آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

تاملاتی پارمنیدس پسندانه(!)


1) اگر هستی هست و نیستی نیست؛ پس آنچه خود را همچون نیستی می نماید را باید از نو وارسی کرد...
2) و اگر هستی همه جا را چنان پر کرده باشد که جایی برای نیستی نمانده باشد، خودِ «جا» چه میتواند بود مگر فریب قوای ادراکی؟ (عجالتا لایب نیتس-کانت پسندانه هم هست این بند!)
3) و اگر جای گریزی از هستی نیست، پس «رویای نیستی» خود فرم استعلایی هر نوع رهایی نیست؟ آیا رویای نیستی، همان نام پدر امید به رهایی نیست؟ (شبح آدرنو و لکان را حس نمی کنید این دور و ور؟!)
4) و اگر امید به رهایی از این سنخ باشد، این امید عین جهل نخواهد بود؟ (این بند را میتوان اسپنوزا پسندانه هم دانست!)
5) و باز اگر چنین باشد، آیا ما را نیازی به تعریف و بازسازی دوباره ی مفاهیم امید و رهایی، اما مبتنی بر هستی و نه نیستی، نیست؟
6) و اگر چنین نیازی ما را احاطه کرده باشد، این به معنای نیاز دوباره ی ما از تعریف مجدد هستی و بازاندیشی آن تواند بود؟ (ناگفته پیداست که این بند هایدگرپسندانه نیز هست)
7) و اگر بازاندیشی ما از هستی ما را به درکی مطلقا متفاوت از هستی هستنده ها راهبر شود، آیا ما را دیگر نیازی به «امید» و «رهایی» خواهد بود؟
8 ) و پرسیدنی این که اگر چنین بوده باشد، آیا رهایی نهایی، «رهایی از خود رهایی» و امید اصلی، «امید به یاس» نیست؟ (راستی حق دارم یاد آگامبن بیوفتم!؟)

چرا فلسفه نه الهیات است، نه روانکاوی ست و نه علم؟

اول) اگر شی را از نسبت هایی که با دیگر اشیا دارد منتَزَع کنیم و به عنوان یک شی محض (the thing) به آن بنگریم، دچار یک معضله ی بزرگ میشویم: شی هماره با هر چیز دیگری دارای نسبت می شود. توگویی به عدد هر شی، یک جهان نامتناهی از نسبت ها خلق می شود؛ برای مثال میتوانید نسبت های مکانی را تصور کنید. برای چیزی مثل این قلم یا آن صندلی، میتوان بی نهایت فاصله تعریف کرد، فاصله ی آن با من، فاصله اش با صندلی دیگر و ... 

دوم) مساله ی بعدی در قبال ما و اشیا وقتی ظاهر میشود که با حساب نامتناهی ها مواجه میشوم، چیزی شبیه همان معضله ی ریاضیات مدرن. در اینجا هر شی، واجد بی نهایت نسبت میشود و از طرف دیگر هم اطراف ما از بی نهایت شی پرشده. از سویی با گویی با بی نهایت هایی رویاروییم که از هم کمتر یا بیشتر هستند و از سوی دیگر، این بی نهایت ها با هم برابرند!
یک شی، نسبت با همه ی اشیای دیگر در همه ی مکان ها و همه ی زمان ها را داراست، اما خود شی بخشی از بی نهایت شی موجود در هستی است. گویی نسبت های یک شی خاص، هر چند بی شمار است، اما باید کمتر از نسبت های همه ی اشیا بهم باشد؛ اما از سوی دیگر این نسبت ها باید دقیقا متناظر با هم باشند. این همان درس عجیبی است که ریاضیات مدرن و نظریه مجموعه ها به ما میدهد: جز کمتر از کل نیست

سوم) وضع بغرنج زمانی است که یک سوی این نسبت های دوسویه آدمی باشد و سوی دیگرش هر چیز دیگری. آیا آدمی با هر چیزی پیشاپیش نسبت دارد؟! مسلم است که آدمی نمیتواند هر چیزی را پیشاپیش بداند یا مدعی شود که هر چیزی «در دست»اش است، اما میتواند بگوید توانایی نسبت برقرار کردن با چیزهای مختلف را دارا خواهد بود. در اینجا یک معضله ی تازه باز سر باز می کند: این نسبت های نهفته که هنوز در هستی آدمی بالفعل نشده، در کجا جاگیر می شود؟

چهارم) در نسبت با این معضله است که سر و کله ی سه غول پیدا میشود: الهیات، روانکاوی و علم.
الهیات مدعی حضور پیشینی این نسبت ها در نزد واجب الوجودی ست که تمامی نسبت های هستنده ها را به علم حضوری -بنا به ترمینولوژی فلسفه صدرا- درک میکند.
روانکاوی این نسبت های نهفته را در مخزن عجیبی به نام ناخودآگاه میریزد که روی پیوسته ی خودآگاهی است و به قول لکانی ها همچون نوار موبیوس هندسی، در امتداد خودآگاهی ست و نه متضاد با آن.
و نهایتا علم را به عنوان رویه ی آخر داریم. علم نسبت های نهفته ی آدمی را در بند «متدولوژی» و به قول یونانیان، «تخنه» می بیند. علم، این نسبت ها را همچون حاصل فرآیندی متدولوژیک میداند که طی پروسه ای آرام آرام بدست می آیند و حقایق را روشن میکنند.
هر کدام از این سه، دارای یک جور حساب بی نهایت مخصوص خود و در نتیجه، یک افق گشوده ی پژوهشی نامتناهی هستند. و باز، هر کدام به شیوه ای متفاوت از دیگری، طی یک فرآیند نسبت هایی از هستی آدمی را گشوده داشتند و با کمک سنجه ی خود، که در الهیات واجب الوجود، در روانکاوی ناخودآگاه و در علم متدولوژی است، این نسبت ها را به ما شناساندند.

پنجم) فلسفه اما رویه ای از بنیاد متمایز از این حیطه ها در پیش گرفته: نگریستن به هستی و نه هستنده. می شود تمام مساله را از دریچه ی سه افق پیش گفته پیش برد، در آنها اکتشافاتی داشت و پیشرفت هایی و حتا کارکردها و فایده هایی هم از آنها بیرون کشید.
فلسفه نه مدعی غلط بودن این افق هاست و نه مدعی ناکارآ بودن آنها و نه مدعی کارایی بیشتر داشتن از آنها.
پرسش فلسفه در جایی آغاز میشود که هیچ هستنده ای، از آن رو که یک هستنده است؛ مبنا و افق استعلایی فهم تمام هستی قرار نگیرد. هستی آنچنان که فیلسوف با آن برخورد میکند، بیشتر شبیه عدم است تا هستنده.
اما تمام این حرف های نسبتا تکراری به چه معنا تواند بود؟
پاسخ روشن است: فلسفه آن حیطه ای است که شی در آن، جدا از نسبت اش با دیگر اشیا در نظر گرفته نمی شود. برای فیلسوف، خطرناک ترین کنش، انتزاع کردن شی از نسبت هایش با دیگر اشیاست
در این وضع، فلسفه مطلقا هیچ اثر یاری رسانی به پروبلماتیک دو بند پیشین نخواهد داشت. فلسفه نه روشنگر ناخودآگاهی ست که نسبت های نهفته ی آدمی را با هستی برقرار کرده، نه فرآیند درک و علم حضوری ست و نه پروسه ی متدولوژیک علمی. برای فلسفه، آدمی و نسبت هایش، نه جدا از باقی امور «است» و نه جداگانه «قابل بررسی» ست. و از این جهت، منحل کننده ی این معضله هاست و نه حل کننده شان.
و باز از همین نظر است که هیچ گاه نباید بین فلسفه و روانکاوی یا علم یا الهیات خلط کرد. بدون شک می شود تاملاتی پیرامون هر کدام از این سه افق عرضه داشت و مثلا مدعی فلسفه ی علم یا فلسفه ی روانکاوی شد؛ اما باید دانست که اینها هیچ ارتباطی با فلسفه ندارند و در بهترین حالت و دقیق ترین معنا، متافیزیک علم و متافیزیک روانکاوی یا متافیزیک الهیات -انتوتئولوژی- هستند.

ششم) بنابراین باید دانست که تعبیر فلسفه ی مضاف، فی نفسه هیچ معنایی ندارد و در بهترین حالت، ما متافیزیک مضاف خواهیم داشت. نام تاملات متافیزیکی، یعنی تاملاتی که تمامیت امور را در قالب نسبت با یک هستنده ی خاص مد نظر می آورند، هر چه باشد؛ فلسفه نیست.

