آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

زندگی؛ گُم‌گشته‌ای گُم‌شونده!

به تقویم نگاه می‌کنم، گویا یک ماهی از پاییز گذشته. برای من اما، پاییز تازه آمده. هوایی نمناک و سرد، غروب‌هایی طلاگون و طولانی، روزهایی کوتاه، همه مرا به عاشقانه‌هایی می‌برد که حالا جز خاطره‌هایی کور نیستند. می‌برد به روزهایی که می‌پنداشتم گُم‌گشته‌ام را، «زندگی»ام را یافته‌ام. اما دیری نپایید تا دریابم «زندگی» گُم‌گشته‌ای ست که بدین شیوه یافت‌شدنی نیست، یافته‌شود هم «آنی» بیش نمی‌پاید و باز «گُم» می‌شود. تو گویی، زندگی چیزی است «گُم‌شونده» که جز کوته‌لحظاتی هماره «گُم» می‌ماند.
ای کاش، «عشق» و «عادت» هر دو با «ع» شروع نمی‌شدند...

بازخوانی استدلال ترافرازنده‌ی کانت

جهان نوین فلسفه، خود را با دکارت و اندیشه‌هایش به بشریت نمایاند. دکارت بر آن بود تا با "شک دستوری"اش پیِ بنیانی شک‌ناپذیر و یقینی برود و فلسفه را بر آن بنیانِ استوار بنا کند. در این راه، هیچ چیز از "شک دستوری" دکارت در امان نماند و حتی وجود جهان خارجی که از بدیهی‌های فلسفه تا آن زمان بود، به کناری نهاده شد. این پویش اندیشگی، سر انجام به آن جا رسید که دکارت بیان داشت: "می‌اندیشم، پس هستم". در هر چه بتوان شک کرد، در این شکی نیست که "شک‌کننده" یا "اندیشنده‌ای" شک کرده، پس نشدنی است که این شک کننده "نیست و معدوم" باشد.
از اینجا به بعد بود که "گوهر اندیشنده" یا "کوگیتو" وارد فلسفه شد، نه این که تا پیش از آن "نفس" جایی در فلسفه نداشته باشد، بل از دکارت به بعد بود که "کوگیتو" به سان پایه و بنیان تاملات فلسفی دانسته شد.

کانت را باید یکی از پیگیران جدی اندیشه‌های دکارت دانست. هم او بود که ژرفنای اندیشه‌ی دکارت را شناخت و اراده بر آن داشت که پروژه‌ی دکارت را به اوج برساند. پروژه‌ای که دکارت آغازیده بود، بیش از هر چیز در پی یک بنیان استوار از برای شناخت بود. کاری که کانت انجام داد این بود که دانش زمان خود-به ویژه فیزیک نیوتونی- را با پروژه شناخت‌شناسانه‌ی دکارت هم‌گام گرداند و جایگاه درخور فلسفی برای دانش تجربی فراهم آورد. به ویژه آنکه پس از حملات ویرانگر هیوم، اعتبار فلسفی دانش دست‌خوش فروپاشی گردید و از دیگر سو، عقل‌گروی لایب‌نیتسی در عمل با دانش تجربه وداع گفته بود. در نوشتار کنونی یکی از اندیشه‌های "احیاگر" کانت را خواهیم کاوید که می‌تواند اخگر‌های درخشان فلسفی را برای فلسفه‌دوستان بنمایاند. سهل است که بررسی جملگی اندیشه‌های کانت در "سنجش خرد ناب" کار چنین نوشتاری نیست، بنابراین آنچه در پایین خواهد آمد، جزیی از یک کل بوده که به خودی خود و جدا از آن کل می‌تواند کاربست فلسفی داشته باشد.

ادامه مطلب ...

نشانه‌ی عشقِ پایا

برای پایایی و مانایی یک عشق، باید آموخت "نبخشیدن" را..
"بخشش"، هیچ‌گاه نمایشگر ژرفای عشق نیست....
برای عشقی شورمندانه، "نبخشیدن" نشانه است، نه "بخشیدن"


چه کس را دوست می‌دارم؟!

به یاد دارم روزی سخنرانی داشتم با عنوان "نیچه و حقیقت". در پایان سخنانم یکی از دوستان به شوخی گفت: "گویا تو نیچه را از افلاطون و حقیقت بیشتر دوست داری!"

من اما در پاسخ به او گفتم: "من نیچه را دوست دارم، اما شور زندگی را بیشتر از او دوست می‌دارم!"



خوانِش نیچه‌ای از مرگِ فلسفه!

