آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

فلسفه و دقیقه ی تماس جهان با میدان نیروی پرسش

عبارات فلسفی، پیش از آنکه چشم به راه تصدیق یا تکذیب از سوی ما باشند، فراخواننده ی ما به یک پرسش هستند. فلسفه وظیفه ی خطیر شناخت جهان، احساس کردنش و همچنین تغییر و کار کردن در آن را بر عهده ی اندیشنده می گذارد، اما آنچه برعهده میگیرد، فراخوانی اندیشنده برای درگیرشدن نسبت به یک پرسش است.
می توان حس کرد که یک پرسش فلسفی بی معنا، به درد نخور و یا فاقد هر گونه معرفت صریح و متمایز از جهان است؛ اما نباید از این نتیجه گرفت که این پرسش ها هماره چنین بوده و یا چنین خواهد ماند.
تمامی وصف های پیش گفته -معنا و کاربرد و معرفت- پیش از آنکه متعلَق فلسفه به خودی خود باشند، متعلَق فاعل اندیشه -اندیشنده-است.
فلسفه اگرچه مستقل از این اِلِمان هاست، اما در مقام تحقق در دو لایه با آنها درگیر است:
نخست آنکه فلسفه می کوشد اندیشنده را درگیر پرسش کند و اندیشنده بدون معنا و احساس و کنش و معرفتش، تحققی ندارد. فیلسوف بر آن است که فردی انضمامی را درگیر پرسش کند و این فرد در مقام و افق این پیش داشته هاست که هستی دارد.
دو دیگر آنکه خود پرسش فلسفی، پرسشی از این و آن موجود جزیی نمی تواند باشد. این پرسش فرد اندیشنده را در قبال کلیت موجودات بماهو قرار میدهد، چنانکه هیچ گوشه ای از جهان تحت تاثیر نیروی این پرسش بی تغییر نتواند ماند. به این معنا، پرسش همچون میدانی ست که با سرعت حدی جهان را در می نوردد و هیچ نقطه ای را بدون تغییر باقی نمی گذارد و جملگی امور جزیی و تکین را پرسشناک -problematic- می سازد. پرسش هایی رادیکال از این سنخ: چرا این گونه و نه طوری دیگر؟ چرا این هست به جای آنکه نباشد؟...
بنابراین پرسش فلسفی، جدا از آنکه برای فراخوانده شدن، به جهان فرد اندیشنده و معناها و احساسات و کنش ها و دانش هایش نیازمند است، در مقام تاثیر و تاثر بر تمامیت و کلیت جهان اندیشنده نیز آنها را به تلاطم و ناپایداری می افکند.
فیلسوف در این معنا، کسی است که نیروی پرسش را در می یابد و خود و جهانش را وقفِ بسط میدان نیروی پرسش در سرتاسر جهان و دشت هستی میکند.
فیلسوف همچون دقیقه ی تماس کلیت و تمامیت موجودات و وجود با رخداد از آن خودکننده ی پرسش...

کوری، حقیقت، رخداد

با این که همیشه می کوشم چشمانم را باز نگه دارم، اما بیشتر اوقات چشمانم جایی را نمی بینند. هر از چندی تصاویری محو می آیند و باز می روند. در بین این آمد و شد تصاویر، تنها چیزی که میتوانم ادراک کنم، خاطره ای مبهم از همان تصاویر است. خاطره ای که حس می کنم جایی از آن تحریف شده و مدام تحریف می شود.
نمی دانم باید به این ادراکات اعتماد کنم یا فرض بگیرم که کور کور شدم و اینها اوهام صرفاست؟ و باز نمی دانم اگر فرض بگیرم کور شدم با تصاویر بعدی که ناگهان می آیند چه کنم؟ گاهی با خود می گویم بگذار به همین ادراکات مبهم و خاطرات تحریف شده اعتماد کنم، کاچی بهتر است هیچی است، اما این خاطرات تحریف شده از تصاویر هم خود وضعی بغرنج تر دارند، آنها نه آنقدر قوی و شدیدند که مانند ادراک نخستین مرا برای قدمی به پیش برداشتن مطمئن سازند یا لااقل درکی از قدم بعدی و پیش رو به من بدهند، و نه آنقدر ضعیف و گنگ اند که بشود یکسره نادیده گرفت شان و وسوسه ی به پیش رفتن نشد.
برای همین است که وقتی چشمانم دوباره نابینا می شوند، سعی بیشتری می کنم تا بیشتر باز نگاه شان دارم، مگر باز بارقه ای بیاید.
دیگر باورم شده انتظار بخش جدایی ناپذیری از زندگیم شده، انتظار نور، انتظار گشایشی از جانب دیگری، دیگری ای که هیچ تسلطی بر آن ندارم و اوست که اگر روی به سوی من کند، چشمان من لمحه ای باز بینا می شوند.
انتظار دیگری، اما یکپارچه انفعال نتواند بود؛ باید هر آینه به جست و جویش در آمد، او منجی آخرالزمانی ادیان نیست که با بارقه ی عمیقا دینیِ امید، خیال مرا از آمدنش راحت کند. باید او را تا جایی که می شود و در هر جایی که می توان، جُست، کورمال کورمال، بلکه باید با این چشمان نابینا به آغوش خطر رفت، باید هر آینه خطر کرد.
باید خطر کرد تا رخدادی از آن خودکننده رخ دهد و مرا از آن خودم کند و چشانم را باز بینا کند.
وفاداری به این رخداد، از سنخ وفاداری به تصاویر گنگ خاطرات رخ داد گذشته نیست، خاطراتی که هم گنگ اند و هم تحریف شده.
وفاداری به رخداد دیدار حقیقت، از سنخ انتظار است، از سنخ خطر کردن، از سنخ کوششی بی پایان برای کاویدن وضعیت با چشمانی اگرچه باز، اما نابینا....
حقیقت اگر حقیقت باشد، نه فقط خودش که چشم دیدارش را هم با خود به من خواهد بخشید

