آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

خرده تاملی در پایان و امکان پایان

همیشه چیزهایی هست که نه با پایان یافتن شان، که با «امکانِ» پایان یافتن شان ما را آزار می دهد...کابوس هایی که حتا پس از پایان هم ما را رها نمی کنند، چه اینکه تصور امکان پایان یک چیز، با تصور پایان آن چیز متفاوت است. ما با خود پایان مواجه می شویم و حتا آن را به راحتی تصور می کنیم؛ اما اینکه چنان چیزی امکان دارد پایان بیابد، تصوری ست که حتا از یک پایان وحشتناک مشخص هم دهشتناک تر است...

برای ققنوس خیس، نیچه، والتر بنیامین و جورجو آگامبن...

رهایی کجا تواند بود؟ پاسخ شاید همیشگی این باشد: آنجا... جایی که نه اینجاست و نه هیچ جایی خاص...
فردای روزی که رستاخیز آسمانی ادیان رخ داد و بدکاران به سزای کار بدشان رسیدند و نیکان به جنت ابدی رفتند، خدا با این جهان و تمامت باقی مانده اش چه می کند؟! احتمالا بیندازدش دور! چه که دیگر به دردش نخواهد خورد، به درد هیچ کس دیگر نیز. حتم دارم تمام ساکنان ابدی بهشت، با وجود هزاران نعمت بی نظیر که عمری از پی دست یازی به آن دویدند، با چشمی حسرت بار و اندوهگین، از میانه ی دشت های سرسبز و رود های عسل، به جهان بی مصرفی که بی هیچ ویژگی و هدف خاصی به حال خود رها شده، خواهند نگریست. آنان که در ورای مکان و زمان و تغییر و تغیر، درخواهند یافت تقدیر ابدی و بی پایان شان این رستگاری اجباری در بهشت است، شاید برای رهایی از این رستگاری تغییر ناپذیر، با دوزخیان و خدا دست به یکی خواهند کرد و به جهان دور انداخته ی مادی باز می گردند و تمام آخرت و دوزخ و بزرخ و بهشت اش را به هوا خواهند فرستاد...
جاودانه با خدایی که دیگر از خدایی کناره گیری کرده شادان خواهند زیست بی پروای سعادت و شقاوتی... و آن هنگام است که با خدای ناخدا شده شان در جهان بی دلیل شان، فریاد برخواهند آورد: آری! این است رهایی!