پیشتر از این در
نبشتاری کوتاه و تند، از سقراط گفتم و بذری که در خاک اندیشه ی بشر کاشت: جدلکاری.
در آنجا اشارتی داشتم به امتداد کار سقراط در کلامیگری و همچنین جهش ژنولوژیکی
آن به الهیات شکنجه.
سپستر در جستار دوم فلسفه ی پارسی، سخن از فلسفه و شوند و دیسکورس رفت و بحثی در
کامنتها پیرامون این مفاهیم در گرفت. در آنجا نیز بحث به کلام و سنت ایستای فلسفه
ی اسلامی کشیده و مباحثی چون هرمنوتیک و زبانشناسی. از آنجا که من در آن بحث سوم
شخص بودم و نمیخواستم در آن جا طرف خاصی را بگیرم، سخنان خود را برای نوشتاری
جداگانه گذاشتم که هماکنون خواهد آمد. شاید مناسب باشد برای درک روشنتر مباحث
این جستار، به نوشتارهایی که پیشتر به آن اشارت رفت و بحثهایی که ذیل آنها انجام
شده، نظری بیفکنید.
کلامیگری چیست؟
پیشتر از این در بحث از سقراط، در باب رویکرد جدلکارانه ی وی گفتم. او چنانکه
خود میگفت، همچون «خرمگسی» در آتن میگشت و با مردمان به گفت و گویی جدلی مینشست.
البته تبار جدلیات را شاید به سوفسطاییان نسبت دهید، اما نکتهای بس جدی در کار
سقراط بود که پیشتر از او سابقه نداشت. در جدل سوفسطاییان گونهای مطایبه و حیاتمحوری
و عدمجدیت موج میزد، آنان با طرح جدلیاتی، اندیشههایی که انسان و حیات انسانی
را دورباش میگویند و همه چیز را یکسره به چیزی «فراتر از اکنون» نسبت میدهند، به
ریشخند میگرفتند و با برگرفتن سخنانی از همان عقل فراتر، ناچیزی آن را
عیان میکردند. این جدلیات، پیش از آنکه گونهای برتری و جدیتی فرازنده به شمار
آید، سخنانی دیونوسوسی و خندهزن فهمیده میشدند. چیزی که در یونان پیش از سقراط
نیز، رسمی آشنا به شمار میرفته و روح تراژدیها و موسیقی در یونان باستان نمودگار
این سخن است؛ چیزی که با آمدن سقراط و دیالوگ های سقراطی رو به انحطاط و ویرانی
نهاد.
اما کار سقراط، جدلی جدی بر سر حقیقتی فراتر و فرازنده بود؛ چیزی که جز به شرط
خردورزیدن نمیتوان آن را به کف آورد. سقراط مردم و اندیشههای شادخوارنه و آرام
آنان را به چالش میکشاند و سر آن داشت که با سخن خود افراد، دیگر سخنانشان را رد
کند و در نهایت یک چیز به آنان هدیه دهد: این که «هیچ» نمیدانید! این «هیچ» در
سقراط اما طنین بس نابسوده داشت و فرد باید سر-به-زیر و متواضع در پی حقیقتی
دیالکتیکی برود که «فراتر از اکنون» باشد.
فلسفه هم به این معنا از سوفیسم جدا شد و فیلسوف همچون عاشق حکمت، در برابر
سوفیست همچون حکیم قرار گرفت و با جدیت خشک و دیالکتیکی در پی دستیازی به حقیقت و
حکمت شد.
بنابر این مهمترین بذری که سقراط در اندیشه بشر کاشت، جدلیگری جدی بود. جدلیگری
که به تمامی در تضاد با سوفیسم بود. جدل سقراط در پی اثبات ندانستن و الزام به
دانستن بود، اما جدلورزی سوفیسم با وجود اثبات ندانستن، آن را «بد» نمیپنداشت،
چه آنکه «اکنون» و «انسان» و «حیات» و «شدن» جز همین نداستن نیست و اگر پی دانستن مطلق
رویم، چه بسا که از جملگی این اصلها، دور شده و به ناکجا رهسپار شویم.
اندیشهی جدلکار
سقراط با سیستم افلاطونی مدون شد و در در کار ارسطو، با وجود کمی جرح و تعدیل
ادامه یافت. سپستر نوافلاطونیان دست به تلفیق این هر دو زدند و دست آخر، میراث
فلسفی یونان به دست مسلمانان رسید. مسلمان هوشمندی چون ابن سینا، در کار این فلسفه
شد و تا به آنجا پیشرفت که سنت ارسطویی را ذاتی فرهنگ اسلامی کرد و چیزی برساخت که
به واقع هم فلسفه بود هم دارای اصول بنیادین دین. به هر رو، با اصل حقیقت فراتر که
از سقراط آغاز شد و تا ارسطو (در قالب جوهر نخستین) حفظ شد، ناسازگاری ذاتی بین
دین و فلسفه در میان نبود.
در این میان، گروهی دیگر که این بنای فلسفی ستودنی را دیدند، بر آن شدند تا با
تاسیس دانشی همچون فلسفه به اثبات عقلی، دفع شبهه و تبیین اصول دین بپردازند و با
این نظر، کلام را تاسیس کردند.
متکلم، چنانکه گفته شد در پی اثبات و تبیین عقلانی اصول دین بوده و البته یک گام
پیشتر از پروژهی فلسفه. ما در فلسفه سعی در شناخت حقیقت امور داریم و دریافت موجو
همچون موجود، اما متکلم افزون بر این؛ پیشفرضی اصلی دارد، مبنی بر آنکه آن حقیقت
امر و موجود متعالی و گوهر نخستین، از راه پیامبران و ادیان، خود را به بشر نزدیکتر
ساخته و بنابراین، آن آرزوی دیرین سقراطی به حقیقت پیوسته، پس امکان هرگونه سوفیسم
و شکاکیت به تمامی منتفی گشته. ما تنها باید نشان دهیم که آن حقیقت که با فلسفه،
متواضعانه و گام به گام به آن نزدیکی جستیم، چیزی جز همین دین و خدای دین نبود و
نیست. بنابراین هر سخنی جز دین، نه تنها بیرون از دین و مذهب؛ که بیرون از طور
حقیقت است و جز شبهه و کذب نبود و نیست.
با این مقدمه، اما
به سراغ کلامیگری میروم. کلامیگری عبارت است از جدلکاری سقراطی(و نه
سوفیستی) که از حد شکاکیت خارج شده.
به دیگر سخن، «حقیقت فراتر از اکنون» سقراط، که وجود آن را از ندای خرد ناب خود میشنیدیم
و با دیالکتیک عقلی بدان دلبسته میشدیم، حالا در کف ماست و تنها میبایست آن را
به خرد خود بازگردانیم تا آن عاشق به وصال معشوقش برسد.
همینجا میخواهم تکلیف چند نکته را روشن سازم: کلامیگری، کلام نیست. آنچه به نام
کلام میشناسیم و در متون خود میبینیم، تنها یک امکان تاریخی از کلامیگری ست که
رخداده و به تعبیر هایدگری، این ذات(کلامیگری) همچنان میذاتد. چیزی که پیش از
این با عنوان و مرز روشن کلام میشناختیم، در دستگاه گزارهای-گفتمانی خاصی بود که
امروزه آنچنان هوا-خواهی ندارد و حتا در مدارس سنتی هم مکتب مختار نیست. اما
کلامیگری توانسته دستگاهواره ی سترگی از برای خود برسازد که حتا از مرز گزاره و
گفتمان بیرون شده و تا پایهی یک دم-و-دستگاه سیاسی-حکومتی-اقتصادی پیش برود.
از دیگر سو، نفوذ کلامیگری در فضای گفتمانی هم کم نبوده و امروزه به جای گفتمان
نامنسجم کلام سنتی، کار به فلسفه هم رسیده و کلامیگری توانسته آرمان گفتمانی خود
را، به ویژه در سنت صدرایی به تعالی برساند. این سخن به این معنا نیست که فلسفه ی
صدرا کلام است؛ بل بحث بر سر آن است که با تعریفی که از کلامیگری داده شد و همچنین
آرمان صدرایی جهت اثبات اینهمانی برهان و قرآن و عرفان (بی آنکه یکی را تغییر
دهیم)، کار «فلسفه»ی صدرا، البته جلوهای از ذاتیدن ذات کلامیگری است.
ناکامی جدلورزی
فلسفه ی غرب جدید، کامکاری کلامیگری فلسفه اسلامی
جریان فلسفه ی سقراط، تنها در سنت اسلامی
رشد نیافت و میتوان شاخهای جدا از این سنت را، در فلسفه ی غرب رد-زنی کرد. البته
فلسفه های شرقی همچون فلسفه های ایران باستان یا مکاتب چینی یا هندی و ... هم در
تاریخ فلسفه بودند اما، بحث ما بر سر آرمان سقراط است و چگونگی تداوم آن.
باری؛ کار سقراط و شاگردانش، در فضایی بیش-و-کم کلامیگروانه در قرون وسطی گسترش
یافت، آنجا هم دستگاههای گزارهای-گفتمانی تدوین شد و کلامیگری مسیحی رشد یافت.
با نظر به تفاوتهای بنیادین مسیحیت و دعاوی پیچیدهتری چون تثلیث و تجسد و ... و
همچنین تعریف متفاوت مسیحیت از دنیا و آخرت و وجود مباحثی همچون خاتمیت در
اسلام؛ حاصل فلسفه ی این دو را نامتقارن ساخت. به عنوان مثال، برهان علیت یا برهان
نظم؛ دو برهان جدی در سیستم اسکولاستیک بود، اما ارزش این براهین در سنت اسلامی آن
چنان جدی گرفته نمیشد.
اما رویکرد کلامیگری در غرب مذهب مختار نماند و با ظهور بیکن و دکارت؛ قاعده
دیگر شد. بیکن با شورشی ادیپگونه بر پدر منطق قدیم و ارگانون اش، تجربه را همچون
عنصری جدی وارد منطق و فلسفه کرد و دکارت، دست بر پرسمان جدی ناسازگاری این منطق
تجربهگرو با منطق عقلگرو گذاشت و دعوای جدیدی در فلسفه در انداخت. به هر رو،
فلسفه ی اسکولاستیک میبایست با مسیحیت میخواند و مسیحیت نیز به شدت با حسستیزی
افلاطون و عقلستایی اش همداستان بود. پس با ظهور بیکن و دکارت، چالشی به واقع
جدی در آن فلسفه رخنه کرد. چالشی که فلسفهی اسلامیِ فلوطینی-ارسطویی آن را به جد
نمیگرفت، چون دوگانگی و ناسازگاری مسیحی دنیا و آخرت را در خود نداشت، بنابراین
حس و دنیای محسوس، آنچنان دنی و فرومایه انگاشته نمیشد.
