آن است.قواعدی نهفته که در هر بستر جغرافیایی-تاریخی، در نهایت شکل خاصی از کاپیتالیسم را القا میکند. چنانکه برای مثال، در اقتصاد سیاسی دین نزد نیکفر، میشود کاپیتالیسم کنونی را فهمید.
باری، اساس این آکسیوم ها، به تحلیل و تفضیلی که دلوز در کارهایش آورده، قلمرو زدایی های نسبی است، بدین معنا که هماره توام با آزادی های کاپیتالیسم، گونه ای سرکوب نیز رخ میدهد. هماره در این سیستم چیزی «خارج» می ماند و این نظم سیستم را به هم میزند، پس سرکوبی برای آن اعمال میشود. چنانکه باز برای مثال، نیکفر به دوگانه های تبعیض در ج.ا.ا اشاره کرده...
در واقع، این شیوه ی انقلاب که دلوز از آن سخن می گوید، نه معکوس کردن جایگاه خدا و بنده و تبعیض گر و تبعیض شونده، بلکه پرداختن به این مساله است که کاپیتالیسم را در این قلمروزدایی اش رادیکال و تسریع کنیم و اجازه ی بازقلمروگذاری را به آن ندهیم.
حال، از این طرح باید به چند نکته اشاره کنم
نخست این که، این انقلاب در سطح، مساله ای متفاوت از انقلاب های اتوپیایی پیشین دارد. پس آنتی تز مهندسی اجتماعی پوپر هم در مقابل آن رنگ میبازد. مهندسی اجتماعی و نهادسازی هایی که پوپر می گوید، مساله را هنوز رهایی تبعیض شونده از تبعیض میبیند و دقتی به آکسیوماتیک سرمایه داری ندارد.
دوم، اینکه تز دلوز، در یک هستی شناسی ویژه است. ساخت ها و مفاهیمی را نشانه رفته که پیشتر بدان التفات نمی شده. او از ریزوم، مولکولی شدن و اسکیزوفرنی می گوید و برای تمام این مفاهیم جدید، دلالت هایی دارد که تا به حال دیده نشده. در واقع دفاع او از اسکیزوفرنی در مقابل کاپیتالیسم، دفاع از یک نوع روان نژندی و خردستیزی نیست. مساله ی اسکیزوفرنی، مساله ی بنیان عقلانیت است و به تعبیر دوست عزیزم ققنوس خیس، ستیزه با عقلانیتی است که آزاد نباشد و نه عقلانیت مطلق.
به بیان دیگر، دلوز با واکاوی و ساخت گشایی روان کاوی به ویژه لکانی، نشان میدهد که چیزی در مفهوم اسکیزوفرنی در روانکاوی نهفته است، که در واقع نه یک بیماری و روان پارگی، بل نسخه ای برای سلامتی و رهایی و آفرینش است...آنچه که او بر آن دست می گزارد، آن تصویر اگزجری نیست که برخی وطنی های از خردستیزی ساخته اند.
به هر رو، این چیزی که دلوز از آن می گوید، بیش از آنکه دلالت بر یک برنامه، چه از جنس انقلابی و چه از جنس مهندسی اجتماعی داشته باشد، دلالت بر یک مقاومت و رهاسازی از سرکوب دارد. چیزی که در سطح می گذرد و تمام برنامه های به اصطلاح عمیق، به آن بی التفات اند..

سوفیا پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:00 ب.ظ

درود دوباره! تا بدانجا که می دانم انسان به عنوان "سوژه" که در چارچوب انتولوژی دکارتی – کانتی به نَحوی در ارتباط با رخدادهای اجتماعی نقش کنشگری داشت، از پس از هایدگر از برج عاج خود فرود آمده است و نمی توان او را کناینده ای به حساب آورد که می تواند خود را بیرون از منش زورآورنده ی انچه در اجتماع رخ می دهد نگه دارد. آنچنان که من از فوکو به طور شکسته بسته فهمیده ام این سازوکارهای قدرتند که سوژه را تولید می کنند و نه به وارونه، می دانم در اندیشه های دلوز و فوکو مفهوم اقلیت رنگ و بوی تازه ای گرفته که آن را از مفهوم دیرینه اش سَوا می سازد. اما بگذارید به جوف مساله بروم. طبق دیدگاه سُنتی که چندان خوشایند اندیشمندان پست مدرنی چون فوکو و دلوز نیست اَقلیت ها (تو بخوان بردگان به مفهومی هگلی) همیشه بر این باور بوده اند که با "حقیقت" می توان قدرت (ارباب) را به زانو در آورد. من طبق فهم نه چندان ژرفم از فوکو به این نتیجه رسیده ام که از دید وی خود حقیقت معلول قدرت و رژیم های حقیقت خاص می باشد( نمی دانم این برداشت درست هست یا نیست!). بدین ترتیب اقلیت، همان سوژه ی اجتماعی اینک ساز و برگ فروگرفته، برگ و بار ریخته (شعر پاییز اخوان یادتان هست) ان چیزی را که برترین رزم افزار خود در برابر اربابان می دانست را از کف داده است، در اینجاست که شما می فرمایید:

"بنابراین، دلالت مقاوت، انقلاب و ... نزد فوکو یا دلوز، بیش از آنکه یک عمل رادیکال تاریخی و کلان و اتوپیایی باشد، معطوف به خرده رویدادهایی است که مناسبت امور را معکوس کند و ما را و سیلان های حیات و نیرو و میل را، از انقیادها رها سازد"

پرسش ساده ی من این است، اگر ما دیگر نباید "امیدی" به آن نیروهای "نه گویانه" ای که تاکنون در درازنای تاریخ در برابر "اربابان" و رژیم های حقیقت شان ایستادگی کرده اند داشته باشیم. اَبزار ما برای از پای درآوردن ستم و تبعیض و ... چیست؟ بُگذارید پُرسشم را به شیوه ای اِنضمامی تر پیش کشم. اینک و اکنون و در شرایطی که "کمپلکس اقتصادی سیاسی فرهنگی اجتماعی" ای (مار هفت سر ج.ا.ا) بر ما فرمان می راند و همان سان که نیکفر تشخیص داده منشی همه-سر مالدارانه و مال اندوزانه بر آن حاکم است چندان که حتی ایدئولوژی و رژیم حقیقت اش نیز پایگانی برای تعین هویت و مکان هر فرد در جامعه تعیین می کند. باری در این چنین گیر و داری این " خرده رویدادهایی" که بناست دست کم بند و بست های "میل" را از پیش ما بردارند چه چیزهایی اند و راه گُسترش شان را جامعه کنونی ما چیست؟ و این "خرده رویدادها" به چه شیوه ای روند رویدادها را در این جامعه وارونه می سازند؟
ببخشایید که باز هم افسار قلم از دستم دررفت؟

سلام و سپاس از دقت تان

1) درباره ی تفسیرتان از فوکو و دلوز، بسیار خوب توضیح را پیش بردید، مگر به جایی که به «حقیقت» رسیدید. در واقع بحث فوکو پیرامون «حقیقت» کمی پیچیده تر از «معلول زور» بودن صرف است. گذشته از این، برگرداندن قدرت در کار فوکو به زور، نادرست است.
عبارتی که فوکو برای قدرت از نیچه گرفته، در اصل آلمانی اش macht بوده، که هم توانایی، خواستن، اراده و به ویژه امکان را معنا می دهد. در همین مفهوم است که دلوز، نیچه را به اسپینوزا نزدیک می کند، جایی که اسپینوزا، ذات هر چیز را «نهایت امکان هرچیز» میداند، جهت گسترده شدن «هستی اش». به همین معناست که اسپینوزا میگوید تا به حال کسی نتوانسته چیزی در باره بدن و ذات آن بگوید، چون کسی امکانات مادی بدن را از آن جهت که بدن است و تحت مقوله ی متافیزیکی اراده در نیامده، به تمام فهم نکرده.
گذشته از این، Macht را نزد نیچه باید به آفرینش و شور و نیرو و میل نیز نزدیک دید، به مساله ی مهم فلسفه ی نیچه: نیروهای حیات و شور و آفرینش.
پس، برگرداندن قدرت خود خیلی دقیق نیست، چرا که ترجمه ی کامل و دقیقی از تمام دلالت های پیش گفته نیست، اما از آن کمتر و ضعیف تر، ترجمه به زور است که به تمامی متضاد مقوله ی قدرت نیچه ای ست. چیزی که بیشتر به جبر و سرکوب و خشونت بی معنا و ... نزدیک است تا نیروهای حیات مد نظر نیچه.
خود نیرو در فارسی در شعرهای حماسی فردوسی (ز نیرو بود مرد را راستی...) میتواند قرینه ی بهتری باشد، و نه البته مطلوب. به ویژه این که هم نشینی راستی و نیرو در شعر پیش گفته، از غرابت و کژتابی ایده ی نیچه-فوکو-دلوز می کاهد و ما را کمی با نسبت قدرت و حقیقت مانوس تر میکند.
باری، این یک ایراد واژگانی و ظاهری نیست، در واقع اگر کمی به مساله دقیق تر بنگریم، در میابیم که کنار گذاشتن برابرنهاد نادرست زور، در ترجمه ی Macht ، میتواند نشان دهد موضوع چیزی فراتر از یک نزاغ ایدئولوژیک و تکرار صرف سخنان مارکسیست های ارتدوکس در باب نسبت روبنا و زیر بنا ست. در واقع، مساله ی قدرت و نیرو در نیچه و دلوز و فوکو، پیوند جدی با مساله ی صدق و سوژه می یابد و اصلا تمام نیروکاوی و تبارشناسی این فیلسوفان هم معطوف به همین است: برساختن فلسفه و حقیقتی که بتواند معطوف به آزادسازی از انقیاد باشد و کار آن ها فقط نفی حقیقت نیست.
به تعبیری که جایی دیگر به کار بردم، نیچه جدی تر از این حرف هاست که بخواهد حقیقت را به کناری بگذارد.
ضمن این که فوکو در جایی -گمانم در تولد زیست سیاست که درسگفتار کلوژ دو فرانس است- به صراحت می گوید درگیر بودن سوژه با نقاط قدرت/نیرو، به معنای منفی نیست، برعکس به دلیل ماهیت هر نیرو، به او امکان «مقاومت» نیز می بخشد و در واقع ناپایداری روابط و امکان مقاومت سوژه، یکی از اصلی ترین نتایج مساله ی نسبت قدرت و حقیقت در فوکو است.
پس می بینید که این درک دترمینیستی و جبری که شما از تاریخ حقیقت دادید و آن را یکسره مضر به حال اقلیت خواندید، نمی تواند در کار فوکو تایید شود، و همه هم زیر سر «زور»ی بود که انتخاب درخوری برای Macht نیچه ای نبود...

