1) آنکه می نویسد، نمی تواند نوشتن را ادامه دهد، مگر به آن عمیقا میل ورزد، پس آن نویسنده که غایت اش از نوشتن را تنها و تنها فلسفه، ادبیات و یا هر چیزی غیر از نوشتن اعلام بدارد، دروغگوست
2) اما آنکه مینویسد نمی تواند از نوشتن به عنوان غایتی از پیش حاضر نیز سخن بگوید. نوشته تا نوشته نشده وجودی ندارد که ابژه ی حاضر میل باشد، و وقتی که نوشته شد نیز نمی تواند ابژه ی میل باشد، چه دیگر نوشته شده و میل به نوشتن نمی تواند موکول به نوشته ای باشد که پیشتر نوشته شده، چه در این صورت، نویسنده باید دست از قلم بردارد چون آنچه او میل نوشتن اش را داشته پیشتر نوشته شده
3) پس نوشتن هماره مستلزم گونه ای عشق نهفته و ضمنی به نوشتن است، عشقی ممنوعه؛ عشق به موجود اما نه همچون موجود حاضر. موتور محرک نوشتن، در تعلیقی ابدی ست، در تعلیق نوشتار به دست خود نوشتار، تعلیقی نه از سنخ تشویش و ناپایداری، تعلیقی از سنخ عشق، عشقی ممنوعه، عشقی به زبان نیامده و به زبان نیامدنی. عشقی شرم آلود. شرمی از عشقی ممنوعه و به زبان نیامدنی که لذتش را تا ابد کشدار می کند.
1) در جایی که دیده شدن و میل به دیدن، بی وقفه ترین نیرویی ست که سرتاسر امور را در می نوردد؛ شاید رستگاری تفکر این باشد که پای خود را از هر عرصه ی مرئی و دیدارپذیری، پس بکشد.
2) دیدن، فعلی خنثی و بی طرف نیست؛ خواسته یا ناخواسته هماره مرکز التفاتی در هر ابژه ی دیداری خودنمایی می کند، چه بسا در شبکه ی در هم تافته ی امور انضمامی، هر شی پیشاپیش به سبب موضع و نسبتش با دیگر اشیا، توسط اشیای دیگر دیده می شود. بنابراین یک ناظر، به فرض استنکاف و امتناع ورزیدن از دیدن و التفات به نقطه ای خاص در دیدار یک شی،، باز خود را درگیر با دیدن امر مذکور کند: فردی که سعی میکند با پرت کردن حواس خود به اشیای حاشیه ای یک مجسمه، از دیدار آگاهانه و بی واسطه ی مجسمه طفره رود، خود را درگیر با چیزهایی میکند که حاوی اشاره و دلالتی آشکار نسبت به مجسمه اند، گنجشکانی که بالای سر یک مجسمه پرواز میکنند، به این دلیل میتوان دستاویزی برای ندیدن مجسمه باشند، که نزدیک مجسمه قرار بگیرند، چنانکه ناظر عمق میدان دید خود را تغییر چندانی ندهد و بتوان در همان ادراک مجسمه، پرنده ها را ادراک کند و به واسطه ی این «پوشش موازی ادراکی»، مجسمه را رفته رفته محو کند.
وقتی ناظر به تمامی متوجه پرنده ها شد و مجسمه را از خاطر برد، به دلیل
نزدیکی پرندگان به مجسمه، مجددن مجسمه را رویت میکند، در حالی که دیگر
فراموش کرده نباید آن را رویت کند. او به سبب نسبت مرئی میان مجسمه و
پرنده، باز به شیوه ای التفاتی متوجه مجسمه شد.
التفات ادراکی در اینجا، نه در کنه سوژه بل در نسبت میان ابژه های ادراکی قوام می یابد و سوژه را درگیر خود می کند.
3) اگر هر التفات ادراک بصری، برآمده از جایی خارج از آگاهی و اراده ی بی واسطه ی سوژه باشد، پرسش از کیستی بیننده بی معنا خواهد بود و به سبب این، امحای میل به دیدن و دیده شدن نیز، خارج از اراده ی سوژه می شود و کنش های پارسامنشانه ی امتناع از دیدن یا خواست دیده شدن، ناکام باقی می مانند.
4) بنابراین رستگاری یک تفکر و متفکر به مثابه پس کشیدن خویش از میدان دیدارپذیری و رویت شدن، بیشتر از آنکه اتفاقی از سنخ کنش و عمل متفکر-شاعر باشد، به مثابه «رخداد»ی کاملا خارج از سوژه و نسبت های درونی اوست. رخدادی که تفکر را فارغ هر سوژه ی متفکر، اما از خلال این سوژه ها به جریان می اندازد. رخدادی که کشمکشی هولناک میان امر رویت پذیر و امر رویت ناپذیر را آشکار و هم هنگام پنهان کند.
5) این رخداد نه ابژه است و نه نسبت میان ابژه ها و یا سوژه ها و یا سوژه و ابژه ها. این رخداد دقیقه ای ست که هسته ی هستی امور، اعم از مرئی و نامرئی، به ملاقات با آنها می آید و ماشین بی وقفه ی ادراک بصری امور، از کار می افتد. جایی که چیزی باشد، بی انکه بخواهد دیده شود، دیده نشود، ببیند یا نبیند.
کتاب خواندن تمرین فکر کردن است با صدایی کم؛ چندان آرام که صدای سکوت واژگان مجال داشته باشند تا به گوش مان برسند...
سخت است کتاب خواندن چنانکه واژگان را بخوانیم، نه چشم بندی های ذهن آشفته ی خود را...