آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

عشق نوشتن همچون شرم نوشتن، عشقی مَجازا مُجاز


1) آنکه می نویسد، نمی تواند نوشتن را ادامه دهد، مگر به آن عمیقا میل ورزد، پس آن نویسنده که غایت اش از نوشتن را تنها و تنها فلسفه، ادبیات و یا هر چیزی غیر از نوشتن اعلام بدارد، دروغگوست



2) اما آنکه مینویسد نمی تواند از نوشتن به عنوان غایتی از پیش حاضر نیز سخن بگوید. نوشته تا نوشته نشده وجودی ندارد که ابژه ی حاضر میل باشد، و وقتی که نوشته شد نیز نمی تواند ابژه ی میل باشد، چه دیگر نوشته شده و میل به نوشتن نمی تواند موکول به نوشته ای باشد که پیشتر نوشته شده، چه در این صورت، نویسنده باید دست از قلم بردارد چون آنچه او میل نوشتن اش را داشته پیشتر نوشته شده



3) پس نوشتن هماره مستلزم گونه ای عشق نهفته و ضمنی به نوشتن است، عشقی ممنوعه؛ عشق به موجود اما نه همچون موجود حاضر. موتور محرک نوشتن، در تعلیقی ابدی ست، در تعلیق نوشتار به دست خود نوشتار، تعلیقی نه از سنخ تشویش و ناپایداری، تعلیقی از سنخ عشق، عشقی ممنوعه، عشقی به زبان نیامده و به زبان نیامدنی. عشقی شرم آلود. شرمی از عشقی ممنوعه و به زبان نیامدنی که لذتش را تا ابد کشدار می کند.



4) فرزند این عشق ممنوعه، عشق ناگفتنی و درون ماندگار نوشتن، عشقی مُجاز و بیان کردنی است که عشق بیان شده در متن است، همان که نویسنده بیان میدارد نوشتنش به عشق آن است: فلسفه، ادبیات، سیاست، اجتماع، حقیقت و ...  این عشق مُجاز، مَجازی از عشق ممنوعه و پنهای نوشتار است، ماشین تعلیق ابدی نوشتار برای نوشتار..

خرده تاملی پیرامون استثنا، قاعده، قرارداد


1) استثنا، حالتی بیرون مانده از قاعده نیست. چنین نگاهی به امر استثنایی مستلزم یکی دانستن قاعده و قرار داد است. مفهوم قاعده اما چیزی غیر از مفهوم قرار داد است، چیزی که در متافیزیک کلاسیک علیت خوانده می شود: وجود نسبتی ضرور که از «الف» به «ب» می رسد. (الف ب را نتیجه میدهد)
2) شبهه ی هیوم در باب استقرا و مفهوم علیت، البته حمله ای مستقیم به خود علیت نبود، بلکه تاختن به این پیش فرض بود که می توان روابط علی را آنچنان که در واقع هست، دریافت. در واقع، هیوم نه به علیت، که به تعینات علیت می پردازد و آن را امری احتمالی و شک بردار و غیرضرور میخواند.
3) باری، می توان با تسامح و دقتی پایین ادعا کرد قاعده هماره بر رابطه ی علیت آنچنان که در واقع هست دلالت دارد، و قرار داد بر تعین ذهنی و احتمالی دلالت دارد که ما برای بیان و بازنمایی رابطه ی علی یا قاعده، از آن استفاده میکنیم.
4) با این احتساب، حالات استثنا نه موارد نقض یک قاعده، که می توانند نشان از ناکارآمدی تعینی داشته باشند که ما برای بازنمایی قاعده ی فی نفسه -رابطه ی ضروری علیت- از آن سود جستیم. این به خودی خود نشان از این نکته ی خلاف آمد عادت دارد: استثنا هماره نسبتی بنیادی تر با قاعده دارد تا موارد معمول و غیر استثنایی.
5) استثنا از نظر شناخت شناسی یک نقطه ی شکست و گسستگی، و از نظر هستی شناسی یک لحظه ی انکشاف است، چه که هر هستی شناسی مستلزم فهمی یگانه از هستی فارق از تفاوت بین هستنده ها -چه معمولی و چه استثنایی- ست و هر چیز که بتواند ما را به حقیقت منحصر به فرد هستی نزدیک کند، بدون هیچ گونه فرضیه پردازی و افسانه سازی درباره ی مفهوم هستی؛ اتفاقی مناسب است. در حالی که شناخت شناسی بر فهم هستنده ها و دسته بندی کردن آنها استوار است و هر چیز که نظام مقوله بندی آن را دچار خدشه و گسست کند، بیشتر نشان اختلالی در روند کار است که باید در اسرع وقت حل یا منحل شود.
6) استثنا نه از سنخ منطقی-ریاضیاتی مثال نقض، که از جنس نسبت ظهور و آشکارگی حقیقت است.

نوشتار همچون هولوکاست نوشتار

آن کس که خواندن و نوشتن را خوب آموخته باشد میداند، حجم بزرگی از آنچه می خوانیم برای فراموش کردن است و بیشتر آنچه می نویسیم برای خط خوردن و پاک شدن و پاره شدن...
برای خوب فهمیدن و خوب نوشتن، باید قسمت بزرگی از کلمات را به گورستان سکوت و سفیدی بین سطور کاغذ سپرد. آنچه که باید نوشته شود و آنچه که باید خوب فهمیده و جذب شود، ققنوس وار از پس خاکستر کلماتی می آید، که با آتش سکوت و خط خوردن سوزانده شدند.
یک نویسنده، عاشق تر از آن است که معشوقش -کلماتش- را یک جا به حراج بازار بگذارد!
و یک خواننده ی حرفه ای زیرک تر از آن است که گمان برد برای فهم آنچه که باید، کافی ست سر و صدای واژه های یک متن را در ذهن ذخیره کند.
صدای سکوت سفیدی بین سطور، غیاب آن کلمات خط خورده و دریغ داشته شده ای ست، که تمامت معنای حاضر یک متن را به چالش می کشد: نوشتار همچون هولوکاست نوشتار! خودسوزی کلمات!

نفی وضع موجود؟

پرسشی ساده از تمام نفی کننده گان وضع موجود:
رفقا! شما که می نویسید و از الف تا یای هستی را لجن مال می کنید؛ چرا وقتی این همه نفرت حواله ی جهان دور و بر خود میکنید، وقتی که دقیقا به دلیل این شدت مطلق بیزاری باید منفور دیگران شوید، دقیقا محبوب ترین می شوید و همه ی سازندگان وضع موجود را شما را از سر تا پا ستایش می کنند؟
شما که می گویید همه چیز تا مغز استخوان بد است و مهوع و برنتابیدنی، چرا همین «همه چیز و همه کس» در حال تایید شما هستند به جای آنکه منکر شما شوند؟
نفی مطلق و به ظاهر رادیکال وضع موجود، غیر از این است که تمنایی مطلق برای دیده شدن و تایید شدن است؟ چرا که اگر کسی مخالفت کند با شما، یعنی آنکه «به خال زده اید» و «خواب برده گان را آشفته کردید» و «عملا تایید شده اید»؛ و اگر هم مستقیما تایید شوید که خب البته باز تایید شده اید
خلاصه آنکه رفقای رادیکال، من نگران تغییر رادیکال وضع موجودم! نمی دانم اگر آش همین آش و کاسه همین کاسه نباشد، کاسبی شما به چه وضعی می افتد!
البته گویا نباید خیلی هم نگران بود، کاسبان وضع موجود، چه از راه نفی و چه از راه تاییدش، همیشه قدری پولتیک برای حفظ منافع شان بلدند