2) « اَبزار ما برای از پای درآوردن ستم و تبعیض و ... چیست؟» اصلی ترین کمکی که یک فلسفه می تواند به این مساله بغرنج بکند، روشن کردن وضعیت و صورت مساله است. این که معنای ستم و تبعیض و وضع کنونی چیست و چه میتواند باشد. به تعبیر هایدگر، مهم ترین پرسش فلسفی جز این نتواند بود که «اکنون چیست؟»
به طبع نمی توان از هیچ فیلسوفی یک برنامه ی ریز کنش سیاسی طلب کرد، حتا افلاتون هم از این که لزما باید برنامه ی عملی بدهد سر باز می کرد.
اما آنچه ره آور مهم فلسفه ی دلوز است، یافتن راه مبارزه و مقاومت شادان و ضد فاشیستی است. پیشتر هم در مطلبی در بلاگم (با عنوان در آمدی بر زندگی غیر فاشیستی(http://avakh.blogsky.com/1390/05/20/post-74/) که در واقع متن فوکو بود) آوردم که چگونه از نگاه دلوز-فوکو این سبک مبارزه ی شادان، خندان و ضدفاشیستی معنا دارد و ممکن میشود.
این مبانی فلسفی در عمل و مقوله ی پراتیک، میتواند خرده راهکارهای بی نظیری به ما بدهد که به ویژه در جامعه ی کنونی مان، خیلی از آنها را فراموش کردیم.
حداقل مساله ی این فلسفه ی مقاومت و انقلاب، این است که نه با محافظه کاری نسبتی دارد، نه با زهد و خشونت و زور انقلابی. این که بتوان گزاره ی تاکنون متناقض نمای مبارزه ی شادان را بدل به یک استراتژی بکنیم، به گمانم ارزشی به مراتب بیشتر از یک برنامه ی به اصطلاح عملی و ... دارد، برنامه ای که بخواهد مبارزه را یا در محافظه کاری به اصطلاح اصلاح طلبانه پیش بَرَد یا در خشونت و زهد ضدزندگی انقلابی.

3) « در این چنین گیر و داری این " خرده رویدادهایی" که بناست دست کم بند و بست های "میل" را از پیش ما بردارند چه چیزهایی اند و راه گُسترش شان را جامعه کنونی ما چیست؟ و این "خرده رویدادها" به چه شیوه ای روند رویدادها را در این جامعه وارونه می سازند؟ »
همه ی نیت من از طرح بحث دلوز و گتاری، پیرامون کاپیتالیسم و انقلاب، در واقع کاشتن بذر همین پرسش ها در ذهن شما بود، این بار گویا مولف هنوز زنده است
در واقع، کمک بزرگی که فلسفه ی دلوز و گتاری و فوکو به ما میکند، با روشن ساختن مفاهیم نیرو، قدرت، حیات، مقاومت، حقیقت و سوژه، اندیشه ی من و شما را درگیر این پرسش و پروبلماتیک کند، این که این «مبارزه ی شادان» را بتوانیم به مثابه یک زندگی، تعین بخشیم.
و این دقیقا جایی است که باید فهمید مرز این تفکر با نگاه ایدئولوژیک را. ایدئولوژی که در نهایت می خواهد فلسفه را در یک برنامه سیاسی تعین دهد، اما فلسفه ی اصیل، مبنایی جز تعین در زندگی و واکاوی آن ندارد...
ما از فلسفه ها همین را میخواهیم: پرسش هایی را در اندیشه ی ما بپروراند که در نهایت «زندگی» را نیرویی دوباره و کیفیتی بهتر بخشد.
گمانم این همان چیزی است دلوز و مباحث او را برای ما پر کاربست و جدی میکند.
امیدوارم بتوانم در آینده، در بسط این «فسلفه ی معطوف به زندگی و مقاومت»، چیزهای انضمامی تر و کاربستی تر بنویسم.

سوفیا جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:34 ق.ظ

درود بر دوست گرانسنگمان.
عادت من کمی سقراطی است یعنی تا اندازه ای "خرمگس" وار. پس اگر با وزوزهایم مایه ی ملال می گردم و مایه ی زحمت افزایی و وقت فرسایی عفو نمایید.

آری شاید : "با خنده می کشند!" (نیچه)

یاد فیلم دیکتاتور بزرگ چارلین چاپلین می افتم. نمونه ای از آن دست کُنش های اجتماعی که با خنده دمار بر می اروند. اما کجایند چارلین چاپلین های ایران!
آقای ابریشمی از روشن سازی هایتان درباب اینهمان نبودن قدرت و روز ممنونم. با این حال باید خاطر نشان سازم من پیشترها با خواندن کتاب "هیوبرت دریفوس و پل رابینو" در باب فوکو و نوشته ی "پاول پیتون" درباب فلسفه سیاسی دلوز تا اندازه ای با این تفاوتی که شما میان زور و قدرت می نهید آشنا بودم.از انجا که دیری بود در تارعنکبوت نقد بیفرجام! مذهبی گیر افتاده بودم طبیعتاً از این مسائل هم دور شده بودم. بماند. تا انجا که می دانم از دید نیچه ای دلوز، نیروها را می توان به دو دسته تقسیم نمود 1. کنشی و آری گویانه 2. واکنشی و نه-گویانه.

ما در روزگار نهیلیستی ای زندگی می کنیم که زندگی در چنگال نیروهای جهان ستیز و آن جهان باور در حال جان سپردن است. آنچه من با نگاه کم سوی خود در سرتاسر جهان می توانیم ببینم گسترش همین نیروهای نه گویانه و جهان ستیز است که نمود بیرونی اش همانا پیدایش و گسترش انواع گوناگون بنیادگرایی های دینی و غیر دینی است. شاید یک دلیل این رویکرد جهانی به فلسفه های نه گویانه همانا افزایش عومی رنج و فقر و فلاکت و آوارگی در جهان باشد، و این همان چیزی است که نیچه در چند بند آغازین "اراده ی قدرت" آن را دلیل واقعی رویکرد بشر به جهان های ان سری می دانست. چشم انداز روشنی هم در کار نیست. بر خلاف سخن نیچه در "بت بزرگ" جهان برای جفت های آزاد و تنها هم به هیچ رو جای درخوری نیست. امروز انسان ازاد بیشتر از هر زمانی با خود در تضاد و تناقض و کشاکش است. فلسفه ای که در عرصه عمل برنامه ای برای گُسترش و جا انداختن نیروهای آری گویانه ندارد -یک دلیل اش این که دستکم چند هزار سال است که آدمی به فلسفه های نیست انگار خوگر و معتاد شده است _همین روزهایی که به قول حافظ شیرازی "نوبت زهد فروشان گرانجان" است را در نظر گیرید- چگونه می تواند مبارزه ای شاد با آن دست نیروهای واکنشی و نه گویانه ای که سمبول های عینی اش هیچ نیست جز همین اربابان زهدمنش و ریاکار راه اندازد. پرسش من این است سوای فلسفه ورزی در عمل و در عرصه ی پراتیک فلسفه ی دلوزی-فوکویی چه راهکارهایی به ما می دهد برای مبارزه گیرما شادانه با نیروهای زندگی ستیزی که شور، میل و نیروی آفرینندگی ما را در بند کشیده اند. آن چه در عمل مشاهده می کنیم چیزی است شبیه یک مبارزه ی منفی ناآگاهانه که بیشتر از ان که آفریینده باشد همسوست با همان نیروهای ویران کننده. گونه ای جنون که راه آزاد ساختن میل و شور خود را در پناه بردن به اکستازی و ... می بیند. اما ... !

درود دوباره.

0) نکته سنجی های شما نقب های خوبی به قلب بحث می زند، امیدوارم که به سان سقراط نباشید و این نقب ها را نیمه کاره مگذارید.

1) به درستی اشاره داشتید، هستی شناسی دلوز مبتنی بر یک نیروکاوی ست: نیرو های کنشی و نیروهای واکنشی.
اما این هستی شناسی، ناقص می ماند اگر «راز بزرگ» زرتشت نیچه را بدان نیفزاییم: بازگشت جاودان. به اختصار می گویم، مساله به هیچ رو خوشبینی یا بدبینی به نیروهای کنشی و یا واکنشی نیست، تمامیت این نیروها، زمانی معنای دقیق می یابند که در دل یک تایید باشند، یک آری گویی به نیهیلیسم، یک نیهیلیسم مثبت!
در واقع، موضوعی که «شرط امکان» اندیشیدن به انقلاب و آلترناتیو «اسکیزوفرنی در مقابل کاپیتالیسم» است، در نظر داشتن همین نکته ی بنیادین است: هیچ ارزش مطلق و افق بسته ی و متعالی وجود ندارد، هنر آفرینش، هنری ست زمینی و انسانی، بس بسیار انسانی!

2) « آنچه من با نگاه کم سوی خود در سرتاسر جهان می توانیم ببینم گسترش همین نیروهای نه گویانه و جهان ستیز است که نمود بیرونی اش همانا پیدایش و گسترش انواع گوناگون بنیادگرایی های دینی و غیر دینی است. شاید یک دلیل این رویکرد جهانی به فلسفه های نه گویانه همانا افزایش عومی رنج و فقر و فلاکت و آوارگی در جهان باشد، و این همان چیزی است که نیچه در چند بند آغازین "اراده ی قدرت" آن را دلیل واقعی رویکرد بشر به جهان های ان سری می دانست. چشم انداز روشنی هم در کار نیست...» (سوفیا)
این سخنان شما، به هیچ رو سازگاری با هستی شناسی نیچه و دلوز ندارد، به یک دلیل ساده: در تفکر نیچه، هیچ «فکت(fact)»ی وجود ندارد!
شما به سان یک پوزیتیویسم تاریخ اندیش، «فاکت»های بدبختی و فلاکت را کنار هم می چیند و نتیجه می گیرید، اما این سبک کار ما نیست.
از زاویه ی دید پوزیتیویسم، تاریخ هماره مشکوک و محتمل و «ظنی» خواهد ماند و فاقد قوه ی پیش بینی و حتا پیش گویی.
اما سبک کار ما، از جنس دیگری ست، می شود دیالکتیکی و همچون مکتب انتقادی فرانکفورت تاریخ را خواند و یا به سبک تبارشناسانه.
در تبارشناسی ما، همه چیز لاجرم «تفسیر» است، نه «فاکت و داده ی عینی». آنچه نیچه از آن سخن می گوید، بیش از یک استنتاج است، او از «ارزش های بی ارزش شده»ای سخن می گوید که نه یک فاکت، که سبک تفسیر جمهور اندیشه گران و بس بسیاران شده.
او از نیهیلیسمی می گوید که تاریخ حقیقت، خود دچارش شده و حقیقت را از خودش شرمسار ساخته. نیهلیسم، «چیزی» نبود که نیچه آن را کشف کرده باشد، «ارزش شناسی» بود که خود رخ داده بود و چشمان تیز تبارشناس وی، آن را متوجه شد.
اینجاست تفاوت نیچه با دیالکتیک، جانی که اندیشه گر خود اندیش است و به خودآگاهی و کشف حقیقت خویشتن و آزادی نائل می شود؛ در نیچه به دروغین بودن حقیقت خویش پی می برد!
پس نیچه را با «لهجه ی» هگلی نباید خواند، مارکسیستی و به ویژه از جنس لنینیستی هم نباید خواند. او منادی بی قید و شرط تاریخ آینده نیست، او تاریخ را نه آمدنی که ساختنی می خواند و تا زمانی که جان های فرسوده و نیست انگار و نیستی خواه سازندگان باشند، حاصلی جز این نمی بیند.
پس «جهان و زمین به کام» جان آزاده است رفیق! جانی که آفریدن می تواند و سروری و برتری. جان های نیست انگار و نیستی خواه، در نهایت میان میایگی و ضعف خویش، نیست می گردند و چون «بزهکار شوریده رنگ» مرگ و نیستی خویش را خواهان اند!
زمین از آن فرا انسان است! این یک پیش گویی پیغمبرانه نیست! یک توتولوژی است! همانگویی است: خواردارندگان زمین و نیستی خواهان، از فلاکت ساخته شده ی خویش، از نه گفتن به زمین و حیات، به سوی آسمان نیستی شان پرواز می کنند و زمین می ماند و آفرینندگان!
دوست من! همه ی هنر نیچه «آفرینش و باژگونی ارزش»هاست! او ضد اوتوپیاهایی است که تخم لقش را افلاتون و سقراط کاشت!
مساله ی آفرینش ، آفرینش از هیچ نیست، باز آفرینش همین زمین است! اگر زمین را جایی تا به این پایه در لجن فرو رفته می یابید و سرشار از تهوع، آن را ترک کنید! زندگی چیزی جز همین نیست!

3) «فلسفه ای که در عرصه عمل برنامه ای برای گُسترش و جا انداختن نیروهای آری گویانه ندارد -یک دلیل اش این که دستکم چند هزار سال است که آدمی به فلسفه های نیست انگار خوگر و معتاد شده است _همین روزهایی که به قول حافظ شیرازی "نوبت زهد فروشان گرانجان" است را در نظر گیرید- چگونه می تواند مبارزه ای شاد با آن دست نیروهای واکنشی و نه گویانه ای که سمبول های عینی اش هیچ نیست جز همین اربابان زهدمنش و ریاکار راه اندازد» (سوفیا)
برنامه های آن چنانی را فراموش کن دوست من! هزار برنامه اجرا شده و خواهد شد! مساله ی ما نداشتن برنامه نیست، «برنامه» مفهومی ذهن ساخته است و مصنوع خود ما! تا به این حد در بند استعاره های تا به این حد بدریخت چرا باید ماند؟ چرا به جای «از بیرون» تعیین تکلیف کردن برای تاریخ و «برنامه ریختن» برای آن، به دل دریای تاریخ نمی زنیم؟
دوست من، موضوع بسیار انضمامی تر از این هاست! دو ایدئولوژی نداریم که یکی «نه گویانه» باشد و دیگری «آری گویانه» و نیاز به برنامه جهت پیروزی در انتخابات!!
این ها نیرو هستند و نه ایدئولوژی! ذات هر دو شان «اراده ی قدرت» است و زمین و طبیعت. موضوع فلسفه ی ما، واژگونی همین مفاهیم انتزاعی «بی گوشت و خون»ی ست که به جان زندگانی افتاده و ما را به کام نیست گرایی می کشاند.
سیاست خرد، سیاست میل، ماشین های میل گر، خرده فیزیک قدرت و مقاومت و آفرینش! این ها کلیدواژه است. هیچ کس به قول آن شیخ شوخ «گفت و گوی تمدن»ها راه نینداخته و یا سر «مدیریت جهان» ندارد!
فلسفه و علم و تاریخ ما را آموخته که «این جهان است که ما را مدیریت می کند، نه بر عکس»!
سیاست و دولت، هنوز گرفتار انتولوژی دکارتی-کانتی است، سوژه ای استعلایی که در بی بنیادی خود، همه چیز را جز فلاکت و غمباری و شرمساری از خویشتن نمی بیند. اندیشه ای که طرح شده، بر خلاف تمام فلسفه های سیاسی اتوپیایی و نیست انگار، می خواهد درون تاریخ و روی زمین، با هستی خویش انباز شود و بازی خود را بیاغازد!
دوست من، میدانم اندیشه گر تر از این حرف هایی که این سخنان را احساسی و استعاری بخوانی و بفهمی، میدانم که دانشی داری که میفهمد از یک «انتولوژی» واقعی سخن می گویم، نه یک جهان دیگر خوب!
ما با نیروهای تاریخ بازی میکنیم، فلسفه ی دلوز، یک استراتژی نوین و دقیق برای بازی با همین نیروهای تاریخی است، عینی تر و انضمامی تر از تمامی توصیفات فلاکت باری که این روزها «بس بسیاران» از زمین و زمان می دهند!
انقلاب مولکولی دلوز، انقلابی و خرد و در سطح است. هم و غم اش این نیست که حاکم مستبد و زورگو را بیرون اندازد و فلان و بهمان اصل را از قانون اساسی اش بیرون کند و احیانا بهشت زمین را مستقر! بحث دلوز، دلواپسی برای نهادهای انتزاعی و حقوق انتزاعی بشر و .. نیست.
خیلی ساده تر از این هاست: دلوز میخواهد با خود ساخت کاپیتالیستی کنونی، آن را به چالش کشیم و گام به گام، او را اخته تر کنیم.
برای مثالی ملموس، امروز موسیقی در ایران، دیگر عنانش از دست حاکمیت برون افتاده. حاکمان، حتا به صرافت رقابت با موسیقی آزاد و آلترناتیو افتاده اند، اما دیگر هیچ چیز برای گوش من و شما و مردم ندارند.
از شجریان تا محسن نامجو و شاهین نجفی و حتا رپرهای بنیادگرا، دیگر رمقی برای حاکمیت نگذاشته اند.
این یک نمونه ی دم دستی است، می شود و دست بر قضا می باید بدون هیچ برنامه ای، در لحظه ای ساده، چنان پیوندی بین «مردم»ها ایجاد شود که هیچ نیروی سرکوبگر نتواند محارش کند. نمونه ی اخیرش، مقاومت پراکنده اما قدرتمند برخی از «خرده مردم»ها در مقابل گشت های ارشاد...
کاپیتالیسم کنونی، چاره ای جز قلمروزدایی و رسمیت شناختن میل و نیروهای مردم ندارد، و هنر ما همین خروش آنی خرده مردم هایی ست که کاپیتالیسم مثل ج.ا.ا بازتولیدش کرده..
لحظه ای که هنرمندان بدون برنامه و حتا هماهنگی، هنر موسیقی شان را از ماشین ایدئولوژیک دولت دور می کنند، همان لحظه ای ست که به تعبیر مایکل هارت، کاپیتالیسم «هُل» می شود و دستش خالی می شود.
لحظه ای که مردم بنا به انگیزه های گوناگون، اما در یک کنش آنتاگونیستی و متخاصم، بدون امحای تفاوت ها و فردیت شان، علیه گشت های ارشاد و ماشین سرکوب دولت می شورند، این ها همان لحظه های پیروزی و مقاومت های خرد و انضمامی ست که ارزشی به مراتب بیشتر از گنده گویی ها و برنامه نوشتن ها و نهادساختن های انتزاعی دارد!
وقتی که خواست قدرت و نیروی آفرینشگر مردم، بر نیروی «بت نو» -دولت -چیره شود، دیگر حتا نام ها و قوانین و برنامه ها هم مجبورند تغییر کنند.
برنامه ها ساخته می شود، مردم ساخته می شوند، موضوع این است که ما بازی اصلی و انضمامی خود را گم نکنیم!

