برای من، در نسبت با اتفاقات اخیر، یک سوال مدام مکرر میشود: در جهانی به این پایه فرو رفته در آشوب و ستیز، فلسفه و فلسفیدن چه اثری تواند داشت. هر پاسخ پیشینی که بخواهد به نحو انتزاعی فلسفه را راهگشا و منجی، یا بی جهت و نابسوده معرفی کند، پرسش مرا از پای نمی اندازد. فلسفه اگر میخواهد در گشودن این گره بغرنج تاریخی، مساهمتی داشته باشد، باید بداند که هیچ جایگاهی برای او از پیش ساخته نشده. هیچ کنش شایع و متداولی اعم از محکوم کردن، تحلیل کردن، مرثیه سرودن، افسرده شدن، آلت ایدئولوژی های معارض شدن، ژست نقد را بازتولید کردن و امثال آن، راهی نمی تواند به امروز و فردای ما بگشاید، گرچه آب و نانی برای عده ای بیاورد که آورده، لیک آبرویی برای خود فلسفه نمی گذارد.
پرسش بزرگ پیش روی فلسفه آن است که چه نحو نوینی از مداخله در وضعیت را «می تواند» «بیافریند» و آن را «به کار در آورد»؟ فلسفه باید از خودش، مقامش، آنچه می تواند بکند و بیافریند، بپرسد و این پرسش را به سکوت برگزار نکند، اگر خواهان داشتن آینده ای اولا برای آدمی و ثانیا برای خویش است. از این روست که پرسش فلسفه چیست و چه می تواند باشد، انضمامی تر از هر پرسش «فلسفی» دیگری در قبال وقایع اخیر است...
از نشانه های انحطاط ذوق-فاهمه ی فلسفی، یکی آن است که می کوشیم میان فیلسوفان، مسابقات انتخابی و قهرمانی و حذفی و ... برگزار کنیم و به این میانجی، میزان اهمیت متون شان را یک بار برای همیشه تعیین کنیم!
بر مبنای منطق لذت از متون، زندگی اثر و تفکر فیلسوف را تباه میکنیم - و البته آن را نمی کشیم- و توان حیوانی مفاهیم و مسایل فیلسوف را یکسره زیر ضرب شلاق های واپسین انسان میگیریم، تا حیوان تفکر، «رام» و «بارکش» لذت ما شود!
بی تردید فیلسوفان ضعیف و قوی دارند، اما این ضعف و قدرت، ربطی به هیچ کدام از سلسله مراتب بازنموده شده از آنان به نزد ما، ندارد و نخواهد داشت...
کار فلسفی، تفاوت بزرگی با کار علمی دارد و آن لحاظ وجهه ی نظر تربیتی -pédagogique- در کنار وجهه ی نظر شناختی -épistémologique- به امور است. توضیح آنکه، در لحاظ شناختی صرف، آنچه محل نظر و بررسی و چون و چرا ست، تنها صدق و کذب و استدلال و اعتبار مباحث است، حال اینکه در نگاه فلسفی، افزون بر این، نحوه ی تاثیر محتوای عبارات در فرآیند تربیت مورد توجه قرار میگیرد. در علم، به صرف داشتن نگاهی نادرست، ناموجه، خام یا ساده شده، می توان حکم به رد آن دیدگاه کرد و فرد صاحب آن را، محل قضاوت قرار داد.
حال اینکه به طور مثال، هیچ کس نمی تواند افلاطون را بدان جهت ملامت کند که در محاوره های خود، طرح نظریه ها و فرضیه های ناقص و بی اعتبار و حتا گاه اسطوره ای کرده. آنچه هنر بی بدیل فلسفی افلاطون را آشکار میکند، دقیقا همین دیالکتیک میان مفاهیم و فراتر بردن کانون فکر یونانی از سطح دوکساهای بسا صحیح و معتبر به ایده ها و مفاهیم است. افلاطون همچون مثال فیلسوف، حجت آشکاری بر این حقیقت است که فیلسوف را با ریشخند و تحقیر جهل دیگران نسبتی نیست، بلکه به عکس، همین جهل و نادانی را چنان محل تعلیم و تربیت دیگری می کند، که از پس آن، شعاعی از دانایی فرادید آید؛ چندانکه دانش برتر سقراطی، خود چیزی جز دانایی بر نادانی خویش نیست و نتواند بود
[احساسات وجد آوری که تجربه می کردم] همه در یک چیز شریک بودند و آن این که آن ها را هم در لحظه ی حاضر و هم در لحظه ی دور در گذشته حس می کردم، تا جایی که گذشته و حال با هم آمیخته می شد و دو دل می ماندم که ... در کدامم؛ در حقیقت موجودی که در درونم از این برداشت سرمست می شد، سرمستی اش از چیزی بود که در این اثر/احساس در گذشته و حال مشترک بود، چیزی بیرون از زمان بود، و آن موجود تنها زمانی بر من ظاهر می شد که به واسطه ی یکی از همسانی های گذشته و حال خود را در تنها محیطی می یافت که در آن می توانست زندگی کند و از ذات چیزها سرمست شود، یعنی خارج زمان
در جست و جوی زمان از دست رفته، جلد هفتم، زمان بازیافته، ص۲۱۶
دانشجویان فلسفه ناگزیرند دو مهارت کمابیش ناسازگار را با هم بیاموزند و در کار آورند، دو مهارتی که اگر یکی از آنها در عمل غایب باشد، نه فلسفه برایشان سودی خواهد داشت و نه آنان برای فلسفه آورده ای. این دو مهارت عبارتند از: معیار قرار دادن فاهمه ی خویش در درک و داوری مطالب از یک سو، و در نظر آوردن این حقیقت که فلسفه با رد و قبول مطالب از جانب افراد، ماهیت خود را قوام نمی بخشد. به عبارت دیگر، تنها دریچه ی ما به جانب فلسفه، قوه ی حکم ماست و در عین حال، قوه ی حکم فردی و احکام آن، هیچ منشایت اثر مستقیمی در فلسفه و فلسفی بودن مطالب ندارند. کلید حل این ناسازگاری، در همان مفهومی ست که از سرآغاز زایش فلسفه، همراه با آن بوده، اما در تطور تاریخی متافیزیک، هر چه بیشتر به محاق رفته: مفهوم پرورش یا پایدیا.
دانشجوی فلسفه، برای آنکه بتواند این دو مهارت ناسازگار را با هم در کار کند، باید هماره در حال تربیت و اصلاح فاهمه و بلکه وجود و آگاهی خویش باشد و بتواند با فاهمه ای در حال تربیت و تغییر پذیر، با مباحث فلسفی آشنا شود و فهمی جدی تر از مفاد آنان بدست آورد و حکمی عالمانه تر در باب آنها ارایه دهد.
به همین جهت است که با خطابه و جدل، شاید بتوان سیاست مدار و متکلم خوبی شد و در بس بسیاران و خصم خویش اثر گذاشت، اما به فلسفه هیچ راهی نمی توان برد
۱) بحران تاریخی و انحطاط فرهنگی، نه حاجت به پلیس و نگاهبان دارد، نه ملامتگر، نه دریغاگو. در شریط ظهور چین بحران هایی، البته پیدایش این صنف افراد، اقتضای طبیعت دوران است و جای تعجبی هم ندارد. اینان هر کدام به حسب ماهیت زمان و احوال خویش، «واکنش»ی هستند به آن شرایط، و حتا این واکنش، بسا که حکایت از وجدان معذب و نیمه بیدار میکند که راضی به منحل شدن در این وضع نیست. وانگهی، انحطاط چیزی نیست که به این دست واکنش ها، از احوال یک عالم تاریخی منصرف شود. با این حال، اینگونه در مقام واکنش بودن نسبت به شرایط یک امر است، و «واکنشی شدن» نسبت به این شرایط، و آن را مفتاح گشایش انسداد زمانه دانستن، امری ست دیگر. این وضع دوم، در رفع بحران، نه فقط ناتوان تر از وضع نخست است، بل خود عامل تمدید و تشدید آن می شود، چرا که بقا و کسب و کار خویش را، تنها در این وضع است که فراهم و بل رونق یافته می بیند. میان معذب از انحطاط بودن و کاسب انحطاط شدن، فاصله ای ست به اندازه ی واکنشی بودن و واکنشی شدن.
۲) بحران نه به تسخر زنی و کلبی مسلکی، و نه به دریغ گفتن و حسرت خوردن و ملامت کردن، نه به نفی و حمله به منحطان، اعتنایی نخواهد کرد. هر بحران طرح پرسش و چالشی در افق زمانه ست و جز به نیروی کنشیِ تفکری آفرینشگر و درخورد آن پرسش بحران ساز، پرده دیگر نمی کند و راه به فردایی دیگر نمی گشاید. بحران از تزلزل و سستی مبادی دوران، در شئون زمان جلوه می کند؛ و برای حل آن، کسی که به سطح مبادی و بنیاد می رود، حاجت به آن ندارد که در ذوبنیاد و مصادیق انتیک بحران، یک به یک وقت بگذارد و نیرو صرف تغییر یا بهبود آنان کند. آیا ما را وقتی برای تفکر در این بحران در مبادی، و مبادی بحران این دوران، و فرونکاستنش به دعواهای قبیله ای و کاسبی نکردن با آن، خواهد بود؟
تنها پاسخ این پرسش است که روشن خواهد کرد، ما فردایی خواهیم داشت و فردا از مایی، خبری خواهد بود، یا نه...