بی جهانی، تصویر جهان

زیبایی شناسی کردن امور، به معنای شناختن امور از روی تاثرات احساسی، به معنای سنجش هر چیز با میزان «کیف و احساس لذت» از آن چیز، سرنوشت کسی است که به گوشه ی سلول انفرادیش، به اتاق خوابش و پشت میز کامپیوتر-مطالعه اش، تبعید شده.
بی جهان شدن و بی نسبت شدن با جهان، اگر با «احساس لذت از تصاویر جهان»، تخدیر و سرکوب نشود، پس با چه چیز تاب آورده خواهد شد؟

خانه

خانه فقط فعلیت و حضور محیطی پیرامون من نیست، خانه موجودی ممتد است، تا بی نهایت می رود و به ریش همه ی مرزها می خندد. خانه، نامتناهی تر از تمام موجودات نامتناهی همچون آسمان و کهکشان و ... است، چه این که خانه مرزهای تمام امور حاضر و بالفعل را در می نوردد و به ساحت بالقوه گی ها و غیاب ها می رسد...
خانه تشویش و آرامشی ست میان حضور و غیاب امور. خانه خاطره ی مجسم است، حتا وقتی هیچ خاطره ای نداری، حتا وقتی که تازه در آن گام گذاشتی و نخستین بار با آن رویارو می شوی...
خانه نه آنجاست که تو باشی، خانه آنجاست که در آن بتوانی نباشی، آنجا که حتا اگر هم در آن نباشی، ردی از تو باشد.
خانه امانت دار بودن توست، هم شرط امکان و هم شرط امتناع حضورت، خانه بخشنده ی بی چشمداشت رخ داد بودن است. خانه عرصه ی خفا و پنهان شدن بودن است و خانه، جایی است که گذر دروغین زمان را پریشان می کند و خاطره ی آینده ی نامده را، در دل گذشته های گذشته، مهمان می کند. خانه، آن لحظه است که به امور از چشم انداز ابدیت و جاودانگی نگریسته شود.

برای خانه ای که خانه ای نیست

گاهی چفت و بست جهان شل می شود، همه چیز می لغزد و ناگهان روی سرت فرو می ریزد. در این هنگام وقتی به اشیای و اوضاع امور می نگری، می بینی همه چیز سر جایش است و هیچ چیز مطلقا تکانی نخورده.
فقط یک تفاوت رخ داده، دیگر بودن و نبودن این همه چیز و حتا چگونه بودن شان، هیچ فرقی برایت نخواهد داشت، گویی از ابتدا هم نداشته. با وجود این، اما همه چیز همچنان «هست» به جای آنکه نباشد.
آنچه چفت و بست این جهان بوده و حالا از دست رفته، نه خود اشیا، که جهان‌مندی یا جهان‌داری تو بود.
حالا تو ماندی و جهانی که هیچ ربطی به تو ندارد. تو ماندی و نوستالژی جهانی که دیگر نیست و چه بسا هیچ گاه نبوده، که اگر بود، به همین سادگی «وا نمی رفت».
دلتنگی برای خانه ای که در هر لحظه از دست می رود، حتا در لحظه ی آغاز. خانه ای که از ازل، در حال از دست رفتن بود: جهان‌داریِ انسانی که هر آینه جهانش را باز از کف میدهد...
دیگر دلم برای خانه، حتا تنگ هم نشده. حالا مدت هاست علاوه بر آنکه خانه و جهانم گم شده، فعلی که باید جای خالی این جمه را پر کند نیز، گم شده: دلم برای خانه....

شرم و آزادی

آنکه نیروی ضرورت ناشی از شرم [از اندیشیدن] را احساس نکرده باشد، هیچ گاه نمی تواند آزادانه در دشت تفکر گام بردارد.
آزادی بیش از آنکه مرتکب شدن بی شرمانه گی باشد، فهمِ شرمِ بودن در جهان است...

پاره نوشتی برای دیده نشدن


1) در جایی که دیده شدن و میل به دیدن، بی وقفه ترین نیرویی ست که سرتاسر امور را در می نوردد؛ شاید رستگاری تفکر این باشد که پای خود را از هر عرصه ی مرئی و دیدارپذیری، پس بکشد.


