آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

برای مردی که میکوشد بیندیشد

اینکه هم اکنون می توانیم به فلسفه فکر کنیم و به نحو فلسفی خود و جهان مان را بازخواست کنیم، بیش از آنکه مدیون آموزگاران و نویسندگانی باشد که «درباره»ی این و آن فیلسوف، گفتند و نوشتند و ترجمه کردند، مدیون «متفکرانی» ست که درد و دشواری پرسش و تفکر را بر جان خویش هموار کردند و به جای بازی کردن در زمین های ویران شده ای چون مقاله سازی آکادمیک یا ستیز روشنفکری-ایدئولوژیک، بی ادعا اما دست از سر پرسش خویش بر نداشتند. 

گشوده نگاه داشتن راه تفکر، از خلل فکر و سخن کسی حاصل می آید که پروای آن دارد که بیندیشد، و نه آنکه در باره ی اندیشمندان، سخن سرایی کند و اندیشه هاشان را گزارش کند. بگذریم که خود این گزارش نیز، تنها بر بنیاد اندیشیدنی مستقل و لنفسه ممکن میگردد و بنابراین، همچنان نیازمند کار متفکران است و نه فقط گزارشگران.

تاریخ تجدد ما، تاریخ تورم گروه دوم و ندرت گروه نخست بوده و هست. این ندرت هرچه قدرهم فراگیر، اما به فقدان مطلق نرسیده. از این روست که میتوان این سخن هایدگر را فهمید: تفکر سپاسداری ست، سپاسداری از متفکران. اما این سپاس گویی، غیر از سپاس گویی عوام است، چه ادب تفکر، خود غیر از ادب هر روزی و عقل آن نیز، غیر از عقل معاش است. و همان هایدگر بود که در شرح ادب تفکر گفت: پرسش پارسایی تفکر است. پس سپاسداری که خود همان پارسایی به نزد دیگری بخشنده است، در ادب فکر، تنها از خلال پرسش از متفکر شدنی ست. اگر میخواهیم فکر فلسفی داشته باشیم، راهی نداریم مگر آنکه متفکر یا متفکران زمان خویش را بشناسیم و متفکرانه سپاس آنها را به جا آوریم و زین روی، چراغ پرسش از آنان را خاموش نگذاریم. 

 تقدیم به دکتر داوری، به امید روزی که مقیم مقام سپاس از او شویم

بوی پاییز، بوی نم...

باز پاییز و باز جست و جوی بی پایان زمانی گم گشته در میان زمان...

پایان فلسفه را چگونه میتوان فهمید

تاریخ فلسفه، هماره در تنشی بی پایان و بل فیصله ناپذیر قرار داشته و از خلال همین تنش نیز متحول و متطور شده. تنش میان تذکر به تناهی انسان از یک سو، و شوق به جانب معرفت متقن و مطلق از سوی دیگر. هر کجا که این تنش به واسطه ی حذف یکی از طرفین یا بی نسبت شدن آن ها از هم و یا سازگار شدن آنها با هم، از میان رفته، فلسفه نیز به پایان خود نزدیک تر شده. با نظر به همین معناست که میتوان دعوی هایدگر را در پیرامون پایان فلسفه فهمید. چه اینکه، تاریخ فلسفه و به ویژه فلسفه ی مدرن، گواه بر غلبه ی جنبه ی معرفت مطلق و به زبان دقیق تر، غلبه و به تمامیت رسیدن متافیزیک بوده.

 غلبه نه صرفا در قول و فکر متفکران و فیلسوفان انتزاعی اندیش، بل در جان و انترسوبژکتیویته ی مردمانی بوده که به وفق آن، زندگی خود را تمشیت میکردند و گوش شان را بدهکار معانی و سخنان متفکران می ساختند...