4) و در نهایت باید بگویم، همه ی پروژه ی دلوز این است: «سیاسی ساختن میل»! او به دقتی ستودنی ابتدا میل را از نیروهای واکنشی در روانکاوی آزاد می سازد، از شر سوژه ی دکارتی و ژوئیسانس و دیگری بزرگ لکانی و در گام سپسین، میل را در تاریخ رد-زنی می کند و با کمک تبارشناسی نیچه، تاریخ سیاسی میل را می نویسد!
موضوع دقیقا آزاد ساختن میل، نیرو و ارده ای ست که تاکنون در چنگ تفسیر نیروهای واکنشی بوده و ذهن من و شما را به بندگی این تصویر واژگونه از آن کشانده.
میل به دست روانکاوی همچند اختگی و تن سپردن به قانون و نام پدر و عقده ی ادیپ شد و در تصرف نیروهای واکنشی چنان معنا یافت که هر بار سخن از آن رود، به ساده ترین و ضد تاریخی ترین و ضد عقل ترین معنای ممکن فهمیده شود!
میل اما زایا ست و آفریننده: بازتولید کننده ی خواست قدرتی که می تواند از متفاوت بودن خویش لذت برد و دشمن قسم خورده ی هر سرکوب فاشیستی و توتالیتاریستی باشد....
آری دوست من! فلسفه هنری جز این ندارد که زندگی را نجات دهد!
دلوز، بی شک گام های خوبی در این راه برداشته...

... شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:11 ق.ظ http://www.nafi.blogfa.com/

سلام
دلوز متفکر خاصی است چون مفاهیمی که دستمایه آثارش قرار گرفته، شاید آخرین امیدهای بشر برای پی ریزی شکل نوئی از حیات باشد. ولی کار بر بستری که سرمایه داری فراهم نموده، دقتی توام با وسواسی خاص می طلبد. حتا پذیرش موقت این بستر میتواند خطرات غیر قابل تصوری پیش روی فیلسوف قرار دهد.دستگاه هزارتوی سرمایه قوی تر از قدرت هر ذهن مستقل قادر است با تغییر دائمی "واقعیت ها" تحلیل متفکر را به بیراهه بکشاند....به نظر می رسد که واقعن در حال نزدیک شدن به "پایان تاریخ" و "پایان حیات" هستیم.
با دلور از طریق کتابهای دکتر ضمیران آشنا شدم.(اندیشه های فلسفی در پایان هزاره دوم) ولی همون مطالب اندک سخت علاقه مندم کرد.

درود!
دلوز به گمانم واپسین امید نیست، برعکس پیش درآمدی ست برای آغاز راهی نو. باید گفت که تنها چیزی که نیاز به پی ریزی برای آفرینش تفاوت ندارد، تنها زندگی است.
زندگی خود تفاوت می زاید، شکلی دگرگونه از حیات، تاریخ و طبیعت را. حقیقت این است که ما تنها باید بازیگرانی توانمند باشیم تا این تفاوت و شکل دگرگونه را تایید کنیم و آری گوییم.
این خصیصه ی سرمایه داری نیست که مدام واقعیت را تغییر دهد، این خود زندگی است که در صیرورت و بس گانگی و تکثیر تفاوت است، سرمایه داری تنها مرحله ای از تاریخ است که این تمایز را «به طور نسبی» به رسمیت شناخته. و اسکیزوفرنی پاسخی است برای زدودن این نسبیت و رها سازی و مقاومت.
مبارزه و انقلاب بر ضد کاپیتالیسم به واقعیت های ثابت و ازلی نیاز ندارد، به متفکرین آن چنانی و روایت های کلان و .. نیاز ندارد. کافی ست که سرمایه داری را «هُل کنیم» و آن را از سوی قلمروزدایی نسبی به قلمروزدایی مطلق میل دهیم.
تمام روایت های سوبژکتیو از تاریخ را باید به دیده ی تردید نگریست، تمام آنان که از آغاز و پایان ها می گویند. «آغاز و پایان»ِ این اندیشه ها، آغاز و پایانی ست برای سوژه!
اما به تعبیر دلوز، ما سوژه نمی خواهیم، ما سوژه ی گسسته را می خواهیم، اسکیزوفرنی را...هیچ کس تا کنون به اندازه ی اسکیزوفرن تاریخ را چنین عمیق و زیبا نفهمیده...
اسکیزوفرنی که به نام پدر نه می گوید و به نام های تاریخ آری!
اسکیزوفرنی که کنشگر و آفریننده ی سیاست میل است...
بگذار تا این بشر فروشد خود را بپیماید تا به تعبیر نیچه به فراشد خویش برسد، به جایی که دیگر نه سوژه ی مستبد و دربند و سرکوبگر و سرکوب شده؛ که اسکیزوفرنی آفریننده و توانا فراشود، تا فرا انسان بزیید.. تاریخ نه آغاز شده و نه پایانی دارد...

پیشنهاد می کنم دلوز را از دست ندهید و هر چه می توانید از او و آثارش بیشتر بخوانید. دکتر ضیمران عزیز، کارهای پراکنده زیاد کرده و متاسفانه ما را به «لذت اندیشه»ی دلوز نمی رساند...
شاد باشید و پایا..

..... شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:17 ب.ظ http://www.nafi.blogfa.com/

ممنون از پاسخ تون.ولی...
سرمایه داری مث دوره های قبل صرفن مقطعی گذرا از تاریخ نیست! هیچ کدام از صورتبندی های ماقبل سرمایه داری پتانسیل برای امحاء جهان نبوده اند ولی سرمایه داری ...سرمایه داری مرحله ای خاص در تاریخ است مرحله ای که در ان "مفهوم" (این پدیده به ظاهر بی جان و فاقد حیات) ادعای حاکمیت و خلق جهانی نو مطابق امیال خاص خود را داراست . چگونه تفاوت خاص سرمایه داری را با مراحل قبلی حرکت تاریخ نادیده می گیرید. انسان منزوی پست مدرن امروز در انزوای خود ، تنها می تواند شاهد فروپاشی انسان و حیات باشد و نه پی جوی اشکال نوین حیات!
سرعت غیر قابل توصیف تحول زندگی از یکسو و تدارک بزرگترین گله بشری فاقد شعور از دیگر سو ، بشر منفرد و خاص موجود را و همه سوداهای بزرگ و ارزش های نوینش را که نیازمند درنگ از یکسو و شهوندانی آگاه برای دهکده جهانی از دیگر سو است به دیده تحقیر می نگرد.
........

