آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آن مقام که تفکر طلبد...

تفکر صِرف فعل یا ترک فعل نیست، تفکر آداب و مبالاتی برای بودن در جهان و بودن به میانه ی موجودات و دیگران است. وقتی وجود داری، لزوما کار خاصی انجام نمیدهی و یا از کار خاصی امتناع نمی کنی، بلکه در مجاورت و نسبت با چیزهایی قرار داری و در حال تاثیر پذیرفتن از آنهاییی.
مبالات در شیوه ی بودن و نسبت داشتن و اثر پذیرفتن و اثر گذاشتن از و بر موجودات دیگر، از مبادی تفکر است. فهم این که در هر وضع نمی توان فکر کرد و پرسش از این که حال و وضع درخور برای تفکر کدام است، می تواند آغازین نقطه ی تفکر باشد....

نوشتار همچون هولوکاست نوشتار

آن کس که خواندن و نوشتن را خوب آموخته باشد میداند، حجم بزرگی از آنچه می خوانیم برای فراموش کردن است و بیشتر آنچه می نویسیم برای خط خوردن و پاک شدن و پاره شدن...
برای خوب فهمیدن و خوب نوشتن، باید قسمت بزرگی از کلمات را به گورستان سکوت و سفیدی بین سطور کاغذ سپرد. آنچه که باید نوشته شود و آنچه که باید خوب فهمیده و جذب شود، ققنوس وار از پس خاکستر کلماتی می آید، که با آتش سکوت و خط خوردن سوزانده شدند.
یک نویسنده، عاشق تر از آن است که معشوقش -کلماتش- را یک جا به حراج بازار بگذارد!
و یک خواننده ی حرفه ای زیرک تر از آن است که گمان برد برای فهم آنچه که باید، کافی ست سر و صدای واژه های یک متن را در ذهن ذخیره کند.
صدای سکوت سفیدی بین سطور، غیاب آن کلمات خط خورده و دریغ داشته شده ای ست، که تمامت معنای حاضر یک متن را به چالش می کشد: نوشتار همچون هولوکاست نوشتار! خودسوزی کلمات!

نفی وضع موجود؟

پرسشی ساده از تمام نفی کننده گان وضع موجود:
رفقا! شما که می نویسید و از الف تا یای هستی را لجن مال می کنید؛ چرا وقتی این همه نفرت حواله ی جهان دور و بر خود میکنید، وقتی که دقیقا به دلیل این شدت مطلق بیزاری باید منفور دیگران شوید، دقیقا محبوب ترین می شوید و همه ی سازندگان وضع موجود را شما را از سر تا پا ستایش می کنند؟
شما که می گویید همه چیز تا مغز استخوان بد است و مهوع و برنتابیدنی، چرا همین «همه چیز و همه کس» در حال تایید شما هستند به جای آنکه منکر شما شوند؟
نفی مطلق و به ظاهر رادیکال وضع موجود، غیر از این است که تمنایی مطلق برای دیده شدن و تایید شدن است؟ چرا که اگر کسی مخالفت کند با شما، یعنی آنکه «به خال زده اید» و «خواب برده گان را آشفته کردید» و «عملا تایید شده اید»؛ و اگر هم مستقیما تایید شوید که خب البته باز تایید شده اید
خلاصه آنکه رفقای رادیکال، من نگران تغییر رادیکال وضع موجودم! نمی دانم اگر آش همین آش و کاسه همین کاسه نباشد، کاسبی شما به چه وضعی می افتد!
البته گویا نباید خیلی هم نگران بود، کاسبان وضع موجود، چه از راه نفی و چه از راه تاییدش، همیشه قدری پولتیک برای حفظ منافع شان بلدند

