آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

در دام زمان...

تز نخست: می شود به گذشته برگشت، به شرط آنکه برای آینده نخواهیمش...


تز دوم: شاید ما گذشته رو بی آینده میخواهیم؛ اما خود گذشته است که نمی تواند دست از سر آینده بردارد! شاید باید گذشته را از خواستن و زندان آینده منصرف کرد تا از زندان ابدی خود رها شود!

فلسفه، عامه ی مردم و نمایندگان شان


... اما، در اینجا می بایست عامه ی مردم را از کسانی که اغلب خود را نماینده {ی مردم} و مفسر نظرهاشان می دانند تفکیک کرد و عامه ی مردم از بسیاری جهات به گونه ای غیر از این جماعت و حتا مخالف با آنان عمل می کنند. عموم مردم، هر بار که با اثری فلسفی رو به رو می شوند، با نوعی جوانمردی فطری، ترجیح میدهد مسئولیت آن را بپذیرند، در حالی که جماعتی که از آن نام بردیم، با اطمینان با اطمینان به صلاحیت خویش، همه ی مسئولیت را به گردن مولف می اندازند. تاثیر {اثر فلسفی} بر عموم مردم ناپیداتر از تاثیر «مردگانی ست که مردگان خود را دفن میکنند».

-هگل، پیشگفتار پدیدارشناسی روح

چرا فلسفه بی ربط به زندگی عادی ما نیست؟

پای فلسفه یه یک دلیل ساده می تواند به زندگی هر روزه ی ما باز شود: درگیری همیشگی آن با انسان همچون انسان - چنانکه سقراط می گفت- و مساله ی حقیقت، که مساله ی انسان همچون انسان، است!

هراس از کلمه

بله رییس! هستند آدم هایی که ساعت ها حرف می زنند تا کلمه ای حرف نزده باشند.
آنها برای حرف نزدن از این می ترسند که سکوت کنند، چون سکوت تمنای گوش هاشان برای شنیدن را به سرحداتش می رساند. پس یک بند سخن می بافند و از هر دری می گویند، تند و پر شتاب، به واژگان شان دقتی نمی کنند و برای یک کلمه، هزار مترادف کنار هم می چینند. به لحن صدای شان کش و قوس خاص می دهند و بعضا از این کار کیف خفیفی می کنند...
هر چیز، حتا آنها که همین الان هنگام سخن گفتن به ذهن شان رسیده را بی تامل به بیرون پرتاب می کنند. هر چه واژه کمتر در دهان شان بماند و مزه اش را کمتر بفهمند، احساس رستگاری بیشتری می کنند...
رییس جان! اینجا خیلی ها از سخن و کلمه هراس دارند...

مساله جان های آزاد

زندگی پر است از چیزهای غیرمهم برای جدی نگرفتن و به همان میزان تهی از چیزهای مهم برای جدی گرفتن!
از همین روست که مساله زندگی، در درجه ی نخست، مساله ی ارزشمندی امور و اولویت بندی هاست: مساله ی سلسله مراتب، مساله ی جان های آزاد - به تعبیر نیچه-

انتزاع و انضمام

برای التفات و آگاهی از یک مساله ی بنیادین هماره باید به خانه تکانی ذهن و زبان دست زد. باید مسایل اضافی را بیرون ریخت و به خوبی روی مساله ی اصلی تمرکز کرد. اما این همه ی کار لازم برای یک التفات فلسفی نیست.
در فلسفه، فرآیند خلوت کردن ذهن، هماره مرحله ی مازادی نیز دارد، مرحله ای که در آن باید علاوه بر مسایل و اتفاقات غیرمهم، حتا به در پرانتز نهادن مسایل بنیادین دیگری دست زد که از لحاظ اهمیت چه بسا هم پایه یا با اهمیت فراوان تری باشد، اما میدان آگاهی التفاتی ما را مدام اشغال و مختل می کنند.
فهم کلی یا انضمامی امور، اگرچه دغدغه ای بنیادین برای فلسفه بوده و هست، اما این کلیت و انضمامیت اتفاقی است که باید در مرحله ی آخر حادث شود، و نه از ابتدا.