دوست گرامی! چند نکته باید در پاسخ بگویم

نخست) من نمیفهمم امحای جهان یعنی چه؟! موضوع سرمایه داری، یک اتفاق غایی و آخرالزمانی نیست، موضوع ساده تر از برداشت های این چنینی است: سرمایه داری، شکلی از فرهنگ، اقتصاد، شیوه ی زیست و البته تفکر است.
تمام طیف های منتقد سرمایه داری، از رادیکال های اروتدوکس انقلابی تا رادیکال های اتونومیست، از نیچه ای ها و نوهگلی ها تا فرانکفورتی ها و مکتب فرانسه و .... در یک پایه مشترک اند: کاپیتالیسم، مرز واقعیت نیست!
می شود و می باید از آن هیولای دترمینیستی و جبری که گویا حوالت بی چون و چراست، گریخت و آن را از پا در آورد. واقعیت در فراتر از مرزهای کاپیتالیسم هم وجود دارد و این تنها یک ژست امیدوارانه ی توخالی نیست.
دلوز، فوکو، نگری، مایکل هارت، گتاری، ژیژک، لاکلائو و ... را بخوانید. ببینید که این تصویر تیره و تار و نا امید کننده، دست بر قضا، خود تردستی سرمایه داری ست، باژگون نمایی آن و سازوکار ایدئولوژی جدید آن.
نباید تصور آخرالزمانی داشت و امیدهای واهی پروراند، تاریخ چنانکه گفتم در سطح در جریان است.
ماشن کاپیتالیسم، از آنجا ویرانگرتر شده، دست بر قضا، برای خودش هم خطرناک تر شده!
بنا نیست منجی یگانه یا آسمانی بیاید و همه چیز را به خیر کند، آنچه آلترناتیو است، برعکس منجی های بس گانه است، انسان های متفاوت و جمعیت ها و خرده مردم های گوناگون.

دوم) بیایید ابتدا بدانیم که ارزش آنچه ارزشمند می دانیم در چیست رفیق! آیا ارزشمندی به صرف آگاهی و شهروند دهکده جهانی بودن است؟ اصلا آنچه خوب است چیست؟ چه چیز اکنون از دست رفته که جهان کاپیتالیستی را تا به این پایه به کام مان تلخ کرده؟
موضوع به گمانم به هیچ رو ساده و روشن نیست، انسان تنهای پست مدرن، گله ی نا آگاه و مصرف زده، بحران زیست محیطی و هزار و یک رخداد دیگر، به خودی خود چیزی را روشن نمی کند دوست من!
دیرزمانی ست که با نیچه و هایدگر، آشنا هستم و آنها را می خوانم و سیر آب نمی شوم. صورت بندی آنها را از نیهیلیسم کاملا می فهمم، ولی باید بگویم که موضوع آنها شباهتی به ناله های آنچنانی ندارد!
وضعیت نیهیلیسم، بسی پیچیده تر از آن است که با یک جبر اندیشی آخرالزمانی فهمیده شود.
موضوع مبارزه، یک اکت انقلابی نیست که دفعه ای رخ دهد و رهایی و آزادی و آگاهی و .. بیاورد. برعکس، تمام سخن نیچه ای که از نیهیلیسم سخن گفته این است: مبارزه یک زندگی است، یک حیات، یک ارزش سنجی دوباره ی ارزش ها، یک آفرینش..
این یعنی هیچ وضعیت کلی و از پیش تعیین شده ای وجود ندارد، و همانگونه که نمی شود تکلیف زندگی را از پیش تعیین کرد، وضع مبارزه نیز چنین است.
جنگ اصلی در زندگی هر روزه ی تک تک افراد رخ می دهد، نه در تاریخی به مثابه یک کل که همه ی افراد در آن محو شده و به یک روح مطلق بدل شده اند.
می شود و می باید با این نیهیلیسم جدی و گسترده مبارزه کرد، آن را تغییر داد و خرده زندگی هایی آفرید که ارزش زیستن بیشتری داشته باشند. این آینده از آن آفرینندگان است، امیدواران...
من تفاوت کاپیتالیسم را با دوره های دیگر منکر نیستم، برای همین هم شیوه ی مبارزه با آن را پیچیده تر از گذشته می بینم. دیگر قرار نیست مردم ساده دل جمع شوند و ارباب زورگوی دنیا را بیرون اندازند!
مبارزه در سطحی و شیوه ی دیگری در جریان است...

سوفیا شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:39 ب.ظ

درود بر شُما دوست جانانه! سُقراط به تفسیر من، دلسپرده ی آموختن بود و گریزان از ندانستن، از آن گذشته وی با آنکه می دانست نمی داند باز در فَراگرفتن بسیار جدی بود و سَخت پای، من گرچه به قول جناب "مشتی اسمال" بهره ای از "نیش زدن" سقراط برده ام اما بیشتر از او یاد گرفته ام که هماره بدانم که همیشه بسیار چیزهاست که نمی دانم . این است آن دانایی سقراطی که من از وی به وام گرفته ام. حقیقتش را بخواهید از بحث نیمه کاره بیزارم اما چه کنم همگان تاب شکیبایی من در آموختن را ندارند (نیشی نوشانه از نوع سقراطی برای خود شما!)

شما به سان یک پوزیتیویسم تاریخ اندیش، «فاکت»های بدبختی و فلاکت را کنار هم می چیند و نتیجه می گیرید، اما این سبک کار ما نیست. از زاویه ی دید پوزیتیویسم، تاریخ هماره مشکوک و محتمل و «ظنی» خواهد ماند و فاقد قوه ی پیش بینی و حتا پیش گویی.
این سُخن را جَدل مپندارید، و آن را در کانون پرسش های من بنشانید. شاید این سُخنان به گفته ی شما گونه ای پوزیتویسم باشد (چه باک!) اما به دیده ی مَن در واکاوی بُغرنج های دنیای امروز توجه به "واقعیت" ها هَنوز هم مهم است، ( واقعیت بیچاره و در به در!) از دید عقل باوری انتقادی من که هَنوز یادمانِ فروزشهای قرن روشنرایی در اروپا را پاس می دارد، "تاریخ هماره مَشکوک و محتمل و «ظنی» و فاقد قوه ی پیش بینی و حتا پیش گویی" نخواهد ماند، در حَقیقت می توان به شیوه ای انتقادی پیش بینی های مُفید بسیاری کرد و حدس های معقول بسیاری زد. به خیزش های امروزین خاورمیانه دقت کنید. فرجام این خیزش ها چیست؟ بسیاری از "بهار" سرزمین های عرب نشین سخن می گویند، اما انچه من می بینیم چیزی است شبیه اغاز پایان یک فروریزی تمام عیار ؛ منابع نفتی رو به پایان می روند، گرمایش زمین، زمین های بارآور را به نابودی می کشاند، خشک اندیشی و تَعصب فزونی می گیرد، جنگ های مذهبی بنیادگرایانه فروزانتر می گردد (بحرین، مصر، اسرائیل)، تقدیرگرایی رونق بیشتری می گیرد ( به "قلمرو سازی" در گستره های رمالی و فالگیری و جن گیری و ... توجه نمایید راستی اسم استاد" رائفی پور" جن شناس! و کارشناس فراماسونری به گوشتان خورده، یک سرچ کوچولو بفرمایید) ساختار آموزشی کشورهای خاورمیانه و به ویژه ایران روز به روز به هم ریخته تر می شود (تجربه ی شخصی من است!) نفت و آب و غذا در حال کاهش است. گرمایش زمین تا پایان سده ی اخیر در کشورهای خاورمیانه ای چنان شدت می یابد که تا چندی دیگر باید شاهد بزرگترین موجهای مهاجرت از کشورهای خاورمیانه ای به کشورهای اروپایی باشیم، خاورمیانه به غرب سرازیر خواهد شد، ترکیب جمعیتی جهان به هم خواهد خورد خاورمیانه بدون این که بار و توشه ای از دانش برداشته باشد، جهان اروپاییِ هم اکنون لرزان را، با اندیشه های بنیاد گرایانه خواهد انباشت، این تازه در صورتی است که درهای اروپا را بی کم و کاست بر مسلمانان بگشایند وگرنه بخش بزرگی از مردم خاورمیانه در آب های دریای مدیترانه غرق خواهند شد. توجه تان می دهم به این که "پارس دریای"! ما در کانون همه ی این زیر و زبر شدن ها قرار دارد. و ایران هَمچنان هم "چهار راه سرنوشت است" . این از واقعیت و فاکت ها آن هم از پیش آینده ها و پیش دیده ها! (جهانی چنین، جَهانی خواستنی نخواهد بود، حتی اگر آری¬گویی نیچه ای آن را پذیرفتنی بداند، یا با گونه ای خود-چیرگی که ویژه اوست به شیوه ای دیوژن منشانه چنان وانماید که اسکندرها و تاخت و تازهایشان هیچ است، و جهان و کارو بار دردبارش را بهل، ما را از آفتاب! باز مدار. البته این سخنان هیچ به معنای وادادن به زهد و نیستی خواهی نیست، که بخواهیم به این پیشنهاد شما گوش سپاریم:

" اگر زمین را جایی تا به این پایه در لجن فرو رفته می یابید و سرشار از تهوع، آن را ترک کنید! زندگی چیزی جز همین نیست!"

با توجه به این "دردها" و "رنج ها"ی در کار و در راه است که من می پرسم که حتی اگر تاریخ "ساختنی" هم باشد که صد البته هَست، چرا که تاریخ و جامعه را هَماره انسان ها ساخته اند (آگاهانه یا ناآگاهانه) چه برنامه یا برنامه هایی را برای پیش نهاد تا از این چاه "وای" ای که درش افتاده ایم و دست پا می زنیم بیرون آییم. آنگاه شما می فرمایید.