خانه

خانه فقط فعلیت و حضور محیطی پیرامون من نیست، خانه موجودی ممتد است، تا بی نهایت می رود و به ریش همه ی مرزها می خندد. خانه، نامتناهی تر از تمام موجودات نامتناهی همچون آسمان و کهکشان و ... است، چه این که خانه مرزهای تمام امور حاضر و بالفعل را در می نوردد و به ساحت بالقوه گی ها و غیاب ها می رسد...
خانه تشویش و آرامشی ست میان حضور و غیاب امور. خانه خاطره ی مجسم است، حتا وقتی هیچ خاطره ای نداری، حتا وقتی که تازه در آن گام گذاشتی و نخستین بار با آن رویارو می شوی...
خانه نه آنجاست که تو باشی، خانه آنجاست که در آن بتوانی نباشی، آنجا که حتا اگر هم در آن نباشی، ردی از تو باشد.
خانه امانت دار بودن توست، هم شرط امکان و هم شرط امتناع حضورت، خانه بخشنده ی بی چشمداشت رخ داد بودن است. خانه عرصه ی خفا و پنهان شدن بودن است و خانه، جایی است که گذر دروغین زمان را پریشان می کند و خاطره ی آینده ی نامده را، در دل گذشته های گذشته، مهمان می کند. خانه، آن لحظه است که به امور از چشم انداز ابدیت و جاودانگی نگریسته شود.

برای خانه ای که خانه ای نیست

گاهی چفت و بست جهان شل می شود، همه چیز می لغزد و ناگهان روی سرت فرو می ریزد. در این هنگام وقتی به اشیای و اوضاع امور می نگری، می بینی همه چیز سر جایش است و هیچ چیز مطلقا تکانی نخورده.
فقط یک تفاوت رخ داده، دیگر بودن و نبودن این همه چیز و حتا چگونه بودن شان، هیچ فرقی برایت نخواهد داشت، گویی از ابتدا هم نداشته. با وجود این، اما همه چیز همچنان «هست» به جای آنکه نباشد.
آنچه چفت و بست این جهان بوده و حالا از دست رفته، نه خود اشیا، که جهان‌مندی یا جهان‌داری تو بود.
حالا تو ماندی و جهانی که هیچ ربطی به تو ندارد. تو ماندی و نوستالژی جهانی که دیگر نیست و چه بسا هیچ گاه نبوده، که اگر بود، به همین سادگی «وا نمی رفت».
دلتنگی برای خانه ای که در هر لحظه از دست می رود، حتا در لحظه ی آغاز. خانه ای که از ازل، در حال از دست رفتن بود: جهان‌داریِ انسانی که هر آینه جهانش را باز از کف میدهد...
دیگر دلم برای خانه، حتا تنگ هم نشده. حالا مدت هاست علاوه بر آنکه خانه و جهانم گم شده، فعلی که باید جای خالی این جمه را پر کند نیز، گم شده: دلم برای خانه....

شرم و آزادی

آنکه نیروی ضرورت ناشی از شرم [از اندیشیدن] را احساس نکرده باشد، هیچ گاه نمی تواند آزادانه در دشت تفکر گام بردارد.
آزادی بیش از آنکه مرتکب شدن بی شرمانه گی باشد، فهمِ شرمِ بودن در جهان است...

پاره نوشتی برای دیده نشدن


1) در جایی که دیده شدن و میل به دیدن، بی وقفه ترین نیرویی ست که سرتاسر امور را در می نوردد؛ شاید رستگاری تفکر این باشد که پای خود را از هر عرصه ی مرئی و دیدارپذیری، پس بکشد.


2) دیدن، فعلی خنثی و بی طرف نیست؛ خواسته یا ناخواسته هماره مرکز التفاتی در هر ابژه ی دیداری خودنمایی می کند، چه بسا در شبکه ی در هم تافته ی امور انضمامی، هر شی پیشاپیش به سبب موضع و نسبتش با دیگر اشیا، توسط اشیای دیگر دیده می شود. بنابراین یک ناظر، به فرض استنکاف و امتناع ورزیدن از دیدن و التفات به نقطه ای خاص در دیدار یک شی،، باز خود را درگیر با دیدن امر مذکور کند: فردی که سعی میکند با پرت کردن حواس خود به اشیای حاشیه ای یک مجسمه، از دیدار آگاهانه و بی واسطه ی مجسمه طفره رود، خود را درگیر با چیزهایی میکند که حاوی اشاره و دلالتی آشکار نسبت به مجسمه اند، گنجشکانی که بالای سر یک مجسمه پرواز میکنند، به این دلیل میتوان دستاویزی برای ندیدن مجسمه باشند، که نزدیک مجسمه قرار بگیرند، چنانکه ناظر عمق میدان دید خود را تغییر چندانی ندهد و بتوان در همان ادراک مجسمه، پرنده ها را ادراک کند و به واسطه ی این «پوشش موازی ادراکی»، مجسمه را رفته رفته محو کند.

وقتی ناظر به تمامی متوجه پرنده ها شد و مجسمه را از خاطر برد، به دلیل نزدیکی پرندگان به مجسمه، مجددن مجسمه را رویت میکند، در حالی که دیگر فراموش کرده نباید آن را رویت کند. او به سبب نسبت مرئی میان مجسمه و پرنده، باز به شیوه ای التفاتی متوجه مجسمه شد.
التفات ادراکی در اینجا، نه در کنه سوژه بل در نسبت میان ابژه های ادراکی قوام می یابد و سوژه را درگیر خود می کند.


3) اگر هر التفات ادراک بصری، برآمده از جایی خارج از آگاهی و اراده ی بی واسطه ی سوژه باشد، پرسش از کیستی بیننده بی معنا خواهد بود و به سبب این، امحای میل به دیدن و دیده شدن نیز، خارج از اراده ی سوژه می شود و کنش های پارسامنشانه ی امتناع از دیدن یا خواست دیده شدن، ناکام باقی می مانند.


4) بنابراین رستگاری یک تفکر و متفکر به مثابه پس کشیدن خویش از میدان دیدارپذیری و رویت شدن، بیشتر از آنکه اتفاقی از سنخ کنش و عمل متفکر-شاعر باشد، به مثابه «رخداد»ی کاملا خارج از سوژه و نسبت های درونی اوست. رخدادی که تفکر را فارغ هر سوژه ی متفکر، اما از خلال این سوژه ها به جریان می اندازد. رخدادی که کشمکشی هولناک میان امر رویت پذیر و امر رویت ناپذیر را آشکار و هم هنگام پنهان کند.


5) این رخداد نه ابژه است و نه نسبت میان ابژه ها و یا سوژه ها و یا سوژه و ابژه ها. این رخداد دقیقه ای ست که هسته ی هستی امور، اعم از مرئی و نامرئی، به ملاقات با آنها می آید و ماشین بی وقفه ی ادراک بصری امور، از کار می افتد. جایی که چیزی باشد، بی انکه بخواهد دیده شود، دیده نشود، ببیند یا نبیند.

فلسفیدن زیباست

فلسفه ورزی لذت بخش است
آن هنگام که جملگی مفاهیم شگفت انگیز را
فراموش کنم
وقتی چشم به چهره ی شگفت انگیزت می گشایم.
وقتی تمام پرسش انگیزهای تو در تو
و بی انتهای تاریخ هستی را
همچون پاسخ به پرسش از زیبایی تو
و مهر بی پایانت
باز می خوانم.
فلسفیدن لذت بخش است
اگر تو باشی
ای دیگریِ ابدیِ من
همچو دروازه ی گریز از
ابدیت ناپایدار لحظه ی اکنون.
و فلسفیدن زیباست
اگر تمام نا فلسفه های تاریخ
به رد روشن حضور مبهم ات
فلسفیدن ناچیز مرا احاطه کند...

شرم نوشتن

شرم، قسمی از فرآیند نوشتن است. کسی که نتواند بابت آنچه نوشته شرمسار باشد، هیچ نیروی درونی دیگری را برای نوشتن و فراخواندن واژه ای تازه از دل قصر هزار توی زبان، در اختیار نخواهد داشت.