خرده تاملاتی آشفته پیرامون فلسفه، زبان و هستی

1) فیلسوف زبان را به لکنت می اندازد، آن را مجبور می کند که صرفا «درباره» ی امور مختلف سخن نگوید، بلکه «با» آنها نیز سخن بگوید، به هر دو معنای این حرف، هم به معنای «مخاطبت و مکالمه» با آنها و هم به معنای «همراه» با هستی آنها.
کلمات برای فیلسوف نشانه ی صرف چیزها نیست، فیلسوف زبان را در غیاب موجودات به کار نمی گیرد و برای آنها افسانه بافی و خیال پردازی نمی کند.
کلمه برای فیلسوف، عین حضور و هستی شی است؛ اون هر کلمه را چنان به کار می برد که گویی با همان شی و مدلول در حال کار است. کلمه برای او، تجربه ی لمس هستی است، امری پسینی و زمان مند.
2) وی، با هستی کلمات نسبت برقرار می کند و از این رو، هیچ کلمه ای را به جای دیگری به کار نمی برد، چه کلمه همان هستی هستنده است و هستی هستنده، امری متفرد و تکین است.
3) زبان برای فیلسوف، متقعلق به انسان یا صرفا جعل او نیست. زبان متعلق به هستی است و انسان به واسطه ی نسبت و پیوندش با هستی و هستی امور، دارای زبان می شود.
در این معنا، انسان نه حیوان ناطق(=زبان مند)، بل حیوانی است که دارای زبان می شود. چه این که نسبت «داشتن» متفاوت از نسبت «اسناد» است. اسناد (الف، ب است) به معنی تعلق آغازین و بی واسطه ی محمول به موضوع است، اما نسبت داشتن (الف ب را دارد) نشان از آن دارد که:
الف) الف و ب تعلق بنیادین و ذاتی به هم ندارند
ب) «ب»(داشته شده) به «الف»(دارنده) اهدا شده
ج) الف (دارنده) می تواند ب(داشته شده) را به شیوه ای خلاف ذات و آن و بیرون از طبیعت ذاتی اش به کار برد
4) فیلسوف، زبان را چون گشودگی هستی به انسان و انسان به هستی، چنان به کار می اندازد که چیزی فراتر از انتقال معنا و چیستی چیزها، بل حکایت چگونه بودن امور و حالت هستی آنها کند.
5) کنش زبانی فیلسوف، با هر نوع گزارش و گزارش دادن، درگیر می شود. مشکوک ترین لحظه برای فیلسوف، جایی ست که او گزارشی از امور و موجودات می شنود. او گوش هایش را تیز میکند و هر کلمه و بل مکث و درنگ و تاکید و سکوت را جداگانه به اندیشه می گیرد و شاکله ی گزارش را با پرسش هایی پی در پی بهم می ریزد. چنانکه سقراط در گفت و گوهایش می کرد و یا هگل در حرکت اندیشه اش در فلسفه.
6) همچنین فیلسوف به هنگام گزارش دادن سخت معذب می شود، واژگان را به سختی به کار می گیرد و آنها را در کاربست ها و معناهایی عجیب و پیچیده به کار می برد.لکنت زبانی فیلسوف از همین قرار است. او با زبان همچون ندای خاموش هستی درگیر می ماند، آن چنان که آدمی با جهان پیرامونش
7) فیلسوف حیوان مفهوم ساز، یا ماشین مفهوم ساز است. مفاهیم او هیچ گاه اینهمانی تام و تمام با واژگان و زبان نمی یابند. چه، این مفاهیم چیزی جز نسبت های متفاوت با هستی نیست. مفهوم، برخلاف زبان جعلی، و تابع اندیشه و حرکت اندیشه ی فیلسوف است. از همین روست که فیلسوف را حیوان مفهومی، و نه دارای مفهوم می دانیم.
8) فیلسوف زبان را برای توصیف مفاهیمش به کار نمی بندد، او مفاهیم را می سازد تا زبان را تحت نیروی این مفاهیم تغییر دهد و از نو، به کار اندازد. چه، تغییر و به کار انداختن زبان، تغییر و تاثیر بر هستی امور است.
9) متن های فیلسوف، هیچ گاه شانی شاعرانه ندارند و نمی یابند. او نمی نویسد تا حس پذیری متفاوتی را تجربه کند، چنانکه شاعر می کند. متن های او، تقلای تفکر است و فراخوانی واژگان برای ظهور هستی.
مفاهیم او، تمهید او هستند برای این فراخوانی. او به سبب مفاهیم اش، و پرسش هایی که از این مفاهیم ساختگی بر می آیند، فضایی گشوده را برای زبانیدن زبان فراهم می کند..

فیلسوف: کوچنده ای رویت ناپذیر

فلسفه ورزی را هماره حدی خطرناک تهدید و تحدید می کند: میل به انضمامی سازی مفاهیم.
این میل، امروز بیش از هر زمان دیگری، فلسفه را به سان کالایی همه پسند درآورده و جدی ترین مسائل درون ماندگار فلسفه را به سطحی رسانه ای و پسند مزاج عوام رسانده. میل به توضیح مثلا هگل یا افلاطون با جک های مبتذل، صحنه های روزمره و یا سکانس هایی از فیلم های سینمایی، اگرچه دارای حدی از واقعیت فلسفه است، اما باید دانست که فی نفسه به فلسفه نامربوط است. بی شک هگل و افلاطون و نیچه و ... در فرآیند فلسفی خود، فلسفه را از نیروهای زیسته و تجارب دم دستی خود برگرفتند، اما به آن همچون ماده ی خام فلسفه پرداختند و نه همچون حاصل و نتیجه ی فلسفه ورزی شان. 
میل به معکوس کردن این فرآیند و برای مثال، نشان دادن مفاهیم فلسفی در فلان وضع روزمره؛ هماره این خطر را دارد که فلسفه را همچون جریانی «از مفهوم به زندگی» نمایش دهد و نه برعکس، گویی این مفهوم است که خواستگاه زندگی بوده و نه برعکس و گویی فیلسوف همچون پیامبری غیب دان و مقرب به درگاه مفهوم، بازگو کننده ی این اسرار غیبی است! 
بازی فیلسوف با مفاهیمش، نه از برای توضیح این دست پدیدارها، که از برای نسبتی بازیگوشانه برقرار کردن با هستی آنهاست. فیلسوف در ساحت درون ماندگار مفهوم های فلسفی اش، میکوشد هستی هستنده را از نو «به اجرا» در آورد و در ساحتی مفهومی، مستقل از خود هستنده ها، هستی آنها و امکانات هست بودن شان را به سرحدات خود برساند.
نقطه ی عطف حرکت فلسفی، نه بازگشت به سطح زیست انضمامی و ارجاع به هستنده ها و توضیح آنها؛ بل برساختن سطحی درون ماندگار مفهومی است که حیات و تمامی نیروهای سیال آن، در آن نفوذ کنند و آشکارگی هستی فی نفسه، این بار در لباس مفاهیم، در آن رخ دهد.
فیلسوفی که عاجز از برساختن این سطح درون ماندگار و بازی محض مفاهیم و هستی است، هماره در کنشی ارتجاعی به سطح زندگی مبتذل و عقاید عوام پسند -به قول یونانیان :دوکسا- باز می گردد و نام این حرکت را انضمامی سازی فلسفه می گذارد.
اگر به استعاره ی پیامبر و غیب دان بازگردیم، می توانیم گفت فیلسوف راستین، نه پیامبر غیب دان است و نه شیادی که اسرار عالم غیب را به مردم می فروشد. او کوچنده ای ست که در درشت صاف و بی انتهای فلسفه هماره حرکت و ماجراجویی می کند و خود بدل به امر رویت ناپذیر می شود، نه آنکه امر غیبی و رویت ناپذیر را به شاهدی بازاری بدل کند.

ترجمه و فلسفه: فضای گشوده

ترجمه ی متون فلسفی، از سرگیجه آور ترین کارهای ممکن است؛ و هم‌هنگام از مفرح ترین کارها.
فیلسوف به هنگام نوشتن، هماره کلمات را به دلالت های گوناگون به کار می برد، پاره ای از آنها را مستقیما به کار می گیرد، پاره ای دیگر را برای کاربست های بعدی در تعلیق می گذارد، پاره ای را آشکار وا می زند و رد می کند و دست آخر، پاره ای دیگر از دلالت ها را نه به سلب و نه به ایجاب نمی گیرد، بل به حال خودشان رهایشان میکند. دلالت هایی که از دسته ی آخر هستند، با وجود بی اهمیتی و بی ارتباطی با هسته ی مرکزی پروسه ی فلسفی، در بسیاری از نقاط حساس متون، همچون سمپتوم (درد-نمون) آشکار میشوند و تمام دلالت های دیگر را تحت تاثیر خود قرار میدهند.
با این حساب، مترجم این متون با هزارتویی پیچ در پیچ مواجه می شود که تنها به قیمت از دست رفتن متن اصلی، می تواند تمام دلالت ها را در زبان دوم بازتولید کند. 
اما از دیگر سو، ترجمه ی یک متن فلسفی، به دلیل همین بازی بی پایان دلالت ها، کنشی به شدت آفرینش گرانه و ایجابی و ضدِ دلالت خواهد بود.
متن فلسفی، هم هنگام سوژه و ابژه ی فلسفه ورزی است، یعنی هم جریان ثبت شده ی تامل یک فیلسوف است، و هم فیلسوف به کمک این متن و حرکت بین این دلالت ها، سعی در «اجرای» فلسفه اش دارد؛ همچنان که یک رقصنده با حرکت بین فیگورهای مختلف، چیزی فراتر از فیگور را به «اجرا» در می آورد.
در اینجاست که مترجم در فلسفه، دشواری مضاعف را پیشا روی خود دارد. دشواری که شباهتی به «بازآفرینی اثر در زبان دوم» ندارد، بل به بازی ای شورمندانه می ماند: او باید بتواند با متن اصلی، در زبان دوم و دلالت هایی که در این زبان هست و می آفریند، چنان برقصد و متن را به اجرا در آورد، که متناسب با رقص و قواعد اجرای فیلسوف در زبان اول باشد.
این مترجم، چاره ای جز مکرر کردن خود فلسفه ندارد؛ و از همین رو، هماره در تیرس تیرهای زهرآگین اهل فرهنگ و فرهیختگی می ماند، کسانی که مچ او را می گیرند، متن اش را به عدم امانت داری متهم می کنند و با طعن و کنایه هایی جان فرسا، او را به عدم شناخت درست و ناتوانی در فهم دلالت فلان واژه و در نهایت زبان نشناسی و زبان ندانی به باد تحقیر و تمسخر می گیرند.
مترجم و فیلسوف راستین، در قبال این طعن ها نه راه کینه و فسردگی در پیش میگیرد، و نه بی اعتنایی از سر به هیچ گرفتن طرف مقابل.
او از این همه ولوله شادمان است، از برهم زدن خواب خوش فرهیختگان و از بازتولید اثرش در قالب یک معضله و نه یک متن علمی!
معضله ای که می تواند راه پرسش گری و آفرینش هایی متفاوت را گشوده بدارد و از ملک طلق فرهیختگان، قلمروزدایی کند و قلمرو گذاری را نیز به تعویق اندازد.
او بهتر از هر کس دیگر می داند که «اجرا»ی یک متن فلسفی، غایتی جز اندیشناک کردن و پرسش ناک کردن امور، ندارد. پرسش ناکی به مثابه ضدپرسش، چه که پرسشناکی همچون به تعویق انداختن هر گونه پاسخ است؛ همچون یک فضای گشوده.

کودکی و نه خاطرات

کودکی را نباید با دوران سنی و ببیولوژیک خلط کرد. در عمل کودکان، هماره کمترین حد وفاداری را به «کودکی» دارند. تصور کودکانی که مدام در پی «نفی کودکی» خود هستند، برای تصدیق جدایی کودکی از کودکان کافی ست
کودکی را همچنین نباید همچند نوستالژی و خاطرات گنگ گرفت؛ چه که نوستالژی و خاطره در عمل، همان فرافکنی پاره های ناخودآگاه میل، به تصاویر گزینشی گذشته است.
دست بر قضا کودکی، شرایطی هستی شناختی است که اساسا هیچ نسبتی با دو عنصر پیش گفته، یعنی نفی و خاطره، ندارد.
کودکی در رشته هایی چون پزشکی بالینی یا روانکاوی، پدیداری ست که هماره تاویل می شود؛ روانکاو از هیچ کنش کودک ساده نمی گذرد، از نگاه کردن تا غذا خوردن او، هماره معنایی نهفته دارد که به دست او باید رمزگشایی شود.
از این روست که کودکی در روانکاوی، هماره با گونه ای علیت رو به پس، که مبنای کنش تاویل است، فهمیده میشود: هر کاری که کودک می کند، معنایی دارد که در آینده روشن می شود و روانکاو، با کمک همین آینده، به گذشته ی کودک می رود و کارها و رفتار او را تاویل می کند.
اما کنش تاویلی روانکاو، به شدت سلبی و تک معناست، برای او کستراسیون و رخداد پذیرش اختگی نمادین، شاه کلید معنا گشایی از همه ی رفتارهای کودک است. متافیزیک حضور در روانکاوی تمام قد حاضر است و معنای مرکزی هر رفتار، به میزان نزدیکی و دوری آن از مساله ی هماره حاضر ادیپ و اختگی نمادین وابسته است.
باری، به دلیل همین متافیزیک حضور و کنش ضدپرسپکتیویستی تاویل، کودکی هماره عنصر نامرئی برای روانکاو می ماند، عنصری که ندیدن آن شرط امکان تاسیس هرگونه روانکاوی ست.
پرسش پرسیدنی اما چنین است: کودکی همچون وضعیت هستی شناختی آغازین که مقارن با بی زبانی و فقدان آپاراتوس زبان و سرکوب ادیپال است، چه می تواند بود و تجربه ی حدی هم مرز با آن، چگونه بازیافتنی است؟
آیا فقدان زبان و قلمروگذاری های نمادین، آن را تجربه ای بی اهمیت، بی ارزش و دست نیافتنی کرده و یا برعکس، آن را به ماده ی هیولایی ارسطویی بدل می کند که همچند بالقوه گی و امکان های فی نفسه، آبستن هرچه (whatever)، و بنیاد هرگونه رهایی و آزادی خواهد بود؟
اما چگونه می توان به این فضای رازآلود نزدیک شد و باز دست خوش متافیزیک حضور و اقوال کلی و تهی نشد؟
فلسفه و امکان فلسفه ورزی، بی شک امروز پیش از هر زمان دیگری با این پروبلماتیک گره خورده و برای نجات از قلعه ی ویران زبان و ساختارگرایی و روانکاوی، باید این پرسش را مکرر کند و هر پرسش فلسفی دیگری را با این تم، باز از نو مطرح کند..

تاملات آگامبنی: کودکی، تجربه، فلسفه

کودکی اسم رمز «تجربه کردن» است، اسم رمز «بی زبانی»، اسم رمز «تفکر بدون فیگور فرهیختگی»
کودکی، جهانی است که در آن نه خبری از «من» است؛ نه خبری از مرگ، نه خبری از نام گذاری چیزها تحت هر شرایطی...
کودک امید نمی بندد، چه که یقین دارد، اون هستی را دارد، پس هستنده ها را جدی نمی شمارد... 
کودک بی حافظه است، بی کینه، بی امید، بدون ژویسانس ناممکن، بدون سرکوب ادیپال...
کودکی بی واسطه ی هیچ منفیتی، تجربه می کند و هستی را بیرون از فضای زبان و مرگ لمس میکند،
کودک آپاراتوس دهشتناک زبان را واسازی میکند، و از همین روست که مقیم سرزمین تجربه است، تجربه ای که بدست همین آپاراتوس زبان، تکه تکه و ویران شده بود
کودک و کودکی، نام دوران سنی خاصی نیست، نام عمومی تمام شرایطی ست که پیشتر به آن اشار رفت. کودکی، شرط امکان هر نوع فلسفه ورزی ست...

شش تز درباره ی امر منفی

1) امر منفی، نسبتی متقارن با امر مثبت ندارد. نفی و امر منفی «در تقابل» با امر مثبت است، اما امر مثبت و ایجابی «متفاوت از امر منفی» است. نباید به تایید، به مثابه امری متضاد با نفی اندیشید؛ به تعبیر دلوز، تضاد، نه تنها رابطه ی نفی با تایید، بلکه جوهر امر منفی بماهو است، و هیچ نسبتی با امر مثبت ندارد.

2) کوشش برای نفی و تغییر یک وضعیت، هیچ گاه نمی تواند رهگذر «تظاهر به نفی» و «تقدس امر منفی» حاصل شود. چه، تظاهر و تقدس، فی نفسه نسبت هایی تایید آمیز و وجودی (و نه عدمی) می باشند. آنچه هماره از رهگذر تظاهر به نفی و تقدس امر منفی حاصل می شود، نه یک نفی رادیکال، بل تاییدی به غایت حقیر و مزورانه بر وضع موجود است، تاییدی با این کیفیت وجودی: تو ای ابژه ی نفی من! تو تمام هستی مرا در برگرفتی! من به غایت در مقابل تو ناتوانم و منقاد تو هستم! من اقرار به قدرت بیشتر تو میکنم، اما با فریادی معکوس، با امر منفی

3) صحبت بر سر نفی امر منفی و یا نادیده گرفتن آن نیست. بحث بر سر کیفیت های گوناگون تایید است. تایید، مساوق (یا هم مصداق) با هستی است و از آن جدایی ناپذیر است، چنانکه در زبان به مثابه تجلی گاه وجود نیز، هر عبارات زبانی یک تایید نهفه با خود دارد؛ هنگامی که میگوییم «الف، ب است» یعنی «چنین است که الف، ب است» یا «تایید/تصدیق میکنم که الف، ب است». نفی کردن، چنانکه سوژه به آن می پردازد، نه یک نفی سر راست، که هماره تاییدی با کیفیت نفی است.

4) در فلسفه ی باستان، حکم معروف و متناقض نما درباره ی عدم، وجود داشت: درباره ی عدم، هیچ چیز نمی توان گفت. تناقض ضمنی آن چنین است، از سویی این حکم مدعی است که هیچ خبر و محمولی را نمی توان بر موضوع عدم حمل کرد، اما از سوی دیگر، خود همین مساله، خبر دادن و حمل کردن محمولی (=«عدم امکان خبر دادن») بر عدم است.
پاسخ آنان به این تناقض به غایت هوشمندانه بود: محمول در اینجا نه بر خود عدم، که بر مفهوم عدم حمل شده. مفهوم عدم خود، نه عین عدم بل امری وجودی میباشد.
نکته اینجاست که امر منفی یا عدم، هیچ گاه مستقیما به دست نمی آید و سوژه هماره نه با خود امر منفی، که با شبحی از آن مواجه است. امر منفی، هیچ وجودی ندارد و حتا از تاکیدشدن و تاییدشدنش به دست سوژه، تن می زنند.
سوژه هماره با درجات و کیفیات متفاوتی از وجود و تایید مواجه است و در نسبت با دو کیفیت متفاوت از وجود است که مفهوم امر منفی را جعل میکند: من عینک دارم، اما تو فاقد آن هستی؛ آنچه در عمل تو داری نه فقدان عینک، بلکه تمام چیزهایی ست که تو داری، اما این سوژه مقایسه کننده است که در این بین پای فقدان را وسط میکشد، فقدان و امر منفی نه صفت وجودی چیزها که صفت کنش تایید سوژه است.

5) سوژه از مواجهه با امر منفی گریز ندارد، چه که این منفیت چنانکه در بند پیشین اشارت رفت، کیفیت (وا)کنش(ی) خودِ او بوده، نه چیزی در بین موجودات که بتواند از آن روی برگرداند. تمام نکته اما بر سر نحوه ی مواجهه ی او با این امر منفی ست: آیا او می بایست این امر منفی را به غایت جدی بگیرد و به سرحداتش برساند و تقدیس کند و یا اینکه در قبال این امر منفی، به فرم متفاوتی از امر مثبت بیندیشد؟

6) و باز باید گفت که مساله نه بر سر واکنش آنی سوژه به امری منفی است و نه بر سر تقدیس یکسویه و افسانه پردازانه از امر مثبت است، چنانکه چیزی را چیز دیگر جلوه دهد و یا امر منفی را «تلطیف» گرداند. بلکه پروبلماتیک اصلی چنین است: کدام نیروهای کنشی و ایجابی به ایجاد شبح امر منفی انجامیدند و چگونه می توان بر آنها چیره شد؟
چنانکه اسپینوزا جایی در رد اراده ی مختار آورده، آنچه مایه ی مرید(اراده مند) دانستن انسان شده، نه شناخت دقیق و متمایز او از خویش، که جهل وی از مکانیسم قوه ی عامله ی بدن خویش است.
بر همین قیاس می توان گفت، آنچه برسازنده ی شبح امر منفی پیشا روی سوژه است، نه ادراک واضح و بی واسطه ی وی از امر منفی، بل جهل وی از عوامل و نیروهای ایجابی ست که سوژه را دستخوش توهم و افسانه ی امر منفی می کند. مواجهه ی نهایی سوژه با امر منفی نه از رهگذر تقدیس آن، که از راه واسازی این شبح اغواگر خواهد بود...

شوخی می کنید جناب فیلسوف!

یک هشدار جدی!
آن کس که به بزرگترین اندیشه های فلسفی نتواند پوزخندی از سر بی اعتنایی بزند، هیچ به کار فلسفه نمی آید، و فلسفه نیز هیچ به کارش نخواهد آمد!
فلسفه نه از اغوا، که از خنده تشکیل شده. اغوا هماره عنصری منفی در خود دارد، چیزی که اغوا می کند، هماره تفاوت را نفی می کند، آغشته به متافیزیک حضور است و دیگریِ خود را سرکوب می کند. آنچه اغوا می کند، آدرس اشتباه می دهد، فریب در کار می کند و چنین وانمود می کند که: حقیقت و بنیاد هماره نهفته ولی واحد و پایدار منم، می توانی همه ی چیزهای دیگر را نفی کنی، من برای تو کافی ام! برای هر کار که بخواهی انجام دهی...
فلسفه ای اگر کسی را اغوا کرد، سرنوشت اش غمبار و شوم خواهد بود، چنانکه پس از اغوای فرد، او را مطلقا از کار خواهد انداخت و برای همیشه از تاریخ پرمخاطره ی فلسفه، بیرون خواهد راند.
فلسفه با خنده آمیخته است، با آیرونی، با این نکته ی لطیف: هی رفیق! چه چیز را جدی گرفتی! همه اش شوخی بود!!
سقراط، خود نمود تمام عیار فیلسوفی است که جدیت را به غایت ریشخند می کند؛ در دیالوگ هایش طرف مقابل را تا سرحدات جدیت می برد و پس از ضربتی رندانه، تمام هیبت او را فرو می پاشد. آنچه که در تاریخ فلسفه به نادان نمایی سقراط مشهور شده، عبارتی خطابرانگیز است!
این عبارت جعل افرادی ست که جرئت به شوخی گرفتن افکار بزرگ و البته افکار بزرگ خود را ندارند! سقراط دانایی نیست که نادان «نمایی» کند!
بل فردی «هوشمند» و «زیرک» است، کسی که به ما می آموزاند چگونه به ریش تمام دانایی بخندیم.. او از سر تواضع اقرار به جهل نمی کند! اگر کسی این را بگوید، یعنی سقراط را به عدم صداقت، بزرگترین رذیلتی که وی از آن بیم داشت، متهم کرده!
سقراط با صداقت تمام می گوید که هیچ نمی داند و چنین نیست که از بهر ندانستن هر چیزی مطلقا شرمسار باشد! او نیز به سان نیچه چشم به راه آینده است، چشم به راه چیزی که در حال آمدن است، منتظر آن دانایی که ارزش دانستن دارد و سقراط هیچ از آن نمی داند.
براستی آنکه در مقابل تمام فیگورهای اغواگر تاریخ تفکر غرب توان پوزخندی از سر بی اعتنایی نداشته باشد، هیچ گاه مهیای آینده نتواند شد...
فلسفه هماره از آن آینده است، از آن خنده، از آن آری
فرهیختگی اما هماره از آن گذشته است، از آن اغوا شدن، از آن نفی...

تاملی درباب رخداد از آن خودکننده

آنچه ما را به تمامی به حیرت خواهد افکند، نه فاش شدن دروغی که می پنداشتیم راست بوده، بل آشکار شدن دروغ بودن چیزی ست که حتا نمی پنداشتیم راست بوده، بل صرفا می پنداشتیم [چنین] بوده است، بی آنکه به راست یا دروغ بودنش اندیشه ای کرده باشیم...

دانسته های ما، نه صرفا شامل [دانسته های] راست و دروغ، که شامل دانسته هایی نیز می شود که «می دانیم»شان؛ اما هیچ از راست و دروغ [بودن]شان نمی دانیم، و در واقع نمی دانیم که می دانیم شان.

شگفت زدگی و حیرت فلسفی، از اندیشه در دروغ یا راستی این سنخ دانسته ها رخ میدهد، و نه چون و چرا کردن در هر نوع دانسته ای.

و دقیقا به دلیل همین پوشیدگی این دانسته ها برای سوژه -فاعل شناسا- ست که اندیشیدن در آنها، نه به خواست و اراده ی او، که به گونه ای رخداد کاملا بیرون از سیطره ی این سوژه وابسته است.

این رخداد ناگهانی آشکارگی [دانسته های پوشیده و نامتمایز]، هماره با گونه ای پوشیدگی نیز همراه می شود، چراکه سوژه در می یابد هیچ ابزار کلی و متداولی برای چون و چرا در این دانسته ی رخداده و تازه در دست ندارد و بمثل نمی تواند همانگونه که صدق و کذب عبارتی در زبان روزمره را بررسی کند، به سراغ این گزاره ی تازه برود. 

بنابراین این رخداد توامان آشکارگی/پوشیدگی که نمایانگر ظهور امری نامتمایز اما تازه در دل دانسته های سوژه است، سوژه را به خودی خود رها نمی کند. سوژه از پس مواجهه با این رخداد، درگیر آن می شود و کوششی بی پایان را برای بدست آوردن و به فهم آوردن این دانسته ی تازه، می آغازد. این کوشش اندیشه سوز، نه اراده و گزینش آزاد سوژه است و نه [سوژه] توانایی ترک این کوشش و بی تفاوتی نسبت به آن را داراست. چه این که این امر رخداده و پرسش برانگیز، نه ناشی از عنایتی غیبی یا الهامی عرفانی، که برآمده خللی آشکار میان دانسته و داشته هایی ست که سوژه ی شناسا آنها را از آن خود می دانسته.

خللی که هماره پنهان و بی نام در دل دانسته موجود بوده، اما تعینی نداشته. خللی که از دل یک آگاهی -و نه امری ورای آگاهی- بیرون آمده، اما آگاهی بدان آگاه -و به عبارت دیگر خودآگاه- نبوده.

مواجهه ی سوژه با این دانسته ی مکتوم، هیچ قاعده و فرمول از پیش نوشته شده ای ندارد و امری ست به تمامی تابع صدفه و تصادف. تصادفی از ناحیه ی دانسته هایی که «هستند»، اما خود دانسته بودن شان، دانسته نیست. بنابراین این تصادف نه از ناحیه ی حرکتی خودآگاه و مثلا در جهت تکامل خودآگاهی -چنانکه هگل پنداشت- بل از ناحیه ی «هستی» است، چه که از ناحیه ی دانسته هایی ست که تنها صفت شان هست بودن یا وجود داشتن است، در واقع این وجهی از آگاهی است از آن جهت که «وجود دارد»، و نه از آن جهت که «آگاهی» ست. پس این هستی است که این دانسته را برای آگاهی آشکار می کند، نه آنکه خودِ آگاهی آن را پیدا کند. آشکارگی که البته باید دانست نه از سنخ هر نوع آشکار بودنی، که از سنخ آشکارگی گنگ و مبهم است، چه دانسته ی آشکار شده، با شیوه ی مربوط به دانسته های موجود، دانسته و پیدا نمی شد. این آشکارگی مبهم، خود به دلیل مبهم بودنش دقیقن دال بر عدم آشکارگی خواهد شد و این وضع ناگزیر است که سوژه را در مواجهه با خود درگیر و از آن خود می کند و منجر به تغییر سوژه و وضعیت برسازنده و بازتولید کننده ی سوژه می شود.