2) دیدن، فعلی خنثی و بی طرف نیست؛ خواسته یا ناخواسته هماره مرکز التفاتی در هر ابژه ی دیداری خودنمایی می کند، چه بسا در شبکه ی در هم تافته ی امور انضمامی، هر شی پیشاپیش به سبب موضع و نسبتش با دیگر اشیا، توسط اشیای دیگر دیده می شود. بنابراین یک ناظر، به فرض استنکاف و امتناع ورزیدن از دیدن و التفات به نقطه ای خاص در دیدار یک شی،، باز خود را درگیر با دیدن امر مذکور کند: فردی که سعی میکند با پرت کردن حواس خود به اشیای حاشیه ای یک مجسمه، از دیدار آگاهانه و بی واسطه ی مجسمه طفره رود، خود را درگیر با چیزهایی میکند که حاوی اشاره و دلالتی آشکار نسبت به مجسمه اند، گنجشکانی که بالای سر یک مجسمه پرواز میکنند، به این دلیل میتوان دستاویزی برای ندیدن مجسمه باشند، که نزدیک مجسمه قرار بگیرند، چنانکه ناظر عمق میدان دید خود را تغییر چندانی ندهد و بتوان در همان ادراک مجسمه، پرنده ها را ادراک کند و به واسطه ی این «پوشش موازی ادراکی»، مجسمه را رفته رفته محو کند.

وقتی ناظر به تمامی متوجه پرنده ها شد و مجسمه را از خاطر برد، به دلیل نزدیکی پرندگان به مجسمه، مجددن مجسمه را رویت میکند، در حالی که دیگر فراموش کرده نباید آن را رویت کند. او به سبب نسبت مرئی میان مجسمه و پرنده، باز به شیوه ای التفاتی متوجه مجسمه شد.
التفات ادراکی در اینجا، نه در کنه سوژه بل در نسبت میان ابژه های ادراکی قوام می یابد و سوژه را درگیر خود می کند.


3) اگر هر التفات ادراک بصری، برآمده از جایی خارج از آگاهی و اراده ی بی واسطه ی سوژه باشد، پرسش از کیستی بیننده بی معنا خواهد بود و به سبب این، امحای میل به دیدن و دیده شدن نیز، خارج از اراده ی سوژه می شود و کنش های پارسامنشانه ی امتناع از دیدن یا خواست دیده شدن، ناکام باقی می مانند.


4) بنابراین رستگاری یک تفکر و متفکر به مثابه پس کشیدن خویش از میدان دیدارپذیری و رویت شدن، بیشتر از آنکه اتفاقی از سنخ کنش و عمل متفکر-شاعر باشد، به مثابه «رخداد»ی کاملا خارج از سوژه و نسبت های درونی اوست. رخدادی که تفکر را فارغ هر سوژه ی متفکر، اما از خلال این سوژه ها به جریان می اندازد. رخدادی که کشمکشی هولناک میان امر رویت پذیر و امر رویت ناپذیر را آشکار و هم هنگام پنهان کند.


5) این رخداد نه ابژه است و نه نسبت میان ابژه ها و یا سوژه ها و یا سوژه و ابژه ها. این رخداد دقیقه ای ست که هسته ی هستی امور، اعم از مرئی و نامرئی، به ملاقات با آنها می آید و ماشین بی وقفه ی ادراک بصری امور، از کار می افتد. جایی که چیزی باشد، بی انکه بخواهد دیده شود، دیده نشود، ببیند یا نبیند.

کتاب خواندن


کتاب خواندن تمرین فکر کردن است با صدایی کم؛ چندان آرام که صدای سکوت واژگان مجال داشته باشند تا به گوش مان برسند...
سخت است کتاب خواندن چنانکه واژگان را بخوانیم، نه چشم بندی های ذهن آشفته ی خود را...