در نوشتار پیشین نظر خودِ نیچه را در باب "مرگِ فلسفه" واگو کردم. در آن جا، بی‌هیچ تفسیر و تاویلی، هر چه در متن نیچه بود را آوردم.
در این‌جا اما می‌خواهم تا حرف را در دهان نیچه بگذارم! یعنی اگر ما باشیم و نظریات او، چه پاسخ دیگری می‌توان به پرسش "چرایی مرگ فلسفه" گفت. به بیان اهل فن، سَر آن دارم تا خوانشی نیچه‌ای از مرگ فلسفه را طرح کنم.

یکی از مهم‌ترین ایده‌های فلسفی نیچه، "مرگِ خدا" ست که در چند اثر، از جمله در "چنین گفت زرتشت" بدان پرداخته. در زیر پاره‌ای از "چنین گفت زرتشت" را آوردم که در آن "مرگ خدا" تحلیل شده:

وَه که در جهان کدام ابلهی به پایه‌ی ابلهی رحیمان رسیده است و در جهان چه چیز به اندازه‌ی ابلهی رحیمان مایه‌ی رنج فراهم کرده است!
وای بر آن عاشقانی که از رحم‌شان برتر، پایگاهی ندارند!
شیطان روزی با من چنین گفت: « خدا را نیز دوزخی هست: دوزخ ِ عشق او به انسان است.»
و چندی پیش شنیدم که گفت:«خدا مرده است. رحمِ خدا به انسان او را کشت.»
{چنین گفت زرتشت، بخش دوم، درباره‌ی رحیمان}

به گمانم نکته‌ای لطیف در پسِ این واژگان خشن نهفته است: «عشق معطوف به رحم، حتی خدا را می‌کشد!». دوستانی که با فلسفه‌یِ اخلاقِ نیچه آشنایند نیز، نیک می‌دانند "رحم حاصل از عشق به دیگری"، یکی از تبهگِنانه‌ترین اصول اخلاقی از دید نیچه است. آنچه که در بالا از نیچه آورده شد هم، نشانگر این اصل در فلسفه اوست.

اما در باب فلسفه، چنانکه در نوشتار پیشین آوردم، باید گفت که فلسفه چیزی نیست جز "دوست‌دار حکمت بودن". افزون بر تحلیل تاریخی که در آنجا بدان اشارت رفت، از نظرگاه ترم‌شناختی  (terminology) نیز این ادعا اثبات‌پذیر است. واژه فلسفه خود از دو جزء Philo به معنای عشق و Sophia به معنای دانش، ساخته شده. همین ساختار واژگانی خود کفایت می‌کند تا بی‌هیچ تحلیل افزون‌تری "تبارِ فلسفه" و به ویژه نسبت آن با دانش و حکمت (Sophie) را بازشناسیم.

حال این شما و این استدلال قیاسی نیچه‌ایِ ما(!):

مقدمه1: عشق معطوف به رحم {و تواضع}، عاشق را می‌کشد.(حتی خدا را)
مقدمه2: فلسفه عبارت است از ادعای متواضعانه‌ی عشق به حکمت
نتیجه: فلسفه، فیلسوف را می‌کشد!

حال خود داروی کنید، وقتی فیلسوفان بمیرند، آیا فلسفه‌ای می‌ماند؟ فراموش نکنید که فلسفه نه حکمت که دوست داشتن حکمت بود و سهل است که بدون دوست‌دارنده، دوست داشتن هم می‌میرد!

آنچه که در بالا آمد البته فقط طرح نیچه‌ای (و نه طرح نیچه) از مرگ فلسفه بود، اما اگر نظر خود مرا بخواهید، خواهم گفت: فلسفه خود مرده به دنیا آمد، کسی او را نکشت!
زندگی را در هر چیزی جز خودِ زندگی جستن، اشتباه محض است...