حرکت، نظریه، تفکر

تفاوت ظریفی ست بین تفکر و صادر کردن نظریه های جدید. چه بسا هر تفکری نیازی ضروری به بستاری نظری داشته باشد و همین بستارهای نظری بتوانند حدود و حالت ظهور تفکر را تعیین کنند، اما این دلیلی بر این نیست که با صدور و یا از بر کردن فهرست بلندی از نظریه ها، اندیشه ها و یا حتا شیوه های گوناگون اندیشیدن را نزد خود داریم.
بدون به راه انداختن ماشین اندیشه در بستر یک نظریه و بدون حرکت بین نقاط بنیادین آن، نه میتوان ادعای تفکر کرد و نه میتوان محدودیت های نظریه را برای تفکر دریافت و آشکار کرد.
نسبتی وجودی بین حرکت و تفکر برقرار است، چنانکه حرکت اگر از میان برود، تفکر نیز در زندان نظریات و تزهای ایستا، برای همیشه پنهان و دفن می شود.
تفکر را باید «به اجرا» در آورد...

دشواری تفکر

عذاب بزرگ تفکر در این نیست که ما به چیزی که می خواهیم در اندیشیدن نمی رسیم، بل مساله ی دردناک اینجاست که تمام چیزی که می خواهیم را، مدام و به شیوه ی رسوایی پیش چشمانمان از کف میدهیم.
گویی ابتدا در دست داریمش، اما همین که عزم به نگه داشتن و به کاربستن اش می کنیم، به نزدیک تر شدن به آن، از ما می گریزد. گریزی که از نیروی ناخواسته ی خواست خود ماست، همان خواستی که او را می خواست.
دشواری تفکر، در چیزی جز توان انتظار و تعلیق نیست؛ توانی که اگر جایش را به ناشکیبایی دهد دست مان را به وضع نا امید کننده ای، خالی تر از قبل می کند...

درون آینه ی رو به رو چه میبینی؟

با شور و حرارت خاصی درباره ی دریدا و کانت و هایدگر و سارتر صحبت می کرد، آهنگ صدایش مدام تند تر میشد و تن صدایش بالاتر می رفت. وقتی به او نگاه می کردی، حس میکردی در چهره ی حقیقت خیره شدی و داری از حقایق غریب هستی مستقیم سیراب می شوی. عصبانیت خاصی چاشنی هر واژه اش بود، چنان که گاهی حس می کردی نه به عنوان مخاطب اش، که به عنوان گناهکاری هستی که او دارد از جهل تو عذاب می کشد. با اینکه هیچ چیزی هم نمی گفتی، حتا از نوع نگاه کردنت عصبی می شد، حتا وقتی نگاهت تحسین برانگیز بود نیز، باز عصبی تر می شد، گویی تو مسئول جدی گرفته نشدن اش بودی، گویی تو مانع کشف نبوغ اش بودی.
اما ناگهان صدایش می لرزد، تردیدی به سراغش می آید که به وضوح تمام حالات قبلی اش، آن را احساس میکنی. تردید گاهی مانع می شود جملاتش را به انتها برساند. ابتدا از چند تپق ساده شروع میشود و آرام آرام کار به جاهای باریک می کشد. بعد از هر جمله اش، مدام زیر لب می گوید: مزخرف می گویم! پرت و پلا گفتم! لعنت به من!
کم کم تردیدش بدل به شرم می شود، شرمی سر تا پای وجودش را فلج می کند، حالا دیگر موضوع صحبت هایش هم عوض شدند، دیگر هستی و زمان و ماتقدم و هستی فی نفسه و هستی لنفسه را بهم ربط نمی داد و از هایدگر و کانت و سارتر معجون اومانیزم درست نمی کرد، حالا دیگر داشت یکبند به خودش و سخنان قبلی اش حمله می کرد، عصبانیت اش از دست خودش کاملا آشکار بود. این بار تنها به زمین نگاه می کرد و در حالتی شرمناک گویی تنها داشت به گناهانش فکر می کرد.
تنهایش می گذاری، و قتی در حال رفتن پشت ات به اوست، صدای گریه ای خفیف را می شنوی. اهمیتی نمی دهی، راهت را میگیری و از جلوی آینه دور می شوی..

