آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

می نویسیم، پس نیستیم

کلمات از ذهن صادر نمی شوند، آنها در نهفت زبان اند؛ ذهن تنها مخزن معانی است.
نوشتن نه انقیاد کلمات به دست معانی است و نه جریانی ست از ذهن به قلم؛ نوشتن فراخوانی کلمات است از تهینای هستی و زبان، و سپردن اندیشه و ذهن به آوای خاموش واژگان
در نوشتن، این ذهن است که باید منقاد واژگان شود، و تمام معانی درون خود را، به قیمت ظهور ردپاهای معنا -که همان واژگان اند- به تعویق اندازد.
ما می نویسیم، پس نیستیم.

تاملات آگامبنی: کودکی، تجربه، فلسفه

کودکی اسم رمز «تجربه کردن» است، اسم رمز «بی زبانی»، اسم رمز «تفکر بدون فیگور فرهیختگی»
کودکی، جهانی است که در آن نه خبری از «من» است؛ نه خبری از مرگ، نه خبری از نام گذاری چیزها تحت هر شرایطی...
کودک امید نمی بندد، چه که یقین دارد، اون هستی را دارد، پس هستنده ها را جدی نمی شمارد... 
کودک بی حافظه است، بی کینه، بی امید، بدون ژویسانس ناممکن، بدون سرکوب ادیپال...
کودکی بی واسطه ی هیچ منفیتی، تجربه می کند و هستی را بیرون از فضای زبان و مرگ لمس میکند،
کودک آپاراتوس دهشتناک زبان را واسازی میکند، و از همین روست که مقیم سرزمین تجربه است، تجربه ای که بدست همین آپاراتوس زبان، تکه تکه و ویران شده بود
کودک و کودکی، نام دوران سنی خاصی نیست، نام عمومی تمام شرایطی ست که پیشتر به آن اشار رفت. کودکی، شرط امکان هر نوع فلسفه ورزی ست...

زیاد نوشتن یا زیادی نوشتن

برای زیاد نوشتن، باید با زیادی نوشتن جنگید! هیچ چیز به اندازه ی کنار هم نشاندن دو واژه ی بی ربط، قلم را فرسوده و ادامه ی نوشتن را ممتنع نمی کند

شش تز درباره ی امر منفی

1) امر منفی، نسبتی متقارن با امر مثبت ندارد. نفی و امر منفی «در تقابل» با امر مثبت است، اما امر مثبت و ایجابی «متفاوت از امر منفی» است. نباید به تایید، به مثابه امری متضاد با نفی اندیشید؛ به تعبیر دلوز، تضاد، نه تنها رابطه ی نفی با تایید، بلکه جوهر امر منفی بماهو است، و هیچ نسبتی با امر مثبت ندارد.

2) کوشش برای نفی و تغییر یک وضعیت، هیچ گاه نمی تواند رهگذر «تظاهر به نفی» و «تقدس امر منفی» حاصل شود. چه، تظاهر و تقدس، فی نفسه نسبت هایی تایید آمیز و وجودی (و نه عدمی) می باشند. آنچه هماره از رهگذر تظاهر به نفی و تقدس امر منفی حاصل می شود، نه یک نفی رادیکال، بل تاییدی به غایت حقیر و مزورانه بر وضع موجود است، تاییدی با این کیفیت وجودی: تو ای ابژه ی نفی من! تو تمام هستی مرا در برگرفتی! من به غایت در مقابل تو ناتوانم و منقاد تو هستم! من اقرار به قدرت بیشتر تو میکنم، اما با فریادی معکوس، با امر منفی

3) صحبت بر سر نفی امر منفی و یا نادیده گرفتن آن نیست. بحث بر سر کیفیت های گوناگون تایید است. تایید، مساوق (یا هم مصداق) با هستی است و از آن جدایی ناپذیر است، چنانکه در زبان به مثابه تجلی گاه وجود نیز، هر عبارات زبانی یک تایید نهفه با خود دارد؛ هنگامی که میگوییم «الف، ب است» یعنی «چنین است که الف، ب است» یا «تایید/تصدیق میکنم که الف، ب است». نفی کردن، چنانکه سوژه به آن می پردازد، نه یک نفی سر راست، که هماره تاییدی با کیفیت نفی است.

