آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

بازجو یا فیلسوف، مساله این است!

وادار کردن کسی به دفاع از آنچه می گوید یا می نویسد یا به آن می اندیشد، بی شرمانه ترین و فاشیستی ترین کنش ممکن در حیطه ی فلسفه است. چیزی که از شهوت اظهار نظر هم مهوع تر می نماید، شهوت قضاوت کردن و بازجو شدن است!
کسانی که معادله اندیشیدن=قضاوت کردن را جدی می گیرند، بازجوهای خوبی هستند و نه فیلسوفان خوب!

ناله میکنم پس فیلسوف نیستم

فلسفه نمی تواند با ناله آغاز شود. در آغاز تفکر فیلسوف، تنها «وجود هست» و بس. و وجود از آن جهت که وجود است، هیچ چیز خاصی نیست، هیچ چیز!
رویای یک ناظر بی طرف که از علوم دقیقه تا علوم اجتماعی مدرن ریشه دوانده، مساله ای مستحدث و اختراع جهان مدرن نیست.
فلسفه را البته با «ناظر» بودن نسبتی نیست، اما تفکر فلسفی، میخواهد در همین ناظری که حکم میکند و طرفداری می کند -حتا طرفداری بی طرفی- تامل کند، در آنچه که این ناظر، آنچه حاکم (حکم کننده) و حکم هر دو دچارش هستند، تامل کند: آنچه وجودش خوانند.
قرار نیست که فیلسوف وجود را تعریف کند و یا از آن همچون اصلی نظرورزانه سود بجوید، فیلسوف میکوشد نسبتی متفکرانه با هستی امور برقرار کند و نفی و ناله، چنان که این روزها سخت شایع است، پیش از هر چیز، نفی هستی یک مساله است. ناله زن، معترض این ویژگی بد فلان چیز یا فلان وضع نیست، او نفی کننده ی هستی آن است. ناله زن، نمی تواند فلان موجود خاص را محو و نیست کند، اما میتواند به سادگی در قبال آن فروبسته بماند و خود را برای آشکارشدن هستی آن موجود، یکسره کور و کر کند.
فیلسوف اما، هماره در فاصله ی خالی و ناپیدای میان حکم کردن و حکم نکردن، سرزمین تفکر خود را می گستراند...

چرا باید ترجمه اش کنم؟

نخستین پرسشی که هنگام ترجمه ی یک متن می توان از خود پرسید چنین است: چرا باید این متن را ترجمه کنم؟
پاسخ اگر «فضل تقدم» جستن بر دیگری [در ترجمه ی متن] باشد، پیشاپیش میتوان حدس زد نتیجه تا چه حد فاجعه بار خواهد بود
و برعکس اگر پاسخ جستن «تقدم فضل» باشد و «کوششی برای اندیشیدین به واسطه ی [متن] دیگری»، نتیجه حتا اگر ناشی ترین مترجم در کار باشد، به شدت مهم و قابل احترام است.
ترجمه ی یک متن فلسفی، وظیفه ای بنیادی تر از امانت داری صرف دارد: درگیر کردن خواننده با متن اصلی و بدیهی است آنکه خود توان درگیرشدن با متنی را نداشته باشد، انگیزه ای هم برای درگیر کردن مخاطبش با متن، نمی تواند برانگیزد.

شعر همچون موجودی بی ریخت...