"برنامه های آنچنانی را فراموش کن دوست من! هزار برنامه اجرا شده و خواهد شد! مساله ی ما نداشتن برنامه نیست، «برنامه» مفهومی ذهن ساخته است و مصنوع خود ما! تا به این حد در بند استعاره های تا به این حد بدریخت چرا باید ماند؟"

فرموده اید:

"موضوع فلسفه ی ما، واژگونی همین مفاهیم انتزاعی «بی گوشت و خون»ی ست که به جان زندگانی افتاده و ما را به کام نیست گرایی می کشاند."

این را نمی فهمم، اگر برنامه یا برنامه هایی بمثل برای مبارزه با فقر، در به دری، اعتیاد، آموزش و پرورش ویران و ... به شیوه ای انتقادی پیش نهاده شود، این کار ما چه سان در کام نیستی خواهی فرو برد؟

می دانم که موسیقی و هنر هماره تاثیر بسزایی در تولید سوژه ها و هویت های جدید داشته اند، این را هم می دانم که هویت تازه یافتن هماره بدان معناست که ما خود را از بند و بست ایدئولوژی هایی که هویت مان را می سازند یا ما را در چنبر خویش می گیرند بیرون می کشیم. اما مساله ی واقعی و انضمامی تر من این است، این سوژه های نو رسته چگونه می توانند توان خویش را تحمیل کنند؟ ببینید موسیقی گرایی ایرانی( که البته کار تازه ای نیست و از همان اغاز انقلاب تاکنون پیشینه داشته از داریوش گرفته تا نامجو) همیشه دو سویه داشته است و ان کارامدی را که شما بدان نسبت می دهید برای اعمال قدرت این سوژه های منفرد در محیط های خرد خویش را نیز نداشته است. همین موسیقی در ایران هم تا اندازه ای (البته بسی اندک بارآور بوده) و هم به وارون آن در مقیاس بزرگتر ویرانگر. به همان سان که سربسته اشاره ای داشتم از دل همین موسیقی ها اکس-پارتی هم در آمده، و البته اینها همه سوژگانی اند که هویت نو یافته اند اما به کدامین سو؟ از جهت دیگر بنگریم، پاره ای از همان شیادان کرکسخوی که مداح می نامیمشان ادای موسیقی آوانگارد! امروزین را در می آورند و این را شما قلمروزدایی از حاکمیت دانسته اید چرا؟ اری درست است در این گونه رهیافت درست همان چیزی دیده می شود که می توان نامش را روان گسیختگی انسان نوع ایرانی نهاد، امروز به پیرایشگاه رفته بودم بالای آینه، نوشته از انگرسل بود که در دهان زرتشت نهاده بودند، اس ام اس هایی که سخنان دیگری را به نام کورش کبیر باز می گویند، مسلمانانی که سمبول اهوره مزدا بر سینه می اویزند و آن گاه با پای برهنه با کارناوال های سینه زنی همراه می شوند، زنان و دخترانی که با اخرین مدلهای زن روز دنیا در این مراسمات شرکت می کنند، دی جی هایی که زنجیر می زنند، انریکوها و شرابنوش های قهاری که قندآب پخش می کنند ، مردمانی که برای گرفتن یک کاسه ی نذری با هم در می افتند، و از قلمروسازی های حاکمیت می خواهید بگویم، به آن دسته از سوگواران همیشگی بنگرید که حتی عیدهای "نوروز" را بر مزار جان باختگان جنگ هشت ساله جشن می گیرند! (تنها چیز خوبی که شاید ما ایرانیان داریم ببینید که چگونه به شیوه ای دلوزی اما وارونه دارد رنگ خود را از دست می دهد) به گستره ی ایجاد در القران ها و تکیه ها و گورستان ها در دل دانشگاهها بنگرید. به تحمیق و مخشویی در سطح ملی توسط بمباران رسانه ای. و ایا هیچ با خود اندیشیده اید که از چه روی آن "جنبش سبز"! و خرم چرا در دم به دستمایه ی چند سمبول و نماد عاشورا از پای در آمد، خب با این همه، ایا جامعه ی ما بیشتر نیازمند ولتر ها نیست؟

به خدایان سوگند که باز دامن قلم از دستم برفت!

درود و سپاس از واگویه های دردمندانه ات!
می کوشم به کوتاهی و تا حد توانم، اندیشه هایت را امتداد دهم، چه این که سخت باور دارم، راه من و تو جدا نیست، اگر آن ها را به غایت و نهایت شان میل دهیم، بی شک همگرا خواهند شد و پاسخ هایی بهتر و یا درست تر بگویم، پرسش های بهتر از راه خواهند رسید...
به سان گذشته، نکته به نکته پیش می آیم.

1) مشکل من با پوزیتیویسم، ساده اندیشی پس پشت آن است. باکی که از این نگاه پوزیتیویستی به تاریخ دارم، بیمی است که از «نیاندیشیدن به اندیشه» دارم. ترس این که در سطح بمانیم و به قول هایدگر، در این زمانه ی اندیشه برانگیز، اندیشه برانگیزترین مان این شود که هنوز نیاندیشیم.
پوزیتیویسم و دلبستگی اش به فاکت ها و واقعیت ها، از سر ساده دلی ست. من دشمن فاکت ها نیستم، من تنها می پرسم که آیا فاکت ها «ممکن» اند؟
هیچ فاکتی که نشان دهد فاکت ها ممکن است، در میان نیست!
این بازی با کلمات نیست رفیق! کینه نسبت به روشنرایی و عقلانیت هم نیست، یک رویه ی انتقادی رادیکال است.
شما می گویی من از «الف» و «ب» و «ج» و «د» و ... (که به سراغشان خواهم رفت)، نتیجه می گیرم که چه بسا چنین و چنان شود و ...
بسیار خب، من می پرسم این یعنی چه؟ «معنا»ی پیش گویی مبتنی بر استقرا در ساحت تاریخ جهانی چیست؟
باید هیوم را بشناسید، متفکری که دست بر قضا دلوز هم نخستین کتابش را درباره ی او نوشت، به ویژه از زاویه ای که کمتر کسی آن را دیده: آمپریسم و سوبژکتیوته. دلوز در آن جا از هیوم، به مثابه یک متفکر سیاسی، تصویری می دهد که بیش از در افتادن با الهیات و نفی آن، سخنی ایجابی در باب تاریخ می گوید و طبیعت انسانی.
هیوم به مثابه یک متفکر تاریخ اندیش تجربه گرا، صورت بندی دیگری را از این پوزیتیویسم ساده دلانه رو می کند: یک شکاکیت معرفتی ناب!
اگر بنا به چیدن فاکت های بیشتر و بیشتر باشد، نه تنها تحلیل و پیش بینی پیچیده تر می شود، بلکه حاصل نیز ممتنع تر می شود.
دوست من! عقلی فراتر از تاریخ قرار ندارد که بتواند وضعیت را استنتاج کند، حال چه به سبک اصل کافی لایب نیتسی چه به سبک استقرای پوزیتیویستی...

2) اما اگر فاکت ها دست ما را نمی گیرد، اگر طبیعت تاریخی انسان، اجازه ی رئالیسم خامی را نمی دهد که پیرامون آینده گمانه زند، پس راه تاریخ اندیشی چیست؟
بی شک پاسخ مفصل تر از بحث بلاگی ست، اما به اشاره ای کوتاه می توان دو شیوه ی مهم را پیش چشم آورد: یکی دیالکتیک آنچنان که هگل آن را بازشناخت و شیوه ای درون تاریخی و عقلی بود؛ راه دیگر که راه دلوز است (و همچنین نیچه و فوکو)، راه تبارشناسی است.
تبارشناسی که با تاریخ آشتی می کند و تیزچشم تر و انتقادی تر از تمامی پوزیتیویست ها تاریخ را می کاود. برخلاف ظاهر نخستینی که سرناسازگاری تبارشناسی با فاکت هاست، باید بدانیم که در تبارشناسی با تحویل فاکت به تفسیر، برعکس بیشترین حد از تحلیل آورده میشود که یک پوزیتیویست به آن، تحلیل مبتنی بر فاکت می گوید.
این یعنی چه؟ پاسخ بسیار اساسی ست: تبارشناس بیشترین حد از وسواس را در دیدن هر خرده اتفاق شاید بی اهمیت به خرج میدهد. اجازه ی مصادره ی هیچ جزئیاتی را به نفع یک ایده ی کلان نمی دهد و بر خلاف نگاه پوزیتیویستی و دیالکتیکی، تاریخ را از سر استثناهایش می خواند و نه قاعده ها.
تبارشناسی، شیوه ی پویش برای یافتن راه رهایی ست، اما نه به دست تحلیل های کلان و آخرالزمانی و دترمینیستی. تبارشناسی واژگون کردن افلاتون گرایی ست و مرکززدایی از ایده ها...
با این حساب وظیفه ی تبارشناس، دیگر دادن کلان روایتی قطعی و یا آماری سازمانی و نهادی نیست، موضوع در سطحی جدی تر در جریان است: خود تبارشناسی است که گام های یک مبارزه است و نه صرفا تمهیدی برای آغاز آن.
تبارشناسی حتا یک تحلیل نظری نیست که بَررسد «آیا مبارزه ممکن است یا نه». تبارشناسی تمام این دست تصویرهای پیشینی(a priori) از مبارزه و تمهیدساختن های نظری سر ستیز دارد، همچنانکه با دوگانه انگاری نظر و عمل و تئوری و پراکسیس نمی سازد.
این رویکرد اما یک انتخاب شورمند تهی از اندیشه نیست، برعکس بر پایه ی یک هستی شناسی منسجم است: هستی همچون اراده ی قدرت!
به یاد آورید که در هیچ رودی نمی شد دوبار شنا کرد، شاه کلید تبارشناسی همین است، اراده ی قدرت، یعنی تحویل همه چیز به نیرو و صیرورت و حرکت.
در رود تاریخ نمی توان دوبار شنا کرد، نمی توان یک بار چیزی را از حیث نظری شناخت و سپس وارد ساحت عملی همان چیز شد، نمی شود یک بار بی طرفانه اخلاق و تاریخ اخلاق را نگریست و تحلیل کرد، سپس در عمل مبتنی بر آن تحلیل نظری، اخلاق را ارزش سنجی کرد.
برای تبارشناسی ساخت گشایانه ی نیچه، باید از همان ابتدا تاریخ اخلاق را چنان فهمید که «بی طرفی» خود یک «طرفداری و پیش فرض متافیزیکی» است! این است که تبارشناسی تنه به هرمنوتیک می زند.
اما این همه بحث نظری را آوردم تا نشان دهم که برای چه، باید از ساده دلی خام اندیشی پوزیتیویسم در ساحت تاریخ جهانی به دور بود.
من فاکت هایی را که شما به من آدرس اش را دادید، چنان ریز و دقیق و تبارشناسیک تحلیل نکردم، اما با وجود این می توانم بگویم که روش شناسی شما از بیخ و بن بی بنیاد است... با این شیوه جهان حتا جای مردن هم دیگر نیست! چیزی که من سرناسازگاری جدی با آن دارم، اگر فقط و فقط یک «گاه» (هم به معنای مکانی و هم زمانی اش) برای زیستن باشد، چیزی جز اکنون نیست.
پس من به آن اندیشه ای شک می کنم که پیشاپیش و ساده اندیش، گزاره ی طلایی بالا را نمی پذیرد. این گزاره شعار و شعر حافظانه و دور همی نیست، دوست من یک استراتژی جدی است که اساس تفکر نیچه و دلوز و ... شده.
بگذار برای یک بار هم که شده، از این راه بیندیشیم...