4) در فلسفه ی باستان، حکم معروف و متناقض نما درباره ی عدم، وجود داشت: درباره ی عدم، هیچ چیز نمی توان گفت. تناقض ضمنی آن چنین است، از سویی این حکم مدعی است که هیچ خبر و محمولی را نمی توان بر موضوع عدم حمل کرد، اما از سوی دیگر، خود همین مساله، خبر دادن و حمل کردن محمولی (=«عدم امکان خبر دادن») بر عدم است.
پاسخ آنان به این تناقض به غایت هوشمندانه بود: محمول در اینجا نه بر خود عدم، که بر مفهوم عدم حمل شده. مفهوم عدم خود، نه عین عدم بل امری وجودی میباشد.
نکته اینجاست که امر منفی یا عدم، هیچ گاه مستقیما به دست نمی آید و سوژه هماره نه با خود امر منفی، که با شبحی از آن مواجه است. امر منفی، هیچ وجودی ندارد و حتا از تاکیدشدن و تاییدشدنش به دست سوژه، تن می زنند.
سوژه هماره با درجات و کیفیات متفاوتی از وجود و تایید مواجه است و در نسبت با دو کیفیت متفاوت از وجود است که مفهوم امر منفی را جعل میکند: من عینک دارم، اما تو فاقد آن هستی؛ آنچه در عمل تو داری نه فقدان عینک، بلکه تمام چیزهایی ست که تو داری، اما این سوژه مقایسه کننده است که در این بین پای فقدان را وسط میکشد، فقدان و امر منفی نه صفت وجودی چیزها که صفت کنش تایید سوژه است.

5) سوژه از مواجهه با امر منفی گریز ندارد، چه که این منفیت چنانکه در بند پیشین اشارت رفت، کیفیت (وا)کنش(ی) خودِ او بوده، نه چیزی در بین موجودات که بتواند از آن روی برگرداند. تمام نکته اما بر سر نحوه ی مواجهه ی او با این امر منفی ست: آیا او می بایست این امر منفی را به غایت جدی بگیرد و به سرحداتش برساند و تقدیس کند و یا اینکه در قبال این امر منفی، به فرم متفاوتی از امر مثبت بیندیشد؟

6) و باز باید گفت که مساله نه بر سر واکنش آنی سوژه به امری منفی است و نه بر سر تقدیس یکسویه و افسانه پردازانه از امر مثبت است، چنانکه چیزی را چیز دیگر جلوه دهد و یا امر منفی را «تلطیف» گرداند. بلکه پروبلماتیک اصلی چنین است: کدام نیروهای کنشی و ایجابی به ایجاد شبح امر منفی انجامیدند و چگونه می توان بر آنها چیره شد؟
چنانکه اسپینوزا جایی در رد اراده ی مختار آورده، آنچه مایه ی مرید(اراده مند) دانستن انسان شده، نه شناخت دقیق و متمایز او از خویش، که جهل وی از مکانیسم قوه ی عامله ی بدن خویش است.
بر همین قیاس می توان گفت، آنچه برسازنده ی شبح امر منفی پیشا روی سوژه است، نه ادراک واضح و بی واسطه ی وی از امر منفی، بل جهل وی از عوامل و نیروهای ایجابی ست که سوژه را دستخوش توهم و افسانه ی امر منفی می کند. مواجهه ی نهایی سوژه با امر منفی نه از رهگذر تقدیس آن، که از راه واسازی این شبح اغواگر خواهد بود...