باری؛ پس از دکارت و بیکن اندک-اندک حس را همچون عنصری جدی وارد فلسفه کردند و
لاجرم از شناختشناسی و منطق خشک اسکولاستیکی جدا شدند.
حاکمیت تجربه و حس از یک سو، و پیروزی های بشر در ریاضیات از سوی دیگر، نسخهای
دیگر از آرمان سقراط را بازسازختند. در اینجا فلسفه باز به جدلکاری سقراطی نزدیک
شد و باب شکاکیت در آن دوباره گشود گشت. در فلسفه ی نوین غرب، روندی نو آغاز شد که
هماره بدیل شکاکیت همچون یک دام برپا بود و تلاش هر فیلسوف گریز از آن
دام بود.
در اینجا جهدهای فلسفی فراوان و دراز-دامنی درگرفت و طی 400 سال فلسفهورزی؛ آثاری
با طیف بینظیری از فلسفهها شکل گرفت که هر کدام به گونه ای در جدال با شکاکیت
بودند و آتوریته ی دین همچون حقیقت رخنموده را به کناری نهادند. در حالی که از آن
سو، سنت اسلامی با کلامیگری خود و پیروزی گفتمانی با صدرا، به خوابی عمیق فرو رفت
و هیچ فلسفه ی نویی عرضه نکرد و فیلسوفان تنها حاشیه و بسط تزهای صدرا را بر عهده
داشتند.
البته کار نهایی سنت غربی هم با وجود جدالهای مهیب و دستاورد های بیبدیلش،
کامکارانه نبود و چنانکه نیچه در کتاب غروب بتها به زیبایی نشان داده و پیشتر نیز
در این بلاگ به آن اشاره داشتیم؛ آرمان حقیقت سقراطی دست آخر به افسانهای بدل شد
و آلترناتیو شکاکیت و سوفیسم هیچگاه از فلسفه ی غرب رخت برنبست و حتا آن را شکست
داد.
در پایان این اپیزود، باید گفت که سنت اسلامی توانست با کلامیگری خود به پیروزی جدی در فلسفه برسد و آرمان جدلی سقراط از فلسفه را برای همیشه به کمک دین جاودانه سازد، اما سنت غربی که از دکارت آغاز شد، دست آخر به دست فیلسوفان سوفیست و حتا ضدفیلسوفانی چون دریدا و فوکو و رورتی و لیوتار و ... افتاد و فلسفه به معنای آرمان جدلکارانه ی سقراط برای دستیازی به حقیقت ثابت و فرازنده، برای همیشه به موزهی تاریخ پیوست.
برنده و بازنده
کیست؟
شاید تا به اینجای داستان را بتوانیم یک
پیروزی بزرگ برای سنت اسلامی و یک باخت سخت برای فلسفه ی نوین غرب به شمار آریم.
پنداری غرب هیچگاه نتوانست از ایستگاه شکاکیت گذر کند و یقین معطوف به متن مقدس
را با خرد خودآیین بازسازی کند. توگویی غرب پس از آنکه به وسوسهی بیکن میوهی
ممنوعهی تجربه و حس را چشید و فلسفهی جزمی-دینی خود را به کنار نهاد؛ دست خوش
هبوطی بیپایان شد و در آتش گناه نخستیناش سوخت و حالا از کلاس سقراطیان اخراج شد
و به ردهی سوفسطاییان فروافتاد.
سنت صدرایی که علم به واجبالوجود را همچون نقطهی آغاز میگیرد کجا و سنت کانتی
که آن را از خرد نظری یکسره بیرون کرد، کجا؟
همهی این سخنان رواست اگر حق با سقراط باشد! اما اگر به سرآغاز بازگردیم و
سخنان سوفیستها را بخوانیم چه طور؟ آیا سوفیستها هم این تحلیل را خواهند پذیرفت
و یا سفسطه خواهند کرد!!
پاسخ را باید از زبان نمایندگان به حق و امروزین آنان شنید: سقراط هم خود یک
سوفیست بیش نبود! پیروزی برای او، امری بود به تمامی دستنیافتنی و خود بهتر از
همه به این امر آگاه بود. سقراط خود را در چاهی در انداخت که مگر خدا میتوانست را
نجاتش دهد. حقیقت و حکمتی که او برساخت و به آن عشق ورزید، یا باید «در-این-جهان»
میبود یا «در-جهان-دیگر» و نزد «خدا». اگر صورت نخست باشد، کار او همان سوفیسم میشد
و جدلیات سوفیستی؛ اما او که آشکارا به این-جهان و سوفیستها بد-بین بود، گزینهی
دوم را برگزید: سقراط تنها زمانی به راه خود مومن شد که جام شوکران را سر کشید و
به نزد حقیقت آن-جهانی و جاودانهاش راهی شد...
فلسفهی اسلامی هم
پیروزیی به تلخی جام شوکران برای خود به بار آورد؛ فلسفهای که آغازگاهش را ادراک
و اثبات ذات باری میگیرد و هر علم دیگر را با این «موجود متعالی»، ممکن میداند.
چیزی چون علت العلل که تمام علیتهای دیگر را تضمین میسازد. زنجیرهی منطق و
مابعدالطبیعه ی آن چنان در هم گره خورده که هر کار و کوشش روزمرهای هم به دلیل
علیتی است که دست آخر به ذات باری میرسد. در اینجا دیگر شبههی هیوم در باب علیت
رنگ میبازد، حتا اگر در تاریخ علم هم بارها اثبات شود که علیت آنچنان استوار و
واضح نیست( داستان مکانیک نیوتونی و نسبیتی را کیست که نداند). اما در اینجا حتا
فرصت اعتراض هم به هیوم داده نمیشود:
تو اگر منکر علیت و ذات باری شوی، لاجرم علم هم نخواهی داشت و نباید هیچ پیشبینی کنی
که بنیان هر پیش بینی بر علیت است! پس اگر هم تاریخ علم هر طور شود، علیت و علم و
ذات باری نقض نمیشود که همهی علوم و تاریخشان اثبات علیت اند و نه ردشان!
در اینجا هیوم و سخنانش به کنار، آنچه تباه شد و به هیچ گرفته شد چیزی جز علم و
تاریخ علم نیست. چه فرقی میکند که مکانیک نیوتونی باشد یا کوانتمی یا نسبیتی؛ مهم
آن است که هر طور باشد، غباری بر اصول فلسفه نباید بنشیند و نخواهد نشست!
چرا باید در راه مبهم و تاریک و نا-امنی گام گذاشت که حقیقت مسلم ما را نمیبیند و
دست آخر هم فقط خودش را نقض میکند؟
کاخ شکوهمند صدرا،
اما این بار دستخوش جزمیتی است که این به نگاه پیروانش نه عیب که حسن آن است. زین
پس، هر سخن دیگر که در جهان فلسفه گفته شد، ناگزیز باید مطابق با واقع و نظام ما
شود وگرنه دستخوش تناقض است و نادرست. در اینجاست که کلامیگری دست به استحالهی
فلسفههای غربی میزند و آن را یکسره به مفاهیم صدرایی ترجمه میکند: پس از
ترجمه از دو حال خارج نیست، یا این سخن عین سخن صدراست که مطابق با واقع است و به
دور از شکاکیت و یا چنین نیست که در این صورت شبههایست در مقابل صدرا که باید آن
را یکسره منحل ساخت.
با این کار دور نیست که هزار و چندصد صفحه فلسفه ی کانت را به شبههی قول به
شبح ترجمه کنیم و حسابش را با سه پاراگراف یکسره سازیم و یا چند هزار صفحه فلسفه ی
تاریخی هگل را به اصالت ماهیت ناتاریخی ترجمه کنیم و آن را مردود سازیم و یا کل
فلسفهی پیچیده ی هوسرل و نیتمندی او را همچون شبههی قول به اضافه ی فخر پاسخ
گوییم یا تمام هرمنوتیک را همچون تفسیر به رای ترجمه کنیم و یا فلسفه ی ریاضیاتی
دکارتی را با علم حضوری منحل کنیم و .....
پس دور نخواهد بود که تفسیر رئالیستی از هایدگر دهیم یا مارکسیسم را به سان ایدهآلیسم
بدانیم یا کل دعوای معرفت شناسی کانت را با اتحاد عالم و معلوم پاسخ گوییم و یا
تمام منطق جدید راسل را با حمل شایع صناعی رد کنیم و یا مقولات ترکیبیهای پیشین
کانت را به فطریات ترجمه کنیم یا .....
همه چیز روشن و
ثابت است و دین حسابش را یکسره ساخته! تمام جهد فلسفی ما هم باید مصروف تطبیق هر
سنت فلسفی با سنت صدرایی شود و سپس نقد صدرایی آن! اگر هم عباراتی ترجمه پذیر
نبود، مشکل از عبارات است و اینکه آن عبارات ادبی اند تا فلسفی! و در این بین
البته نعرههای روح سرگردان سقراط را میشنویم که چگونه این شاگردان وفادارش را به
ریشخند میگیرد. آری فلسفهی اسلامی پیروز شد؛ اما به بهای جام شوکرانی مرگآور...
کاش جای فلسفه، سفسطه داشتیم و سوفیست بودیم اما در دنیای زندهها و دعواهای
تاریخیشان حاضر میبودیم.
امروز این فلسفه را تنها به لطف پیوست زدن با امور و برساختن فلسفه ی مضاف زنده
نگه میدارند و گمان میکنند که میتوان با این کار تمام خواب تاریخی خود را پنهان
ساخت. اینکه با بحث فلسفه ی مضاف ملا احمد نراقی بخواهند دمب صدرا را به علم
اقتصاد ببندند کجا و آنچه مارکس با فلسفهاش همچون اقتصاد سیاسی تبیین کرد کجا؟
این که با هزار فوت و فن و بودجه ی میلیاردی کتاب فلسفه ی اسلامی تاریخ بنویسند
کجا و آنچه هگل با علم منطق و پدیدارشناسی روح برساخت کجا؟
آن فلسفه خود مفهوم میزاید و گفتمان میسازد و این فلسفه باید به زور مضاف و مضاف
الیه به گفتمانها وارد شود! مگر پیش از مارکس نظام سرمایه و یا اقتصاد سیاسی
سوسیالیسم وجود داشت که مارکس فلسفه اش را به آن مضاف کند یا پیش از هگل فلسفه ی
تاریخی بود یا پیش از ویتگنشتاین مفهوم زبان بود یا ...