خرده تاملاتی پیرامون «من، هستی از آن من، دیگری»

1) شاید همین که میتوانیم ساعت ها درباره ی «خود» سخن ببافیم، برایش برنامه ریزی کنیم، غم و غصه اش را بخوریم، به آن افتخار کنیم، از آن شرمسار شویم و ... نشانی آشکار باشد از این که «خود» یا «من»، هر چه باشد، وجود داشته باشد یا حتا اصلا نباشد، ربطی به آنچه هستیم، «هستی از آن من» نداشته باشد.

2) آنچه در حال فعل و انفعال با جهان پیرامون است، بی آنکه نام خاصی داشته باشد «هستی از آن من» است -و این بیشتر به وصف می ماند تا نام- و آنچه این «هستی از آن من» جعلش میکند تا درباره ی آن فکر کند و برایش سخن بافی کند و ... «من» است.

3) هر چند که این یکی -من- مجعول آن هستی بی نام است، اما نه آن هستی بی نام، بی این نام -من- می تواند «کارش را به پیش برد» و نه این نام می تواند بی آن هستی بی نام، به هستی نامی خود ادامه دهد.
باری؛ پرسش این است: آن هستی بی نام-هستی از آن من- و این هستی نامی منسوب به آن-من-، چه هنگام نسبتی اصیل با هم خواهند داشت؟ باید یکی یکسره محو در دیگری شود؟ و اگر این طور است، کدامین؟ و اصلا به فرض مطلوب بودن این نسبت، شرایط امکان و وقوع این نسبت چیست؟

4) رادیکال ترین پرسشی که پیش از تمام پرسش های بالا مطرح می شود، اما چنین است: آیا بین این هستی نامی -من- و هستی از آن من، امکان وقوع نسبتی دوطرفه، اعم از مطلوب و غیر مطلوب یا اصیل و غیر اصیل وجود دارد؟ اگر برای مثال حکم کنیم من هماره باید تابع و متوجه هستی از آن من باشد و فرد هماره دل مشغول هستی و حالات بودنش باشد تا موجودیتی اسمی -ایگو یا من-؛ در آن صورت اصلا باید پرسید فرد به خودی خود یارای انتخاب هستی خود را داراست؟
هستی از آن من، برای این که با منِ مجعولش نسبت برقرار کند، اما هماره به امر سومی غیر از خودش و من مجعول نیازمند خواهد بود: خود نسبت.
فرض کنید بگوییم فلان فرم، فرم اصیل بودن و هستن من است، اما پرسش اینجاست: برای اصیل بودن من آزادم یا محکوم؟
آیا من هماره فارغ از این که بخواهم چنین یا چنان فرم اصیل یا غیر اصیل را اتخاذ کنم، اصیل می توانم بود؟ اگر چنین باشد، نفس مساله ی اصالت سالبه به انتفای موضوع خواهد شد. چه که اگر من ناگزیر و به جبر، هماره اصیل یا غیر اصیل باشم، دیگر چگونه بودن مساله ی من و هستی من نمی تواند بود. همین که من مساله ی چگونه بودن را با تمامی وجود خود حس میکنم، به این معناست که هستی اصیل یا غیر اصیل، چیزی ست غیر از هستی از آن من و هستی نامی اش. این چیز سوم همان نسبت خواهد بود.

5) اما اگر نسبت چیزی ست خارج از ذات «هستی از آن من» و همینطور هستی مجعولی است که به آن نام من می دهم، در آن صورت، «هستیِ از آنِ من» نمی تواند صرفا دلمشغول چگونگی وضع «من»اش باشد؛ برای یافتن هر گونه نسبتی بین هستی از آن من و من، هماره حضور یک دیگری ضروری ست، دیگری ای که نسبت هستی من و من را به هستی از آن من می بخشد و من و هستی از آن من را از آن هم می کند. دیگری یا موجودی دیگر که در قوام پیوند و نسبت بین «من» و «هستم»، نقش بنیادین بازی می کند.

6) اما این موجود دیگر، هیچ وصف صفت ویژه ای جز موجود بودن نتواند داشت، اعم از آن که آن موجود دیگر، کس دیگری باشد، شی ای باشد، خیال و خاطره ای باشد، خدا در ارتباطی بی واسطه با من باشد یا حتا جهان در کلیت جهان بودنش.

7) «من این که هستم نمی بودم، خانه ای، ملتی، شهری و زبان نمی داشتم، اگر آن دیگری، آن غیر من، آن میهمان با آمدنش این همه را به من ارزانی نمی داشت» ژاک دریدا