خرده تاملی درباب عشق


عشق را صرفا نباید در قالب علوم، و به ویژه علومی که به قول دلوز و نیچه واکنشی اند، تحلیل کرد. عشق را تا کنون روان شناسان، جامعه شناسان، روانکاوان، عرفا، شاعران رمانتیک و امثال آنان تحلیل می کردند.
وجه مشترک همه ی این طیف ها، نگاهی واکنشی و سوژه محور به عشق است، با تمام واریاسیون های مختلفی که از این اتفاق ارائه دادند و این مفهوم را ساخت بخشیدند و گسترش دادند. رابطه ی شباهت خانوادگی برقرار کردن بین عشق و غم و هجران و شور بی حاصل و فانتسم و ژویسانس ناممکن و ناکامی و درد و معشوق اثیری و بی وفایی و دونی دنیا و خون دل و .... نشان از مفاهیمی واکنشی، چون آرمان زهد و وجدان پریشان در تحلیل مفهوم عشق دارد
به دید این علوم، سوژه ای که عاشق است، اولا تنهاست و دیگری اش، چون ابژه ی فقدان نزد او حاضر است. بنابراین اول نتیجه ی این تعبیر از عشق لزوم فقدان و هجران است، پس همین را به عنوان مرز سخت و صلب میان دوستی و عشق میگیرند(دوستان همچون دو بدن حاضر نزد هم، اما عشق همچون یک سوژه و ابژه ی فقدان).
این سوژه، اما از صرف این فقدان راضی نیست و نمی ماند. این فقدان او را مدام ناآرام می کند و خط می زند و دوپاره می کند؛ پس عشق به نزد این سناریو، شیوه ای مهرآکین میشود: از سویی از رنج فقدان و هجران می نالد و از سوی دیگر، همین فقدان و هجران آتش عشق او را سوزان می کند. اگر نبود فقدان ابژه ی عشق، پس سوژه با ابژه صرفا رفاقتی بهم میزد.
علاوه بر دو ویژگی فوق، سوژه ی عشق به دید این علوم، ابتنا بر قوه ی حافظه دارد. این سوژه مدام به یاد خاطره ی نخستین دیدار می افتد، آن را مرور میکند و چون تصوری مقدس، اجازه ی فراموشی به آن نمی دهد. و قوای حافظه چنانکه نیچه در تحلیل درخشانش در تبارشناسی اخلاق نشان داده، قوه ای ذاتا واکنشی و عارضی است.
همینطور، این سوژه کنش اصلی خود را در جهان وهم آلود و خراباتی و خیالاتی پیش میبرد. کنش اصلی این سوژه تاویل است، نه تفسیر. تاویل به معنای به اول بازگرداندن و معنای آغازین و خاستگاهی را کشف کردن. تفسیر اما کدگشایی نیست، کشف معنای از پیش تعیین شده نیست. مفسر معنا می سازد و به شدت چشم انداز باور (perspectivist ) است. او باور دارد که معنا ذاتا چیزی متکثر و متغیر است و هر معنا تابع چشم انداز است و هر چشم انداز ذاتا خود را واسازی (deconstruction ) میکند و معنایی تازه و متفاوت نسبت به خود ایجاد میکند. مفسر در پی آن است که معناهای متفاوت و سرکوب شده در پس ایده ی معنای واحد را کشف کند و نیروهایی که معنای واحد را برساخته اند، تبارشناسی و نیروکاوی کند. اما تاویل کننده یا موَوِل، در پی یافتن آن وحدت معنایی ست که تمام معناها به آن فروکاسته میشوند و همه ی کثرت ها، در مقابل آن دال اعظم و استعلایی، وهمی بیش نیست. سوژه ی عشق، مدام تاویل میکند، مدام می پرسد: معنای عاشقانه ی این اتفاق چه بود؟ آن کار و کنش معشوق چه نیتی در پی داشت؟ اگر با دیگرانش بود میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
سوژه ی عاشق اهل تاویل است، میخواهد هر چیزی را به معنای نهفته و خاصی برگرداند، حتا شکستن ظرف را! او یک ضد تفسیر و ضد کثرت تمام عیار است! عالم خیالاتی و هپروتی که پیشتر ذکرش رفت نیز، چیزی جز همین عالم ضد کثرت و واحدی نیست که عاشق تصور میکند تمام کثرت های جهان مادی و واقعی را باید تاویل به آن کند.
و آخر اینکه این سوژه، اساسا به بدن بدبین است. او بدن و ماده را صرفا نشانه شناسی میکند و هر ارگان بدن مند را تا آنجا می پذیرد که نشان از معشوقش در کل باشد. او میداند که اگر به بدن بها دهد، وحدت معشوق و معشوق واحد، «وا» می رود و در نهایت سوژه گی خودش پاره پاره و شیزوییدی میشود. 