از میان هنرها، شعر همیشه برایم بی ریخت ترین هنر بود. همیشه وقتی می خواستم تصوری از یک اثر هنر داشته باشم، می کوشیدم تجربه ی مواجهه با آن اثر را در ذهن خود با تجربه ای دیگر مشابه سازی کنم. برای هر تیپ اثر هنری، می توانستم تصوری از یک تجربه در ذهن خود حاضر کنم. مثلا قطعه ای موسیقی، خواه ناخواه مرا به یاد حرکت سیالی می انداخت که موج های منظم و نامنظم بسیار، سطح آن را به مقاطع و ریتم های متفاوت و با شدت های گوناگون تقسیم کردند.
اما شعر برایم هیچ ریخت آغازینی را تداعی نمی کرد. یک قطعه ی شعری، برایم به هیچ وسیله ی روزمره ای بدل نمیشد. هیچ ابزاری...
وقتی بیشتر دقت کردم، اما دیدم این «بی ریخت»ی شعر، شباهت غریبی به مفهوم جهان دارد. جهانی که در آن زندگی میکنم، هیچ ریخت ویژه ای را تداعی نمی کند برای آدمی. از تصور این این مفهوم، تنها به یک حکم می توانم برسم: جهان هست/ جهان نیست.
همچنان که برخی فیلسوفان در پی اثبات وجود جهان خارجی بودند و برخی دیگر در پی انکارش. از کیفیت این جهان اما هیچ گاه بحث خاصی به میان نیامده. چه که هر سخنی درباره ی کیفیت جهان به طور کلی، بدل به عبارتی استعاری و شاعرانه می شود تا سخنی دقیق که بتوان به نفی یا ایجاب پیرامونش سخن گفت. درباره ی چگونگی و کیفیت جهان، فقط به شیوه ای جزیی می توان بحث معنادار کرد...
بحث جزیی که در واقع نه درباره ی جهان در کلیت و جهان بودگی اش، بل درباره ی جزیی از اجزای جهان یا موقعیتی خاص در آن سخن می رود.
مفهوم جهان همچون شعر، چیزی مطلقا بی ریخت است، چیزی که تداعی هیچ تصور مشخص و تکینی به ذهن آدمی نمی کند.
شعر، بی آنکه واجد ریخت خاصی باشد، هست. بی کیفیت روشن و از پیش تعیین شده ای.
شعر نه هیئتی مخیل و مرکب از کلمات، که هستنده ای جهان گونه است. شعر به مصرف نمی رسد، شی نمی شود، کار نمی کند و برای کار خاصی هم نیامده. شعر بیان چیزی نیست.
شعر همچون هستنده ای جهانگونه، نسبتی دیگر با آدمی دارد. آدمی همان سان که در جهان «می باشد»، مقیم می شود و خانه می کند و بر زمین ش تکیه می کند، باید در شعر نیز اطراق کند.
شعر چون شهر است، چه که شهر نیز هستنده ای جهان گونه است. نه شهر به مصرف می رسد، نه شعر. شعر گشایش شهری نوست...
در این بی خانمانی عالم گیر، شعر نیز از رمق افتاده، چنانکه شهر نیز. اما این از رمق فتادن، انحدام مطلق نیست، پایان کار نیست. هنوز تا پایان شهر و شعر و جهان مانده. ما در آغاز پایانیم و هنوز نمی دانیم پایان کار چه ها که تواند بود. اگر هنوز رمق ما تمام نشده باشد، هنوز می توان به شعر روی کرد و در این سرزمین رو به زوال اطراق کرد...

بدرود!