آری ما بردیم! شاگرد اول کلاس سقراط شدیم و به ریش سوفیستها خندیدیم...
سلام آقای ابریشمی عزیز
نوشته نیکویی بود و سخت با آن چه من گمان می کنم قریب . یک مسأله را باید پاسخ گفت تا معنای این نوشته جامع تر شود. سقراط را متهم ردیف اول می دانید اما چرا غرب که به ساختن مکتب های پیاپی فلسفی و هنری نامدار است ، بعد سقراط از تولید نظام دیگری ناتوان ماند؟ به سخن دیگر چرا هیچ اندیشه ورزی اساس این اندیشه مضر را بر نینداخت؟
پاسخ فوری و موقت من چنین است : به نظرم مرگ قهرمانانه سقراط ، بزرگداشت ارسطو و افلاطون از او ، از دست رفتن دموکراسی ، کوتاه مدتی بعد از مرگ او ، تطور اندیشه او تا نو افلاطونیان و تداوم نوافلاطونی گری در اسلام و مسیحیت ، تحت عناوین فلسفه و کلام و عرفان نظری بیش از 2 هزار سال اندیشه سقراطی را در اوج نگه داشت.به عبارت دیگر قرائت حاکم از اسلام و مسیحیت ، امکانات سقراط گرایی را برگرفت و استفاده کرد. حتی کوشش های فلاسفه مدرن از رنسانس تا اواخر سده 19 نیز کم و بیش در همان فضا شکل گرفت. نقد های تند نیچه یک سر ، هم بر سقراطیان یونان و روم ، هم بر فلاسفه مسلمان و مسیحی سده های میانه و هم بر خردگرایان و تجربه گرایان بعد از رنسانس قابل تسری است. در حقیقت شرایط اجتماعی از سویی و ضعف متفکرین متأثر از این شرایط از سوی دیگر بخت طرح اندازی مکتب خلاف آمد عادت سقراطی را فراهم نکرد.
متفکرین مسلمان و مسیحی ، سقراط گرایی را با بنیاد ایمانشان متناظر گرفتند و تخلف از آن را ، تخلف از ایمانشان. بعد از رنسانس نیز دو مفهوم متناظر سقراطی باز هم تکرار شد. ایده «پیشرفت» و دیگر معماری «عقل». در هزار سال سده های میانه در جهان اسلام و مسیحیت این دو ایده وجود داشت. «چنان چه به راهنمایی های عقل کلی (الهی) وفادار بمانیم ، حیات آن جهانی و این جهانی سعادتمندانه خواهد بود. » تقریباً این عبارات را می توان با مخصص هایی به بعد از رنسانس هم تسری داد. «با تکیه بر عقل می توان جهان را روز به روز بهتر و زیبا تر و پر از رفاه کرد.» نقد مهم مارکس ، نیچه ، هیدگر ، فوکو ، دریدا و... یکسان بر هر دو این ایده ها («عقل» و «پیشرفت»)وارد شد و تنها بعد از نقادی این دو ایده ، تفکر جدید توانست از تبار سقراطی خود فاصله بگیرد.
سپاس از اندیشه و نگاهتان؛
پرسمانی جدی را پیش کشیدید که من هم کوششی کوتاه در باب تبیین آن در این جستار داشتم.
امتداد غربی اندیشهی سقراط با دو شاخه، یکی کلامیگرانه اسکولاستیک ها و دیگری جدلکارانه ی پسا دکارتی ها کار کرد. نسخه ی نخست که یارای تئوریک نداشت تا نئوارگانون بیکنی و گفتار روشمندانه ی دکارتی را در خود پذیرا شود و با دین آشتی دهد، پس آرام آرام رو به افول نهاد و شاخه ی دیگر اما تا زمانی که گرفتار جزمیت نشد، توانست طیف فلسفه های گوناگونی را برساز که به هیچ رو در-جا-زدن سقراطی-کلامی نداشت.
به تعبیر سوفیستی-نیچه ای؛ تمام آنچه میراث فلسفه و تاریخ آن است، بیشتر تایید سوفیسم شد. از بینکن تا لاک و هیوم، از اسپینوزا تا کانت و فیشته و شلینگ و هگل، از تحلیل زبانی ویتگنشتاینی تا پراگماتیسم آمریکایی، ما را با هاویهای رویارو میسازد که هیچ گاه یقین ویرانگر سقراطی و جانشینان کلامی را با خود همراه نداشت.
میراث جریان نو-جدلی غرب، با وجود تبار سقراطی؛ سقراطی نشد. کجاست آن یقین استوار ریاضیاتی و سروش غیبی؟
باید گفت تمام تاریخ فلسفه ی غرب، تاریخ گریز و اشتباهات فلسفی غرب بود که به سوفیسم گرایید. تمام این تاریخ سترگ اگر پیش روی یک کلامی چون صدراییان یا مسیحیان نهاده شود، عرض بر فلسفه ی اصیل و اصلی و بیشتر ادبیات و داستان!
اما در عوض، این سوفیسم تاریخگرا و تکثر-پذیر است که این تاریخ و میراث سترگ آن را به رسمیت میشناسد.
یک کلامی چون مطهری، تمام علم منطق هگل را اصالت ماهیت میگیرد، چون آشکارا خبری از اصالت وجود نیست و ماهیت را ترجمه ی ایده ی هگلی میخواند! تمام این جهد نابسوده ما را به یاد سقراط و تناقضخوانی هایش نمیاندازد؟ آخر ایده ی هگل و Begrriff کجا و ماهیت و وجود ذهنی کجا!! تقیسم سلبی که هر مفهوم یا وجود است یا غیر آن(=ماهیت) چه جایگاهی در اندیشه ی هگل دارد که این بزرگوار چنین میکند؟
تاکید کور کورانه که یک گزاره را یا باید صادق گرفت یا کاذب، کجا با پدیدارشناسی که روش هگل بود خوانش دارد؟
دوستی دارم که تعبیر زیبایی داشت: تاریخ پست مدرنیسم مربوط به دوران اخیر نیست، بشر در تمام تاریخ اندیشه ناخودآگاه پست مدرن بود!
باری؛ چنانکه گفتم خود سقراط ناخواسته تا پیش از سرکشیدن جام شوکران سوفیست بود و وفادار به آرمان زمین، تنها زبان به ناسزا گفتن داشت، اما در وجود خویش پاسدار آرمان سوفیسم بود. فلسفه های نو-جدلی غربی(پسا دکارتی) نیز تا زمانی که نخواستند چشم بر جهان پدیدار ببندند از جدلکاری به دور بودند و به قول هوسرل فیلسوفان جدید غرب، از دکارت تا هیوم و کانت، از بنیانگذاران اصلی پدیدارشناسی بودند. اما افسوس که نور حقیقت یگانه ی دینی، چشم کلامیون را چنان کور کرد که کار به اینجا کشید...
گاهی با خود میاندیشم، خود ادیان هم در آغاز و متون خود دلالت جدی سقراطی نداشتند و این معماله برای آنان هم نابسوده شد....
از همین جاست که سنت نو-جدلی غرب توانست به نو-زایی نو-سوفیسم نیچهای-فرویدی-مارکسی-هایدگری بیانجامد، اما ما... مفاهیم یکسویه ی عقلانیت و پیشرفت در جایی که آلترناتیو شکاکیت و سوفیسم باشد هم میتوانند نیچهپروری کنند، اما همین مفاهیم در فرهنگ کلامیگری جز تعالی و نهایت و پایان فلسفه را نتیجه نمیدهند. و چه نامی درخور داشت کار صدرا: حکمت متعالی، حکمت پایانی و نهایی، حکمتی که پس از آن چیز دیگر در کار نتواند بود..
سلام
داستان را کمی تحریف کردید یعنی داستان را که نه تحلیل داستان کمی تحریف شد.شاید اگر خرمگس اتن زنده بود مادیان خسته ی ذهن را با بیان به قول شما جدلیش به جنب و جوش می انداخت چنان که گویا اکنون نیز چنین کرده است و ابراهیم من دست به قلم برده و او را از چند هزار و اندی سال پیش به حال اورده تا محاکمه اش کند اما این محاکمه به او ختم نشد پای سایرین نیز به وسط کشیده شد قاضی دادگاه ابراهیم است و چون کس دیگری نیست دادستان نیز و محکوم درجه اول سقراط ! من هم میخواهم وکیل سقراط شوم:
- دادستان:مهمترین بذری که تو در ذهن بشر کاشتی جدلی گری بود.تو با اعمال ننگینت با بحث های بی سر و ته و روده درازی هایت زندگی شاد و شادخوارنه مردم دوره ی باستان را خراب کردی.
- سقراط:اما من فقط مردم را از خواب بیدار کردم.حرفهای شما دور از واقع است.مردم در زمان من در حماقت به سر میبردند و از طرف طبقه ی خاصی از اشراف و ثروتمندان مورد سوء استفاده و استعمار قرار گرفته بودند.خودم میدیدم که جوانها پروتاگوراس دیوانه را بر شانه هایشان حمل میکنند و پولهای گزافی به او میدهند تا برایشان حرف بزند.از شاگردم افلاطون بپرسید هیپیاس که بود.
- قاضی:افلاطون به جایگاه شهود
- افلاطون:استادم راست میگوید جناب قاضی.هیپیاس وکیل سلاطین و ثروتمندان بود در کتابم یک فصل را به او اختصاص داده ام.انجا هم گفته ام او با مغطله و حقه بازی حق را باطل و باطل را حق جلوه میداد و به این طریق از مردم سوء استفاده میکرد.از او بد تر گورگیاس بود....
- گورگیاس:من اعتراض دارم اقای قاضی
- قاضی:گورگیاس به جایگاه شهود
- گورگیاس:این اقا دروغ میگوید.اگر هم راست بگوید راستش را هیچ کس نمیتواند بفهمد.اصلا اگر راستی وجود داشته باشد چطور میشود انرا فهمید؟؟
- قاضی:!!!
- افلاطون:اقای قاضی این اقا اینجا هم دست بردار نیست میخواهد باز حق یک مظلوم دیگر را ضایع کند.اینها همه شان وکیل بودند و حقه باز.وگرنه اگر در خانه اشان نشسته بودند و از این حرفها میزدند و مردم را استعمار نمیکردند که ما حرفی نداشتیم.
- سقراط:عرض نکردم اقای قاضی؟من فقط به مردم یک چیز را اثبات کردم و ان اینکه هیچ چیز نمیدانند و باید سرکشی را کنار بگذارند.و متواضعانه به دنبال دانش بروند.
- دادستان:اهان.خودت اعتراف کردی.چه کسی گفته است نداستن بد است؟مگر نه انکه «اکنون» و «انسان» و «حیات» و «شدن» جز همین نداستن نیست و اگر پی دانستن مطلق رویم، چه بسا که از جملگی این اصلها، دور شده و به ناکجا رهسپار شویم؟؟؟؟تو با این اعمالت انسان را از انسانتش دور کردی و او را از حیات و شدن محروم.
صدای سوت و تشویق سوفسطاییان فضای سالن را پر میکند.یکسر فریاد میزنند اعدام باید گردد اعدام باید گردد .
- قاضی:نظم جلسه را رعایت کنید.متهم از خودش دفاع کند
- مشتی اسمال(وکیل سقراط):اعتراض دارم اقای قاضی.اقای دادستان از طرفی در مدح نداستن سخن میگویند و از طرفی میدانند که در دل نداستن اکنون و انسان و حیات و شدن نهفته است.این تناقض است. گذشته از ان اگر نداستن خوب است پس فرق ما با حیوان چیست؟ایا این حیوان نیست که دائم در اکنون زندگی میکند و ندانسته و از هر طریقی حوائجش را بر طرف میسازد؟گمان من چیز دیگری است اقای قاضی.من فکر میکنم پشت این تناقض ها رازی نهفته است و ان سودی است که به واسطه ی استحمار مردم دوران باستان نسیب سوفسطاییان میشده است.ثروت مند ترین افراد در ان زمان همین ها بودند حال انکه موکل من در خانه ای محقر زندگی میکرد زمستان و تابستان لباسی یک دست میپوشید و گاهی تا مدتها غذا نمیخورد اخلاق متواضعی داشت با همه ی مردم شهر نشست و برخاست میکرد و حتی ذهن کم دانشان را نیز به فعالیت وا میداشت و با انها به گفت و گو میپرداخت.
مردی با پاپیون مشکی و سیبیلهای اشفته که به چشمهای خیره و گیجش می ایند از از ته سالون فریاد میزند
- نیچه: من اعتراض دارم اقای قاضی
- قاضی:به جایگاه شهود راهنماییش کنید
- نیچه:حرفهای این مرد در مورد دلقک اتن مشتی مهملات است.در واقع سقراط یک بیمار منحرف و سست اراده است و به تباهی گرفتار شده او چون نمیتواند هوس را زیبا کند مخواهد انرا به کلی نابود کند برای همین اینگونه زندگی میکرد.رفتار سقراط مانند گفتارش طغیان علیه زندگی است.
- قاضی:بیشتر توضیح دهید.
- نیچه:جهان حقیقی دروغی بیش نیست جناب قاضی.دروغی که فیلسوفان انرا مومیایی شده تحویل ما میدهند.سقراط با ادعای گزاف و منحطش که عقل = فضیلت = سعادت توانست مدتی سر مردم را گرم کند و دل انها را به حقیقتی که مانند زن پوشیده است خوش کند.این حواس نیستند که اشتباه میکنند اقای قاضی بلکه انچه از گواهی انها میسازیم یعنی عقلمان به ما دروغ میگوید.
مردی با سری تاس و گرد و ریشهای کم پشت چانه ایبا صدایی بم زیر لب میگود
- هراکلیتوس:احسنت!
- قاضی:متهم از خودش دفاع کند.
- من...
مردی با لبخندی همیشگی چهره ای ارام و عمامه ای بر سر که یکسر ان را از روی گردن خود رد کرده و بر شانه اش انداخته است دستش را بالا میبرد
- قاضی: این مرد را به جایگاه شهود هدایت کنید
- بوعلی: این مرد ادعایی میکند که فرقی با پیشنیانش ندارد فقط انرا به هنر هتاکی الوده است.در واقع او با زدن سقراط میخواهد به مقاصدش برسد و در این راه به جای انکه به اندیشه های او بپردازد دچار مغلطه ی بالعرض شده و دائما شخصیت سقراط را مورد هدف قرار میدهد.ایا این نمونه ی ان هوس زیبا شده ای است که او ادعایش را دارد؟او گفته است این حواس نیستند که اشتباه میکنند بلکه انچه از گواهی انها میسازیم یعنی عقلمان اشتباه میکند.من میپرسم اقای قاضی برای پی بردن به خطاکاری این حاکم خطاکار راهی جز ارجاع به خودش داریم؟و مگر این مرد نظرش را جز از این حاکم خطاکار گرفته است؟حرفهای این مرد مشتی مهملات است که پیش از او هم زیاد مطرح شده است های و هوی دادستان در مورد او اغراق است.
- مشتی اسمال: اقای قاضی در واقع این نیچه است که غروب کرده او سالها پیش با مرگ سوفسطاییان غروب کرده بود و غروب بتهایش تنها تلاشی بی ثمر برای طلوع دوباره بود که بی نتیجه ماند و در نهایت غروب زندگیش با جنون همراه شد به رسم پدرانش.
- نیچه:[با فریاد]شما همه تان بیمارید ...اخ سرم باز درد گرفت.....همه تان مریضید ....سقراط یک جدلکار یشتر نبود او فقط میخواست از مردم نادان انتقام بگیرد ....انها با جدل کاری سقراط به جان هم می افتادند.....من.....من ابر مردم!
- قاضی:نظم جلسه را بهم نزنید.سربروس این مرد را از جایگاه ببرید کنار.
- دادستان:نتیجه جدلکاری سقراط چه شد ؟کلام و درپی ان کلامی گری چیزی که در نهایت با جهش های ژنولوژیکی الهایت شکنجه را برساخت.و فلسفه ی ما را عقیم کرد و به پایان رساند.محکوم باید از خودس دفاع کند و بگوید چرا شاگردانش مثل بوعلی بهانه ای به دست عده ای دادند تا کلام ساخته شود.گروهی که بر آن شدند تا با تاسیس دانشی همچون فلسفه به اثبات عقلی، دفع شبهه و تبیین اصول دین بپردازند و با این نظر، کلام را تاسیس کردند.
- ابوهاشم ضیغلانی:اقای قاضی دانش دادستان در این مورد اشتباه است.من 90 سال پیش از بوعلی زندگی میکردم و علم کلام را از پدرم اوختم که او نیز از پدرش اموخته بود.ما اصلا بوعلی را نمیشناختیم و از فلسفه هم خبری نداشتیم.کلام را ما پایه گذاری کردیم.
- مشتی اسمال:اقای قاضی بگذارید میراث شکاکیت را در غرب بنگریم.اقای دادستان علاقه ی زیادی به هایدگر دارند میدانید که الان هایدگر بابت حمایتش از نازیسم داردپیش خدا جواب پس میدهد و ما دسترسی به او نداریم نگر میشود ساحت فلسفی و فکری یک فیسلوف را از ساحت عملیش جدا کرد؟.مارکس چه میراثی برای ما گذاشت؟و نظام اقتصاد سیاسیش که اقای دادستان لابد انرا شاهکار میداند چه برای بشر داشت؟؟؟؟؟اشتراک زن و مرد؟؟؟ساختن که مهم نیست اقای قاضی درست ساختن مهم است .هر کس برای خودش پیدا شده است و بر روی یک سری وهمیات بی پایه و اساس یک نظام اقتصادی و سیاسی ساخته است نتیجه اش ان است که جهان سالهاست رنگ ارامش را به خود ندیده است.اکنون افتضاحی که با جریان مدرنیته شروع شد در پست مدرنیته به اوج حماقت رسیده است.مرگ خدا و معنویت در مدرنیته نتیجه ای جز نیهلست و پوچی و هرج و مرج اخلاقی به بار نیاورد حکیمان بی خرد که دیدند بشر بدون معنویت نمیتواند زندگی کند رو به معنویت فارق از متافیزیک اوردند.نتیجه اش ان است که در امریکا جوانها 9 ماه منتظر میمانند تا فال گیر و رمال برایشان وقت بدهد شیطان پرستی و الت پرستی و گاو پرستی که مربوط به عصر جاهلیت بشر است دوباره جان گرفته اند بشری که علم و تکنولوژیش پیشرفت کرده است از نظر عقل هنوز بالغ نشده است.حال انکه نتیجه های سقراط سالهای بر روی مبانی پایه ای کار کردند تا بنایی که بر روی این پایه ها استوا میشود چنان سست و لرزان نباشد که با یک افت ارزش ارز بحران اقتصادی درست شود یا در زمینه سیاست رای به دیکتاتوری اکثریت بر عقلیت دهد.حال اقای دادستان با قیض و غضبی که بیشتر ناشی از تناقض ذاتی افمار خودش است بگوید به زور مضاف و مضاف علیه و یا از نقد هزاران صفحه پوچ نگاری یک نویسنده فیلسوف که شاید بهتر بود داستان تخیلی مینوشت ابراز شکایت کند چیزی در اصل موضوع تغییر نمیکند و تناقض ذاتی افکارش که اکنون سعی دارد انها را با مباحث انسانی چون زندگی شاد و شادخوارانه یا ادبیات پیوند زد بپوشاند اما چنین چیزی ممکن نخواهد بود چون مستلزم پذیرش اندیشه الوده و متناقض خودش است.و سر نفرت از سقراط نیز همین است.نشان دادن تناقض در افکار!
نشان دادی که هنر دیالوگنویسی افلاطون را خوب آموختی؛ اما نیرنگهای افلاطون در کلام و قلمت مانده! داستان را به آرامی تحریف میکنی و جای قاضی و متهم را عوض!
در مقام راوی عهدهدار روایت به نفع دیگری میشوی، اما قاضی و دادستان را یکی میگیری به نشان نبود عدالت! بگذریم از این که پای شیطان پرستان و بحران اقتصادی و تاریخ علم کلام را هم به دادگاهی کشاندی که تنها دعوی فلسفه داشت! که این هم از همان افلاطونیگری هاست که فیلسوفان را وجود بسیط عالم هستی میگیری که گوشهای از اثر و آثار آنان به دور نیست و هر چه هست از سخن و فلسفه ی آنان است.. به راستی پژواک حکومت حکیمان افلاطون را از پس این سخنان نمیشنوی!؟ حالا دیگر گناه مرگ معنویت و خدا را به پای فیلسوف مینویسی، چون فلسفه همه کاره ست و رئیس علوم! این توهم افلاطونی که فیلسوف همه کاره ست و باید همه کاره باشد و رئیس، هنوز هم شما را رها نکرده؟
خدا اگر عادل باشد، هیتلر را رها نمیکند و نیچه را به خاطر ابرانسان و هایدگر را به خاطر دازاین خودینه به پرسش بکشد! بگذریم که سالهاست به اقتفای سقراط و سقراطیون برای خدا تعیین تکلیف میکنیم! و اگر کسی معترض شد، اشعری و خشکمغز میخوانیمش..
مشتی عزیز، قاضی همان راوی ست! دست کم در دنیایی که روایتها دیالوگوار زبان حقیقت میشوند. ابراهیمِ تو، به قلم و روایتت تفهیم اتهام شد! حال بگذار تا خودش، از خودش دفاع کند:
دعوای ما بر سر دادگاهی بود که سقراط و سقراطیان برپا ساختند، سوفیستها را به ننگ گریز از حقیقت محکوم کردند. هیچ سوفیستی سقراط را به پرسش نکشید، این سقراطِ بازجو بود که سوفیست ها را بازجویی میکرد و کیفر میداد.
مشتی! تو خود به نیکی به فراسوی دعوای سقراط و سوفیسم اشاره کردی، دعوای سقراط بر سر حقیقت، نقابی بود از برای جدال با ثروتمندان و سلاطین و مهان سالاران...
حال، چه کس مکر و نیرنگ در کار کرد؟ سقراط که جدال طبقاتی اش را جدال بر سر حقیقت مینامید یا نیچه که این دو-رویی را فریاد زد؟
من در متن هم آوردم، سقراط خود سوفیست بود و دیگران از سوفیسم دور میداشت؛ پس آن دم گفتارش راست شد که شوکران را سرکشید و مرگ را آری گفت!
خندهدار است! در دادگاه خود میپنداری سوفیست ها یک صدا میگویند اعدام باید گردد، اما نمینگری آموزه ی سقراطی-افلاطونی را که: جهان محسوس و دنی ترک باید گردد!
خشم نیچه بر سقراط این بود که چرا اعدام خویشتن را میخواستی، چرا زندگی ات را بدرود میگفتی.... به راستی پژواک بلند بانگ ترک حیاتِ سقراط-افلاطون را نمیشنوی ،آن دم که از جهان ایده میگویند و تمثیل غار! گیرم سوفیست ها یک صدا گویند اعدام باید گردد، جز این است که همین سخن سقراط را واگویه میکردند؟
اما بگذریم و به اتهامی برسیم که از زبان پورسینا به من و نیچه وارد کردی:
مغالطه ی بالعرض!؟ هتاکی شخصیت؟! چه هنرمندانه سخن خود را به زیور اخلاق میآرایی! از تو که پیرو ارسطویی چشم این همه افلاطونیگری نداشتم! ارسطو اگر یک درس بزرگ برای فلسفه داشت، پاس داشت حس بود و جهان محسوس. همو بود که چشم پدیدارشناسی اش را کور نکرد و بذر اندیشه در هستی را در خاک فلسفه کاشت، اندیشه ای که از هراکلیتوس وام گرفت و نه افلاطون...
حال شیخ مشایی با چشمانت ارسطویی نیک بنگر! به سخن من و نیچه بنگر و به حس بینایی ات اطمینان کن! نیچه نگفت که او آدم بدی است پس سخنش بد است! بحث بر سر این بود که راه و کلام سقراط خوار داشت حیاتی است که چه بخواهد، چه نخواهد آن را پاس میدارد. سقراط اگر دو-رو و نیرنگ باز نبود، جهان تن و حس را از همان ابتدا ترک میگفت و در کار جدل با دیگران و ایده ی خیر، نمیشد! اگر به واقع میپنداشت همه چیز در جهان فراتر حقیقت دارد، پس چرا تخته بند این جهان دروغین ماند؟ چرا در پی آموختن حقیقت به زمینیان میشد؟ این ها هتاکی شخصیت است؟ گمان نمیکنی که چشم بر اصل ادعا سخنان میبندی و از روی حقیقت مثالی سخن میگویی؟
دیگر ادعایت هم ای شیخ رئیس، نیرنگوار و جدلی بود:
"من میپرسم اقای قاضی برای پی بردن به خطاکاری این حاکم خطاکار راهی جز ارجاع به خودش داریم؟و مگر این مرد نظرش را جز از این حاکم خطاکار گرفته است؟"
این که عقل را چنین ارج مینهی چنان که هر فعل و ترک فعل را برخاسته از آن میبینی و هر حکم را لاجرم حکم عقل، خود بیانگر خطای بزرگ توست! انسان همه سر تن است و عقلش، تردستی این تن! فروید، لکان، هایدگر، دوسوسور، مارکس، فوکو و .... را بخوان. میدانم که خواندن اینان برای تویی که خدا را همچون عقل فعال میپنداری، گران خواهد بود، اما بخوان و بنگر که چگونه میتوان حکم بر خطای عقل داد، بی آنکه خود عقل را درگیر بازی کرد.
بخوان و ببین بیآنکه داستان تخیلی و شعر بسرایند، چگونه حقیقت عقل را تبار-کاوی کردند... بیآنکه از علم به عدم اجتماع نقیضین بیآغازند و تناقض گویند... بی آنکه از اتحاد عالم و معلوم گویند و تجردی بودن علم، علم را تحلیل نشستند...
و خودت مشتی اسمال، از غروب نیچه گفتی و مرگ سوفیست ها! اما نیچه را نخواندی و متن را، که ببینی طلوع سقراط، زایش سوفیسمی نو بود، نیهیلیستی منفی! و نخواستی که دریابی سخن سوفیسم و نیچه، نیهیلیسم مثبت بود و نه ضد نیهیلیسم.
پس آنکه مرد، سقراط سوفیا ستیز بود و آنچه ماند، سوفیسم منفی او! و جدلکاری بیحاصلش! با پتگ فلسفیدن نیچه و غروب بتهایش، تنها آشکار ساختن فریبی بود که سقراط بر جدلگری سوفیستی افزود و بسبسیاران آن را پذیرا شدند... نیچه تبار مریض فلسفه را به درمان نشست، او را با نفی مطلق کاری نبود که همو بود که گفت:
آنکه با هیولا میجنگد، موظب باشد خود هیولا نشود!
این نگاه یکسویه ی شماست که نیچه را انتقام-جو و آشفته میبیند...
و دست آخر میرسم به میراث شکاکیت. از مغالطه ی بالعرض و کشاندن پای هیتلر به دادگاه فلسفه که بگذریم، باید پرسید که میراث صدرا و نوصدراییان شما چه بود؟ مرده ریگی که به نام اقتصاد اسلامی جعل کردید و هنوز هم معنایش را روشن نکردید، بیشک پیش روی کاخ اقتصاد سیاسی مارکس خنده آور است!
مارکس به مجیز من و امثال من بینیاز است مشتی، برای اینکه گمان نبری شیفته ی حضرت مارکسم، بگذار سراغ آدام اسمیت رویم، وقتی آدام اسمیت ثروت ملل مینوشت صدرای شیرازی رد تناسخ میکرد و اثبات معاد! دعوا را به اشتراک زن و مرد میبری اما توجه نداری که سخن بر سر ساختن است و نساختن است! املای نانوشته ی صدرا در باب اقتصاد و اقتصاد سیاسی البته بیغلط است اما، کاش غلط میداشت! کاش آن قدر غلط میداشت و نقد میشد که امروز بدیلی برای سخن مارکس و اسمیت و دیگران میشد!
کاش بر پایه ی وهمیات بیپایه، فلسفه ی سیاسی مینوشتیم و زمین میخوردیم و باز میایستادیم، اما به خیال باطل خویش نظریه فقهی ولایت فقیه را مساوی فلسفه ی سیاسی نمیگرفتیم. تا دست کم میآموختیم بس بسیار راه است از فقه سیاسی تا فلسفه سیاسی. از اظهار نظر فلسفی پیرامون هنر، تا فلسفه ی هنر.
مشتی عزیز، میراث شکاکیت، میراث انسان است. با تمام ضعفها و سستیها و ننگهایش. اما چون میراث شکاک است، آخرین و بهترین نیست، رو به تغییر و صیرورت است و متوقف در همین نخواهد ماند. اما میراث کلامی گری فیلسوفانه ی ما چیست؟ جز ریشخند کردن و نه گفتن به انسان و حیاتش؟ جز دورباش گفتن به تاریخ؟ جز انجماد؟
دوست عزیز، دعوا بر سر پذیرفتن یا نپذیرفتن اجتماع نقیضین نیست، مشکل در تشخیص تناقض است. کدامین تناقض؟ کدامین ناسازگاری؟
کدامین گزاره ی بدیهی است که بتواند با اصل عدم تناقض، گزاره ی دیگر را حذف کند؟...
کاش جای دیالوگ نویسی و تخیل و تحریف و طعنه و ایراد تاریخی گرفتن، تناقض را در سخنم نشان میدادی.... سقراط وار حق-به-جانب فریاد برآوردن که ما تنها تناقض مینماییم، شعاری شعرگونه بیش نیست!
سلام علیکم.
چه بگویم، که ظاهراً واقعیت تاریخ فلسفه و تاریخ فیلسوفان، از ابتدا تا هم الان چنین بوده، که با این که ادعا می شود و فرض گرفته می شود فلسفه از تعصب به دور است و فلسفه از عقاید بیپایه به دور است، اما نزاعهای فیلسوفان خیلی هم کمتر از نزاعهای پیروان ادیان نبوده است.
البته ظاهراً گریزی از نزاع میان فیلسوفان و فلسفه خوانها و فلسفه دانها نیست؛ حالا یا کم یا زیاد. بالأخره یک مقدار جذابیت بحثهای فلسفی و مناظره های فلسفی، به این است طرفین برای هم شاخ و شانه بکشند و بگویند «برو بچه»
پیرن ...تنها بر روی تکه ای بریده از زمین ،در هیچ ،با سرعتی باورنکردی پرتاب شده بود.تلاش مذبوحانه اخرین بازماندگان برای گردااوری انچه که روزی زمین نام داشت با شکست مواجه شده و نتیجه بیش از حد فاجعه امیز بود.بازمانده ی دانشمندان در کوئل داناس جمع شده و اخرین تلاششان را برای بازسازی شرایط روزهای نخستین زمین به کار بستند اما باز هم یک اشتباه ساده فاجعه ای بزرگ به بار اورد.پاره های زمین در اثر زیاد شدن سرعت چرخش در فضای بی انتها پرتاب شدند و اکنون سرنوشتی نا معلوم منتظر اخرین بازماندگان بود.در این میان پیرن که در گنگی زمان و مکان گرفتار شده بود سر رشته ی امور از دستش خارج گشته و تنهاییی او را به عصر طلایی بازگردانده بود.عصر طلایی.....بشر در حال تکامل در پی کشف قله های علم و دانش در هر زمینه ای پیشرفت میکرد.دانشمندان در پی خلق رویای اندیشمندان جهانی ارام و بی دغدغه میساختند.جهانی فارق از تعصب های مذهبی جهانی که همه در ان خوش و خرم بدون انکه برتریتی داشته باشند در کنار هم زندگی میکردند بی جنگ و خون ریزی بی قتل و غارت فقط عده ای اندک از نژاد پست پسین در گوشه ای از زمین زندگی بی لذت خود را با زنده زایی و افکار سرخ پوستی چون"ایثار و فداکاری" از سر میگذراندند.دانشمندان تصمیم داشتند تا انها را به اردوگا های مجهز ماه بفرستند تا در انجا زندگی کنند و پردیس بی عیب زمین را الوده نکنند.
ایثار و فداکاری!مفاهیم غریبی است پیرن سالها در پی کشف مفهوم این دو کلمه در میان اثار پیشنیان رد پایی از انها پیدا کرده بود.حدود 7000 سال پیش در دوران مدرنیته ردپایی از این مفاهیم و خیلی از مفاهیم عجیب و نا اشنای دیگر میشد یافت.گویا بر سر این مفاهیم جنگ و دعوایی بوده است.انگار زمانی عده ای دیوانه بر ان بوده اند تا اثبات کنند بشر دارای ذات ثابت و قابل دست یافتن است و چیزی به نام فطرت دارد و پدران اندیشه مدرن یکسر با ان به تنازع برخاستند.گویا ایثار چیزی بوده است مثل نجات دادن دیگری.قربانی کردن خود برای نجات دادن دیگری!چه مفهوم غریبی.
پیرن در میان اثار پیشنیان به مکتوبی از خاطرات یک دیوانه دست پیدا کرده بود.کسی که خودش را مشتی اسمال مینامد!خاطرات او مربوط به جایی به نام دادگاه است.گویا در ان زمان عده ای از وضعیتشان ناراضی بوده اند و این نارضایتی را به دیگری مربوط میدانسته اند برای همین پیش کسی میرفتند از جنس خودشان تا حقشان را از او بگیرند.پیرن به سختی درک میکرد که مگر میشود کسی از شرایطش ناراضی باشد.در حالی که همه از جایگاهشان راضی هستند و اگر به ندرت کسی پیدا شود که بر اثر خستگی جسمی بپرسد چرا ....فورا با یک حب "قند شادی" احساس رضایت میکند.در میان اثار دعوایی میان ابراهیم ِ مشتی اسمال و مشتی اسمال وجود داشته است.پیرن متن را با سیرن(انسان-ماهی) در میان میگذاشت.نمیدانست سیرن از چه وقت پیدایش شده است فقط در عالم پدیدار هایش با او هم رو به رو بود.اینکه سیرن چیست ایا یک موجود واقعی است یا یک موجود غیر واقعی پیرن این را نمیدانست اصلا پیرن نمیدانست واقعی و غیر واقعی یعنی چه.پیرن با سیرن حرف میزد و نظر او را میخواست.گویا ابراهیم از مردی شکایت داشته است به اسم سقراط که فکر میکرده حقیقتی فرا زمینی وجود دارد و میشود به ان رسید.البته او یک ابله بوده است.
-پیرن:مگر میشود حقیقتی فرای زمین باشد و بالاتر از ان به ان رسید؟؟؟
-سیرن: چرا نمیشود؟
-پیرن:اه سیرن چرا چرند میگویی یعنی چه؟
-سیرن:ببین مگر همین حرفی که تو میزنی خودش یک حرف حقیقی نیست و مگر تو به ان نرسیده ای؟
-پیرن:اما من این را .....بگذار کمی فکر کنم.
...
-پیرن:ما این را میدانیم اما به دست نیاورده ایم و راستش فقط این را میدانیم.اصلا بگذار.....اهان در همین متن ابراهیم گفته است
"این که عقل را چنین ارج مینهی چنان که هر فعل و ترک فعل را برخاسته از آن میبینی و هر حکم را لاجرم حکم عقل، خود بیانگر خطای بزرگ توست! انسان همه سر تن است و عقلش، تردستی این تن! فروید، لکان، هایدگر، دوسوسور، مارکس، فوکو و .... را بخوان. میدانم که خواندن اینان برای تویی که خدا را همچون عقل فعال میپنداری، گران خواهد بود، اما بخوان و بنگر که چگونه میتوان حکم بر خطای عقل داد، بی آنکه خود عقل را درگیر بازی کرد."
ما این را از عقل نگرفته ایم ما این را میدانیم از یک جایی از یک شهود محض و ناب و یک خوانش.از فهم غیر عقلی...از.....!
-سیرن:صبر کن پیرن گمان میکنم اشتباه میکنی پیشتر هم به تو گفتم خیلی از سخنان دوران پسا مدرن در حد همان پدیدار هایش وهم و خیالی بیش نیست.و همین وهم خالها عاقبت کار را به اینجا کشاند.بگذار تو را با جادویی ناب اشنا کنم.
انگشتان ظریف سیرن با حرکاتی موج گونه طرحی باستانی را بر روی صفحه ای از هیچ ترسیم مینمود به ناگاه چشمه ی مقابل پیرن جوشیدن گرفت تصویری که در ابتدا تار و گنگ بود اشکار گشت.تصویری یک سر اثیری و ناب.لحظاتی بعد تصویر وضوحی کامل یافت.مردی شکل گرفته بود از جنس اب اما مصور بگونه ای که هم اب بود و هم نبود تصویری از یک انسان اما از جنس اب.
-مشتی اسمال:سلام پیرن.بگذار برایت بگویم.شهود و تجربه هر کدام میتواند نوعی ورودی باشد اما پردازش....پردازش و تحلیل و حکم چطور؟ایا اینها نیز ورود است؟ایا هایدگر ، دوسوسور و مارکس برای حکم به خطاکاری عقل از چه راهی رفتند؟برای حکم پیرن دقت کن.مگر نه انکه حکم نیاز به تصوری دارد و تصدیقی.اگر ابراهیم زمینی نو در وجود ما کشف کرده است که برای تحلیل و ادراک در ان نه تصوری است و نه تصدیقی کاش سیرن او را نیز به اکنون اورد و من را از این پریشان حالی نجات دهد.جای من کنار نیچه و هیتلر و هایدگر نبود!!!!اما اگر زمین همان زمین است و تصور و تصدیق در ان جاری است من میپرسم تصور را شهود و حس میتواند به ما بدهد اما تصدیق را چه؟برای انکه من این تصور را به تصدیق برسانم باید راهی را طی کنم اما ان راه چیست؟شهود شخصی یا جمعی؟اگر شهودی شخصی است که انرا کنار همین داستان خیالی باید گذاشت و اگر شهود جمعی است انگاه از منطقی پیروی میکند و من انرا عقل مینامم و تو هر اسمی که میخواهی بر ان بگذار.
-پیرن:فکر میکنم ابراهیم جوابی برای این سوال داشته باشد دوست دارم او به ما نشان دهد که چگونه بی عقل میشود حکمی را اثبات کرد.چیزهایی دیگری هم هست که میخواهم بپرسم ....
- سیرن:صبر کن نوبت ابراهیم است باید او را بیاورم بگذار تا تکلیفمان روشن شود سپس سراغ بقیه خواهیم رفت.
مشتی اسمال با همان حرکتی که ظاهر شده بود از میان رفت و اکنون چمهای فریبای سیران بر جایی دیگر دوخته شد صدایی دلنواز به گوش رسید و ناگاه از هیچ تصویری دیگر امد از جنس هوا ابراهیم انجا ایستاده بود برای پاسخ گویی.
بسیار خب مشتی! مرا از پیشا تاریخ و دادگاه گذشته، به آینده ای نامعلوم بردی و پرسشهای پیشینم را بیپاسخ گذاردی. اما حتا به مکر ماشین زمان هم نمیتوان آن نکات را دور زد. مشکل من با مصداق خاص و فیلسوفان خاص نبود که با بیزمانی و بیمکانی یکسره منحل شود! مساله ی فلسفی من، وجود است و هر جا که وجود موجودی وجود-اندیش (خواه انسان-ماهی، خواه انسان، خواه فرشته) برقرار باشد، مساله ی من هم جاریست. شاید در این لامکان سخن گفتن سوتفاهمات و بدبینی ها را کاهش دهد، باشد که چنین باشد!
سراغ هسته ی مرکزی سخنانت میروم:
"برای انکه من این تصور را به تصدیق برسانم باید راهی را طی کنم اما ان راه چیست؟شهود شخصی یا جمعی؟اگر شهودی شخصی است که انرا کنار همین داستان خیالی باید گذاشت و اگر شهود جمعی است انگاه از منطقی پیروی میکند و من انرا عقل مینامم و تو هر اسمی که میخواهی بر ان بگذار."
درود بر تو! کار را یکسره کردی: عقل=شهود جمعی=منطق!
من کاری به برقرار بودن یا نبودن این معادلات ندارم، فقط یک پرسش جدی دارم: چه باشد آنچه خوانندش عقل(=شهود جمعی=منطق)؟
چه هنگام میتوان برچسب عقلانیت بر سخنی زد و سخنی دیگر را به شرط عدمش، شعر و ادبیات خواند؟
بگذار دست تو و این دوستان پسا تاریخی را بگیرم و به گشت و گذار در تاریخ علم ببرم، شاید بتوانیم معنای این واژگان توخالی را روشن تر کنیم!
ایستگاه نخست: علم فیزیک
در اینجا اگر از این جماعت که من هم عضوی از اعضای کممایه اش هستم بپرسیم محک و معیار عقلانیت و منطق روشی شما چیست، چه خواهند گفت؟
استقرا؟ اما با نسبیت آینشتاین و درگیری اش با مکانیک نیوتونی چه میکنند؟ اگر نفس مشاهدات کافی، اثبات کننده ی گزاره های کلی این علم باشند، دو قرن مشاهده ی نتایج کار نیوتون چرا یکباره فرو-ریخت؟
بگذار جایی برویم که آینشتاین هم دل خوشی از آن نداشت: مکانیک کوآنتمی چه طور؟ کدامین مشاهده میتواند تابع شرودینگر را اثبات کند؟
اصلا چگونه میتوان با استقرا درستی یک تابع احتمالات را بررسید؟
ابطالگرایی هم شکست سنگینی فراروی این تابع متحَمِل میشود، من میگویم احتمال حضور یک ذره در این نقطه از فضا 20 درصد است، اما تابع شرودینگر میگوید 90 در صد! بسیار خب! راهی برای ابطال یکی از این دو گزاره بدهید!
از ابطال گرایی هم بگذریم به پراگماتیسم برسیم: معیار درستی و عقلانیت را همچون کارآیی یک گزاره در نظام علمی بپنداریم. همین که تابع موج شرودینگر یا نسبیت عام آینشتاین و .. میتوانند مجموعه مشاهدات و آزمایشهای بیشتری را با مفاهیم ساده تر و مفروضات کمتر توجیه کنند، پس عقلانی تر و منطقی ترند!
اما و هزار اما! کارآیی آیا مفهومی مطلق است؟ آیا برای مثال، در فیزیک ارسطو دستگاه واره ی کارآیی نداشتیم که مشاهدات مان را توجیه و تبیین کنند؟ آیا ممکن نیست که پس از این با پیشرفت وسایل آزمایش و تغییر امکانات و نیازها، کارآیی برخی نظریات تغییر کند؟
بنا بر این کارآیی و عقلانیت آیا مفاهیمی نسبی و تاریخی نخواهند شد؟ آیا صدق و حقیقت در این علوم تابعی از خود این نمیشود؟ آیا پارامترهای برونمعرفتی همچون اقتصاد و سیاست در نضج و شکل گیری معیار صدق نظریات تاثیر نخواهند گذاشت؟ آیا به طور مثال میتوان بر مبل راحتی تکیه داد و فارغ بال از جهان علم و یک یک ویژگی های انضمامی اش، سخنی در باب معیار و چیستی عقلانیت علمی گفت؟
آن شهود جمعی دانشمندان به واقع چه شد؟ وسیله ی تصدیق تصورات کجایند؟
دقت کنید! سخن من این نیست که عقلانیتی نداریم یا عقلانیت بیمعناست، سخن بر سر این است که این معنا از عقلانیت آیا "عصری" و درونزمانی نخواهد بود؟ حاشا و کلا که سخن علمی همچند سخن ادبی نیست، و علم هم هیچ گاه بیمنطق و روش نمیماند؛ اما آیا اشتراک معنوی(= معنای یگانه و مطلق) میان این همه عقلانیت هست؟
بگذارید از این ایستگاه به ظاهر مطمئن بگذریم و به جایی مطمئن تر برسیم! ریاضیات:
تکلیف صدق و کذب و معنی داری در این دست آورد سترگ بشری چیست؟ آیا صدق عبارات ریاضی همچون مطابقت آنان است با جهان بیرون؟ و یا صدقی پیشینی دارد؟ آیا صدق عباراتش به سان منطق و همانگویی است(تحلیلی پیشین) و یا صدقی نامنطقی دارد گزاره هایش و ترکیبی پیشین اند؟
اگر رای به فروکاستن ریاضیات به منطق دهیم که با قضیه ناتمامیت گودل چه باید کرد؟ و اگر رای به ترکیبی پیشین بودن آن دهیم با وجود نظریات ناسازگاری چون هندسه ی نا-اقلیدسی و اقلیدسی کار به کجا میرسد؟
چه معیار داریم برای آنکه یک قضیه ریاضیات(=theorem) برسازیم، وقتی هیچ اصل بدیهی و موضوعه ای (=axiom) نداریم؟ معیار برای تشکیل یک اصل بدیهی یا آکسیوم در ریاضیات چیست و چگونه میتوان چند آکسیوم سازگار تشکیل داد؟ به ویژه اگر هیچ تعریفی برای مفاهیم پایه همچون نقطه و خط و عدد و مجموعه نداریم؟
باز هم تاکید میکنم، این چالش ها نفی عقلانیت نیست؛ تنها نشان دادن ابهام گسترده و نازدودنی از این واژه است که معناداری آن را به شدت تهدید میکند. معنای عقلانیت، منطق، متدولوژی و صدق چیست؟ موضوع به هیچ رو ساده و تفننی نیست و گزاره ها رمانتیک و ادبی هم نیستند!
حال اگر شما را به ایستگاه امن تری ببرم یعنی منطق؛ آنگاه تمام مشکل باز به شکلی دیگر طرح خواهد شد. تنها بحث دراز دامن نظریه صدق و آن هم تنها ابهام معروف ترین و قوی ترین نظریه صدق(=مطابقت) بسنده است تا عمق بحث نمایان شود:
مطابقت چه چیز با چه چیز؟ مطابق تصور ذهنی با جهان خارج؟ مطابق تصور ذهنی با شهود جهان خارج؟ مطابقت گزاره با تجربه؟ مطابقت گزاره با تصویر بیرون؟ اصلا چگونه مطابقت میان دو چیز ناهمسنخ برقرار است؟ هستی یک تصور ذهنی از چه سنخی است و چگونه میتواند با هستی تصویری خارجی همخوان شود؟
خود این مطابقت چه زمان روی میدهد و شرط رخدادن آن چیست؟ آیا مطابقت باید صریح و از راه حس باشد و یا حضور ابزار هم رواست؟ آیا یک مشاهده ی جزیی، مساوق یک و تنها یک تصور یا گزاره یا ایده است که با آن مطابَق شود؟ با مسائلی چون پارادوکس تایید چه میتوان کرد؟
آیا خود اصل مطابقت،گونهای استعاره نیست(=استعاره از همسانی دو چیز در جهان خارج)؟ و اگر چنین است آیا مرز استعاره و مجاز با منطق کمرنگ نیست؟
باز هم تاکید میکنم، هیچ کدام از اینها به معنای کم ارج کردن عقلانیت یا منطق نیست و هیچ کدام دال بر کنار گذاشتن منطق نخواهند بود، اما نکته بر سر همان اصلی است که پیشتر پرسیدم: عقلانیت آیا معنای علی الاطلاق و یگانه و روشن دارد؟ پاسخ به وضوح منفی است. کافی است تا تصوری از تمامی این چالش ها داشته باشیم تا لاجرم تصدیق کنیم: که کار به هیچ رو تک بعدی و ساده انگارانه نیست. چنین نیست که صدق و عقلانیت را مشترک معنوی بگیریم و خیال خود را راحت کنیم، موضوع بر سر خود معنای مشترک است.
البته که این معنا مرزی روشن دارد، اما به خودی خود، وضوح و یگانگی نداشته و ندارد!
حال اگر از امن ترین مناطق تاریخ فکر و علم بشر شما را به مشکوک ترین و نامطمئن ترین مناطق آن، یعنی علوم انسانی ببرم؛ آنگاه بس گانگی و کثرت نازدودنی عقلانیت ها سرگیجه آور، خواهند شد!
صدق یک نظریه در اقتصاد چه ملاکی دارد؟ مرز شفاف استعاره و مجاز با مدل هایی همچون دست نامریی، جدال طبقاتی، ضمیر ناخودآگاه، مدل علوم اجتماعی، مدل های علم سیاست، پارادایم های علم حقوق، تئوری های نقد ادبی، تحلیلات زبانشناختی ساختارگرا، تحلیلات روانشناختی و .... به واقع کجاست؟ نگاهی به کتاب نظم اشیای فوکو که دیرینه شناسی علوم انسانی است، ما را با طیف سرگیجه آور این همه عقلانیت رویارو خواهد ساخت!
هیچ کدام از این عقلانیت ها نیز، در خود نفی اصول منطقی نمیکنند و بنا به ادعای خود سیستم تئوریک سازگاری دارند که تهی از تناقض و نفی اصول منطقی است. پنداری با یک بسگانگی مزاحم پارادایم ها یا اپیستمه ها، رویاروییم که هیچ کدام به دیگری فروکاستنی نیست و هر کدام اصول عقلانی-منطقی خاصی دارند که شهود جمعی دانشمندان آن طیف، آن را تایید میکند.. پارادایم هایی که ویژگی اصلی آنها قیاسناپذیری شان بوده، چنان که نمیتوان از درون یک پاردایم به نقد و نفی پارادایم دیگر پرداخت...
اما شاید بپرسی که تکلیف خود این سخنان چیست؟ آیا این سخنان خود یک فرا-پارادایم(فرا-اپیستمه) هستند که توصیفی از بسگانگی پارادایم ها میدهند؟
پاسخ مثبت نخواهد بود، چنانکه اگر بتوان فضایی برون پارادایمی و یگانه برای نظاره ی جملگی پارادایم ها داشت، آنگاه قیاسپذیری پارادایم ها ممکن میشد و میتوانستیم با محک زدن خود این پارادایم ها، کثرت و بسگانگی آنها را بزداییم. در واقع این سخنان هم، ناگزیر پارادایم و گفتمان و عقلانیتی هستند که با نگاهی پسینی-تاریخی به جهان علم، سعی در تبیین و ارائه مدل از آن دارند. خود ایدهی پارادایم(سر مشق نمونه) و یا اپیستمه(=سامانه دانایی) به هیچ رو روشن و خالی از ابهام و مطلق نیست و چنانچه در باب صدق مطابقتی گفته شد، شباهت بالایی با مجاز و استعاره دارند. به کلمات سامانه ی دانایی یا سرمشق بیندیشید تا ابهام و طیف گسترده ی معنایی آن ها را بیابید... چه بسا مدلهای دیگری همچون مدل دیالکتیکی هگل و یا مدل کار هوسرل و .... تبیین های دقیقتری به ما دهند که در موارد دیگر، کارآیی بیشتری دارند؛ اما برای بحث ما مدل پارادایمی با وجود کلیتش، به کار میآید.
اما و هزار اما! این سخنان و هر سخن دیگری لاجرم باید در پارادایمی باشند تا اصول عقلانیت-منطق در آن به تمایز و وضوح برقرار شود. تمامی تفاوت بحث های جدی بالا با داستان خیالی که برایم نوشتی، در این بود که ما هماره اصول و روش منطقی روشن و شفافی داشتیم که ذهن توان تحلیل آن را دارا باشد. چنین نیست که هر لحظه اتفاقی بیفتد و سخنی گفته شود که ذهن ما متحیر شود، در اینجا حد منطق و عقلانیت روشن است و باید روشن باشد، اما در یک سخن غیر عقلانی چنین نیست..
همچنین در عین حال، نمیتوان با داشتن تنها یک پارادایم روشن و عقلانیت خاص به فهم و بررسی پارادایم دیگر رفت. در واقع به تناسب موقعیت های گوناگون تاریخی که خواهیم یافت و با تاثیر پارامترهای علمی و غیر علمی، لاجرم باید شِقی از عقلانیت را مراد کنیم تا بتوانیم از نتایج و لوازمش سود ببریم.
اما در انتها بگذار گریزی بزنم به فلسفه و مدعیات این جستار. فلسفه نیز همچون یکی از دستآوردهای درخشان بشر- چه در غرب چه در شرق- هماره شان و جایگاهی شایسته و ممتاز داشته و دارد و چنین نیست که آن را یکسره ناکارآ بدانیم. این صحیح است که اصول بنیادین فلسفه های دگم، دیگر خریداری ندارند و به چیزی گرفته نمیشوند، اما این به معنای بیرون رفتن فلسفه از صحنه نیست.
ما در بالا نشان دادیم که رویای افلاطونی-ارسطویی که بنا داشت مفاهیم مطلق و یگانه را بر خرد بشر حاکم کند، چگونه به نحوی تاریخی شکست خورد و عقلانیت و خرد بسیط و مفاهیم مطلق رنگ باختند، اما فلسفه تباری بس جدی تر از این رویاها داشت. فلسفه وجود-شناسی و غور در وجود بود و هست و از همین رو تا زمانی که وجود داشته باشیم، لاجرم درگیر با آن خواهیم ماند.
مطلق بودن و مشترک معنوی بودن یکسری مفاهیم همچون عقلانیت، منطق، طرد شق ثالث، اصل اینهمانی، وجود و ... دیگر به معنای دیرین مطرح نیست. امروز فلسفه در پی دگرگونه کردن زبان و دستور زبان است تا از شر تاثیر و فریب آن به دور باشد.
استدلال هایی همچون استدلال صدرا برای اثبات مشترک معنوی بودن وجود، را خوب بنگر. اثبات میکنیم که وجود تک معناست و مشترک لفظی نیست؛ چون اگر غیر این باشد، زبان ما بیمعنا میشود. در کاربست روزمره زبان وجود را تنها به شرط گرامری میتوان به کار بست که معنایی داشته باشد، یگانه.
بسیار خب! اما آیا این چیزی از معنای خود وجود روشن میکند؟ اگر برآن شویم تا همین معنای یگانه را باز یابیم، دوباره همین نظم گرامری زبان بر سر ما ظاهر میشود و اجازه هرگونه معنا یابی برای وجود را از ما میگیرد: اگر برای وجود بخواهیم در مقام موضوع، محمولی بنشانیم آنگاه با تسلسلی به بیبنهایت خواهیم رسید....
پس باید از خیر این واژه گذشت و و وجود را با تحلیل موجودات بازشناخت. اما آیا وجود=موجود است؟ اگر پاسخ منفی باشد که به ظاهر چنین است، پس هنوز کار ما گامی به پیش نرفته. گیرم که واجب الوجود را اثبات کنیم یا اتحاد عالم با معلوم را یا علیت در هستی را... اما تکلیف همه ی موجودات هم که روشن شود، تکلیف وجود ذره ای روشن نخواهد شد. وجود مصدر موجود است و بازشناختن اش، ما را به شناخت همه ی موجودات رهنمون میکند.
شناخت لِمی که از موجود به وجود برسد، همچون براهین لِمی اثبات وجود باری، بیارزش و تبعی است و کار فلسفه را پیش نمیبرد. باید از وجود آغازید تا به موجود رسید.
اما برای این کار، دستور زبان و زبان عادی و واژگان متداول، کمکی نخواهند کرد. پس باید زبانی نو و دستور زبانی جدید برساخت که اصول موضوع-محمول را نداشته باشد و بتواند آزادی کار به ما بدهد.
همچنین کار ما، آنچنان هم عجیب نیست؛ مگر جز این است که به اعتبار همین مشترک معنوی بودن وجود در زبان عادی، آن را با معنا میدانیم و "به کار" میبریمش؟ پس باید با نظم نوین زبانی، آن معنای پیشانگاشته در زبان و کنش روزمره مان را از وجود، بازیابیم.
این کار را یک بار، ارسطو انجام داد و نظم و آهنگ روان زبان یونانی را به هم زد، اما امروز با دوهزار سال تجربه ی افزوده و طیف گسترده ای از فلسفه و علم و تاریخ بشری؛ بازیابی آن پروژه هدفی است بس سترگ.
ما نمیخواهیم ورد و جادو و شعر و داستان تخیلی بخوانیم، همچنین نمیخواهیم روان شناسی ذهن بشر بکنیم. ما بنا داریم به سطحی از زبان و بیان و زندگی برویم تا "معنای وجود" را کمی روشن کنیم.
اولین گام، پذیرفتن منطق معناست. منطقی که بنا دارد گام به گام معنای ناگفتنی را بازگوید، پس چنین نیست که بخواهیم کل معنا را همچون یک محمول بر وجود حمل کنیم:
این که بگوییم: "وجود یعنی ..." و یا "وجود چنین است" و ....
پس باید دانست که کار مقصد نهایی نخواهد داشت، ما تنها گام به گام، چیزی را واضح و روشن میسازیم.
دو دیگر اینکه: دور در اینجا، نه مهمل است و نه ناکارآ. چون هیچ معنا و ماهیتی برای وجود نداریم که بر آن حمل کنیم؛ پس وجود را نباید همچون مفاهیم دیگر گرفت که دور منطقی، در آن درجا میزند.
اینجا اگر به وجود موجوات بپردازیم که خود، به وجود میپردازند و آن را به کار میبرند؛ با هر با غور در آنها، چیز بیشتری از وجود خواهیم یافت. از وجود موجود وجود-اندیش آغاز میکنیم و کارهای هر-روزه اش همچون سخن گفتن، پرگویی، فهمیدن، تعبیر کردن و .... را تحلیل میکنیم، اما چون هر اندیشه ی این موجود به وجود میرسد، پس با این مفاهیم یک گام به وجود نزدیک تر میشویم و حال با تصوری روشن تر از وجود موجود وجود-اندیش، گامی دیگر برمیداریم....
باری؛ تمام آنچه گفتم، فلسفه در عصر کنونی است. میبینی که مفاهیم و اصول منطق، که در فلسفه ی قدیمی تزهای وجودشناختی میپروراندند، دیگر کمکی به فلسفه نمیکنند. آنها حتا در درگیری با مسایل نو، سخت سست و ناپایدار و بیمعنا میشوند و دیگر حتا توان یاریرسانی به علوم را به مثابه پادوی علوم ندارند، چه رسد به آنکه رئیس این علوم شوند!
اینجا کسی با عناد و لجبازی و غرض و مرض؛ با داعیه ی دفاع از سلاطین و ظالمان و طبقه ی آریستوکرات؛ نمیخواهد بگوید "حقیقت هر چیز بر پایه ی انسان است" و یا "هر چیزی دارای همه چیزهای دیگر است" و یا "هر سخن هم راست است و هم دروغ" و .... اینجا با بازی جهانگستر خرد بشری رویاروییم که پس از دوهزار و اندی سال تجربه، ما را به نقطهی کنونی رسانده. بشر بر پایه ی همان خرد و اصول منطقی-علمی قدیم دوره ها را پیمود و با چالش های گوناگون رویارو شد و عقلانیت های گوناگون برساخت.
مجبور بود چنین کند تا به امروز برسد و امروز هم با این طیف گسترده مسایل رویارو ست. سخن این نیست که بشر از اصل تناقض یا نفی شق ثالث بینیاز است و یا دوره ی این منطق سر آمده!
سخن این است که آن اصول که مقوم معنای و مفاهیم ذهن بشر بود، حالا باید چگونه به کار برود. بسگانگی عقلانیت و پارادایم ها نمیگوید تناقض رواست؛ بل میگوید که تناقض چه چیز با چه چیز نارواست؟
فلسفه و زبان جدید وجودشناسی که در بالا شرحش را گفتم، بر این نیست که اصول منطق را دور زند یا نقض کند؛ بل سر این دارد که مبانی وجود-شناختی را بازیابد که همان اصول منطقی از دل آن زاده شدند. چنانکه گفتم میخواهد از شناخت وجود به منطق موجودات برسد...
سخن به درازا رفت، شاید حوصله ی شما و آن موجودات دوستداشتنی تخیلی سر رفته باشد، اما شاید لازم بود تا برای ایضاح ادعایم تا به این حد روده درازی کنم.
پس جمعبندی میکنم تا اگر تمایل داشتی با بحث بر سر همین جمعبندی خلاصه کار را پیش ببریم:
ادعاهای من این است:
1)عقلانیت و منطق و شهود جمعی که شما دوست عزیز مدعای آن هستی، بیشک انکار-ناپذیر است، اما بحث بر سر معنای این عقلانیت و این که آیا مطلق و فراتاریخی هستند یا نه؟
2) هر گزاره و مفهومی لاجرم در یک پارادایم و سامانهی دانایی باید قرار گیرد تا معنا و اصول منطق بر آن اعمال شود.
3) تمام تفاوت یک گزاره علمی-فلسفی با گزاره ی ادبی-شاعرانه در این است که گزاره ادبی-شاعرانه بیآنکه در پارادایم-سامانه ی دانایی خاص، قرار گیرد معنا میشود؛ اما گزاره های عقلانی چنین نیستند.
4)پارادایم ها تخته بند پارامترهای معرفتی و غیرمعرفتی هستند و در درون آنها اصول خردورزی شکل میگیرد. پارامتر معرفتی چون پیشرفت دانش های دیگر و غیر معرفتی چون پیشرفت تکنولوژی، امکانات سیاسی-اقتصادی تحقیقات علمی، نیازها و سیاست های کلان بشری برای پرداختن به مسایل خاص و ...
5)پارادایم ها در هر دوره باید از عهده تبیین مسایل خاص خود برآیند، اما لزومی ندارد که مسایل کلان پارادایم های دیگر را تبیین کنند، پس پارادایم ها قیاس ناپذیرند
6)هیچ فضای عقلانی بیرون از یک پاردایم معنا ندارد.
7)همین نظریه تحلیل عقلانیت-علم بشر بر حسب پارادایمها نیز، خود یک پارادایم میباشد.
8)فلسفه همچون فلسفه ی اولی و رئیس علوم، از عهده ی تبیین مفهوم وجود برنیامده و تنها موجودات را بررسیده.
9)با تزلزل مفاهیم مطلق عقلانیت و منطق و صدق، فلسفه ی اولی حتا از تبیین موجودات و علوم موجودشناسی هم برنمیآید( مراجعه شود به ایستگاه هایی که در بالا شرحش رفت)
10) فلسفه باید در سطحی ژرف تر از زبان عادی و با زبانی نو، به تحلیل وجود بپرداد و تمام اصول موجود و منطق و زبان عادی را از آن استخراج کند...
البته مسایل کلان و سنگینی در این جا مطرح شد که دوباره خوانی و دقت در آن، خالی از فایده نیست.
امیدوارم اگر هم نتوانستم شما را قانع کنم، دست کم معنای ادعاهای خود را روشن کرده باشم... اما اگر ابهام یا انتقادی دارید، بیشک پذیرای آن خواهم بود.