سخنی با اهل فلسفه ی دانشگاهی

پیشتر گزارشی به قلم یکی از پژوهشگران پژوهشکده ی آی پی ام، در پیرامون «وضعیت نامتوازن پژوهش فلسفی» منتشر شده و در آن با استناد به آمار و ارقامی رسمی، کوشش شده تا وضعیت نه چندان مناسب آکادمی های فلسفه ی ایرانی، بر آفتاب افکنده شود. جدا از آن که با شاخص و رویکرد پرسش برانگیز نگارنده ی آن گزارش، موافق باشیم یا نباشیم، نمی توان کتمان کرد که وضع آکادمی فلسفه در ایران رو به انحطاط است و فهم این انحطاط نه از خلال آمار و ارقام، که با تنفس در زیست جهان آکادمی ایرانی فلسفه، به سادگی دریافتنی ست. آنچه در آن مطلب مورد تاکید یکسویه و محل سنجش آکادمی ایرانی بود، میزان مساهمت و همکاری اصحاب دانشگاه ایرانی در نشر و پژوهش مقالات فلسفی جهانی بود، این معیار اگرچه تنها از برای یک شاخه ی فلسفی خاص میتواند سنجه ای مهم و بنیادین باشد، اما حتا اگر این معیار تغییر کند نیز، نمیتوان در هیچ حیطه ای، ارزیابی امیدوار کننده از فلسفه ی دانشگاهی ارائه داد. وضع کنونی نه فقط برای پیگران مباحث فلسفه ی آنلگوساکسن و تحلیلی، که برای پژوهشگران شاخص فلسفه های موسوم به قاره ای نیز، بسیار ویرانه و ماقبل هر معنایی از یک عالم آکادمیک فلسفی ست.
بدترین نحوه ی رویارویی و پاسخ گویی به این بحران نیز، شیوه ای ست که مقاله ی مذکور و نشر دهندگانش در پیش گرفتند. یعنی واکنشی بوروکراتیک، بخشنامه ای، اراده باورانه و از بالا به پایین. همچنین این که بحرانی را به فرصتی برای گل آلود کردن آب رودخانه بدل کنیم و در پی صید منافع شخصی و قبیله ای در آییم که مثلا، ریشه ی این بدبختی ها زیر سر فلان گرایش غالب فلسفی یا فلان حلقه ی فیلسوفان خاص است و یا در این بیغوله ی وسیع وضع همه از بیخ خراب است مگر یک مرکز پژوهشی خاص و ... جملگی نشان از رسوخ توسعه نیافتگی و فقدان شهامت فکری برای طرح و حل بنیادین مسایل است.
فلسفه، دست کم در جغرافیای ما، و به روایتی قابل اعتنای دیگری در کل قلمرو جهانی، به بحرانی اساسی گرفتار آمده. در هیچ روزگار دیگری، پرسش از فلسفه به مانند وقت کنونی، مقدم بر هر پرسش فلسفی دیگری فراز نیامده. امروز با هر رویکرد مختار فلسفی اگر به جانب فلسفه روی کنیم، نخستین پرسشی که ناگزیر از رویارویی با آنیم، پرسش از خود فلسفه و خودآگاه ساختن رویکرد مختارمان به مسایل فلسفی ست. تا روز و روزگاری که طلیعه ی این خودآگاهی تاریخی در افق شیوه ی تفلسف ما پیدا نشده، محکومیم به «به جان آزمودن درد انحطاط» و اگر همچنان از این درد گریزانیم و راحت جان خویش را در بوالفضولی در آرا و اقوال این و آن متفکر باستانی یا معاصر می جوییم، باید خود را برای عزای نیم روز طولانی بر سر مزار فلسفه آماده کنیم، اگرچه در این گور، خود دیرزمانی ست که حتا مرده ای نیز نیارامیده...