خودت خنده ات نمی گیرد؟! آخر این هم اسمش شد تهدید؟ یعنی حالا باید بترسم؟
مثلا حالا باید باور کنم خیلی چیز برای از دست دادن دارم و باید نگران شان باشم؟ یا اینکه این ها را می گویی که سر به راه شوم؟!
کجایی جناب؟! من اصلا در راهی هستم که اسمش راه منحرف باشد؟ اصلا مرا جایی راه دادند که حالا بخواهد صراط مستقیم باشد یا صراط منحرفین؟ اصلا حواست هست که حالا دیگر یک سالی شده که معلق بین زمین و هوا هستم؟ نگو که یادت نمی آید، آخر این تبعید به تعلیق، حکم حضرت عالی بود!
از آینده می گویی که باید نگرانش باشم، که باید از حالا حسابش دستم باشد، خیلی خب! حرفی نیست، شما بفرمایید گذشته کجاست تا من نگران آینده اش باشم.
الان میشه بفرمایید دقیقن چی گذشته؟ زمان؟ زمان چه چیزی دقیقا گذشته؟ یک سال پیش میشه بفرمایید چرا اسمش گذشته است؟ چون روی تقویم این طور نوشتند؟ خب که چی؟ یک سال پیش خودش چه بود که حالا گذشته باشد یا نگذشته باشد؟ پشت عدد کذایی تقویم کدام رخ دادها بود که حالا از سر گذرانده ایم شان؟
خواهش میکنم مرا به خاطرات ارجاع نده! آنها را که اگر هیچ کس نداند، من و تو خوب میدانیم چه قدرشان جعلی ست، جعل شان کردیم که سر خلایق را شیره بمالیم. یادت نیست؟ فک کنم آلزایمر گرفتی پس! تو یادت نیست، ولی من که آنجا بودم؛ من برخلاف شما خوب یادم مانده، حالا حالاها هم محاله از یادم بره، دقیقن همین بود: هیچ حس خاصی نداشتیم. نه شاد بودیم، نه غمگین، نه مظطرب و نه حتا اصلا بی حوصله، صرفا وجود داشتیم و یه جور کیف مسخره می کردیم، از این که قراره به اسم این لحظات، چه قدر مردم را سر کار بگذاریم.
آقای محترم! خودت را به اون راه نزن! برای ما یک شبه پیر دیر و عقل کل نشو! البته تو همیشه همین بودی، کم حافظه و حواس پرت و صدالبته حق به جانب. این قدر توی نقش بازی کردنت غرق میشدی که گاهی ترس بَرَم میداشت. حالا البته دیگر ترسی ندارم، اصلا اگر برگردی بگویی هیچ نقش و بازی ای در کار نبوده و همه اش حقیقت بوده و آنکه بازی خورده من بودم، باز هم حس خاصی نمی کنم. حتا ممکنه مثل اینها که متوجه می شوند دوربین مخفی سرکارشان گذاشته، یک حس حماقت آمیخته به بلاهت بکنم و از ته دل بخندم و برای دوربین دست تکان بدم!
آخر این که، خیلی فرق نخواهد کرد، بالا بری، پایین بیای، همین است که هست! نه حس خطر می کنم و نه تغییری در شیوه ی کار و زندگیم می دهم.
تو هم میتونی بری و پیش خودت بگی «اونچه وظیفه ی انسانیم بود گفتم، بقیه اش به من ربط ندارد، بالاخره آدم است و مختار! خود داند». بعدش هم راحت لم بدی و هر از چندی وضع رقت بارم را برانداز کنی و دل بسوزانی و پیش خود بگویی «عجب روزگار بدی شده...». اگر خواستی تفریحت را بیشتر کنی، میتوانی چند تا از همان خاطرات تحریف شده مان را هم برای خودت تداعی کنی و طبق معمول باز تحریفش کنی و سیر پیاز داغش را زیاد کنی و محض «کاتارسیس» ارسطویی، قطره ای اشک بریزی.... خلاصه حسابی که خالی شدی و حوصله ت از این ژانر هم سر رفت، می تونی از این قضایا بکشی بیرون و به بازی نقش های دیگری بپردازی که برای نقشه های دیگر ساختی.
خوشحال شدم دیدمت، اصلا چه میدانم، به شدت متحول شدم از حرف ها و پندها و استدلالاتت، لطفا هر چه زودتر برو و با رفتنت خوشحالم کن! قول میدم رفیق خوبی باشم و دلم را برایت تنگ کنم! حتا قول میدم وقتی رفتی پیش خودم کمی مکث کنم و از خودم بپرسم: «نکنه راست بگه...». اصلا اگه قول بدی بروی و دیگر پیدایت نشود، قول میدم مدام دچار تردید و عذاب وجدان شوم و حتا پشیمان شوم، بگویم به خودم که حق با تو بود و کاش به حرفات گوش میکردم! حتا قول میدم کابوس ببینم و آرزو کنم کاش برگردی و زمان به عقب برگردد و من طور دیگر عمل کنم...
آره رفیق! همه ی این قول ها را میدهم، به این شرط که هر چه زودتر بری و گورت رو گم کنی و این چرندیات محض را دوباره برایم تکرار نکنی!
خیالت تخت، من استاد تکرارم، یک چیز بی ربط و بی معنا را این قدر تکرار میکنم که معنا دار شود برایم و معنایش را باور کنم. فقط تو دیگر تکرارش نکن که هزار سال هم زور بزنی، قانون تکرار را نخواهی آموخت...
آره! همه ی فرق من و تو همینه، من تکرار رو بلدم ولی تو همیشه ریپ می زنی....