اما پرسش سهمگین است: آیا جز این تفاسیر، معنای دیگری برای عشق ممکن است؟ اگر این همه را از عشق بگیریم، جز شیری بی یال و دم اشکم باقی می ماند؟ آیا اینها ذاتی عشق نیست؟
پاسخ به گمان من این است: شاید چنین باشد. شاید اینها ذات عشق باشد؛ اما در این صورت می پرسم: آیا نوعی دیگری از عشق را نمی توان آفرید؟
من هیچ دلیل نمی بینم که پاسخ منفی باشد، چه که حتا اگر موارد پیشتر شمرده شده، ذاتی عشق باشند، از این مساله لازم نمی آید که نتوان ذات دیگر و دگردیسیده (metamorphosis) از عشق را ساخت و متصور شد و نهایتا زیست.

مفهومی از عشق که از آن آینده است، مفهومی ست کنشی که می توان چشم به راهش بود و برای ساختنش دست به کار شد. مفهومی که اکنون تنها میتوان خطوطی کلی از آن را پیش گویانه تقریب زد. اما معضلی که پیش می آید این است: این مفهوم را در چه ساحتی می توان بررسید؟
پاسخی که من می توانم به این پرسش ارائه دهم، چیزی جز فلسفه نیست. فلسفه به مثابه دیسیپلینی ست آزاد و رها از قیدهای مفهومی و ساختاری علوم، هماره به آینده و تفاوت می اندیشد و به نیروهای کنشی آری میگوید، به ویژه نیروهای کنشی که در آگاهی غالب زمانه سرکوب و محذوف شده اند.
پس آنچه در ادامه برای پیش گویی خصلت های عشق آینده می گویم، بیش از هر چیز تعلق به زمین فلسفه دارد، نه روانکاوی یا هر دیسیپلین دیگری:

عشق آینده «می تواند» کنشی باشد، «بی سوژه» باشد و هیچ مرز صلبی با دوستی نداشته باشد.
این عشق برساخته از اتصال تصادفی و لحظه ای بدن هاست (برخلاف وحدت دترمینیستی روح ها، برخلاف فرمول مشهور و متافیزیکی نیمه ی گم شده و برخلاف پیوند روح ها در عالم مُثُل افلاطونی). این عشق رخدادی ست از سوی هستی، و نه هستنده ها، رخدادی تکین که هستنده ها را در می نوردد و آنها را از نو معنا و نیرو گذاری می کند.
این عشق مستقل از خواست و اراده ی عاشق و یا خواهش دوطرفه و بین الاذهانی (intersubjective) عاشق و معشوق است. بل همچون اتفاقی مابین آن دوست که آنها در تجربه ای مشترک کشف اش می کنند.
اتفاقی که بدن های آنها را در می نوردد، چیزی چون یک آتش بازی تمام عیار که فقط از برای این دو نمایش داده می شود و آن دو نه فاعل و مفعول نسبت به آن رخداد، بل نظاره گر آن رخداد می شوند. نظاره گرانی نه منفعل و نه فعال، بل نظاره گرانی درگیر. نظاره گرانی که منفعل اند چون نظاره میکنند و فعالند چون تفسیر می کنند. آنها چشم به این آتش بازی ناگهانی می دوزند و از برای آن مدام معنا می سازند و آن را ویران میکنند و از ویرانه ی آن معنایی دیگر می سازند.
آنها وفادارند، اما نه نسبت به هم، بل نسبت به آن رخداد تکینی که مستقل از آن دو رخ داده و هر دو را از آنِ خود کرده. آنها در عمل دوست هم هستند، و چون هر دو دوستی، دوستی شان را یک راه مشترک ایجاد کرده، راهی باز به فراسو. راهی که راه اکتشاف رخدادها و ساختن و واساختن مشترک و دمادم معناهاست، راه بی انتهای عشق، راه عشق نه همچون امری متضاد رفاقت، بل همچون نوع خاصی از رفاقت؛ نوعی متفاوت و کشف ناشده.