تکرار، روزمرگی، خطر

1) امر تکراری از هر فرماسیون متناهی فراتر می رود. تکرار، صرفا بازگشت فرمی تکرار شونده نیست. بل نیرویی نامتناهی که فرم تکرار شونده را تکرار می کند نیز در تکرار حاضر خواهد بود. چه که فرم تکرار شونده، اگر به خودی خود نیروی هستی بخشی به خویش داشت، هیچ گاه از میان نمی رفت تا «دوباره» بازگردد.
در فلسفه ی مدرسی تعبیر معروفی وجود دارد: اعاده ی معدوم محال است، آنچه که از میان رفته و نیست شده، دیگر هیچ گاه هستی دوباره نخواهد یافت.
2) تکرار صرفا قاعده ای مبتنی بر این همان نیست؛ درست است که هر بار باید «همان» امر بازگردد تا فرآیند تکرار نامیده شود، اما نفس این بازگشت خود این همان نیست. به تعبیر دیگر، تکرار در دفعه ی نخست، همان تکرار در دفعه ی دوم نیست، هر چند امر تکرار شده در دفعه ی اول و دوم و ... همان باشد. این تفاوت بین مراتب تکرار، هماره با شماره ی تکرار، بازنموده-نامیده میشود. تفاوت تکرار اول با تکرار دوم، نه در خود امر تکرار شونده که در مرتبه ی تکرار ( نخستین و دومین و ....) است.
برای هر تکراری، یک فرم متناهی این همان، و یک نیروی نامتناهی تفاوت ساز نیاز است.
3) روزمره گی به مثابه تکرار فرم زندگی فردی و اجتماعی، صرفا فرمی محض از خود بی گانگی و انقیاد نیست. چه همین نفس تکرار، اولا نشانگر غیر اصیل بودن فرم تکرار شونده است (بند نخست و قاعده ی مدرسی امتناع اعاده ی معدوم)؛ و ثانیا، نمایانگر نیرویی نامتناهی فراتر از فرم تکرار شونده است؛ نیرویی تفاوت ساز و عظیم که توالی تکرار را ممکن می سازد اما مساوی با خود فرم و هویت تحمیلی نیست. نیرویی که در فرآیند تکرار به صورت عاملی بی اهمیت و ثانوی است، اما بدون آن هویت تکرارشونده هماره معدوم خواهد ماند.
4) فرم های تکرارشونده ی زندگی روزمره، هماره نیروی عظیم نامتناهی و تفاوت ساز پس پشت خود را نوید می دهند. نیرویی که در صورت بازیابی و به کار افتادن از سوی سوژه، میتواند همچون مقاومت و تعلیق فرآیند این همان ساز و منقاد کننده عمل کند.
5) هر کجا تکراری نامتناهی رخ میدهد، امکانی نامتناهی برای فرا رفتن از امر این همان نهفته خواهد بود: روزمرگی و ملالت تکرارشونده ی سوژه ها، نه یک از خود بی گانگی ناب، که ترک برداشتن دیوار هر گونه هویت و فرماسیون است. 
6) اما این ترک اگرچه هرگونه نا امیدی از آفرینش فرمی متفاوت را نفی میکند، اما ضمنا هر امید خوش بینانه را به رهایی نهایی رفع می کند: با ترک برداشتن هر فرماسیون و هویت متناهی، امکان تعین آزادی در یک فرماسیون متناهی نیز رفع میشود.
7) تکرار و روزمرگی به این معنا، تنها نوید یک تصادف محض می دهند، یک خطر ناب! خطر نفی وضع تکرارشونده و فرآمدن وضعی چه بسا وخیم تر از آن که تصورش را کنیم
8) اما تنها آنکه با این تکرار و روزمرگی و خطر نهفته در آن بتواند مواجه شود، می تواند فرمی تازه بیافریند... فرمی تازه و فردایی بهتر و رهاتر...

فلسفه و مساله ی وحدت من

1) کانت در نقد عقل محض، مساله ی بنیادینی را پیش می کشد: وحدت استعلایی ادراک. به این معنا که هر ادراکی، در نهایت، ادراکی از آن من است. وقتی احساس درد را ادراک میکنم، این ادراک بی شک به متعلق است و همچنین هنگامی که حکم به درستی یک قضیه ی ریاضی می کنم.
وحدت استعلایی ادراکات، پیش شرط هر گونه «حکم» از سوی فاهمه است: تا زمانی که ادراکات در یک وحدت گرد هم نیایند، هیچ انطباقی میان آنها ممکن نیست و هر حکم نیز، چیزی جز انطباق ادراکات و مفاهیم حاصل از آن نیست. به مثل، حکم به «این مداد مشکی است»، مستلزم انطباق دو تصور «مداد» و «رنگ مشکی» و اتحاد این دو تصور در یک حکم است. اگر ادراکات من، از آنِ من نباشند، پس تصورات و مفاهیم حاصل از آنها نیز از آن من نتوانند بود و حکم به اتحاد آنها نیز محال می شود. چه اگر تصوری از آن ادراکات من نباشد و برای مثال همچون تصوری ازلی و به تعبیر عرفا، «اعیان ثابته» ای نزد خدا باشد، فاهمه ی من نیز، ناتوان از سنتز آنها در قالب حکم خواهد بود و چیزی را که پیشاپیش در وحدت خودش ماخوذ نباشد، نمی تواند به اتحاد با مفهومی از مفاهیم خودش در آورد. (پیش شرط اتحاد هر دو مفهومی در قالب حکم، وحدت ماخذی ست که این مفاهیم از آن اخذ شدند: مدرکی واحد همراه ادراکاتش)

