آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

امتناع و اقامه فلسفه

[پرهام نوشت:]

 ... نیچه رو چه اشتراوسی بفهمیم و چه هایدگری نهایتا درک نیست‌انگارانه‌ای در کاره که انسان خود به موجب اراده قدرت چنین خواسته(یا چنین میخواهد) که سوفیست باشد یا فیلسوف. بنابراین هردو سپهر اشتراوسی و هایدگری چنان خودارجاع اند که با پذیرش هریکی، دیگری در اون منحل میشه. هرکسی هم اون تمکّن(حالا از هر آنچه به نحو مادی و معنوی، شخصی یا کلان، معِدّ این فرارَوی فلسفی که شما گفتید بشه) رو نداره که در عمل تن به فعالیت فلسفی بده. پس همچنان خوش‌بین نیستم که فلسفه در موطن واقعیت دوام بیاره. حکم امتناع فلسفه حتی اگر یونیورسال هم نباشه، "صددرصد" میتونه باشه به قول دکتر داوری.


 

 [پاسخ من:]

به یک معنی کاملا موافقم باهات، اما یک تبصره دارم. نیست انگاری یک پدیده تاریخی و مختص به امروز نیست. نیست انگاری به معنای بی معنا و نامعقول بودن ذات هستی، پدیده ای است که افلاطون ذیل مساله عدالت در مواقف مختلف مثل جمهور و گرگیاس و ... آن را پیش می کشد و بر آن صحه می گذارد. به این ترتیب فلسفه همواره در دامگه امتناع و نیستی بوده است. درست به همین دلیل هم من برای تفسیر اشتراوس وزن بیشتری قائلم، چون وقتی او فلسفه اولی را به مثابه فلسفه مدنی صورت بندی میکند درست به همین معنا نظر دارد. فلسفه موجودیتی قائم به فیلسوف و کنش فلسفی اوست، و چنانچه فیلسوف مبادرت به فلسفه نکند، یعنی توجیهی فلسفی و دفاعی نافلسفی از خود در برابر هماوردان خود نکند، اساسا نمی تواند تحقق و تقرر داشته باشد. فلسفه همواره از جانب هماوردانش، اموری نظیر سیاست، شعر، وحی، ایدئولوژی و سوفیستی گری/روشنفکری مورد انکار و حمله قرار گرفته و امروز این حمله به دو صورت کلان پوزیتیویسم و تاریخی گرایی درآمده که کمر به نفی امکان فلسفه بسته اند. فلسفه تنها در صورتی که از جانب شخص فیلسوف، و در برابر این هماوردان «اقامه» شود، می تواند محل تاثیر و تحقق حقیقی باشد. و صدالبته که هر کسی را توان آن نیست که فیلسوف باشد و به ستیزه در برابر این هماوردان بایستند. فیلسوفان کم شمارانند، چنانکه نیچه نیز در چنین گفت زرتشت خود می گفت در قله ها و ارتفاعات کوه ها تنها کم شماران راه جستن توانند. به این معنا فلسفه یک سنت از پیش متحقق یا چنانچه هایدگر تصویر می کند، یک تاریخ متعین -تاریخ غرب یا متافیزیک- نیست؛ یعنی تاریخی که در آن همه کس اگر نه فیلسوف، دستکم فلسفی و فلسفی مآبند. اگر چنین بود، آن وقت حق داشتیم هم نوا با هایدگر از پایان فلسفه و انتهای تاریخ آن سخن بگوییم، چرا که امروز دیگر فلسفه در جان این «همه کس» شعله ای بر نمی افروزد. اما این تنها در صورتی ممکن است که از انگاره فلسفه اولی به مثابه فلسفه مدنی عدول کنیم و فلسفه را به متافیزیک صرف فروبکاهیم، همانطور که در تواریخ فلسفه افلاطون را به افلاطون گرایی تقلیل می دهند.

اینجاست که من فکر میکنم درک اشتراوسی یک درک خود بسنده و قیاس ناپذیر نسبت به درک هایدگری نیست. از قضا، درک اشتراوسی از نیچه و افلاطون، کاملا قیاس پذیر نسبت به درک هایدگری است، آن را می فهمد و صد البته به چالش می کشدش. هایدگر، با عدول از گشت سقراطی و بازگشت به جانب نوعی فلسفه تاریخی گرا، فلسفه را به رقبای دیرینش، یعنی شهر و شعر و وحی می بازاند و به همین دلیل در مواقف گوناگون از این امور در برابر فلسفه دفاع می کند. بنابراین حتا خود هایدگر هم نسبت به درک اشتراوسی فروبسته نیست، او هم می فهمد اشتراوس چه می گوید، اما با زیرکی تمام جانب موضع مقابل اشتراوس را می گیرد. بنابراین نه تنها بین درک اشتراوسی و هایدگری نسبت قیاس ناپذیر برقرار نیست، بلکه اتفاقا نزاع سختی میان این دو برقرار بود. نزاعی همانقدر سخت و جدی که برای مثال میان شعر و فلسفه برقرار است و در نهایت می بینیم هر کدام جانب یکی را می گیرند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد