آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

امر والا چه نیست!؟

تاکید بر امر والا، به نزد نیچه، نه برای تایید والا بودن چیزی از سوی یک«دیگری» ست و نه مساله ای مربوط به حیطه ی به «بازنمایی». هیچ اهمیتی ندارد که دیگری شما را والا بداند یا نداند؛ بنابراین التماس و تمنای تاییدشدن از سوی «دیگری»، چه شکل به خلقیاتی دموکراتیک «همه» پسند، و چه اجبار کردن «دیگری» به تایید والا بودن من-که این آخری چیزی از فاشیسم کم ندارد- جملگی نسبتی با تاکید نیچه بر امر والا ندارد.
امر والا نه آن است که دیگری را وادار به تاییدش کند، چه به اجبار و زور، چه به فریبکاری یا ظاهرصلاحی؛ امر والا آن است که نزد خود و از سوی خود تایید می شود.
و آن هم نه تاییدی یکراست و ایستا، بل تاییدی مضاعف. چنانکه نیچه در «چنین گفت زرتشت»اش، هیچگاه اصل بنیادین خود را فراموش نمی کند: انسان آن چیزی ست که بر آن چیره باید شد..
تایید امر والا از سوی خود، نه نشانی برای محافظه کاری و عدم تغییر، بل «خدنگ اشتیاقی»ست برای رفتن به فراسو..
تعبیر نیچه از امر والا، نه تقدیس گونه ای مناسبات وارون و اعمال یک سلسله مراتب از بیرون -یک امر اعتباری یا «بایدی»- بل، پرداختن به آن سلسله مراتب ذاتی ست که دست برقضا هماره از سوی ایدئولوژی ها و برداشت های عوامانه معکوس نمایانده و سرکوب شده. مساله سلسله مراتب -مساله ی جان های آزاد به قول نیچه- دور ترین مساله نسبت به ایده ی «بازنمایی» ست؛ چه به دید نیچه، سلسله مراتب اصلی، هماره آن است که از دیدگاه و دیده شدن و خودآگاهی میگریزد
این است رمز تفسیر عبارت غریب او: از قوی باید در مقابل ضعیفان دفاع کرد..

وفاداری

وفاداری به یک موضوع ربطی به مفهوم ایدئولوژی ندارد! ایدئولوژی چنانکه از اسمش برمی آید، در ساحت شناخت و بازشناسی است، مساله اش ایده است و کاری ندارد که جهان چگونه باشد یا نباشد و اصلا باشد یا نباشد!
وفاداری، اما نسبت به ایده نیست، نسبت به رخدادی مشخص در وضع امور است، برایش مهم است که جهان هست و این که می تواند و بلکه می باید بهتر از این باشد، چه اینکه رخدادی رخ "داده" آن هم نه در خیال و ایده که در وضع امور واقع. در وفاداری مهم نیست که دیگری بزرگ چگونه تو را می پاید و چه فکرهایی درباره ات می کند -دیگری بزرگی که به تعبیر روانکاوی روی دیگر من است، منی که خودش هم پنداری بیش نیست- در وفاداری مساله این است: رخدادی که باید بدان وفادار ماند، چگونه من و دیگری را به عنوان سوژه های متفاوت شناخت و کنش، هستی بخشد؛ نه آنکه رخداد مورد وفاداری، «بِرَند»ی شود که با آن برای دیگری شناخته شوم!
امر مورد وفاداری، نه یک ایده ی متعین شناختنی و نام پذیر، بل بی نام ترین رخداد تکینی است که بر همه ی ما نام گذاری خواهد کرد، نامی متفاوت...

سیاست: بدنام یا بی نام، مساله این است!

گفتی: از سیاست متنفرم!
گفتم: چرا؟
گفتی: همه سر نیرنگ است و فریب و دروغ!
گفتم: مگر اینها را فقط سیاستمداران در کار می کنند؟
گفتی: دیگران را نمی دانم! ولی دست کم میدانم تمام شان چنین می کنند! 
گفتم: یعنی تمام شان؟؟ کسی نبوده بیرون از این قاعده؟
گفتی: فرقی نمی کند، وقتی کسی دغل بازی و فریب کاری می کند، برای پیروزی بر او باید تنها از قماش خودش بود اما دغل تر و کثیف تر، قدرت را فقط قدرت مهار میکند...
گفتم: حال چرا ذات قدرت را کثیف و شر می دانی؟
گفتی: چون نام دیگری نمی توانم برایش انتخاب کنم
گفتم: پس سیاست شر است، چون تو نام دیگری برای نامیدن ذات قدرت پیدا نمی کنی؟!
گفتی: نه من و نه کس دیگر نمی تواند نام بهتری پیدا کند!
گفتم: اما اگر سیاست نام ناپذیر باشد چه؟! تصور نمی کنی همین اراده ی مطلق ات برای نام گذاری اش، آن هم به هر قیمت خود یک شر تمام عیار است؟!
گفتی: تمامش کن! حوصله ندارم! من نام گذاری ام را می کنم و تو هم به سیاست بی نام ات بچسب!!

The state....

"The state, I call it, where all are poison-drinkers, the good and the bad: the state, where all lose themselves, the good and the bad: the state, where the slow suicide of all — is called "life."

― Friedrich Nietzsche, Thus Spoke Zarathustra