آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چگونه می توان از امر فراتاریخی سخن گفت و فیلسوف ماند؟

(این پست، بازنشر پاسخی است که به این کامنت پرهام عزیز داده ام. تصور میکنم نسبت تاریخ و فراتاریخ اساسی تریم پرسش پیش روی کسی است که می خواهد مبادرت به فلسفه کند و در اینجا کوشیدم در پاسخ به پرسش خوب پرهام، مقدماتی برای پاسخ به پرسش از نسبت مذکور ارائه کنم)


خب من فکر میکنم همین مساله ای که میگی -تحول ماهیت چالش- جای چون و چرا داره.برای اینکه منظورم روشن بشه، باید تاکید کنم که نقد تاریخی گرایی که من بهش اشاره کردم، اصلا و ابدا دال بر نادیده گرفتن حیثیت تاریخی پدیده ها نیست. اصلا همین نکته که از «قدیم» و «جدید» حرف می زنیم، نشان از یک نسبت زمانی است. اساس درک و تصور و نحوه زیست ما نسبت به گذشتگان تحول ماهوی پیدا کرده و جای هیچ تردیدی در این نکته نیست. حتا نیازی به توسل به جهش علم و تکنولوژی در معنای متعارف آن نیست، کافی است نقدهای رادیکال روسو بر تمدن جدید را بخوانیم، یا اندیشه های هابز یا ماکیاوللی را تا ببینیم که یک تغییر جهت اتفاقا خودآگاهانه نسبت به عصر کلاسیک در حال وقوع است. اما نقد من معطوف به این نکته است که در تاریخی گرایی رادیکال تمام لایه های هستی اساسا تاریخ مند و غیرثابت تصور می شوند، بی آنکه هیچ تصوری از امر ورای تاریخ -ترانس هیستوریک- پذیرفته باشد. اساسا پرسش اینجاست که تاریخی گرایی با کدام مجوز منکر این ترانس هیستوری می شود؟

  

تاریخی گرایی هیچ برهان یونیورسالی نمی تواند برای نفی فراتاریخ ارائه کند، چون یک برهان کلی لاجرم خود امری فراتاریخی است که تاریخی گرایی رادیکال منکر آن است. نقد تاریخی گرایی بر امر فراتاریخی، همواره نقدی جزئی است. برای مثال تاریخی گرایی نشان می دهد تمام آنچه ما تا کنون بی تاریخ تصور می کردیم، مثل خدا، علوم عقلی، فلسفه و ... اساسا تاریخمند و تابع زمان و غیرثابتند. اما از طریق اثبات تاریخمندی چند مورد معین، چگونه می توان نتیجه ی عمومی گرفت که اساسا فراتاریخی وجود ندارد؟ در واقع اینجا همان شبهه استقرا مطرح است: چگونه با اثبات این گزاره ها که الف تاریخی است، ب تاریخی است، ج تاریخی است و ... ناگهان نتیجه کلی و ضروری میگیریم که هیچ ورای تاریخی در کار نیست؟

طرف مقابل شاید یک قدم جلو بیاید و بگوید: خب شما اگر مدعی فراتاریخ هستید، آن را به ما نشان دهید! کدام امر فراتاریخی را سراغ دارید که نتوان تاریخمندی آن را اثبات کرد؟

پاسخ من این است: هیچ! من هیچ امر، ایده، تفکر، وضعیت یا شی ای سراغ ندارم که به نحو حصولی و تامی بتواند فراتاریخ را اثبات کند. به بیان دیگر، اساسا می پذیرم هر آنچه دستیاب آگاهی و هستی انسانی می شود امری یکسره تاریخی است. به این معنا هر پاسخی که انسان به پرسش هایش -یعنی آگاهیش- بدهد پاسخی تاریخی و موقت (temporal) است. اما یک نکته باقی می ماند: از اینکه پاسخ های انسان به پرسش هایش تاریخی است، این نتیجه نمی شود که پرسش های او نیز تاریخی و متغیر و موقت باشد. من بر آنم که پرسش های انسان دو گونه است: پاره ای از پرسش ها تاریخی و متغیرند، مثل پرسش های علمی. مثلا با وجود چیزی نظیر نسبیت خاص، دیگر پرسش علمی از سرعت زمین نسبت به اتر بلاموضوع و منقضی می شود. همچنین با ظهور کاگنیتیو ساینس بسیاری از پرسش های روان شناسی قدیمی، با ظهور زبان شناسی رایانشی دیگر بسیاری از پرسش های زبان شناسی کلاسیک و با کشف یافته های باستان شناسی بسیاری از پرسش های تاریخی جملگی بی معنا و از حیز انتفاع ساقط شده اند.