2) این وحدت اما از سنخ هیچ کدام از وحدت هایی که تجربه می کنیم، نتواند بود. ما هر روز صبح طلوع خورشید را مشاهده میکنیم و از راه تجربه و آزمون در می یابیم که این همان خورشید روز پیشین است. اما وحدت ادراکات ما، نمی توانند مسبوق به هیچ تجربه ای باشند. وحدت مقولات تجربی هماره مشروط و احتمالی ست و امکان کثرت در آن راه دارد، ما هماره با این امکان مواجهیم که پس از مشاهدات دقیق تر و اندازه گیری های بهتر، آنچه را واحد و یگانه می پنداشتیم، متکثر و چندگانه بیابیم. تاریخ دانش نجوم، گواه های پرشماری از خطاهای این چنینی ما را در کشف و درک ستاره ها و اجرام آسمانی در خود ثبت کرده.
اما وحدت ادراکات ما، خصلتی پیشاتجربی دارد، به این معنا که نه تنها ما متوجه وحدت ادراکات مان در هیچ تجربه ی خاصی نشدیم، بل این وحدت، خود پیش شرط هر گونه تجربه، چه درونی و چه بیرونی است. اگر مدرِک یک ادراک، همان مدرِک نماند، دیگر نمی توان گفت تجربه ای رخ داده. تجربه ی مشاهده ی این درخت، وقتی معنا دارد که یک شخص واحد آن را مشاهده و ادراک کند، حال اگر این درخت را چند نفر مشاهده کنند، ما نه یک تجربه، بل چند تجربه ی متمایز خواهیم داشت، به این معناست که وحدت ادراکات خود پیش شرط هرگونه تجربه است و به همین دلیل آن را وحدت استعلایی ادراکات -در مقابل وحدت مقولی و تجربی- می نامیم.

3) در این معنا کانت از مفهوم تازه ای از «من» پرده برداری میکند: سوژه ی استعلایی ادراک کننده. موجودی که فراتر از حالات و کیفیات متغیر نفسانی و روان شناختی من است. «من»ی که اگر هر تجربه ی متفاوتی را هم از سر بگذراند و تغییرات فراوان کند، باز همان من می ماند. این من پیشتر ها به دست هیوم به چالش کشیده و انکار شده بود، چه که به تعبیر او، در هیچ یک از ادراکات ما حاضر نیست؛ اما کانت بدون رد کردن مبنای تجربه گرایی اتفاقا با دست گذاشتن بر همین مبنا، باز پای «من» را به فلسفه باز کرد؛ درست است که من در هیچ ادراکی دیده نخواهد شد، اما شرط خود ادراک کردن هر چیز دیگر خواهد بود، پس در هر ادراکی ضمنا -و نه مستقیما- ادراک خواهد شد.

4) از دکارت به بعد، «من» هماره با دو خصلت شناسایی می شد: ادراک و میل. دکارت در پی منقاد کردن اراده از سوی فاهمه بود و ریشه ی هر خطا را گسترده تر بودن دامنه ی اراده نسبت به فاهمه می دانست. این سنت ادامه داشت و برای مثال در لایب نیتس نیز، خصلت ممتاز هر موناد، ادراک و میل دانسته شد. در کانت نیز این دوآلیسم، در قالب دوآلیسمی رادیکال تر ظاهر شد: عقل عملی و عقل نظری.
اما همچنان که دکارت نیز صفت بنیادین وجود من را اندیشیدن می گرفت و یا لایب نیتس ادراک همه ی جهان را خصلت اصلی ماخوذ در هر موناد دانست، کانت نیز من استعلایی را صرفا موجودی معرفت شناختی دانست و برای من از آن جهت که گوهری مختار و ذی اراده است، هیچ تعین شناختی را به رسمیت نشناخت. در واقع از دکارت تا کانت، جملگی فیلسوفان با مساله ای مهم مواجهه شده بودند: من اگر به عنوان موجودیتی این همان بخواهد تصور شود، لاجرم وجهی صرفا معرفت شناختی خواهد داشت و برای حفظ این وحدت و این همانی، میل هماره باید به عنوان قوایی ثانوی و اشتقاقی از قوای شناختی درنظر آورده شود و یا حداکثر، چنانکه کانت با آن برخورد کرده، همچون مساله ای فی نفسه مجهول و حل ناشدنی که باید در ساحت عملی منقاد عقل محض شود.

5) اما فیلسوفان پسا کانتی، کاملا از جهت دیگری حرکت کردند و در این بین، دو نام نیچه و شوپنهاور به عنوان پساکانتی های اراده باور مطرح است. فیلسوفانی که نسبت ادراک و میل را وارون کردند و نشان دادند، برخلاف «باید»ی که از دکارت تا کانت، مبنی بر تقدم شناخت مطرح بود، «حقیقتی وجود دارد» که نشان میدهد این شناخت است که ناگزیر منقاد اراده خواهد بود. و همینطور اگر چنین باشد، وحدت و این همانی من نیز، فروپاشیده خواهد شد؛ چه به سبک شوپنهاور، وحدت من محو در وحدت اراده ای فراتر از من شود، و چه به سبک نیچه، وحدت من، در خواست قدرتی متکثر و پرسپکتیویسمی رادیکال محو شود. البته یک پیشاکانتی را هم باید جدا از دیگران در لیست پساکانتی ها وارد کرد: اسپینوزا. فیلسوفی که دوآلیسم دکارتی را نه در جوهر برتافت و نه در نظریه ی صدق و و نه در اخلاق. وحدت جوهر اسپینوزا بجای جواهر ثلاثه نشست، اراده و عقل، انفکاک ناپذیر شدند و دیگر نیاز به انقیاد یکی نسبت به دیگری نیست و در نهایت، اراده ی فردی و اختیاری به مثابه جهل از علل معده ی هر کنش بازشناخته شده. در اسپینوزا نیز، من صرفا حالتی از حالات نامتناهی دانسته شد و وحدت و قوام فردی آن در دل وحدتی جوهری -اگرچه نه از سنخ شوپنهاور- محو گردید.

6) این داستان پیچ در پیچ در تاریخ فلسفه، اما درسی به غایت عجیب برای ما خواهد داشت: توگویی اگرچه ما از حیث شناخت و قوای شناختی خود می توانیم حیث وحدت و یگانگی شخصیتی برای خود قایل شویم، اما ما را هیچ گاه یارای آن نیست که هنگام خواستن و یا میل ورزیدن، همان باشیم که پیش از فرآیند خواستن و میل ورزیدن....