عشق را چه خوانند؟

رنج عاشق را نه به هجران و نه به فقدان معشوق نباید ربط داد؛ نه معشوق ابژه ی عشق است و نه عاشق سوژه ی عشق.
میان سوژه و ابژه هماره جدایی و فاصله است، فاصله ای از جنس عدم مطابقت: سوژه هر لحظه بیم دارد که تصورش از ابژه مطابق با حاق واقع نباشد و مدام در کنکاش افزودن تورم سوژه گی دانش اش خواهد بود. رنج دانش چنین است، اما رنج عشق کاملا از سنخ دیگری ست:
رنج سوژه ی عشق بی سوژه گی است، نفی شدن دمادم سوژه گی اش و به یاد آوردن اینکه اگر بناست سوژه بماند، هیچ ابژه ای دستگیرش نخواهد شد!
عشق، مازاد سوژه گی ست، جایی سوژه درمی یابد چیزی می خواهد، اما آن چیز اصلا ابژه نیست! رنج عشق، شرم سوژه از سوژه بودن خود است، از تمنای بی وقفه اش برای دستیابی به ابژه. عشق شوق اتصال است، نه میل به اتحاد؛ عشق حس کردن شوری گنگ و نامفهوم از آینده است، از چیزی که در راه است و جز ردی از آن به ما نرسیده. ردی که از آینده آمده و بی معنی است، غیرقابل تفسیر است و تنها ما را فرامی خواند به گشودگی به افق، به چشم به راهی، به ایستادن در آستانه ی عدم... نه از برای انتظارِ دست یافتن به چیزی، و نه از برای کشف کردن معنا و اتفاقی؛ بل از برای تن سپردن به هرچه، به حادثه، به تصادف و به اتفاقی که هماره از رخ دادن تمام و کمال می گریزد، برقی می زند و باز خود را مخفی می کند
عشق منطق میل را دور می زند، منطقی خودمحور که می گوید: تا خود را دوست نداشته باشی، نمی توانی دیگری را دوست بداری!
عشق معنایی تازه از دوست داشتن است، دوست داشتنی بی سوژه، بی ابژه و بی چشمداشت و غایت. عشق نه صفت و حالت عاشق است، نه صفت و حالت معشق و نه گونه ای فعل و انفعال از محیط بیرونی بر این دو. عشق حالتی از «هستی» است، کیفیتی که رخ می دهد و وضع امور و افراد را از آن خود می کند؛ رخدادی به غایت بی معنا و سوژه-ابژه زدا
عشق نه امری فردی ست و نه امری صرفا مربوط به دو فرد. اتفاقی است جهانگیر که گستره اش تمام امور را در می نوردد و هر دو را، هم عاشق و هم معشوق را به بازی می گیرد.
عاشق و معشوق صرفا دو نماد اند، دو نماد انتولوژیک، دو نماد برای بزرگداشت رخدادی که با هم -و نه نسبت به هم- کشف کردند، رخداد از آن خود کننده ی عشق، رخدادی نه از/به سوی هستنده که از سو و به سوی هستی...