علم پوزتیو؟!

یکی از دعواهای قدیمی در فلسفه ی علم، دعوای بین علوم پوزتیو (تحصلی) و علوم انسانی و یا فرهنگی است. این دعوا را صرفا نباید دعوای چند فیلسوف دانست؛ ما با فرمی مبتذل و قدیمی آن سال هاست که آشناییم: سال های دبیرستان و حتا سال های آغازین دانشجویی، زمانی که افراد بابت رشته ی تحصیلی و معدل و نمره و میزان سختی درس شان، به دیگران فخر می فروختند. چیزی مابین شوخی و کل کل و گاهی حتا فلسفه!
این دعواها، از همان سطح دبیرستان و با فرم کودکانه ی خود آغاز می شوند و همزمان با سن افراد رشد می کنند و تغییر فرم میدهند و گاهی بدل به چیزی شبیه آنتگونیسم سیاسی و جدال روشنفکری می شوند. دال بزرگ چنین آنتاگونیسمی نیز، عموما «سواد» یا «تخصص آکادمیک» و ... است و دال های منفی نیز، «شیادی» و «شارلاتانیسم» و «بی سوادی» و ...
فارغ از این که چه دیدگاه فلسفی را اختیار کنیم و یا در چنین دعواهای عموما مبتذل و بی حاصلی، چه طرفی را بگیریم، اما یک نکته را نباید فراموش کرد: یک اپیستمه ی ناب علمی یک چیز است، و آنچه تخت نظام آموزشی و آکادمیک امروزی آموزانده میشود، چیزی دیگر.
این تصور به غایت خامدستانه و کور کورانه است که باور کنیم من نوعی به دلیل آنکه فیزیک خوانده ام، چیزهایی که میدانم یکسره از سنخ علم پوزتیو است و آنکه به مثل روانکاوی نظری یا فلسفه ی غرب کار میکند، ذهنیتی یکسره بی گانه از تحلیل و علوم پوزتیو دارد.
فارغ از آنچه فیزیک دانان در لابراتوارها و مدل های پیچیده ی نظری و ... انجام میدهند و این مساله که براستی کارهای آنها به تمامی از سنخ علمی پوزتیو است یا نه، آنچه ما در «نظام آموزش» تجربه می کنیم، فرآیند منقادسازی ذهن و برساختن سوبژکتیویته ای ست که بتواند نیازهای نظام کلی اجتماعی و سیاسی را پاسخگو باشد. این را نباید با آن نقد نخ نما که منتقد فرآیندهای حفظی و بی خلاقیت آموزشی ست اشتباه گرفت، اتفاقا خود فرآیند ابداع و ابتکار و خلاقیتی که یک نظام آموزشی مطلوب دنبال می کند، «تکنولوژی های آموزشی» اعم از روش های روان شناختی و ... جملگی دال بر فرآیند «ذهنیت سازی» علمی ست. چیزی که جزیی جدا ناپذیر از یک نظام آموزشی به عنوان یک نهاد اجتماعی-سیاسی-اقتصادی است.
این که ما به عنوان سوژه های یک نظام آموزشی، تحت روش هایی قرار میگیریم که به غایت متمایز از مساله ی قدیمی «روش شناسی»-متدولوژی- و «معرفت شناسی» است، خود نشان میدهد دغدغه ی نخست یک دانشجوی فیزیک یا پزشکی، تفاوت چندانی با یک دانشجوی زبان فرانسه یا تاریخ ندارد.
«برنامه های آموزشی»، «پروژه های تحقیقاتی»، «نقشه راه ها و چشم اندازهای علمی» و ... امروزه چنان دانش را از وضعیت و معنای آغازین اش جدا کرده و در دل تمامیت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی جذب و منقاد کرده اند، که تمام بحث های به ظاهر فلسفی و مبنایی در باب چیستی علوم و حتا روش شناسی و معرفت شناسی آنها، به کلی انتزاعی و به معنایی عوامانه «به درد نخور» شده اند.
تمام خطوط تمایز و تفاوت بین «دیسیپلین های دانش»، درون نظام یکپارچه ی آکادمی های امروزین، بیشتر از آنکه نماینده ی بحث های صفر و یکی و معادله های مبتذل علمی و غیرعلمی باشند، دال هایی مصنوعی و نوظهور -نسبت به تاریخ دانش بشری- هستند که سعی در بازتعریف مسایل قدیمی و مبنایی در علم و فلسفه دارند، چنانکه در تعریف تازه، سازگار با نهاد تازه ی دانش و آموزش بوده و برنامه ها و چالش های عملی پیش روی آن را ارضا کنند.
این قیل و قال های تکراری و مبتذل که از دبیرستان گاه تا سطوح بالای آکادمیک تکرار می شوند، هماره فرمی تفکر گریز و فست فودی خود را حفظ میکنند و عموما به دعواهای حیدری و نعمتی ختم می شوند.
دعواهایی بی حاصل که اگرچه هیچ چیز تازه ای به طرفین اش نمی بخشد و قدمی پرسش های فکری آنها را به پیش نمی برد، اما برای اصحاب قدرت در چنین نهادهایی، بازتولید فیگور تحرک علمی و جنبش فکری و ... می کنند و به عنوان کارکردی ایمنی بخش، نیروی فعال پرسش و دانش را در سوژه ها می خشکاند و انرژی سیاسی و فکری آنها را صرف به اصطلاح خاک کتاب خوردن و ... می کند.
در این معادله همه چیز سر جایش می ماند و اعتبار و سرمایه ی نمادین این نهادها، مدام افزوده می شود و هر کدام از طرفین نیز، بهره ی از پیش تعریف شده ی خود را می برند. اما آنچه همچون مازادی از این سیستم بیرون می ماند و با وجود صحیح کار کردن سیستم، بازتولید گونه ای عدم رضایت و کمبود در سوژه ها میکند، همان نیروی رام نشده ی پرسش ها و پروبلماتیک های فکری است.
دوام تمامیت نظام های علمی و آموزشی کنونی، نه تابع معیارهایی چون کارآیی و اعتنا به خلاقیت و تحلیل و ... که تابع سرکوب موفق این نیروی مازاد و بیرون مانده، و همینطور پوشش دادن کمبودها و عدم رضایت های سوژه است. و تا زمانی که این نیروها به شیوه هایی مخوف و به دست مکانیسمی غیر رسمی و خود نیروهای مردمی و سوژه ها -در قالب دعواهایی حیدری و نعمتی- رخ دهد، افق و آینده ی حرکت علم و تاریخ علم آینده مبهم تر و غیرقابل فهم تر خواهد ماند.
در چنین شرایطی، «بی ادعایی» نسبت به علم و یا عالم بودن، نه یک پیش شرط اخلاقی و زینتی، که ضرورتی حادث و مبنایی برای پی گیری و وفاداری به تاریخ دانش و ترسیم خطوط گریز از سیستم های آکادمیک کنونی است.
نیچه در جایی می گفت، این نه زهر کلیسا، که خود کلیسا ست که ما را می زند؛ حال نیز بر همین قیاس می توان گفت این نه کاستی ها و مشکلات آکادمی واقعا موجود، بل خود آکادمی و ذات آن است که تحدید و تهدیدی جدی برای پرسشگری و تفکر علمی است.
پیش بردن بازی دانش و تفکر، نه در زمین آکادمی و نه در هیچ زمین با نام دیگر ممکن نیست، دانش امروز بیش از هر زمان دیگری به زمینی بی نام و مسطح نیاز دارد. دانشی که به شیوه ای مضاعف رهایی بخش خواهد بود: در سطح نخست، رهاکننده ی سوژه های دانش از انقیادات نظام دانش، و در لایه ای عمیق تر، رهاکننده ی ذات تفکر علمی از انقیادات نظام مستقر دانش