7) من همانم که می اندیشم، اما آیا من همانم که میخواهم؟

8) شوپنهاور: «آدمی هر آنچه را بخواهد، می تواند، اما او را یارای خواستن آنچه می خواهد نیست»

فلسفه ی فردا

فلسفه ی فردا، از امروز آغاز خواهد شد؛ نه از اخلال حیرتی منفعل و مغموم، بل از میانه ی فریاد و خنده ای نامشروط...
فلسفه ی فردا، چیزی جز همان فلسفه ی دیروز نیست، چه، فلسفه یکی بیشتر نیست و نتواند بود. اما فلسفه ی دیروزی که به تمام فیگورهای فلسفی امروز ما خنده ای بلند و هیستریک خواهد زد. خنده ای شبیه به نعره؛ آن سان که ما را بیدار سازد و آگاه مان کند که: فلسفه تنها آن چیزهایی که تا کنون می پنداشتیم و نیست. آگاه مان سازد که تمام فیگورهای تهوع آور «عبور از فلسفه ی دیروز»، به هر بهانه ای، از علم گرایی و چیرگی بر متافیزیک تا ایدئولوژیک بودن یا بی نیازی ما از فلسفه و به درد نخور بودنش، جملگی بر یک پیش فرض نادرست استوارند، این که می پنداریم میدانیم فلسفه ی دیروز چه بود...
فلسفه ی مطلقا نویی در کار نتواند بود، این فیلسوفان نو خواهند بود که آوای «همان» فلسفه را برای ما، باز از نو خواهند نواخت. فیلسوف و موجوداتی که با فلسفه نسبت دارند، نیازمند نو شدن اند و نه فلسفه....

تاملاتی پارمنیدس پسندانه(!)


1) اگر هستی هست و نیستی نیست؛ پس آنچه خود را همچون نیستی می نماید را باید از نو وارسی کرد...
2) و اگر هستی همه جا را چنان پر کرده باشد که جایی برای نیستی نمانده باشد، خودِ «جا» چه میتواند بود مگر فریب قوای ادراکی؟ (عجالتا لایب نیتس-کانت پسندانه هم هست این بند!)
3) و اگر جای گریزی از هستی نیست، پس «رویای نیستی» خود فرم استعلایی هر نوع رهایی نیست؟ آیا رویای نیستی، همان نام پدر امید به رهایی نیست؟ (شبح آدرنو و لکان را حس نمی کنید این دور و ور؟!)
4) و اگر امید به رهایی از این سنخ باشد، این امید عین جهل نخواهد بود؟ (این بند را میتوان اسپنوزا پسندانه هم دانست!)
5) و باز اگر چنین باشد، آیا ما را نیازی به تعریف و بازسازی دوباره ی مفاهیم امید و رهایی، اما مبتنی بر هستی و نه نیستی، نیست؟
6) و اگر چنین نیازی ما را احاطه کرده باشد، این به معنای نیاز دوباره ی ما از تعریف مجدد هستی و بازاندیشی آن تواند بود؟ (ناگفته پیداست که این بند هایدگرپسندانه نیز هست)
7) و اگر بازاندیشی ما از هستی ما را به درکی مطلقا متفاوت از هستی هستنده ها راهبر شود، آیا ما را دیگر نیازی به «امید» و «رهایی» خواهد بود؟
8 ) و پرسیدنی این که اگر چنین بوده باشد، آیا رهایی نهایی، «رهایی از خود رهایی» و امید اصلی، «امید به یاس» نیست؟ (راستی حق دارم یاد آگامبن بیوفتم!؟)

اصول گرایی ناب یا چپ رادیکال؟!

وحید یامین پور، مجری برنامه ی معروف «دیروز، امروز، فردا»، چندی پیش در یک استاتوس، از «نزدیکی چپ و اسلام سیاسی» گفت: از نزدیکی های تئوریک و پراتیکی که بین جریان های مارکسیسم کلاسیک تا نئومارکسیست هایی چون مکتب فرانکفورت و آلتوسر و گرامشی، برقرار است.
این استاتوس، چندی ست که در فضای مجازی و به ویژه فعالان چپ، دست به دست می گردد و واکنش های مختلفی را دامن زده. صحبت های یامین پور را از زوایای مختلفی بررسی کردند، که برای نمونه حسام سلامت عزیز، از دیدی استراتژیک به قضیه نگریسته و دست بر تشابهات و تفارقات جریان اسلام سیاسی و چپ، به ویژه چپ نو، گذاشته. همینجا پیشنهاد میکنم حتمن به یادداشت حسام نگاهی بیندازید. (پست پیشین)
اما در اینجا میخواهم دست بر بعد دیگری از این اتفاق بگذارم: چه می شود که فرصت چنین سواستفاده های ابزاری پیش می آید؟ اگر یامین پور، بنابه فرصت طلبی و آرایش ایدئولوژیک، دست به منابع فکری چپ معاصر می زند، چرا به عنوان یک فرصت طلب، نباید به سراغ ایدئولوژی های دیگر برود؟
این پرسش، عموما با لحنی از خود مطمئن و حق به جانب، از سوی لیبرال ها و نولیبرال های وطنی مطرح شده و گواهی گرفته شده بر ارتجاع فکری چپ و پیوند نانوشته اش با جناح سرکوب گر حاکمیت.
باری، این ادعا به خودی خود چندان خنده دار و بی اهمیت هست که ارزش پاسخ گفتن هم ندارد، چه، کسانی که چشم بر واقعیت های مادی و عیان و تاریخی می بندند و صرف اشتراک گفتمانی و الفاظ، به خود اجازه ی محکوم کردن یک جناح فکری-سیاسی را می دهند، چندان چیزی از امر سیاسی و درگیری و تاریخی نیروهای مادی و انضمامی نمی فهمند و پلمیک های شان هم چیزی فراتر از خودارضایی های در فضای مجازی نیست. اتفاقاتی که هیچ تاثیر انتقادی بر توازن تاریخی و عینی قوا در صحنه ی مبارزه ی سیاسی ندارد و صرفا فانتسم های مبارزه را در ایگوی متورم رفقا فربه تر می کند.
اما این «مزه پرانی» سیاسی، بی آنکه این رفقا بدان آگاه باشند، حدی از حقیقت را داراست. حدی که، البته به کار پلمیک رفقای نولیبرال نمی آید، اما به کار تاملی دوباره بر ماهیت امر سیاسی و بررسی «اکنونیت» نیروهای سیاسی می آید.
اگر صحبت های یامین پور، یک سواستفاده ی وقیحانه از افکار طیفی از متفکران نومارکسیست است، باید پرسید چرا این سواستفاده در باره ی این دسته از متفکرین رخ داده؟
البته که یامین پور و دیگر «اصول گرایان ناب»، صرفا این سواستفاده ها را از متفکرین چپ و چپ رادیکال نداشتند. آنها، چه در حیث گفتمانی، و چه در نقشه ی راه پراتیک و عملی خود، وام های بسیار از تفکر نولیبرال گرفتند: نگاه امنیتی آنان و جنگ طلبی عریان آنها که کشور را به پرتگاه جنگ نزدیک کرده، تاکید بی وقفه شان بر خصوصی سازی و کارآفرینی به عناوینی چون سیاست های نظام و اصل 44 و سرمایه ی ایرانی و... که ترم هایی آشکارا نولیبرالی ست، اعتقاد به نفی سازماندهی های مدنی و ساز و کارهای نظارتی و صنفی، نفی سیاسی شدن مردم و تاکید بر مدیریت به جای سیاست و به ویژه نگاه همسان آنها به مقوله ی فرهنگ و سرمایه داری نمادین، فرآیندی که قائل به انباشت سرمایه ی نمادین اصناف و نهادهاست و این سرمایه افزایی نمادین را به عنوان ملاک حقانیت فرهنگی-سیاسی در نظر می گیرد: یکی می گوید بازار آزاد آسایش و آرامش و رضایت همه گانی را در پی داشته پس نفی آن استبدادی ست و آن دیگری می گوید اسلام، در میان مردم پایگاهی عمیق دارد و ما به عنوان کشوری اسلامی باید از این سرمایه استفاده کنیم و آن را بازتولید کنیم.
این سواستفاده های دوسویه، بیشتر از هر چیز از فقدان عقبه های طبقاتی و تئوریک برآمده است و همچنین از خواست این حاکمیت، برای «طراحی» نیروهای سیاسی مطلوب و مهندسی کردن طبقات سیاسی-اقتصادی.
اما باز هم می توان پرسش مذکور را دوباره به کار انداخت و وارد لایه ی عمیق تر مساله شد: چرا حتا در این شرایط، این نیروهای بی هویت و آپاراتوس هویت سازی سیاسی حاکمیت، باید به دنبال مولفه های تفکر چپ باشند؟
پاسخ به گمان من، به مقوله ی فلسفی «نفی انتزاعی» باز میگردد. اگر به پیروی از گرامشی، نگاه علت و معلولی مارکسیسم کلاسیک را وازنیم و براین اعتقاد نباشیم روبنای ایدئولوژیک نسبت دترمینیستی با زیربنای مادی مبارزات ندارد، و عرصه ی مبارزه ی سیاسی، علاوه بر آنتاگونیسم نیروهای مادی تولید، عرصه ی نبرد هژمونیک از برای کسب هژمونی در سطح عمومی ست؛ آنگاه می توان دلیل رقابت نیروهای اسلام گرا را با متفکرین چپ، از برای ربودن «دال»های شناور مبارزه، فهمید.
مساله بر سر این است که «دال»های عمومی مبارزه ی سیاسی، هیچ گاه سرقفلی یک نیروی مبارزاتی خاص -مثلا چپ- نمی شود. به ویژه اگر موتور مبارزات سیاسی را تضاد نیروهای مادی بدانیم، کاملا قابل فهم است که چرخش های به ظاهر ایدئولوژیک، به ویژه از سوی نیروهای حاکمیتی رخ دهد. حتی دال هایی که تا به حال منحوس دانسته می شد، از جمله آزادی و ... با اندکی تغییر در محتوا، دوباره از سوی حاکمیت جذب می شود و حتا بازتولید می شوند، سخنرانی های متهورانه ی امثال رحیم پور ازغدی و حسن عباسی، به خوبی این فرآیند جذب ایدئولوژیک را به ما نشان میدهد.
این فرآیند جذب، هماره بی دردسر نخواهد ماند، به ویژه اگر فضای عمومی و گردش اطلاعات رشد بیشتری کرده باشد. برای مثال، امروز که دانشجویان فلسفه هم اسفار ملاصدرا را خوانده اند و هم پدیدارشناسی روح هگل را، به خوبی متوجه خطاها و مغالطه ها و کژفهمی های این آپاراتوس هویت ساز می شوند و این نیروهای سیاسی بی هویت، حتا نمی توانند هواداران خودشان را با بافتن ترهات ایدئولوژیک راضی نگاه دارند، خشم این آپاراتوس هویت ساز، نسبت به علوم انسانی غربی و رشد آن در دانشگاه های داخل و تاکید هیستریکش بر بازتولید نسخه های اسلامیزه از این علوم، به خوبی نشانگر خِنِسی است که این نیروها دچارش شدند.
اما سخن اخیر یامین پور، چیزی فراتر از فرآیند جذب این آپاراتوس ایدئولوژیک است. اینجا دیگر شاهد «از آن خود سازی» مفاهیم فلسفی و انتزاعی نیستیم و حتا مساله صرفا بر سر مشتی دال تهی و ترم مشترک نیست. اینجا، یامین پور، نیروهایی مادی را به رسمیت شناخته و سخن از بهم رسیدن این نیروها گفته؛ برخلاف فرآیند جذب مرسوم، اینجا هویت و عنیت تاریخی و انضمامی نیروهای مقابل نفی نشده و حتا دال هایش هم دزدیده نشده، بلکه صحبت از تلاقی محتمل این دو نیرو و نزدیکی آنهاست.
اما چه چیزی یامین پورِ «اصولگرای ناب» را وادار به چنین اقراری کرده؟
همان طور که پیشتر اشاره کردم، مساله پیش ازهر چیز، به مقوله ی «نفی انتزاعی» باز می گردد. امروز باید بدون هیچ تعارفی پذیرفت که نیروهایی عینی به نام چپ جدید، در سپهر سیاسی ما، وجود خارجی ندارند. این نیروها سالهاست که از سوی حاکمیت تبعیض گر سیاسی، به بیرون رانده شدند و حتا حضور فرهنگی و فکری آنان نیز بی وقفه سرکوب و نفی شده. بیشتر این نیروها یا به اپوزیسیونی کم رمق و خارج نشین بدل شدند که جز امضای بیانیه های بی اثر و تحلیل هایی کین توزانه و انتقام جویانه، کنش و تحلیلی از امر سیاسی در فضای معاصر ندارند.
نیروهای تازه نفس تر هم، پیرو سرکوب های پیشین و فضای بسته، به ویژه پس از انتخابات 88، به ساحت نظری عقب نشینی کردند و مبارزه را در فرمی تئوریک تر و تا حدودی پخته تر پی گرفتند
بدون شک بازخوانی تفکرات سیاسی-فلسفی متفکرین رادیکالی چون بدیو و آگامبن و آدرنو و بنیامین و ژیژک و دلوز و .... توانسته بازوی تئوریک این نیروها را قوی تر از قبل کند و نگاه شان را به عموم مسائل پیچیده تر و جدی تر کند. اما مساله بر سر نکته ی دیگری ست؛ بازتولید دال های تفکر رادیکال تحت چه شرایطی ممکن است؟
این پرسش را میتوان از دریچه ای کانتی-استعلایی چنین مطرح کرد: شرایط امکان طرح مفاهیم رادیکال چیست؟
به نظر می آید، چپ نو و به ویژه شاخه ی رادیکال تر آن، از یک جهت آشکارا در مقابل چپ کلاسیک قرار گرفته: مفهوم نفی.
این که «نفی» فی نفسه چگونه ممکن است و نفی نیرویی مثل سرمایه داری و به ویژه سرمایه داری مالی متاخر، از چه راه هایی قابل طرح است. همینجا ست که میتوان نگرش انتقادی دلوز به امرمنفی، نگاه غیر دیالکتیکی بدیو به مفهوم نفی و مساله پراکسیس، نگاه لکانی و غیرهگلی ژیژک به دیالکتیک (به ویژه در سه گانه ی عمیقا غیر هگلی امر واقع، امر نمادین، امر خیالی)، نگاه مسیانیک و اگزیستانسیل آگامبن به تاریخ و زبان، نگاه ماتریالیستی آلتوسر و ... را مطرح کرد.
جملگی این متفکرین، در پی شیوه ای دیگر از برای نفی و طرح «وضعی دیگر» هستند و عمومن تمام افکار خود را در این پروبلماتیک «نفی متفاوت» مطرح می کنند.
به دیگر سخن، افق استعلایی فهم تمامی افکار چپ متاخر، در بازمفصل بندی ایده ی نفی و تفکر انتقادی ست. تمام سعی و خطاهای فکری این دسته از متفکرین نیز در همین قالب فهمیدنی ست.
باری؛ اگر نیروهای تازه نفس چپ، که صرفا بازنمودی خفیف در عرصه ی تئوریک داشتند، متفکرین رادیکال را از افقی غیر از این مطرح کنند و آنچه میان این متفکرین یک «پروبلماتیک هنوز باز است»، پیشاپیش حل شده و قطعی فرض کنند و به جای طرح پرسمانی این متفکرین، آنها را «نمادهای گفتمانی» خود معرفی کنند و نسبت به آنها، تنها نقشی ترجمه گرانه بازی کنند، و تنها راه تفکر را ترجمه به حساب آورند، و تفکر را از «امر پرسش برانگیز» و «پرسمان» به «ترجمه» فروبکاهند؛ البته دچار خِنِس «نفی انتزاعی» می شوند.
این نیروها، که از یک سو دست از هر کنش سیاسی متعین شسته اند و از دیگر سو، کنش تئوریک را منحصر در ترجمه می دانند، و همچنین ابژه های تفکر و ترجمه را متفکرین رادیکال می گیرند، خواسته یا ناخواسته، تنها یک «نفی انتزاعی» و حتا پیشا دیالکتیک -چه رسد به پسا دیالکتیک- نثار فضای عمومی میکنند.
چه که متفکرین رادیکال، خود همچنان درگیر این معضله یا پرسمان نفی هستند و پاسخی قانع کننده و نهایی نیافتند؛ بدیهی است که روگرفتن از این نفی نپخته و نیمه خام، نمی تواند اثری رادیکال، برجای بگذارد.
این وضع فرسایشی را بی کنشی نیروهای چپ تشدید کرده و به اصطلاح، «زهر» مفاهیم رادیکال را نیز در عمل گرفته.
تلاقی این نفی انتزاعی و این «بی زهر شدن مفاهیم» است که برای اصولگرای نابی چون یامین پور و رفقایش، جرئت این دست اظهارات را فراهم کرده.
بدیهی است اصولگرایانی که حتا فضایی فانتزی چون فیس بوک را تاب نمی آورند، و اعتراضات خنثی لیبرال ها را براندازانه برداشت می کنند؛ حتا از شبح دیالکتیک منفی آدرنو یا دموکراسی رادیکال سخت واهمه داشته باشند، اما آنچه «در این مقطع» این نیروهای «عملا دست راستی و نومحافظه کار» را اغوا می کند تا با «دال های تهی شده»ی این مفاهیم و حتا «نیروهای سیاسی» چپ، دست کم بازی «گفتمانی» راه بیندازند، وضعیت پروبلماتیک خود نیروهای چپ واقعا موجود است.
چیزی که به نظر می رسد بیشتر از هر زمان دیگر نیاز به بازسازی و تجدیدنظر دارد، و این همان نگاه استراتژیکی است که حسام عزیز در نوشته اش از آن یاد کرده..

طریقت و موضوعیت

هر که به موضوعی اندیشد، اما طریقت آن را به جای نیاورد؛ لاجرم حقیقت آن، از صید او به دور مانَد

از نشانه های آشکار زوال، آن بُوَد که موضوعی به میان آید اما طریق عازم آن موضوع شدن، فروبسته مانَد، غَرَض آنکه گاهی برای رفتن باید نرفتن آموخت و برای فعل، ترک فعل.

گاهی اقرار به زوال، یگانه راه آغاز پایان دادن به زوال است و یگانه راه اقرار به زوال، اقرار به فروبستگی و ناتوانی از گشودن فروبستگی است...

کودکی و نه خاطرات

کودکی را نباید با دوران سنی و ببیولوژیک خلط کرد. در عمل کودکان، هماره کمترین حد وفاداری را به «کودکی» دارند. تصور کودکانی که مدام در پی «نفی کودکی» خود هستند، برای تصدیق جدایی کودکی از کودکان کافی ست
کودکی را همچنین نباید همچند نوستالژی و خاطرات گنگ گرفت؛ چه که نوستالژی و خاطره در عمل، همان فرافکنی پاره های ناخودآگاه میل، به تصاویر گزینشی گذشته است.
دست بر قضا کودکی، شرایطی هستی شناختی است که اساسا هیچ نسبتی با دو عنصر پیش گفته، یعنی نفی و خاطره، ندارد.
کودکی در رشته هایی چون پزشکی بالینی یا روانکاوی، پدیداری ست که هماره تاویل می شود؛ روانکاو از هیچ کنش کودک ساده نمی گذرد، از نگاه کردن تا غذا خوردن او، هماره معنایی نهفته دارد که به دست او باید رمزگشایی شود.
از این روست که کودکی در روانکاوی، هماره با گونه ای علیت رو به پس، که مبنای کنش تاویل است، فهمیده میشود: هر کاری که کودک می کند، معنایی دارد که در آینده روشن می شود و روانکاو، با کمک همین آینده، به گذشته ی کودک می رود و کارها و رفتار او را تاویل می کند.
اما کنش تاویلی روانکاو، به شدت سلبی و تک معناست، برای او کستراسیون و رخداد پذیرش اختگی نمادین، شاه کلید معنا گشایی از همه ی رفتارهای کودک است. متافیزیک حضور در روانکاوی تمام قد حاضر است و معنای مرکزی هر رفتار، به میزان نزدیکی و دوری آن از مساله ی هماره حاضر ادیپ و اختگی نمادین وابسته است.
باری، به دلیل همین متافیزیک حضور و کنش ضدپرسپکتیویستی تاویل، کودکی هماره عنصر نامرئی برای روانکاو می ماند، عنصری که ندیدن آن شرط امکان تاسیس هرگونه روانکاوی ست.
پرسش پرسیدنی اما چنین است: کودکی همچون وضعیت هستی شناختی آغازین که مقارن با بی زبانی و فقدان آپاراتوس زبان و سرکوب ادیپال است، چه می تواند بود و تجربه ی حدی هم مرز با آن، چگونه بازیافتنی است؟
آیا فقدان زبان و قلمروگذاری های نمادین، آن را تجربه ای بی اهمیت، بی ارزش و دست نیافتنی کرده و یا برعکس، آن را به ماده ی هیولایی ارسطویی بدل می کند که همچند بالقوه گی و امکان های فی نفسه، آبستن هرچه (whatever)، و بنیاد هرگونه رهایی و آزادی خواهد بود؟
اما چگونه می توان به این فضای رازآلود نزدیک شد و باز دست خوش متافیزیک حضور و اقوال کلی و تهی نشد؟
فلسفه و امکان فلسفه ورزی، بی شک امروز پیش از هر زمان دیگری با این پروبلماتیک گره خورده و برای نجات از قلعه ی ویران زبان و ساختارگرایی و روانکاوی، باید این پرسش را مکرر کند و هر پرسش فلسفی دیگری را با این تم، باز از نو مطرح کند..