در رنج اپوخه*

قبل از خواندن یک متن یا کتاب، باید حسابی خالی شوم، نه از هر چیز البته! از آن چیز که کتاب می خواهد از آن بگوید.
این ته مانده های مزاحم پس ذهنم، هماره هنگام خواندن هر متن، بی اجازه وسط متن می پرند و تا زمانی که جایی، مثلا حاشیه ی همان متن، آنها را یادداشت نکنم، رهایم نمی کنند و البته رها کردن شان هم موقت است.
ایده ها اما به سادگی از ذهن کنده نمی شوند، ساده است ایده ای را به ذهن وارد کردن، اما کندن همان ایده تقریبا به طرز نا امید کننده ای دشوار است.
تقریبا تنها راهی که میتوان ماشینِ هماره در کارِ یک ایده را در ذهنم خاموش کنم، افتادن به جانش است. ادامه و امتداد دادنش. دقیقن مثل زمانی که می خواهم آن ایده را واقعا به کار ببندم و مثلا متنی یا تحقیقی درباره اش بنویسم. کار را باید کاملا جدی گرفت، حتا جدی تر از حالت واقعی. باید ایده را به میدان مبارزه کشاند و بی وقفه از آن کار کشید. تا جایی که میتوان امتدادش داد و به سرحداتش برد. این کار را باید ادامه داد، حتا وقتی ایده تغییر ماهیت میدهد و تبدیل به ایده ای دیگر میشود و یا بدون تغییر ماهیت به ایده ای دیگر متصل می شود و ساخت ایده مند جدیدی پدید می آورد. کار ممکن است حتا به جاهای جالب برسد و موارد تازه ای پیدا شود، اما اصلن نباید اهمیت داد، هیچ جا لازم نیست که کار را متوقف کنم تا یک متن یا وضعیت منسجم به وجود آید، چه که برای این مساله سراغ ایده ها نرفته بودم. باید کار را همچنان ادامه دهم تا ایده ها کلافه شوند، کم کم ریپ بزنند و در سلسله ی سوال ها، ناتوان از پاسخ گویی بشوند. اولین ریپ کافی نیست، باید فرآیند را به تمامی ادامه داد تا ایده کاملا فلج بشود و نتواند گامی به پیش رود. کم کم تهوعی عجیب به سراغم می آید. چسبناکی ایده کم می شود و ایده رفته رفته وا می رود، ناگهان تهوع به استفراغی شدید می انجامد و تمام خرده تکه های ایده ای که با آن کار میکردم بیرون می ریزد. پس از آن سرگیجه ی مبهم آغاز میشود و حالت سبکی که هوشیاری ام را پایین می آورند، در همین حال است که ایده فراموش می شود.
خواندن متن اصلی، متنی که میخواهد ایده های خودش را در ذهنم بکارد، تازه آغاز می شود. متنی که حالا رو به من گشوده شده، چه هیچ ایده ی مزاحمی افق مشترک من و متن را مدام مخدوش نمی کند. خیلی از اوقات در فرآیند بی انتهای خواندن متن، دوباره ایده های قدیم در ذهنم کاشته می شوند، گاهی با حالتی کاملا بکرتر و تازه تر و گاهی مثل قبل. و گاهی نیز خود متن دل پیچه های تازه ای را به جانم می اندازد که به تهوع های تازه می انجامند. اما خرده تفاوتی این بارهست، این که متن و نویسنده شاید بتواند هنرمندانه تر از من با مساله ی دل پیچه آور مواجهه بشوند و اتفاقا بر این تهوع چیره شوند.
این کارها یکی از سخت ترین و هم هنگام لذت بخش ترین کارهای دنیاست، کاری که می توان نامش را لذت آموختن گذاشت، لذت دردناک فلسفه...

*اپوخه، نام قسمتی از فرآیند پدیدارشناسی به ویژه در پدیدارشناسی هوسرل است، در این مرحله پدیدارشناس میکوشد برای مواجهه با موضوع پدیدارشناسی خود، پیش فرض ها و پیش دانسته های خود در باره ی موضوع را در حال تعلیق بگذارد -گویی که آنها را نمی داند و آنها اساسا صادق نیستند- و مستقیما با خود موضوع مواجه شود.