نفی کلیت یا متنفی شدن کلیت

هر کجا که سر و کله ی یک «نفی» پیدا شد، باید عمیقا مشکوک و بدبین بود. حتا و به ویژه «نفیِ نفی» و «نفیِ غم». هیچ کلیت مفهومی یا تاریخی یا روانشناختی، تا کنون به دلیل نفی شدن اش، ویران نشده. آنچه یک کلیت را به شکل بازگشت ناپذیری نابود می کند، مواجهه اش با یک نیروی شدیدتر و قوی تر از خود است، چیزی که بن مایه ها و مفصل های یک ساختار را در هم میشکند و آن را به تمام منقاد نیروهایی قوی تر و ایجابی تر می کند.
این که نیروهای کنشی و ایجابی بر نیروهای منفی چیره و پیروز می شوند و آنها را تا سرحدات نابودی شان می کشانند، نه اتفاقی تلخ و غم انگیز که شادترین رخداد هستی است!
بی راه نیست که نیچه می گفت: این شادی مشترک است که بن مایه ی یک دوستی است، نه درد و غم مشترک

برای کسانی که خشم آنی را بر نیش و کنایه های دمادم ترجیح میدهند

«کینه‌توزی انسان والاتبار آنگاه که در او پدیدار شود خود را در یک واکنش آنی به اوج می‌رساند و خالی می‌کند از این رو روان را زهرآگین نمی‌کند و هرگز چنانکه ناگزیر نزد تمامی بیچارگان و ناتوانان دیده می‌شود، بی‌شمار بار از نو پدیدار نمی‌شود 
(تبارشناسی اخلاق، نشر آگه، ۱۳۹۰، ترجمه داریوش آشوری، صفحه ۴۷)

و باز هم از نوشتن...

نوشتن وقتی امکان می یابد که بتوان غیاب چیزی را حس کرد، نیروی نامرئی را که از راهی دور، از آینده ای نامشخص ما را وا می دارد تا کلمات را فرابخوانیم.
نوشتن به کار بستن من عندی کلمات نیست، سر هم کردن عباراتی از پیش آماده نیست. نوشتن، یاری جستن از کلمات است، برای پاسخ گویی به این تاثیر و تاثر دورادور از فراز آینده ای که هیچ گاه به تمامی نمی آید...
شرط امکان نوشتن، حدی نامرئی است میان جبر و اختیار. نه اختیاری تام از برای هر گونه به کار بستن کلمات، و نه جبری بسته و ثابت، از برای ناگزیر بودن به نوشتن عینا همان چیزی که از بیرون می آید...
برای نوشتن باید بتوان با کلمات نسبتی وثیق یافت و نیروهای نهفته ی پس پشت هر واژه را حس کرد. باید بتوان واژگان را رها گذاشت تا با نیروی درونی شان با هم پیوند بیابند. این ما نیستیم که در نوشتن زبان را به کار میگیریم؛ بل این زبان است که ما را فرامی خواند تا آن را به عنوان گفتار و نوشتار به کار اندازیم و در دل تجربه ای زبانی، به آستانه ی امر غایب و تازه، نزدیک شویم...

نوشتن همچون امری نامقدس


در مقابل کتاب و متون نوشته نشده، کتاب های نوشته شده هیچ نیستند! آنکه به راستی دل بسته ی کتاب و کتاب خواندن است، چشم به آن نوشته نشده هایی می دوزد که هماره نهفته و پنهان خواهند ماند..
نانوشته هایی که در لحظه هایی تکین، در نوشته هایی تکین خود را آشکار می کنند و درست به دلیل همین آشکارگی، خود را پنهان می سازند؛ نانوشته هایی که در قالب غیبت خود در هر شاهکار نوشته شده حاضر است و آن را به ردی صرف بدل می کند، ردی که چونان رد پا، حکایت از غیاب حضور عابری می کند که حالا دیگر نیست.
آنکه از نانوشه لذت می برد، آنکه از نانوشته ی یک نوشته لذت می برد؛ تنها اوست که تا آخر دلبسته ی کتاب و نوشتن خواهد ماند، کسی که کتاب مقدس اش هیچ گاه نوشته نشده اما هماره «رخ» می دهد و در نوشته های بالفعل خواننده را به خود می خواند...
هیچ امر شاهکارانه و مقدسی در کتاب و نوشتن حضور ندارد؛ این تنها امر مقدس نهایی یک دوستدار کتاب و نوشته است.