اما پرسش های دیگری وجود دارند که فکر میکنم هنوز مثل روز نخست پابرجایند و هرچند از طریق پاسخ خاصی فیصله نیافتند و حل و یا منحل نشده اند، اما هنوز و با جدیت تام و تمام برای انسان مطرحند. پرسش هایی نظیر پرسش از خوب، بد، منشا امور، کیستی من، چیستی خدا، دادگری، شجاعت، دینداری و بی دینی، خویشتنداری و بی مبالاتی، زیبایی، فضیلت، سعادت و ...

این پرسش ها درست از همان دست پرسش های مهم و جاودانی هستند که هرچند پاسخ ما به آنها تاریخی است، اما خودشان منقضی نمی شوند. تا زمانی که میلی در انسان هست که سر از پاسخ آنها دربیاورد و به ویژه تا زمانی که اساس زیست فردی و جمعی و مرگ انسان و معناداری زندگی و تاریخ و ... به این پرسش ها و پاسخی که انسان ها به آن می دهند وابسته باشد، نمی توان از آنها صرف نظر کرد. به این معناست که باید «نمی دانم سقراطی» را با «نظریه مثال افلاطونی» مرتبط دانست. مثل افلاطونی، ایده های محصل ثابت نیستند. مثال های مجرد و فراتاریخی افلاطون همین پرسش های ما از مهم ترین امورند که به سبب نادانی ذاتی ما به آنها، همواره و به نحو جاودان باقی خواهند ماند.

برای همین است که فلسفه تاریخمندی را در بستری فراتاریخی می بیند و می فهمد. قدیم و جدید، دو دوره تاریخی هستند، که با دو پاسخ تاریخی انسان به پرسش های جدی و جاودان پدید آمده اند. پرسش های جاودانی نظیر ماهیت نیکبختی، علم، فضیلت، شجاعت و ... که مستقل از قدیم و جدید همواره مطرحند، و تنها پاسخ قدیم و پاسخ جدید است که متغیر و متفاوت است. البته صعود از لایه های تاریخمندی به امر ورای تاریخی و طرح پرسش های فراتاریخی در قوه فهم و توان وجودی هر کس نیست، این کاری است که تنها از فیلسوف ساخته است، فیلسوفی که می تواند در تک تک لایه های تاریخمندی نفوذ کند و حیثیت کاذب غیرتاریخی پدیده ها را از هم بدرد و ادعاهای کاذب مبنی بر بی تاریخ بودن پدیده های تاریخی را به پرسش و چالش بگیرد تا بتواند به آنچه حقیقتا فراتاریخی است رسوخ کند. در این سیر دیالکتیکی صعودی است که در عین نفی ادعای کاذب غیرتاریخی بودن پدیده هایی که بالذات تاریخی اند، ردی از فراتاریخ پنهان در آنها می یابد و آن را دنبال می کند تا بتواند به آنها برسد. او باید با تمام پدیده های اساسا تاریخی روبه رو شود تا بتواند اصلا پرسش فراتاریخی را بپرسد. این درست کاری است که هم افلاطون و هم سقراط می کردند. و در واقع این کاری است که فلسفه می کند و من فکر میکنم هنوز می توان این کار را کرد و هیچ امر تاریخی یا یافته های علمی نمی تواند انسان را از طی چنین مسیری منصرف کند. فلسفه پرسش و طی طریق است، نه پاسخ و مقصد. هیچ امر تاریخی و یافته ی علمی نمی تواند این پرسشگری رادیکال را منتفی سازد، بلکه اصلا کار فیلسوف این است که با رسوخ در این امور مدعی نفی فلسفه، اصلا و مجددا خود فلسفه را زنده و از آن دفاع کند..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد