کمترین سود سر و کله زدن با فلسفه و فیلسوفان، فهمیدن این نکته است که در مواجهه با نداشته ها و غم ها و ملال های هر روزه، لزومی ندارد که حتمن «کاری کنیم» و یا این که تسلیم انفعال محض شویم!
فلسفه اگر ماده ای داشته باشد، جز همین فوران بی امان نیروهای مطلقا بی غایت و بی هدف نیست! فیلسوف کسی است که بتواند به این هیولای بی فرم و سیال، فرم هایی مفهومی و قابل فهم بخشد؛ کاری نه از برای سرکوب عمل و تحمیل آرامشی افیونی، بل برای فراخوانی عملی مطلقا متفاوت و ناشناخته که جز از راه مفاهیم فلسفی نمی توان به هیچ شکل آن را تقریب زد و یا مثلا تخیل کرد
فیلسوف باید بتواند از همین نیروی آشوبناک و نا آرام مفاهیم خود را بسازد، نیرویی شبیه گونه ای فریاد یا بی حوصله گی مطلق که تمام نقاط تکین اندیشه و پرسش های پیشین را از نو شدت گذاری می کند و حدود تازه ای از مرز امر مفهومی می آفریند
فلسفه مطلق اندیشیدن نیست، فلسفه اندیشیدن همچون آفریدن است و این آفریدن حاصل نقاط استثنایی و تکین است، نه نقاط با قاعده و معمول اندیشه و اندیشیدن...
فلسفه با امر بی نام سر و کار دارد، اما هیچ گاه نیز نباید بر او نام گذاری کند! چه که به محض نام گذاری امر بی نام، او واجد نام شده و دیگر چیزی نمی ماند تا فلسفه حول آن بپرسد و بیندیشد
فلسفه به سان دخترک خجالتی و زیبا، ظفره می رود از این که کار را تمام کنی، و همین رابطه ی شیزوفرنیک فلسفه و فیلسوف را رقم می زند:
فیلسوف فرهیخته ای گوشه نشین نیست که فلسفه اش بیانگر داشته های فرهنگی و شخصیت فرهیخته اش باشد؛ فیلسوف ماجراجویی است که هماره به می کوشد به آستانه ی امر ناممکن سفر کند: به اندیشیدن به امر بی نام، بی نام گذاری اش... فیلسوف به فرهیختگی تمام فرهیختگان لبخندی نجیبانه و از سر بی تفاوتی خواهد زد....
فلسفه هماره بعیدترین اتفاق نسبت به یک کنش ذهنی-سوبژکتیو است. دیدگاه عامیانه ای که فلسفه را به جهان بینی فیلسوفان و طرز فکر آنها فرو می کاهد، برخلاف منش به ظاهر دموکراتیک و کثرت گرایش، حتا امکان فهم همین طرز فکرهای گوناگون را نیز از ما سلب می کند. چرا که در قبال این رویکرد، هیچ گاه نمی توان این مساله را طرح کرد: چرا این فیلسوف این گونه فکر می کند و نه به شیوه ای دیگر؟
اگر فلسفه تنها ثبت خلسه های سوبژکتیو فرد باشد، پاسخ پرسش بالا تنها این خواهد بود: به دلایل شخصی و اجتماعی و تاریخی و ... که به خودی خود به فلسفه نامربوط اند! فلسفه تنها چیزی چون نمایشگاه ایده هاست که فقط عرصه ی تفنن و تفریح توریست ها می شود و محبوس در فرآیندهای آرشیوسازی.
بی شک هر فیلسوف شیوه ی تفکر و جهان بینی ای دارد و فراتر از این، می توان گفت که همین جهان بینی تا حدود زیادی با فلسفه اش آمیخته؛ اما فلسفه دقیقا در جایی آغاز می شود که جهان بینی ها و اظهار نظرهای فیلسوف به چیزی فراتر از جهان بینی، به یک «مفهوم» بدل می شود. نمودگار آشکار این موضوع، در نخستین متون فلسفی غرب -دیالوگ های افلاطون- آشکار است. بی شک هماره پیش از فرآیند فرسایشی دیالکتیک، هر کدام از سوژه های دیالوگ دارای اعتقادات و جهان بینی-دوکسا- هایی خاص هستند. اما دیالوگ و دیالکتیک در نقطه ای آغاز می شود که کسی طلب دلیل برای «اثبات حقیقت» این جهان بینی ها و عقیده ها میکند. فلسفه هماره از آغازش کوشیده که به یاری اندیشیدن به مفهوم، سوژه را به زحمت اندازد، عقایدش را دستکاری کند و در نهایت هر عقیده را به منتها الیه غیر سوبژکتیو خود ببرد، به سوی یک ایده، یک مفهوم...
ایده یا مفهوم، اگرچه هماره از سوی سوژه کشف شدنی و دست یافتنی فرض می شده، اما هیچ خواستگاهی در خود سوژه نداشته و ندارد. از همین جاست که دلالت لوگوس یونانی را نیز می توان دریافت، واژه ای که هم دلالت بر عقل دارد و هم دلالت بر آشکارگی و ظهور
ایده ها یا مفاهیم در رابطه ای دو سویه، خود را بر سوژه آشکار می کنند و سوژه نیز هماره به سوی ظهور آنها، روی-می دهد (هم به معنای رو کردن و هم به معنای رخ دادن)
این هم بستگی دوسویه ی مفهوم-سوژه است، نه تنها از سوژه برنیامده و بل خود برسازنده ی سوژه و عقاید و جهان بینی و امیالش می شود.
این است که هماره فیلسوف باید چنان با فلسفه و مفاهیم خود برخورد کند که گویی نه فاعل و سازنده ی آنها، که کاشف و آشکارگر آنهاست: سوژه ی فلسفه نه سوژه اندیشنده، که سوژه شدن سوژه ی اندیشنده به دست مفاهیم است
بزرگترین نیروی محرکه ی فلسفه، همان بزرگترین نیروی یاس آور آن است:
هماره جایی برای فکر کردن دوباره به پرسش های کهنه است، چه که هیچ فیلسوفی پاسخ نهایی برای آنها ارائه نداده...
از سویی فرصت دارید تا درباره ی بنیادی ترین پرسش های هستی بیندیشید و زمینی مطلقا بکر در اختیار دارید، و از دیگر سو، همین بکر بودن این زمین شما را از توانایی بدست آوردنش، نا امید میکند، چه اگر دست یافتنی بود، به فراز بیست قرن تامل تا کنون به قلمروی فتح شده ی دیگران بدل شده بود
باری؛ آنچه تامل فلسفی را از دیگر گونه های تامل مانند علمی، هنری و ... متمایز می کند، همین است:
تاملی نه برای پاسخ قطعی و نهایی، و نه برای قلمرو-گزاری و تعیین مرزهای دانش و آگاهی؛ بل تاملی برای خود تامل، برای آفرینش مفاهیم در سرزمین مطلقا بکر و درون ماندگار هستی. فیلسوف نه از برای مقصودی فلسفه می ورزد و نه فلسفه ورزی و آفرینش مفاهیم اش به اهداف از پیش تعیین شده ای منجر می شود. او فلسفه می ورزد و مفهوم می سازد، تا بر شنزارهای روان دشت مسطح هستی نقشی(مفهومی) را طرح زند و سپس آن را به هجوم طوفان های شن نو و پاک شدن و فراموش شدن بسپارد....