3) اما چنان که گفتم سر جدال پیرامون فاکت های شما را ندارم و خود را در حدی نمی دانم که بخواهد تکلیف این حجم وسیع از مسائل را در این فرصت روشن کنم.
اما دست شما را میگیرم و یک گام به عقب تر می برم. شما سخن مرا اینچینن برداشت کردی:
«جهانی چنین، جَهانی خواستنی نخواهد بود، حتی اگر آری¬گویی نیچه ای آن را پذیرفتنی بداند، یا با گونه ای خود-چیرگی که ویژه اوست به شیوه ای دیوژن منشانه چنان وانماید که اسکندرها و تاخت و تازهایشان هیچ است، و جهان و کارو بار دردبارش را بهل، ما را از آفتاب! باز مدار. »

با عرض معذرت باید بگویم شما دل به سخنان من نمی دهید دوست عزیز، چه کس از یک خوش باشی و دم غنیمت شماری و جهان را رها کردن سخن گفت؟
شما دقت نمی کنید و یک پیش فرض را در ذهن خود نگه داشتید و به تیشه ی نقادی نمی سپارید: من از سیاسی بودن میل گفتم، از هستی شناسی که تاریخ را بر حسب این سیاسیت میل می فهمد و مینویسد. من از آزاد ساختن میل از لذت و ژوئیسانس گفتم، از آزادساختن آن از چنگ دستگاه واکنشی روانکاوی.
مبارزه ی شادان که پیشتر نیز از آن گفتم، خزیدن به کنجی و لذت دنیا را بردن نیست، کیست که نداند این یوتیلیتاریانیسم و کاپیتالیسم هیچ نسبتی با اراده ی قدرت نیچه و میل دلوز ندارد!
مبارزه ی شادان، آفریدن است، مقاومت است و چنانکه گفتم کاپیتالیسم را از دل خود، در برابر خود کاپیتالیسم قرار دادن.
شما از حجم تهوع آوری گفتی که همه ی جهان ما را فراگرفته، از خوانشی به سان هدایت و شوپنهاور از تاریخ و هستی. اما توجه نمی کنید که آیا همه ی این وضعیت نابسوده، نمی تواند در یک بازی شادان، علیه خودش به کار بسته شود؟
برای مثال، بنیادگرایی که مخلوطی از تکنیک و سنت متصلب است را بنگر. تصور نمی کنی که ذات این تکنیک چنانکه هایدگر گفته، بر آن چیره خواهد شد؟ امروز پیش از هر زمان دیگری، نیهیلیسم و کینه توزی زاهدانه ی آن به جان خودش افتاده، آیا کافی نیست تا «فرآیند را تسریع کنیم». نمی گویم همه چیز به سامان است!
اگر این را بگویم باز هم از مرزهای اندیشه ی تبارشناسی و دلوزی عدول کردم، چون چنین «تحکم»ی فی نفسه بی معناست. من از امکانات نوین مقاومتی می گویم که از دل همین «شَر کنونی» زاده شده اند!
من به مثل افلاتونی باور ندارم، خیر از خیر برین صادر نمی شود. خیری هم اگر بخواهد باشد، از ضدش زاده می شود!
دوست من، جهان و بازی هایش پیچیده تر شده، اما برای بازیگری سبک پا، این یک رخداد و فرصت جدی ست..
بپذیرید که جهان و تاریخ کاپیتالیستی دیگر شبیه جهان فئودالی و امپراطوری نیست که شاه مستبد و دیو سیرت را بیرون کردن، یگانه راه رهایی اش باشد!
اقتضای مبارزه ی کاپیتالیستی کنونی، مبارزه ای در سطح است و نه پروردن این خیال خام که باید سنگرهای بزرگ را فتح کرد!
دیگر نباید پنداشت تاج و تختی در دنیا برپاست که اخوان مسلمین و بنیادگراها نباید برآن تکیه زنند! رفتن آن ها به سمت و سوی مناسبات کاپیتالیستی دولت، خوار و خفیف ترین لحظه برای بنیادگرایی ست.. شما نباید تا به این پایه با فاکت های تان ساده دلانه برخورد کنید!

4) «این را نمی فهمم، اگر برنامه یا برنامه هایی بمثل برای مبارزه با فقر، در به دری، اعتیاد، آموزش و پرورش ویران و ... به شیوه ای انتقادی پیش نهاده شود، این کار ما چه سان در کام نیستی خواهی فرو برد؟»
دقت کنید دوست گرامی! نفس برنامه ریختن ها رفتن به سوی نیست خواهی و نیست انگاری نیست، بل دل بستن به آنها به مثابه واپسین امید و تنها راه معنا و آسایش در زندگی، نیست خواهی ست!
من از اولویت سخن می گویم، همه ی مساله ی یک تفکر، سلسله مراتب و اولویت و بنیادها ست.
«پیشتر هم گفتم که برنامه ها ساخته می شوند»، یعنی برای نوشتن یک برنامه، نباید دست خوش توهم شد که کافی ست بخواهیم تا برنامه ای بنویسیم و ...
برنامه اگر برنامه باشد و خیال پردازی نباشد، باید بر مبنای داده ها و فاکت ها باشد. اما داده ها و فاکت ها، تفسیرها و آلترناتیوهایی ست که ما با «مبارزه به مثابه زندگی» آن را می سازیم. داده را جامعه و جمعیت و مردم به برنامه نویس می دهد، پس همه چیز پیش از برنامه است، اگر ما منتظر برنامه نویس ها بمانیم و خود نیافرینیم، برنامه نویس ها هم برنامه ای جز تثببیت وضعیت کنونی نمی توانند بنویسند و این است دور باطل نیستی خواهی.... تا ما نیست انگار و نیستی خواه باشیم، برنامه نویس هم در برنامه اش مبتنی بر همین «تفسیر ما»، که «فاکت او» ست، به ما نیستی می دهد.
«مردم» چیزی ساخته شده و یگانه نیست. سیلانی ست بس گانه و هر لحظه به شکلی است، چون بت عیار...
مردمِ بیست و پنج خرداد داریم، مردم دوم خرداد داریم، مردم 9 دی داریم، مردم بیست و دوی بهمن داریم، مردم زنده باد مصدق داریم، مردم مرده باد مصدق داریم و هزار و هزار مردم دیگر...
مردم دل شاد به ودکا و آی پد و اکس تازی داریم، مردم جنبش وال استریت هم داریم، مردم فیس بوک باز داریم که نهایت کنش انقلابی شان شرکت در کمپین «مجازی» نه به حجاب اجباری ست، اما مردم خیابان پیروزی هم داریم که خیلی کم شمار تر از آن کمپین کذایی اند اما هراسی صدر بار بیشتر به دل گشت نامحترم ارشاد می اندازند...
آری دوست من، همه ی این ها مردم است، و هیچ کدام مردم مطلق نیست. به قول دلوز نیاز به مردم مولی و مطلق نداریم، نیاز به پایگان بندی و حزب باوری استالینی نداریم..
مردم مولکولی و متفاوت، مردمی که در لحظه، با همه تفاوت های شان، هسته ی تروماتیک و امر آنتاگونیستی را محور اتصال لحظه ای و شادان بدن هاشان می کنند و ضربه شستی به مناسبات قلمروگذرای نشان میدهند که عقب بنشیند...
برای تولید یک مردم اثر گذاری، بی نیاز به جنبش های کلان و کور، می شود در لحظه های حساس، بدون امحای تفاوت، نیروهای کنشی و آفریننده را آزاد ساخت.
شما می پرسید: «اما مساله ی واقعی و انضمامی تر من این است، این سوژه های نو رسته چگونه می توانند توان خویش را تحمیل کنند؟ »
و پاسخ روشن من این است: با تشکیل حرکتی بس گانه، اما ذیل محور یک تخاصم و آنتاگونیسم نسبت به مناسبات سرکوبگر و ایدئولوژیک...
سوژه های بس گانه و اسکیزوفرنیک، به ازای تمام چندگانگی های خود، پتانسیل هایی خواهند یافت که با اتصال به یکدیگر، جلوی سرکوب میل و آفرینش را بگیرند. اسکیزوفرنی تفاوت های خود را محو نمی کند و از بس گانگی خود و دیگران لذت می برد، پس هر سرکوب را به خوبی می فهمد و میشناسد و در قبال آن مقابله میکند.
چنانکه تعریف روانکاوی اسکیزوفرنی، سوژه ای ست که از پذیرش «کسترَسیون» و «استبداد نام پدر» سر باز میزند و میل آفرینشگر خویش را در تاریخ خود بازتولید می کند...

