آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

نشانه های به انحطاط کشیده شدن ذوق-فاهمه ی فلسفی

از نشانه های انحطاط ذوق-فاهمه ی فلسفی‌، یکی آن است که می کوشیم میان فیلسوفان، مسابقات انتخابی و قهرمانی و حذفی و ... برگزار کنیم و به این میانجی، میزان اهمیت متون شان را یک بار برای همیشه تعیین کنیم!

بر مبنای منطق لذت از متون، زندگی اثر و تفکر فیلسوف را تباه میکنیم - و البته آن را نمی کشیم- و توان حیوانی مفاهیم و مسایل فیلسوف را یکسره زیر ضرب شلاق های واپسین انسان میگیریم، تا حیوان تفکر، «رام» و «بارکش» لذت ما شود!

بی تردید فیلسوفان ضعیف و قوی دارند، اما این ضعف و قدرت، ربطی به هیچ کدام از سلسله مراتب بازنموده شده از آنان به نزد ما، ندارد و نخواهد داشت...

چگونه وجدان معذب در تو پیدایش میشود؟

فکر کن یه شب که خوابت برده، که ناگهان با یه صدای مهیب از خواب میپری

چشمتو به سختی باز میکنی و میبینی که مادرت داره بهت میگه زود باش، پاشو امتحانت داره دیر میشه

تو دقیقا نمیدونی چه امتحانی داری، اما استرس وجودتو میگیره و یادت میاد که یه امتحان سخت داشتی و شب نتونستی خوب واسش بخونی

میبینی ساعت اونقدر داره دیروقت رو نشون میده که هیچ وقتی واسه تورق یا حتا صبحونه نمونده

داری آماده میشی که بهت یه حس متناقض دست میده، تو یادت میاد که دانشجویی و قاعدتا نمی بایست خونه پیش مادرت باشی و او واسه امتحان بیدارت کنه

میفهمی که همه چیز مشکوکه و شایدم خوابه

ولی استرس و فضا به قدری واقعیه که نمیتونی بایستی. و شک کنی

یه ماشین میگیری و خودت رو به جلسه امتحان میرسونی

بدترین معلم های دبیرستانت مراقبت هستن و امتحان مال درسیه که هیچ وقت ازش خوشت نمیومده

سوالا رو میبنی و از فرط استرس نمیتونی تمرکز کنی، اما شاید اگه تمرکز هم بکنی فایده نداشته باشه

اعصابت خورد میشه، مراقبت میگه ده دقیقه بیشتر وقت باقی نمونده

با عصبانیت سرش فریاد میزنی که من الان دانشجوی سال سوم فیزیکم و به زودی لیسانسمو میگیرم و من این امتحان ها رو یه بار دادم

اما بدترین ناظم دوران تحصیلت میاد بالا سرت و به دلیل اخلال در نظم جلسه امتحان میندازت بیرون

هم خندت گرفته و هم اعصابت خورده

اونجا بهترین مدیر مدرسه ای که داشتی بیرون واستاده و با نگاه حسرت انگیزی بهت میگه ازت انتظار نداشته و بهت پوشه ی پرونده ت رو میده و میگه فعلا برو تا من با ناظم و مسئول جلسه صحبت کنم، اما قول نمیدم، ممکنه اخراج شی

و تو کم کم احساس عذاب وجدان درت پیدا میشه و راهتو میکشی به سمت خونه

و وقتی عذاب وجدانت داره به واقعی ترین حد ممکن بدل میشه، ناگهان از خواب میپری

میفهمی همه خواب بوده و بی اهمیت، اما همچنان ته رنگی از اون عذاب وجدان رو تو کل روز حس میکنی...

چه کس میتواند نادانی دیگری را ریشخند کند؟

کار فلسفی، تفاوت بزرگی با کار علمی دارد و آن لحاظ وجهه ی نظر تربیتی -pédagogique- در کنار وجهه ی نظر شناختی -épistémologique- به امور است. توضیح آنکه، در لحاظ شناختی صرف، آنچه محل نظر و بررسی و چون و چرا ست، تنها صدق و کذب و استدلال و اعتبار مباحث است، حال اینکه در نگاه فلسفی، افزون بر این، نحوه ی تاثیر محتوای عبارات در فرآیند تربیت مورد توجه قرار میگیرد. در علم، به صرف داشتن نگاهی نادرست، ناموجه، خام یا ساده شده، می توان حکم به رد آن دیدگاه کرد و فرد صاحب آن را، محل قضاوت قرار داد.

حال اینکه به طور مثال، هیچ کس نمی تواند افلاطون را بدان جهت ملامت کند که در محاوره های خود، طرح نظریه ها و فرضیه های ناقص و بی اعتبار و حتا گاه اسطوره ای کرده. آنچه هنر بی بدیل فلسفی افلاطون را آشکار میکند، دقیقا همین دیالکتیک میان مفاهیم و فراتر بردن کانون فکر یونانی از سطح دوکساهای بسا صحیح و معتبر به ایده ها و مفاهیم است. افلاطون همچون مثال فیلسوف، حجت آشکاری بر این حقیقت است که فیلسوف را با ریشخند و تحقیر جهل دیگران نسبتی نیست، بلکه به عکس، همین جهل و نادانی را چنان محل تعلیم و تربیت دیگری می کند، که از پس آن، شعاعی از دانایی فرادید آید؛ چندانکه دانش برتر سقراطی، خود چیزی جز دانایی بر نادانی خویش نیست و نتواند بود

راه بی پایان فیلسوف به جانب فلسفه

دانشجویان فلسفه ناگزیرند دو مهارت کمابیش ناسازگار را با هم بیاموزند و در کار آورند، دو مهارتی که اگر یکی از آنها در عمل غایب باشد، نه فلسفه برایشان سودی خواهد داشت و نه آنان برای فلسفه آورده ای. این دو مهارت عبارتند از: معیار قرار دادن فاهمه ی خویش در درک و داوری مطالب از یک سو، و در نظر آوردن این حقیقت که فلسفه با رد و قبول مطالب از جانب افراد، ماهیت خود را قوام نمی بخشد. به عبارت دیگر، تنها دریچه ی ما به جانب فلسفه، قوه ی حکم ماست و در عین حال، قوه ی حکم فردی و احکام آن، هیچ منشایت اثر مستقیمی در فلسفه و فلسفی بودن مطالب ندارند. کلید حل این ناسازگاری، در همان مفهومی ست که از سرآغاز زایش فلسفه، همراه با آن بوده، اما در تطور تاریخی متافیزیک، هر چه بیشتر به محاق رفته: مفهوم پرورش یا پایدیا.

دانشجوی فلسفه، برای آنکه بتواند این دو مهارت ناسازگار را با هم در کار کند، باید هماره در حال تربیت و اصلاح فاهمه و بلکه وجود و آگاهی خویش باشد و بتواند با فاهمه ای در حال تربیت و تغییر پذیر، با مباحث فلسفی آشنا شود و فهمی جدی تر از مفاد آنان بدست آورد و حکمی عالمانه تر در باب آنها ارایه دهد.

به همین جهت است که با خطابه و جدل، شاید بتوان سیاست مدار و متکلم خوبی شد و در بس بسیاران و خصم خویش اثر گذاشت، اما به فلسفه هیچ راهی نمی توان برد

خرده تاملی در بحران و شرایط آن

۱) بحران تاریخی و انحطاط فرهنگی، نه حاجت به پلیس و نگاهبان دارد، نه ملامتگر، نه دریغاگو. در شریط ظهور چین بحران هایی، البته پیدایش این صنف افراد، اقتضای طبیعت دوران است و جای تعجبی هم ندارد. اینان هر کدام به حسب ماهیت زمان و احوال خویش، «واکنش»ی هستند به آن شرایط، و حتا این واکنش، بسا که حکایت از وجدان معذب و نیمه بیدار میکند که راضی به منحل شدن در این وضع نیست. وانگهی، انحطاط چیزی نیست که به این دست واکنش ها، از احوال یک عالم تاریخی منصرف شود. با این حال، اینگونه در مقام واکنش بودن نسبت به شرایط یک امر است، و «واکنشی شدن» نسبت به این شرایط، و آن را مفتاح گشایش انسداد زمانه دانستن، امری ست دیگر. این وضع دوم، در رفع بحران، نه فقط ناتوان تر از وضع نخست است، بل خود عامل تمدید و تشدید آن می شود، چرا که بقا و کسب و کار خویش را، تنها در این وضع است که فراهم و بل رونق یافته می بیند. میان معذب از انحطاط بودن و کاسب انحطاط شدن، فاصله ای ست به اندازه ی واکنشی بودن و واکنشی شدن.

۲) بحران نه به تسخر زنی و کلبی مسلکی، و نه به دریغ گفتن و حسرت خوردن و ملامت کردن، نه به نفی و حمله به منحطان، اعتنایی نخواهد کرد. هر بحران طرح پرسش و چالشی در افق زمانه ست و جز به نیروی کنشیِ تفکری آفرینشگر و درخورد آن پرسش بحران ساز، پرده دیگر نمی کند و راه  به فردایی دیگر نمی گشاید. بحران از تزلزل و سستی مبادی دوران، در شئون زمان جلوه می کند؛ و برای حل آن، کسی که به سطح مبادی و بنیاد می رود، حاجت به آن ندارد که در ذوبنیاد و مصادیق انتیک بحران، یک به یک وقت بگذارد و نیرو صرف تغییر یا بهبود آنان کند. آیا ما را وقتی برای تفکر در این بحران در مبادی، و مبادی بحران این دوران، و فرونکاستنش به دعواهای قبیله ای و کاسبی نکردن با آن، خواهد بود؟

تنها پاسخ این پرسش است که روشن خواهد کرد، ما فردایی خواهیم داشت و فردا از مایی، خبری خواهد بود، یا نه...

فلسفه، پایدیا، پولتئیا

اهل پلمیک، به دنبال سستی استدلال است و رسوا کردن خصم، اهل فلسفه، به دنبال استواری دلایل است و درک حدود آن. این دو دسته، دو گونه چشم دارند و با دو نظر متمایز به امور می نگرند. با این همه، هر دو یک غایت دارند، پایدیا یا پرورش. اما یکی برده می پروراند و دیگری آزاده. 
این تفاوت، حاصل همان تفاوت در نحوه ی نظر کردن به امور است، تفاوتی که خود را اینگونه نشان میدهد: در یکی مربی خود به اندازه ی متربی آمادگی تحول و تغییر و تربیت دارد و در دیگری، مربی سنجه ی هر چیزی ست که متربی باید به آن تربیت شود.

اندر سر و کارمان با زبان

فلسفه به ما می آموزد که توان حکم یا تصدیق عبارات، تنها ابزاری جهت تاثیر گذاشتن یا تبادل پیام میان انسان ها نیست. ما با احکام خود پیرامون موجودات، کاری فراتر از اظهار نظر یا تایید و رد دیگران میکنیم و آن، التفات به جانب آشکارگی و حقیقت آنها و دست یازی به شناخت است، شناختی که میتواند البته سطحی و یا بی ربط یا ناموجه و حتا غلط نیز باشد. خوب است در سر و کار داشتن مان با زبان و صدور گزاره هامان، اندکی نیز به این وجه و کارکرد آن توجه کنیم و اراده به اظهار نظر یا پذیرفتن و وازدن و ... نسبت به امور و اشخاص و موضوعات را، یگانه اصل حاکم بر سخن نگیریم.

انحطاط و جانی آزاد

هنگامی که انحطاط در بنیاد یک تاریخ پیدا شود و مراتب آن رو به زوال گذارد، هیچ کدام از افرادی که مقیم این تاریخ باشند، در امان نیستند. در درون همه ی ما، وجهی از این انحطاط ریشه دوانده و خود را به شیوه ای پنهان ساخته. چندان که ممکن است هیچ گاه از آن با خبر نباشیم و یا نشویم، اما این انحطاط، این «در عالم توسعه نیافته زیستن»، به ناگاه، در بزنگاهی حساس، آفتابی می شود و مهر خود را بر کنش و هستی ما میزند. در هنگامه هایی چون مواجهه مان با دیگری، که نیازمند درکی از نسبتی میان امور است، وقتی که میخواهیم موقع و مقام امور را مشخص کنیم و یاموقع و مقام خویش را در میان آن ها، درک کنیم.
غلبه بر و تغییر این وضع، جز از خلال خودآگاهی که تن به راه دشوار نقد بی پایان و بی امان داده ممکن نیست، و این نیز، وضعی نیست که خود به خود محقق شود. اما داعی و رانه ی ما برای پیمودن این مسیر دشوار، نیروی شوری ست که وضع موجود را مختل کرده و آشفته می سازد و جانی را به جانب آینده ای نامعلوم فرا میخواند، جانی آزاد که به نیروی این میل و شور مبهم، دروازه های تفکر و آینده را بر دیگران می گشاید و امکان نقادی از زمان و حال خویش را برای آنان تمهید میکند.

روشنفکری پژمرده

هیچ وقت سیاست در جهان قدرت، اینقدر بی ظابطه، بی قاعده، پریشان و ندانم کار نبوده. اگر روشنفکری قوی بود، این روشنفکری بود که باید در مقابل این سیاست ندانم  کار و پریشان می ایستاد، اما چنین چیزی را ملاحظه نمی کنیم. پس پژمردگی روشنفکری، امری مختص به اینجا نیست، بلکه اتفاقی جهانی ست. اما در جهان توسعه نیافته، روشنفکری همیشه ضعیف بوده، چرا که روگرفتی از روشنفکری غربی بوده است، بنابراین روشنفکری در اینجا، بالطبع، افسرده تر، ضعیف تر و بی روح تر است.

دکتر داوری اردکانی، در مصاحبه با دریچه

حکایت پرسشگری در عالم توسعه نیافته

صاحب تفکر بودن، لزوما صاحب نظریه بودن نیست، بل دارای پرسش بودن است. آنچه در عالم توسعه نیافته، گواه بی مایه گی و رکود تفکر است، فقدان تز و دعوی نظری و اطلاعات روز و آگاهی از نظریات و افکار نیست. در چنین عالمی، شوق «مطلع شدن» از آخرین تحولات اهل نظر و اصحاب فکرجهانی، حتا به مراتب بیشتر از عالم توسعه یافته است و گاه، ترجمه ی آثار جدید و بزرگ فلسفی، زودتر از زبان های نزدیک به زبان اصلی اثر ارایه میشود و حتا به تجدید چاپ می رسد. می توان در این عالم به غایت عقب مانده، خرده موسسات خصوصی یا دولتی را یافت که پیگیرانه آخرین مقالات فیلسوفان سنت های مختلف را دنبال می کنند و حتا مترجمین و افرادی را یافت که بیشتر از مفسرین فیلسوفان معاصر، از آنها مطلعند و قادرند نقدهای مطرح شده یا احتمالی را بر آرای شان بیان و بررسی کنند. در این عالم، بحث های نظری روز، با شوری بیشتر از آنچه در جغرافیای نظری اصلی شان طرح شده دنبال میشود. در این عالم توسعه نیافته، هر بحث نظری از پیش سیاسی ست و دقیقا به همین دلیل، هر بحث نظری در مبادی سیاست از پیش ناممکن است و بنابراین خود سیاست از پیش سیاست زدایی میشود.
در عالم این مدعیان «خود صاحب نظر خوانده»، پرسش داشتن و پرسیدن، بی سوادی و وقت تلف کردن پنداشته می شود و گریز از شفاف سخن گفتن و صریح موضع گرفتن. معنا و جهت همه چیز به دید اینان، روشن تر از روز است و اگر کسی آن را ندیده و به آن اذعان نداشته، لابد از متصل نبودن به منبع حقایق و ضعف فاهمه و آموزش دیدن به نزد آموزگاران مخبط، در جهل مانده است. سخن در خبط و تهی مایگی تهی مایگان نیست، در مرکزیت و منشائیت اثر آنان است. پس به دید اینان، خود توسعه نیافتگی نیز از فقدان اراده به توسعه و نخواستن توسعه و لابد تضاد منفعت مخالفان توسعه با توسعه، و یا گسسته خردی آنان است.
حال که تکلیف همه ی پرسش ها چندان روشن شده، آنچه می ماند، ارایه ی پاسخ خود با صدای بلند و کلامی جازم به عالمیان مقیم عالم توسعه نیافته است، و احیانا آرزو و دعا خواندن برای اصابت صائقه بر جان بی خردان و آنان که با چیزی از سنخ ایلغار و ... بر ما این انحطاط را غالب کردند!
در این میان آنکه پرسشی دارد و به پاسخ های از پیش حاضر راضی نمی شود، مانند هر کس دیگری یا این سوی خط است یا آنسوی آن، و اگر نخواهد دست از سر پرسش خویش بردارد و به بازی افراد تن در دهد، محافظه کاری ترسو بیش نیست، که هرگاه نیاز شد می کوبیمش و هر گاه اقتضا دیگر شد، ستایشش می کنیم، اما در هر دو حال، پرسش او را مسکوت می گذاریم و از اندیشیدن به آن طفره می رویم