و باز هم فیس بوک

قصه ی مکرر رفتن از فیس بوک و بازگشتن مجدد به آن، درسی بزرگ به آدم میدهد. آن هم این که غیرفعال کردن اکانت یا رفتن از فیس بوک، در آخر، خود چیزی نیست جز امکانی در درون پدیدار فیس بوک. می توان به بهانه ها، یا دلایل محکم، مدتی از اینجا دور بود و حتا آن را به فراموشی سپرد، اما نمیتوان اسم این را گسستن از آن، و یا بیرون از آن بودن گذاشت. بی تردید نه میخواهم و نه میتوانم به این حکم خطر کنم که «امروز هیچ کجا بیرون از فیس بوک وجود ندارد»، این دست احکام نه معنای محصلی دارند و نه حتا دیگر هیجان ریتوریکی بر می انگیزند. فیس بوک، خود متعلق به عالمی فراخ تر و تاریخی ست که امروز، همچون امکانی ویژه از این عالم رو به سوی ما گشوده است، و نه بیشتر.
حاصل آنکه، بیرون از فیس بوک بودن، هم ممکن است و هم محقق؛ اما از آن بیرون زدن، به لطف کلیک روی تکمه ی دی اکتیو و یک تصمیم تکنیکی، رخ نمی دهد. افزون بر این، باید مراقب دن کیشوت جهان سومی و توسعه نیافته ی درون خود هم بود و به خود گمان باطل نبرد که با ستیزه و خصم نسبت به این پدیده، ولو به بهانه های فلسفی یا سیاسی یا اجتماعی رادیکال، میتوان طومار آن را یک بار برای همیشه در هم پیچید. فیس بوک، چندانکه گفته آمد، امکانی از امکانات عالم تاریخی کنونی ماست و امکان ها خود به ما سپرده میشوند و بودن و نبودن شان را با مذاق ما هماهنگ نمی کنند. اگر زیستن در این عالم تاریخی را پذیرا شدیم، پس به نیروی خصمی بی حاصل، امکانات اساسی و مقوم آن را از خود دریغ نکنیم. فیس بوک امکان اساسی زمان ماست، چه، اساس هر زمان یک عهد است و فیس بوک، مقام عهد ماست با عالم، با دوستان مان، با سیاست، با تکنیک و با خودمان.
من هم مثل همه ی هم خانه گانم در این موقف توسعه نیافتگی و بیهودگی تاریخی، از وضع موجود ناراضیم، اما به شاگردی به نزدیک آموزگار زمان آموخته ام، آنکه تغییری سترگ را رقم خواهد زد، آهسته تر از آنانی گام بر میدارد که به نیروی ویرانگر اما بی پایان جهل، سرکشی میکنند و با گرد و خاک دور و بر خود را کدر میکنند تا جایی را نبینند و آسوده خیال تر، به زمان و وضع موجود تن در دهند

آشتی سکوت و سخن، کی فرا می رسد؟

آنکه تجربه ی سهمگین زبان بسته بودن را به جان آزموده، حق دارد به باز شدن نطق خود و دیگران، به دیده ی تردید بنگرد. وانگهی همو، نمی تواند این واقعه را حاشا کند، چنانکه گویی چیزی رخ نداده. در نهایت، هم آن سکوت و هم این گشودگی زبان، راه گریزی ندارند مگر آنکه یکدیگر را به آشتی برقرار دارند و طنین خود را در دیگری بسرایند. تا آن زمان، ائتلاف ساکت ها و خوش سخن ها، جز وانموده ای بی بنیاد نتواند بود

تفکر، ادراک، تصویر

گاهی برای فلسفیدن نیازی نیست حرف بزنیم یا حتا تصور کنیم. تنها کافی ست خیره شویم و نگاه کنیم. تصاویر خود از جانب خود در ادراک ما، خواهند فلسفید...

(تصویر: کاری از پل سزان بزرگ)


ابر آذاری برآمد...

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید /  وجه می می‌خواهم و مطرب که می گوید رسید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام  /  بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید
قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت  /   باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش /  من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید
با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ  /  از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک  /  جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید
این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت  /  وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق  /  گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد  /  این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید

زبان و توانش های فلسفی آن

یکی از توانش های فلسفی زبان، امکان ایجاد تعلیق و ابهام معنایی پرسش برانگیز است. پرسش های فلسفی هماره از خلال چنین ابهام های «مفیدی» سر بر می آورند، چنانکه بتوان از لایه ی شبکه ی معانی روزمره فاصله گرفت و دقیقا به میانجی همین واژگان و ابهام بنیادین شان، وارد لایه ی دیگری از معانی و مسایل شد. زبانی که واژگانی تک مدلول و فاقد ابهام داشته باشد، یا بهتر بگویم هر چه بیشتر چنین واژگانی داشته باشد، اگرچه ما را در داشتن سیتم های بسته ی نظری و ارائه ی احکام ثابت و صریح یاری می رساند، اما الزاما ما را به فلسفه و پرسش های فلسفی نمی رساند.

برای آنکه زبانی به این کارکرد بنیادین ابهام معنایی خود واقف شود و امکان تعلیق های فلسفی را برای کاربران زبانی خود فراهم کند، به چیزی ورای ترجمه ی آثار فلسفی و وضع معادل های واژگانی نیاز است. تا زمانی که من نوعی با خواندن ترجمه ای از یک اثر فلسفی، خود را مواجه با سلسله ی احکامی بیابم که در نهایت با آنها موافق میشوم یا مخالف، نمی توان مطمئن بود که مفاهمه ای با اثر رخ داده. ماجراهای فلسفی عمدتا جایی آغاز میشوند که جملات مرا به تعلیق و ابهام فرو می برند و امکان موافقت و مخالفت را بر من سد میکنند. آنجا که نحوه ای پرسش سر بر می آورد که تا کنون حتا مجال طرح شدن نداشته. زبانی که فاهمه ی مخاطبان را تنبل و خطی بار آورده، هاضمه ی خوبی برای آثار فلسفی هنوز پیدا نکرده. اما این مساله را نباید با نگاه ذات باور درباره ی زبان ها یکی گرفت، نگاهی که زبانی را اساسا فلسفی و زبانی دیگر را فاقد توانایی های فلسفی می انگارد. توانایی یا ظرفیت فلسفی یک زبان، چیزی جدا از کوشش زبان ورزان آن زبان برای به دست آوردن این توانایی نیست و راه هیچ زبان خاصی پیشاپیش به جانب فکر فلسفی هموار تر نیست. پس اگر زبانی نمی تواند میزبان خوبی برای آثار فلسفی باشد، این نه نشان از انسدادی ذاتی یا تاریخی، که دست برقضا نقطه ی آغاز پرسش گری فلسفی ست. فلسفه به خلاف کالاهای فرهنگی و غیر فرهنگی، نه با فرآورده ها و داشته هایی تازه، که با پرسش های تاکنون مطرح نشده -حتا در خود فلسفه- پا به سرزمین های دیگر میگذارد. و به خلاف دیگر انحائ دانش، کوشش برای تحقق آن، موخر از تمهید امکانات و شرایط لازم تحققش نیست، بلکه آن سنخ فعالیتی ست که ضمن کوشش برای تحقق خود، خود را ممکن میکند و چیستی و شرایط امکانش را وضع میکند.

هیچ زبانی را نمی توان جست که فاقد ابهام و کارکرد تعلیق باشد، پس هیچ زبانی به فلسفه فروبسته نیست؛ تنها آگاهی کاربران آن زبان است که میتواند متفطن به این امکان باشد یا نباشد. گشودن راه آگاهی کاربران زبان به این مساله، اما همان دقیقه ای ست که میتواند از راه های بیشماری پیگیری شود، از جمله مواجهه با و مطالعه آثار فلسفی به زبان های دیگر..

خرده تاملی با افکار مرلو-پونتی در مساله ی اشتراک و تکینگی


اشتراک هماره حس خوش آیندی میان افراد ایجاد نمیکند. وقتی سخن از اشتراک و ملکیت به میان می آید، پیش از آنکه به سراغ دعواهای قدیمی و سیاست زده برویم، شاید جای آن باشد که از این بپرسیم که «تعلق گرفتن بماهو، به چه معناست؟ و انسان از آن جهت که انسان است، چگونه ممکن است که دارای چیزی باشد؟»

اگر بخواهیم بدون حاشیه و جزئیات و در نتیجه بدون ادعای دقت و کلیت، پاسخی فلسفی و متناسب با سنت پدیدارشناسی هرمنوتیکی ارائه کنیم، می توانیم بگوییم که آدمی، حیوان تفسیرگر یا فهمنده است و نحوه ای هستی آدمی در عالم، شیوه ی فهم و معنایابی. چنانکه مرلو پونتی در جایی گفته «ما محکومیم به معنا» و به معنایی پدیدارشناختی، شیوه ی ظهور موجودات برای ما، شیوه ی ظهور بامعناست.

از این رو میتوان گفت که آنچه به آدمی بماهو تعلق میگیرد، نه این یا آن موجود، بلکه معنایی ست که این موجود در حین ظهورش به آدمی میبخشد.

قوام عالم آدمی، به شبکه ی معنایی بی پایان و سیالی ست که در زمان بر او آشکار و از این رهگذر به او سپرده میشود. به این معنا، اگر در آنچه از آن من است، تعلیق تعلقی روی دهد و به طور همزمان از آن دیگری نیز بشود، قوام عالم من از آن جهت که عالم من است، دچار تزلزل میشود و به دلیل نسبت تو بر توی معانی و کوپلاژ شبکه ای آنها، جملگی معانی و عالم من، «وا میرود» و بر سر من، «آوار» میشود. این شیوه از اشتراک که همچند ترک تعلق معانی من به من است، هماره مرا آشفته و مظطرب و در نسبت با دیگری پریشان و خشمگین میکند، چرا که گویی ذات من از سوی او مورد تعرض قرار گرفته. (پیداست که در اینجا ذات خود را همچند بودن در عالم (être dans le monde) گرفتم، به اقتفای هایدگر  مرلو پونتی).

اما شیوه ی دیگری از اشتراک هست که دقیقا در همین تعبیر از هستی آدمی قابل طرح می باشد: معنا، هماره از آن جهت که معناست، ماهیت انتر سوبژکتیو (intersubjective) دارد به این جهت که هماره به میانجی مشارکت میان سوژه ها قوام می یابد و به تعبیر مرلو پونتی در زبان و جهان و نشانه ها متجسد میشود. اما پرسیدنی ست که اگر معنا همان نحوه های فهم و ظهور موجودات به نزد سوژه است، لزوم مشارکت دیگری در تقویم آن از کجا می آید؟

پاسخ مرلو پونتی، مبتنی بر درک بدیعی ست که او از مقوله ی ادراک دارد و این درک نبوغ آمیز را وامدار پدیدارشناسی ست: به دید او پدیدارشناسی آن شیوه ی فلسفیدنی ست که در آن یک باور ادراکی نسبت به خود، دچار تردید میشود. به این معنا که ما در ادراک، پدیدارها و نحوه ی ظهورشان را دریافت و به عنوان یک معنا و باور ذخیره میکنیم. حال پدیدارشناسی بدون آنکه محتوای باور ادراکی را با باور ادراکی دیگری رد کند و یا به شیوه ای استدلالی در آن خدشه کند، از این میپرسد که این باور ادراکی چگونه ممکن شده. اگر ما خود را گرفتار این سوال بنیادین بیابیم چاره ای نداریم، مگر آنکه در تلقی ساده انگارانه ی خود پیرامون ادراک و مکانیسمش صرف نظر کنیم و آن را همچون واقعه ی شگفت انگیز و مبهمی بیابیم که پیش از هر تبیینی (explication) نیامند یک توصیف (description) است.

 مرلو پونتی در توصیف جذاب  دقیقش از ادراک احساسات و معانی، به ما می آموزد که هر ادراکی از معنا اولا یک فرآیند پیشا تاملی (préréflexif) ست، به این معنا که معانی موجودات پیش از آنکه به شیوه ای موضوعی (thématique) به اندیشه در بیاوریم و در مرکز توجه قرار دهیم، به نزد ما حاضرند. ثانیا شرح او بر ما آشکار میکند هر آگاهی پیشاتاملی از این جهت میتواند به ما داده شود که پیشاپیش در زیست جهان ما نهفته بوده.

بنابراین، معانی امور و کلمات هماره به سبب همدستی و دیالکتیک میان سوژه ها شکل میگیرد و در شبکه ی سیال نشانه ها یا جهان متجسد و کار گذاشته میشوند. پس سوژه در مواجهه ی ادراکی خود، آنها را دریافت میکند و در تعاملی دیالکتیکی، افزوده ی ویژه ی خود را بر آنها فرافکنی میکند و ضمن مشارکت در تقویم تاریخی آن معنا، آن را واجد «سبک» خاص و از آن خود میکند.

بنابراین، چنین پیشاپیش مشترک بودنی، مخل داشتن تکینگی و منحصر به فرد بودن یا سرکوب سیلان خلاق و تفاوت نخواهد شد.