5) « همین موسیقی در ایران هم تا اندازه ای (البته بسی اندک بارآور بوده) و هم به وارون آن در مقیاس بزرگتر ویرانگر. به همان سان که سربسته اشاره ای داشتم از دل همین موسیقی ها اکس-پارتی هم در آمده، و البته اینها همه سوژگانی اند که هویت نو یافته اند اما به کدامین سو؟»
نمی دانم خط کش شما چیست که این گونه از ویرانگری و بارآوری در موسیقی سخن می گویید؟
من سراغ ندارم موزسین و یا گروه موسیقی ایرانی را که رنگ و بوی قرص های روانگردان گرفته باشد و به تکرار بی معنا و بازار آزاد رقابت کشیده شده باشد.
میان مایگانی هستند که همیشه و همه جا هستند، اما بر خلاف اراده ی حاکمیت، سلیقه ی و مزاج موسیقایی ساخته شد که شانه به شانه ی موسیقی آلترنانیو دنیا با آن دیرینگی اش شد و همچنان دارد می شود.
من این رویش و آفرینش را، نه البته به شیوه ای مطلق، آری می گویم. بدیهی است که نمی خواهم ساده انگارانه آن را یک فاکت برای پیروزی به شمار آورم، اما آن را یکی از شیوه های مبارزه ای می دانم، که برای ما تمرین خوبی بوده برای، مبارزه به مثابه زندگی، آفرینش، امید و شور و خنده... آن را بسنجید با مناظرات پوک ایدئولوژیک یا منبری و گاه دعواهای خنده دار تحلیل گران سیاسی در voa.
این سیاست خرد و متکثر که موسیقی آلترناتیو ایرانی ساخته، هر روز ایران را یک میدان و تکنیگی سیاسی کرده. این جا دیگر سیاست از دست روایت های کلان و تکراری انتخابات و ... رها می شود و مردم ساخته می شود.
دیگر از همین جاست که مردم دیگرگون هم شکل میگیرند و حاکمیت و برنامه نویس ها هم برای همین مردم دیگر گون شده، باید یاد بگیرند برنامه های دیگر بنویسند.
باید بهتر بدانید که چه پتانسیل های ویرانگری در فقه است که حتا حافظ و مولانا را هم میتواند مرتد خواند، اما حالا مردمی داریم که این خیال خام را از سر فقها بیرون کرده اند که کاری با حافظ و مولاناشان داشته باشد.
حالا این حاکمیت است که ذره ذره برای کسب نیمه قدرتی، باید خودش را به حافظ و موسیقی پاپ و.... نزدیک کند...
آری دوست من، ما باید مردمی و زندگی بسازیم که دیگرانی بتوانند برنامه هایی برایش بنویسند..
ما برای ساختن این سبک از مبارزه و مردم، هنوز خیلی کم تمرین کردیم، نه ما که جهان هم کم تمرین کرده، اما زمین از آنِ فرا انسان است، این توتولوژی را فراموش نکن..

6) «از جهت دیگر بنگریم، پاره ای از همان شیادان کرکسخوی که مداح می نامیمشان ادای موسیقی آوانگارد! امروزین را در می آورند و این را شما قلمروزدایی از حاکمیت دانسته اید چرا؟»
پاسخ ساده است، این همان آکسیوماتیک و بازقلمروگذاری کاپیتالیسم است. کاپیتالیسم دینی ج.ا.ا، ریتم ها و امپروایز های موسیقی راک و جَز را در مداحی هایش وارد می کند و قلمرو زدایی کرده و پذیرفته، اما ضمن آکسیوماتیک اش، آن را با سبک خود باز قلمروگذاری کرده..(با اشعار دینی میخواند)
کافی ست آن مداح را کمی هل کنیم، تا بفهمد که ریتم و تکنیک او دیگر دست خودش نیست و گوش شنودگانش را آرام آرام با ریتم هایی آشنا می کند، با موسیقی هایی که دیگر نمی تواند بخواند. اما شنونده اش که دیگر با این ریتم آشتی کرد، به راحتی با خود راک و هارد راک هم آشتی خواهد کرد، کافی ست کمی «هُل» شود تا همه چیز وارون شود..
من از آن که حاکمیت مجبور است مدام قلمرو و مرزهایش را بزداید خوشحال میشوم، ولو با هزار ترفند بخواهد آن را بازنشاند، اما دیگر هیچ چیز شبیه گذشته نمی ماند و به قول خودشان «ریزش» ها رخ میدهد..
این تهی دستی و اخته بودن حاکمیت و کاپیتالیسم در آفرینش، او را لاجرم به بازتولید شیوه های نو سرکوب می کشاند و همین سرکوب مایه آن می شود که خرده مردم های مولکولی به هم متصل شوند و آنتاگونیسمی را رقم زنند که حاکمیت را به شدت تحت تاثیر بگذارد و تغییر دهد..

7) «ایا هیچ با خود اندیشیده اید که از چه روی آن "جنبش سبز"! و خرم چرا در دم به دستمایه ی چند سمبول و نماد عاشورا از پای در آمد، خب با این همه، ایا جامعه ی ما بیشتر نیازمند ولتر ها نیست؟»
جنبش سبز، تاجایی که کنشی بود و آفریننده و مولکولی، یعنی طی محور آنتاگونیسم و بدون برنامه ریزی، همه را به هم متصل می کرد، اثرهای جدی خود را گذاشت؛ اما از زمانی که واکنشی، مولار، تمامت طلب و آخرالزمانی شد و در دوگانه ی غلط انقلاب/اصلاح به سبک ارتدوکس افتاد، همان بهتر که پژمرد!
دوست من، نیاز ما «یک» جنش رهایی بخش نیست و نمی تواند باشد، ما با خرده جنبش های خود، می توانیم و می باید اثر بگذاریم.
ایران یک جزیره در سیاره ی مریخ نیست، پیوندی جدی با جهان دارد و مردمش نمی توانند خام باورانه، طی یک انقلاب، وضعیت خود را هر طور که خواستند تغییر دهند.
وضع جهان امروز را باید دید، باید دید جهانی و تاریخی فراخی داشت و به صرف واکنش و کینه توزی و قیام بنده عیله ارباب، نباید پنداشت که هر چه بخواهیم خواهد شد!
حرکتی که بنیادهای فکری اش متصل به یک تحلیل تاریخی نباشد، یا با ناتو ختم می شود یا با ماشین سرکوب دولت.
خوبی اندیشه ی دلوز و امثال او، دید جهانی آنان است. این که بیاموزیم بر یک مبنای اساسی و هستی شناختی دقیق عمل کنیم و حرکات خود را با رویاها و خیال پردازی ها و پنداربافی ها همراه نکنیم.
مردم ایران باید بیاموزند، بهتر و مردم تر از این باشند و تا زمانی که چنین نشود، من آرزو میکنم تغییری در اوضاع آنان ایجاد نشود.
بهتر شدن و مردم تر شدن آنها، این نیست که برای زرتشت و نیچه و شریعتی و ... جمله جعل نکنند و یا دسته و سینه زنی راه نیاندازند و ...
مردم شدن آن ها این است که بتوانند از سرکوب و امحای تفاوت و اخته گی بگریزند و بتوانند زندگی شادان و میل آفرینشگر خود را راها سازند..
هیچ تصویر اوتوپیایی و دگمی نمی تواند در دست باشد، چون هیج کس نمی داند روزی که میل زایا و آفرینگشر و نیروهای کنشی مردم شروع به آفرینش کند، چه ها که نخواهد کرد..
تاریخ بشر، هماره شگفتی آفرینی بوده رفیق!
باید مردم را آموخت تا آنچه هستند بشوند، دیگر چیزها خود ساخته می شوند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد