آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

نوایرانشهری: راه سوم میان بنیادگرایی و سکولاریسم

دکترجان باز یادداشت نوشتی و من رو به صرافت نقادی انداختی! البته دور از شوخی، جای شکرش باقیه که کسی هست که طوری بنویسه که ارزش تامل انتقادی و کلنجار فکری رو داشته باشه، پس دمت گرم!

  ادامه مطلب ...

چرا ایرانیان از داعش و طالب ها متنفرند؟

سلام دکترجان، روزت بخیر

آقا دیدی مشکل دوستان از کجا بود؟ اونها اساسا بحث معرفتی خاصی با تو ندارند، فقط مشکل شون این بود که تو اونها رو کنار طالب ها گذاشتی.

مشکل این طیف رفقا با طالب ها هم عمدتا مشکل مذهبیه، این که اونها اهل تسنن هستند و این رفقا شیعه. وگرنه در کلیات چندان چالش استراتژیک و معرفتی بین اینها نیست.

اما چند نکته راجع به یادداشتت وجود داره که بد نمی دونم بهش اشاره کنم (خدا رو چه دیدی، شاید جای صفار و شهرستانی و یامین پور خواستی با ما ایرانشهری ها دیالوگ کنی :) )

  ادامه مطلب ...

جمهوری اسلامی ایران و دو راهی فراروی آن

سلام میلاد، وقتت بخیر

چند وقتی هست تحویل نمیگیری؟! معلومه سرت شلوغه حسابی. خیر باشه ؛) 

امروز داشتم به جمهوری اسلامی و پسا اسلامیسم و ایرانشهری و باقی قضایا فکر میکردم، به گزاره هایی رسیدم. گفتم برات بفرستم شاید به درد گفتگوهایی در اینده بخورند


1. وضعیت/دولت (یا همان استیت) کنونی ما واجد نامی سه بخشی است: جمهوری اسلامی ایران. این عنوان سه بخشی برآیند تاریخ معاصر ماست برای حل بحران ها و مشکلات مون.


2. اما این وضعیت خودش دچار بحران های جدید و آبستن فاجعه های ناگواری است.


3. در عین حال ما امکان نفی تام و تمام این وضع/استیت رو نداریم، چون نه میتونیم چشم مون رو به تاریخ و دست آوردهامون ببندیم، نه حتا اگر بتونیم چنین کنیم آینده ی درخشان یا موعودی در انتظارمون خواهد بود.


4. بنابراین ناگزیر از بازبینی و اصلاح اساسی (به قول تو: تنظیمات) این استیت از درون خودش هستیم. جمهوری اسلامی ایران، احتمالا جامع ترین تعبیر از رویای مشترک ایرانیانی است که در نهایت یا خودشون رو ایرانی، یا مسلمان و یا مدرن و جمهوری خواه میفهمند. قاعدتا کمتر مفهوم کلانی میتونه حد مشترک میان ما ایرانی ها رو برآورده و بنابراین ما رو یک دولت ملت راستین بکنه.


5. اما ترکیب جمهوری اسلامی ایران یک ترکیب ثلاثی است. بنابراین پیشاپیش تنش های فراوانی بین اجزای آن برقرار است و در نهایت بر این اساس که تنش ها به نفع کدام جز فیصله یابد، تفسیرهای متفاوتی از جمهوری اسلامی ایران مقدور میشود. 


6. اگر ترکیب جمهوری اسلامی ایران یک ترکیب تثلیثی مثل مسیحیت باشد، آن وقت باید پرسید کدام یک از سه جز جمهوریت، اسلامیت و ایرانیت با کدام یک از اقانیم سه گانه ی مسیحیت انطباق می یابد. در جمهوری اسلامی ایران کنونی، تقریبا تردیدی نداریم که اقنوم پدر را جز اسلامیت پر کرده است. این اسلام است که از طرفی به ایران، و از طرف دیگر به دموکراسی نور می تاباند، آنها را متعین میکند و همچنین رابطه میان آن دو را نیز تنظیم(رگلاژ) میکند. به این ترتیب جمهوری اسلامی ایران کنونی مدعی است که حتا مشکل دیرپای ایرانیان با اصل دموکراسی را حل کرده است، آن هم نه با توسل به خود دموکراسی بلکه با پادرمیانی اسلام.


7. اما این ادعای جمهوری اسلامی ایران دیگر چندان قابل قبول نیست. اسلام نه تنها قادر نبود مشکل دموکراسی را برای ایرانیان حل کند، بلکه خودش هم دچار مشکلات فراوانی هم با دموکراسی و هم با ایران شد.


8. در برابر این بحران اما دو راه گریز قابل تصور است. یک راه کمابیش راهی است که پسا اسلامیسم و چپ نوی مسلمان و عدالتخواهان می روند، راه دیگر راهی است که ایرانشهری ها و هم فکران شان.

الف) گروه اول (پسا اسلامیسم) می گویند راه اصلاح جمهوری اسلامی از جا به جا شدن جای اسلام و جمهوریت می گذرد. در واقع آنها قائلند اقنوم پدر را باید اصل جمهوریت پر کند و در نهایت این اصل است که امکان بازتفسیر اسلامیت و ایرانیت را فراهم میکند، به نحوی که با هم سازگار بشوند.

ب) اما ایرانشهری ها برعکس معتقدند گره ی کار با تبدیل شدن ایران به اقنوم پدر، باز میشه. این ایران است که هم حدود اسلام و هم حدود جمهور را تعیین میکنه و اتفاقا به این طریق جمهور را مسلمان تر هم خواهد کرد، همچنانکه در ایران پیشامدرن، به رغم آنکه حاکمیت نه از آن علمای اسلام بلکه از آن شاهان بود، اما جمهور مردم اتفاقا مسلمان تر بودند.


9. به این ترتیب آینده ی جمهوری اسلامی، اگر بخواهد دوامی داشته باشد در گرو انتخاب میان این دو راه است. برای آینده باید این دو گرایش بیشتر با هم گفتگو کنند و از هم بیاموزند، چرا که گرایش اسلامیستی حاکم اولا دیگر کار از کارش گذشته، و در ثانی هیچ وقت گوش شنوایی برای گفتگو و تعمق نداشته. حالا نوبت گفتگوی پسا اسلامیستی ماست، وگرنه فردا دیر خواهد شد...

نسبت بین فلسفه سیاسی و علوم اجتماعی و اندیشه سیاسی چیست؟


... در واقع فلسفه سیاسی هگلی (و هر فلسفه سیاسی به طور کل) نه چپه و نه راست. چپ و راست جناحین سیاسی یا اندیشه های سیاسی هستند و اساسا فانکشن فلسفه سیاسی چه در عصر افلاطون و چه در عصر هگل، ایجاد گونه ای اعتدال عقلانی بین جناحین یا اندیشه های سیاسی به طور کله.

فیلسوف سیاسی چپ، کسیه که اعتقاد داره در اون لحظه خاص تاریخی باید دوز چپ رو بالا برد و فیلسوف سیاسی راست هم کسیه که معتقده باید دوز راست رو بالا برد. در واقع چپ یا راست برای فیلسوفان سیاسی عناصر ذاتی نیستند، بلکه تصمیمات استراتژیکی/سیاسی هستند که فیلسوف برای غایت اصلی تر خودش اتخاذ میکنه. هیچ فلسفه سیاسی بماهو فلسفه سیاسی به نظام های ارزشی چپی یا راستی باورمند نیست بلکه با مهره های نظام های ارزشی یک بازی سیاسی ترتیب میده.

مشکل بزرگ اسلام سیاسی (و یا هر ایدئولوژی مدرن یا کلاسیک دیگه) اینجاست که نه تنها فاقد فلسفه سیاسیه (چون نظام ارزشی خودش رو از منابعی جز عقل فلسفی، مثل وحی یا طبقه اجتماعی، اخذ میکنه) بلکه اساسا و همیشه معارض هرگونه فلسفه سیاسیه.

از دید ایدئولوژی های سیاسی و جامعه شناختی، فلسفه سیاسی و فیلسوفان سیاسی موجوداتی مشکوک (پفیوز) هستند، کسانی که میترسند ذیل یک نظام ارزشی قرار بگیرند یا برای اون نظام تا پای جان مبارزه کنند. (اما خب همیشه فراموش میکنند که سقراط از برای «فلسفه» حاضر شد شوکران بنوشه!) 

در مورد خاص هگل و موضوع دیالکتیک هم ماجرا دقیقا از همین قراره. دیالکتیک به معنای تضاد یا تعارض صرف نیست. تضاد و تعارض و تنش ذاتی هر کنش سیاسی معطوف به قدرت و ضد قدرته. دیالکتیک(هگلی) نوع بسیار خاصی از تضاد و تنشه که در نهایت در هیئت یک دولت فراگیر و آزاد مرتفع میشه.

اینکه اصحاب علوم اجتماعی مثل نقل و نبات تعبیر دیالکتیک رو به کار میبرند و فکر میکنند هر جا تضاد و آنتاگونیسم و پروتاگونیسمی وجود داره، لابد دیالکتیکی هم در کاره، ناشی از بی توجهی دیسیپلین های علوم اجتماعی به مفاهیم و مضامین دقیق فلسفه سیاسیه.

علوم اجتماعی هیچ وقت فلسفه سیاسی رو به رسمیت نشناخته، چه در قالب نقد وبری و چه در قالب نقد مارکسی، فلسفه سیاسی برای اصحاب علوم اجتماعی یک جریان فکری نادرسته که تاریخ انقضاش با تحقق علوم اجتماعی فرا رسیده. بدیهی است که در قاب علوم اجتماعی تمامی مفاهیم فلسفه سیاسی، از جمله دیالکتیک، صرفا دستمایه هایی برای مفهوم پردازی «علمی» (و خیلی از اوقات ایدئولوژیک) میشن. درست به همین دلیل هم هست که کسی مثل شریعتی از دنده ی چپ علوم اجتماعی بلند میشه اسلامیسم امت گرای شیعی خودش رو با آرکتایپ های ابوذر و محمد و فاطمه (و نه سقراط و بوعلی و دیگر فیلسوفان) بنیاد میگذاره. 

چپ خویی (پسا)اسلامیسم

میلاد بزرگترین نقدم به پسا اسلامیسم همینه: پسا اسلامیسم به دلیل چپ خویی، هیچ وقت نمی تونه خطر مهلکه ی خلافت گرایی را تشخیص بده. درست همان مشکلی که اسلامیسم داشت و غافل ماند از نیروهای اقتدارگرای تئوکرات!

هم پسا اسلامیسم تو و هم اسلامیسم شریعتی، نهایتا مشکل استبداد را در حد مساله ی سلطنت می فهمید. اما اساسا شعار ازادی در فلسفه سیاسی مدرن علیه سلطنت نبود، علیه نظم تئوکراتیک کلیسا بود! دشمن اول آزادی و اومانیسم، همانطور که پدران رنسانسی اومانیسم تشخیص میداند، الهیات سیاسی وحیانی بود. امت واحده ی ایمانی که مابازای اسلامیش میشه اندیشه خلافت!

اساسا حمله ی چپ ها و جمهوری خواهان به سلطنت در سایه ی غفلت از خطر مهلک اندیشه ی تئوکراتیک مقدور بود! سلطنت یک سامانه ی سیاسیه و مثل هر سامانه سیاسی انسانی میتونه ازاد و عادلانه یا منحط و استبدادی باشه. اما تئوکراسی و از جمله خلافت یک سامانه سیاسی نیست، یک سامانه ی فراسیاسی یا ایمانیه و برای همین هم دشمن درجه یک اومانیسم بوده و هست!

اعم از اینکه موافق یا مخالف سامانه ای مثل شاهنشاهی باشیم، بایذ اول با تئوکراسی و خلافت گرایی تسویه حساب کنی. اما تو (و همینطور اسلامیسم شریعتی) تمام فساد و گناه تئوکراسی را به پای سلطنت مینویسی! چرا؟ چون پلاتفورم اندیشه را از چپ میگیری و نه فلسفه سیاسی در معنای دقیق کلمه!

پرچمدار اندیشه ی آزادی و اومانیسم فلسفه سیاسی است. بیشتر از مارکس، این هابز و ماکیاوللی هستند که دغدغه ازادی و شکوفایی انسان رو داشتند. اما یک ذهنیت چپ زیر بار این مساله نمیره. چرا؟ چون فکر میکنه ماکیاوللی و هابز سلطنت طلب و استیت گرا بودن، پس اساسا نمی تونند پرچمدار آزادی و انسان باشند!

و حالا چه اسلامیسم شریعتی و چه پسا اسلامیسم تو دوباره داره روی همین پلاتفورم فکری سوار میشه و حتا لحطه ای که باید جدی ترین آسیب شناسی و مداخله انضمامی در وضع موجود رو رقم بزنه، آدرس غلط میده و نیروی موهوم سلطنت طلب یا استیت گرا رو سیبل خودش میکنه!

این وسط که شما دارید با نیروهای موهوم سلطنت میجنگید، نیروهای تئوکراتیک با خیال راحت به کار خوذشون مشغولند، و حتا میان کنار شما و در ژست شما سهیم میشن و به سهم خودشون، چهارتا فحش عدالتخواه انقلابی هم حواله سلطنت میکنند و به راحتی روح اومانیستی و آزادی گرای حرکت شما رو هم تحریف میکنند

آیا انتخابات مساله ی اساسی سیاست است؟

میلاد من فکر میکنم پستت راجع به حمید (انتخابات) قابل نقد باشه.

از یک زاویه خاص و بر روی کاغذ حق با تویه. چیزی که ج. الف داره برگزار میکنه، روز به روز کمتر شبیه به مفهوم حقیقی انتخابه. اما نکته ای که بهش توجه نداری اینه که انتخابات صرفا انتخاب در صیغه ی جمع نیست. در انتخابات بنا نداریم چیزی رو (اعم از شخص یا حزب) رو «انتخاب» کنیم، اساسا هدف کلان سیاست چیزی نیست که انتخابی باشه. هر سیاستی معطوف به گرداندن امور بر اساس قدرت و اراده انسانیه. و هر اراده ای هم فی نفسه میحواهد به خیر یا منافع خودش برسه. پس اصلا کانسپت انتخاب نمیتونه سیاسی باشه، چون ما بین چیزهایی دست به انتخاب میزنیم که فی نفسه ارجح نباشند و نیاز به برگزیدن یکی و پس زدن بقیه باشه. ولی چیزی مثل خیر یا مصالح عمومی اساسا انتخاب بردار نیست.

نتیجه اینکه پدیده ی انتخابات به معنای انتحاب میان افراد و احزاب و برنامه ها، تنها در حالتی میتونه رخ بده که اصول اساسی سیاست، یعنی خیر عمومی، پیشاپیش محقق شده باشه و حالا بر سر جزئیات بلامرجح اون به ارای عمومی رجوع میکنیم.

جمهوری اسلامی الان در وضعی نیست که اصلا بتونه انتحاباتی برگزار کنه. الان نفس خیر عمومی و کامن ولث در خطره. بدیهیه که نظام باید غریضه ی بقای خودش رو جدی بگیره. تقریبا همه میدونیم اگر اتفاق عجیبی رخ نده، رئیس کابینه ی بعدی، یک نظامی انقلابی و هماهنگ با نظام خواهد بود. حالا مردم و من و تو خوشمون بیاد یا نه به نظرم چندان مهم نیست. در دراز مدت حضور نظامی ها باعث میشه که گاورمنت رو به رگلاژ یا تنظیماتی که تو میگی بیاره. حالا جامعه مدنی و طبقه متوسطش هم به کما بره چندان مهم نیست. کمتر از یک دهه، نسل جدید و نظم نوینی از دل همین تکنوکراسی نظامی بیرون میاد و رفته رفته طبقه متوسط و جامعه مدنی منظم تر و عاقل تری سر بر خواهد آورد...

آیا اسلام در ایران راه توسعه است یا مانع آن؟

... 


میلاد: آخه این شکلی اصلا چیزی به اسم اسلام سیاسی نداریم. 

اسلام ذاتا سیاسی ه.  پس میتونیم بگیم اسلام های سیاسی مختلفی وجود داره و من از اسلامیسم ش دفاع میکنم.


من: کاملا موافقم که اسلام (و اساسا هر دینی) سیاسیه.

اما سوال اصلی اینجاست که تا تو واریاسیون های مختلف تا چه حد میشه دموکراتیک یا توسعه محورش کرد؟

من معتقدم اسلام برای کانتکست ایرانی نمی تونه توسعه محور شه. و تا حدودی هم تجربه این رو نشون داده


میلاد: و من معتقدم بدون اسلام در کانتکس ایرانی توسعه غیر ممکنه 

ادامه مطلب ...

در نقد مدل حکمرانی مبتنی بر آزادی، برابری و عرفان

سلام میلاد، لکچرت درباره مدل حکمرانی در شریعتی رو شنیدم. چون به آرمان شریعتی و هدف پسااسلامیسم تو باورمندم، احساس دین کردم تا نقدهامو فهرست وار و بی تعارف برات بنویسم، شاید روزی فرصت شد بیشتر دربارش گپ بزنیم:



1. عرفان و آزادی و عدالت سه رکنی نیستند که در عمل با یکدیگر جمع شدنی باشند. هرچند کاش با هم جمع می شدند، اما نمی توان یک اندیشه سیاسی را با یک «کاش» تاسیس کرد.


2. هر کدام از سه گانه ی عرفان، آزادی و عدالت یک انسان شناسی و هستی شناسی و خداشناسی متمایز دارند که در مواردی اساسا با هم ناسازگارند، بنابراین این سه را حتا در ساحت نظر و روی کاغذ هم نمیتوان گرد هم آورد. هرچند «کاش» می شد که چنین باشد!


3. ماهیت مذهب به عرفان فروکاستنی نیست. از قضا بزرگترین دشمنان عرفا، مذهبیونی بوده اند که عرفان را انحراف از صراط مستقیم وحی تلقی می کردند. فراموش نکنیم، در انسان شناسی مذاهب وحیانی، تنها نبی است که اتصال مستقیم با عالم ملکوت دارد و این دقیقا ضد نقطه عزیمت هرگونه انسان شناسی عرفانی است، ولو تمام عرفا مهر انبیا را در دل داشته باشند.


4. راه حل پسا اسلامیسم برای رفع تناقض نظریه امت و امامت خودش متناقض است! اولا حاکمی که بتواند اعتراض به حکومت کند، تناقض و سخن مهملی بیش نیست. در ثانی اگر امت در جایگاهی باشد که بتواند درباره امام قضاوت و داوری کند، دیگر آن امام هر چه باشد یک حاکم نیست که اصلا بتوان از آن نظریه حکمرانی استخراج کرد.


5. تمایز سیاست با پولیتیک سخنی بی بنیان و نامربوط است. متاسفانه شریعتی انقدرها خبر از فلسفه سیاسی در معنای دقیق نداشت بداند ریشه لفظ پولیتیک، پولیتئیای یونانی است که به معنای خلق و مزاج حاکم بر یک مدینه است. پولیتیک چه در معنای قدیم، چه در دلالت جدیدش اساسا جدای از مساله ی تربیت و خلق و حتا اخلاق نبوده.


6. چیزی که شریعتی درباره مذهب ابراز کرده، بیان و برداشت ناقصی است از تبیینی که ابن خلدون از ماهیت مذهب در کتاب مقدمه مطرح کرده، یعنی مذهب به مثابه آنچه دل های افراد قبیله را نرم میکند، انها را با اخلاق و گوش شان را شنوای ندای وجدان می کند و در نهایت عصبیت قبیله ای آنها را به سطح عمران و تمدن (یا شاید بشود گفت ابرقیبله ای جهانی) ارتقا می دهد. شریعتی هم برداشتی خودآگاه یا ناخوداگاه از همین مضامین میکند، اما مشکل اینجاست: اینها هیچ کدام یک نظریه حکمرانی (فلسفه سیاسی) نیست و از آن نظریه حکمرانی نیز استنباط نمی توان کرد. اینها توضیحی دوفاکتو و تاریخی از تکوین یک تمدن است. اما نظریه سیاسی الگویی دو ژور یا تجویزی است. از اینکه دین روزگاری فلان نقش را ایفا کرده، نمی توان استدلال کرد که فردا یا بعد از این هم باید فلان نقش را بازی کند.



7. مشکل بزرگ دیگر نظریه تو و نظریه شریعتی این است که فکر میکنید دولت جدید تهی از وجوه الهیاتی است و برای الهیاتی شدن باید از وحی و تاریخ دین صراحتا چیزی در آن چپاند. دولت جدید الهیات سیاسی خودش را دارد و نمی توان مثل اجیل شب عید پسته و فندوقش را جدا کرد و بقیه را نخواست! این چه صیغه ای است که می گویید الهیات از عرفان بگیریم و آزادی از دولت جدید!



در نهایت در مقام جمع بندی باید بگم نظریه تو و شریعتی سه مشکل بزرگ داره. اول اینکه اصلا نظریه شما اصلا نظریه حکمرانی نیست. دوم آنکه آرزواندیشانه است و از حقایق آغاز نمی کند، و سوم آنکه با موادی که کار می کند اصلا آشنایی ندارد و خامدستانه از سویی عرفان و مذهب را یکی میگیرد و یا به اشتباه سیاست را  از پولیتیک جدا میکند.

نفت به مثابه واسطه العقد شرع و قانون و طارد عرف

... پیشتر گفته بودم تفکیک شرع و عرف و قانون متاخر و مربوط به اسلامیسم هست، فکر میکنم این روایتی که از نسبت دیانت و سیاست در ایران پیش از اسلامیسم دادم به خوبی بتونه این داستان رو توضیح بده.

اگر بپذیریم مسلمانی رسم اخلاقی برای مردم بوده، اونوقت در واقع تصدیق کردیم که بین عرف و شرع فاصله ای در کار نبوده، و اگر بپذیریم حکام هم برای تحفظ می کوشیدند در عرصه عمومی متخلق به اخلاق شرعی باشند، اونوقت فاصله بین قانون حکومتی و شرع هم حذف میشد.

حالا ممکن بود وجدان اخلاقی مردم و حاکمان احکامی بدهد که چندان تطابق تامی با فتاوای فقها و شریعت نداشته باشد (مثل نسبت مردم با عرفان و شعر و موسیقی و می و مستی و... که در فرهنگ ادبی ما هم بازتاب داشت) اما باز کسی مردم یا حاکمان را به این سبب نامسلمان نمی خواند، مگر به قول حافظ «فقیهان خشک دماغ» و زاهدانی که  «از عشق نشنیدست بوی». در واقع احکام آنچنانی شرعی یک رسم و روال بسیار خاص و محدود بود، برای خواصی که خودشان راه تدین محض و تشرع رهبانی را بر می گزیدند. جمهور مردم، نخبگان فرهنگی و فرهیختگان، و در نهایت حاکمان و وزرا و صدر اعظم ها تقریبا هیچ کدام با آن روایت رادیکال کار خاصی نداشتند، بلکه به آن چندان هم خوشبین نبودند. اسلام و دین، منبع اخلاقیات متعارف و عمومی بود، و همانقدر که در فردوسی و سعدی و حافظ و خیام و مولوی اسلام شرعی و ارتدوکس مستحیل شده، برای مردم دیگر هم چنین بود.

اما وقتی اسلامیسم میخواهد از اسلام سوژگی رادیکال و سیاسی دربیاورد که به چیزی کمتر از تصاحب دولت هم راضی نیست و مذهب را کمتر از یک حزب تمام عیار نمی خواهد و طرح وحی را بدیل تمدنی نسبت به جهان بینی های غیروحیانی می فهمد، خب حالا اتفاقا اسلام باید نقاط تمایز و فصول ممیزش را موکد کند. اسلام کامن سنس و اخلاق، اسلام امر نمادین باید به اسلام سیاست رادیکال بدل شود. پایگاه اسلامیسم برخلاف اسلام نباید از دل عرف (کامن سنس) تامین شود، بلکه باید از یک نظم سیاسی بیرون بیاید. حجاب دیگر مساله ای اخلاقی نیست، نامسلمان دیگر وصف فرد بی اخلاق نیست، حجاب بیرق هویت و آزادگی زن و جامعه مسلمان می شود و نامسلمان هم وصف دشمن سیاسی، در معنای اشمیتی کلمه.

با این حساب دیگر مسلمانان نمی توانند مدافع عرف باشند، چرا که در این صورت امتیاز خود را از دست می دهند، اما در کشوری که تاریخ عرفش با تاریخ دین گره خورده، همین بی مسئولیتی دین نسبت به عرف (و در بسیاری از موارد، دشمنی و ستیزه آن با عرف) اخلاق را یتیم می گذارد و بحران اخلاقی اجتماعی ایجاد میکند. سیاست به دین این جرات را داد تا قواعدی که برای خواصش طرح کرده بود، حالا مبدل به حکم عمومی کند، و دینی که این قدرت وسیع و بی سابقه را برای نخستین بار تجربه کرده (به قول خمینی انقلاب اسلامی نخستین خبر خوش بعد از بعثت نبی است) بعید است دیگر به وضعی بازگردد که در آن نقش مشروعیت بخش به عرف را بازی می کرد. حالا نهاد سیاست چنان استقلال و قدرت و خودبسندگی پیدا کرده که هوش از سر هر کسی می برد، معلوم است که این منبع قدرت در عصر جدید، نه فقط دیکتاتورهای سکولار، بلکه متشرعین و مومنین را وسوسه کند.

این را اضافه کن به این مساله که استیت ایران در این 50 سال یکسره با بهره مندی از نعمت نفت، اصلا نیازی نداشته خود را درگیر مسائل حقیقی یک استیت (مساله کامن ولث و تولید و افزایش آن) بکند، برای همین وارث قدرت تماشایی استیت جدید بود، بی آنکه زحماتش را به جان خریده باشد. با چنین شرایطی دیگر محال اندر محال است که تو در قدرت باشی و رویاهای ایدئولوژیک نبافی. به زبان ساده، تا زمانی که چیزی به اسم نفت در کار باشد، قانون مستقل از عرف می ایستد و تا زمانی که قانون چنین قدرتی داشته باشد که بی میانجی عرف برای مردم تعیین تکلیف کند، بیشتر از هر زمان دیگری شرع تمایل به تصاحب آن پیدا میکند. مشکل بزرگ ما، چندان که در یادداشت بالا نوشتم، اساسا حذف عقل عرفی از مناسبات مدنی و انسانی ماست و اگر این عرف بتواند بماهو عرف نقش خود را بازی کند، حتا اگر قانون ما شرعی هم شود، باز چون باید از جانب عرف و کامن سنس قید بخورد، بسیار بعید می نماید که با وضعیت کنونی مواجه شویم. لازم نیست پسوند اسلامی را از ایران بگیریم، نفت را از ایران بگیریم، هم ایران و هم اسلام یاد میگیرند که چگونه با هم نسبت برقرار کنند. البته اگر حاکمان انقدری بهره مند از فراست باشند که جایی برای ایران پسانفت/پسا ایدئولوژی باز کنند..

ایدئولوژی یا حکمت عملی؟ مساله این است!

(توییت میلاد دخانچی)

‏دال مرکزی ملی ما باید "ایران" باشد، نه "ایران اسلامی" چرا که در زبان دال مرکزی، دال تهی است، دالی که در عین بودنش،  نباید باشد. اصرار روی پسوند "اسلامی" هم اسلام را حذف و تهی میکند و هم ان را مجبور میکند که چیزهایی را (مثلا بانک ربوی) حول محور خود بیاورد که با آن چالش دارد.


(نقد من) 

با محتوای توییت و رویکرد خودت که قاعدتا زاویه و مخالفتی ندارم، ولی مخالفت کاربران توییتری حاکی از نکته جالبیه به نظرم.

 

ادامه مطلب ...