داستانِ مرگ فلسفه از زبان نیچه

در یونان باستان، پیش از سقراط، سوفیست‌ها را کسانی می‌دانستند که حکمت و حقیقت را در دست دارند. چونان که در تاریخ فلسفه آمده، سقراط به چالش و جدل با اینان پرداخت و چون "خرمگسی" آرامش‌شان را برهم زد. روش اصلی سقراط این بود که تناقض را از دلِ گفته‌های سوفیست‌ها به آنان بنماید و از این راه ادعای "حکمت‌مندی‌شان" را رد کند.
سقراط در برابر ویرانه‌کردن کاخ سوفسطاییان اما هیچ بنای نویی نمی‌ساخت، او هوشمندتر از این حرف‌ها بود که ادعایی را رد کند و بدیلِ آن را مدعی شود. به عنوان نمونه، وقتی تصور سوفیست‌ها را در باب عدالت به چالش می‌کشید، هیچ پاسخی به پرسش اصلی "عدالت چیست" نمی‌گفت، چه آنکه سقراطِ زرنگ، نیک می‌دانست با این کار خود در چاهی فرو می‌افتد که سوفیست‌ها را گرفتار کرده.
وی در پاسخ به این دست پرسش‌ها تنها به این اکتفا می‌کرد که "حقیقتی هست" و منِ سقراط "دوست‌دار این حقیقت و حکمت‌ام". از همین‌جا بود که چراغ سوفیسم به خاموشی گرایید و حکمت و معرفت حقیقی دست‌نایافتنی‌تر شد. دیگر، ادعای سوفیسم و حکیم‌بودن، ادعایی "مشکوک" شد و به جای آن "دوست‌دار حکمت بودن" به عنوان یک فضیلت مطرح شد.
"دوست‌دار حکمت" همان "فیلسوف" است، در مقابل "سوفیست" که "ادعای حکیم‌بودن" دارد. فلسفه از سقراط به بعد، با این مفهوم زاده شد و هر بار دست‌خوشِ گونه‌ای دگردیسی شد. در تمامی این دگردیسی‌ها، "حقیقت" هماره دورتر و دست‌نایافتنی‌تر می‌شد، همان که پدر فلسفه-سقراط-، ادعا می‌کرد: "هست" و باید دوست‌دارش بود. 
 سقراط حقیقت را از دست سوفیست‌ها گرفت و به دور-دست‌ها پرتاب کرد و خود پیِ آن دوید و این دویدن را فلسفه نامید، فیلسوفان پس از او نیز این دویدن را ادامه دادند و هر بار متوجه شدند که "حقیقت" دورتر از افق آن‌هاست، تا آنکه نیچه یک بار برای همیشه اعلام کرد: "این جهان حقیقی افسانه‌ای بیش نیست".  وی نشان داد که تمام ره‌آورد چندهزار ساله‌ی فیلسوفان جز واگویه‌ی این گزاره‌ی تلخ نیست.

نیچه داستان مرگ و نابودیِ فلسفه را در کتاب "غروب بت‌ها" زیر عنوان «چگونه "جهانِ حقیقی" افسانه از کار درآمد؟» آورده. گفتنی ست که در بخش آخر(6)، نیچه به زایش فلسفه‌ی نوینی اشاره می‌کند که «زرتشت» در کتاب «چنین گفت زرتشت» پیام‌آور و آموزگار آن است. در ادامه این قسمت کوتاه و دوران‌ساز را با هم مرور می‌کنیم:

ادامه مطلب ...

وادرنگی در هستی

سالیان سال است که فیلسوفان بحث می‌کنند جهان حادث است یا قدیم؟ در این بین، فیزیک‌دانان قائل به حدوث جهان، در باب عمر جهان گمانه‌زنی می‌کنند...

اما من به شما می‌گویم که پاسخ چیست، هستی حادث است و با زایش من حادث شده و با مرگ من نیست می‌شود.... جز این هم که باشد، چه اهمیتی دارد؟!

زندگی مثل فیلم دیدن است اما....

دوستی داشتم که همیشه می‌گفت «زندگی مثل فیلم دیدن است اما کاش پلیر هستی دکمه "Back" داشت»
اما اگر از من بپرسید می‌گویم «زندگی مثل فیلم دیدن است اما کاش پلیر هستی دکمه "
Pause
" داشت....»

پرسش‌های بی‌پاسخ

روزی در سر کلاس، استاد پرسش جالب اما بی‌پاسخی را طرح کرد:
فرض کنید در یک کشتی، دو نفر سفر می‌کنند. مواد غذایی رو به اتمام است و تنها به اندازه جیره غذایی یک نفر، خوراک داریم. وضعیت به گونه‌ای است که اگر غذای باقی‌مانده را بین هر دو نفر تقسیم کنند، هیچ‌کدام زنده به خشکی نمی‌رسند. اما اگر تمام جیره را یک نفر مصرف کند، حتما زنده خواهد ماند و به ساحل خواهد رسید، اما دیگری تلف خواهد شد.
به نظر شما کدام حالت را می‌توان اخلاقی و عادلانه دانست؟ تقسیم همسان غذا بین دو نفر و درنتیجه تلف شدن هر دو یا دادن تمام جیره به یک نفر و در نتیجه تلف شدن فقط یکی از آنها؟
حال فرض کنید که بنا به هر دلیل حالت دوم را اخلاقی/عادلانه بدانیم، در آن صورت کدام یک مستحق زندگی و کدام یک مستحق مرگ خواهد بود؟ با مرگ/زندگی کدام یک، عدالت اخلاقی برقرار می‌شود؟

پرسش‌های بالا، پرسش‌هایی اخلاقی هستند که کارآمدی نظام‌های اخلاقی را با چالشی جدی رویارو ساخته‌اند. اگر ما باشیم و یک سلسله گزاره اخلاقی مطلق، بدون شک پاسخی به پرسش‌های بالا نمی‌توان گفت. چنانچه گزاره‌های نامطلق و نسبی را وارد اخلاق کنیم، می‌توان پاسخی برای این پرسش‌ها طرح کرد اما اعتبار اخلاقی آن‌ها به هیچ رو به مانند گزاره‌های دیگر نیست.
به گمانم اما پرسشی بَس‌ بنیادین در پسِ پشت این پرسش‌ها نهفته که بی‌پاسخ ماندن مسایل بالا، خود نتیجه بی‌پاسخ ماندن آن پرسش اصلی است:
آیا هر فعل و وضعیت خاص، دارای حکم واحد اخلاقی ست؟
اگر پاسخ مثبت باشد، که مسایل بالا باید پاسخی داشته باشند، که البته ندارند و چنانچه پاسخ منفی باشد، مشکل این دست مسایل رفع می‌شود اما در این صورت اخلاق از اخلاق بودنش ساقط خواهد شد. به واقع اگر اخلاقیات برای تمام اتفاقات ممکن حکمی یگانه نداشته باشد، پس صفت عمل اخلاقی و عادلانه چه معنایی خواهد داشت؟

دوستی اهل دل داشتم که سخن شیرینی در باب این دست پرسش‌های بی‌پاسخ داشت:
این پرسش‌ها همیشه بودند و هستند و خواهند بود، اگر به آن‌ها فکر می‌کنیم از آن رو نیست که این مسایل برای‌مان رخ داده، به آن‌ها فکر می‌کنیم چون هنوز باورمان نشده که بودن در هستی، چه قدر بی دلیل است.... پشت ستاره‌ها نباید دنبال دلیلی برای زندگی بود، زندگی خود، دلیل خود است.

روزگاری که می‌گذرد

این روزها کانت می‌خوانم. فیلسوفی که به قول خودش «انقلاب کپرنیکی» در فلسفه به پا کرد. کسی که مسائل حل ناشده فلسفه را یک بار برای همیشه حل ناشدنی اعلام کرد و پرونده‌شان را بست!
فلسفه کانت را با چند نام می‌شناسند، ایده‌آلیسم استعلایی، فلسفه انتقادی، فلسفه روشنگری، فلسفه اخلاق‌مدار و در یک کلام، فلسفه مدرنیته. افزون بر این، کم‌ذوقی این فیلسوف در نگارش آثار فلسفی‌اش و زندگی منظم (و بل مکانیکی‌اش) بر سر زبان هر فلسفه خوانده‌ای ست. شاید یکی از این‌ها کافی بود برای اینکه فردی با مزاج نیچه‌ای چون من، فلسفه او را نخوانده رد کند.
حالا که شروع کردم به خواندن فلسفه‌اش کرده‌ام اما حس می‌کنم، به شکلی عجیب او را دوست دارم! نمی‌دانم من عوض شده‌ام یا آن حرف‌ها که در باره کانت شنیده بودم دروغ بوده؟!

از فلسفه و کانت که بگذریم باید بگویم که این روزها چیز گنگی در ژرفای وجودم مرا می‌خواند، حسی شبیه به حس یک شاعر که می‌داند می‌خواهد شعری بگوید اما هنوز شعری نیست. به کمی سکوت نیاز دارم، دور از هیاهو شاید صدایش را بهتر بشنوم. دریغا، که این روزهایم آشفته‌تر و شلوغ‌تر از آن است که خلوتی بیابم چه رسد به سکوت...

پ.ن: راستی امروز، زاد-روز یکی از دوستانم است. دوستی که اگر چندین سال پیش، چنین روزی به دنیا نیامده بود، من چنین روزهایی نمی‌داشتم. با اینکه گمان نمی‌کنم گذرش به «آوَخ» بیفتد، اما همین جا تولدش را تبریک می‌گویم.