کوری، حقیقت، رخداد

با این که همیشه می کوشم چشمانم را باز نگه دارم، اما بیشتر اوقات چشمانم جایی را نمی بینند. هر از چندی تصاویری محو می آیند و باز می روند. در بین این آمد و شد تصاویر، تنها چیزی که میتوانم ادراک کنم، خاطره ای مبهم از همان تصاویر است. خاطره ای که حس می کنم جایی از آن تحریف شده و مدام تحریف می شود.
نمی دانم باید به این ادراکات اعتماد کنم یا فرض بگیرم که کور کور شدم و اینها اوهام صرفاست؟ و باز نمی دانم اگر فرض بگیرم کور شدم با تصاویر بعدی که ناگهان می آیند چه کنم؟ گاهی با خود می گویم بگذار به همین ادراکات مبهم و خاطرات تحریف شده اعتماد کنم، کاچی بهتر است هیچی است، اما این خاطرات تحریف شده از تصاویر هم خود وضعی بغرنج تر دارند، آنها نه آنقدر قوی و شدیدند که مانند ادراک نخستین مرا برای قدمی به پیش برداشتن مطمئن سازند یا لااقل درکی از قدم بعدی و پیش رو به من بدهند، و نه آنقدر ضعیف و گنگ اند که بشود یکسره نادیده گرفت شان و وسوسه ی به پیش رفتن نشد.
برای همین است که وقتی چشمانم دوباره نابینا می شوند، سعی بیشتری می کنم تا بیشتر باز نگاه شان دارم، مگر باز بارقه ای بیاید.
دیگر باورم شده انتظار بخش جدایی ناپذیری از زندگیم شده، انتظار نور، انتظار گشایشی از جانب دیگری، دیگری ای که هیچ تسلطی بر آن ندارم و اوست که اگر روی به سوی من کند، چشمان من لمحه ای باز بینا می شوند.
انتظار دیگری، اما یکپارچه انفعال نتواند بود؛ باید هر آینه به جست و جویش در آمد، او منجی آخرالزمانی ادیان نیست که با بارقه ی عمیقا دینیِ امید، خیال مرا از آمدنش راحت کند. باید او را تا جایی که می شود و در هر جایی که می توان، جُست، کورمال کورمال، بلکه باید با این چشمان نابینا به آغوش خطر رفت، باید هر آینه خطر کرد.
باید خطر کرد تا رخدادی از آن خودکننده رخ دهد و مرا از آن خودم کند و چشانم را باز بینا کند.
وفاداری به این رخداد، از سنخ وفاداری به تصاویر گنگ خاطرات رخ داد گذشته نیست، خاطراتی که هم گنگ اند و هم تحریف شده.
وفاداری به رخداد دیدار حقیقت، از سنخ انتظار است، از سنخ خطر کردن، از سنخ کوششی بی پایان برای کاویدن وضعیت با چشمانی اگرچه باز، اما نابینا....
حقیقت اگر حقیقت باشد، نه فقط خودش که چشم دیدارش را هم با خود به من خواهد بخشید

برای پاکو د لوچایی که دیگر نیست و پنجه هایی که هماره خواهند بود

آقای گیتار!
تو بارها مرزهای تناهی را با پنجه های جادویی ات درنوردیده بودی، تو بارها مرگ به رقص آورده بودی و کسی چه می داند، شاید حتا خود مرگ مرا هم به هوس نواختن گیتار فلامنکو انداخته بودی...
تو را با مرگ هیچ دوستی و نسبتی نبود، تو رفیق یگانه ی شور بودی، شوری که می دانست اگر می خواهد به سر حداتش میل کند، جز تو و پنجه و گیتارت راه دیگری ندارد.
دوستی تو و سازت با شور چنان بود که حسادت مرگ را هماره بر می انگیخت. دست آخر مرگ، آن عاشق کینه توزت، همان که بارها مرزهایش را درنوردیده بودی، همان که هوس گیتار فلامنکو نواختن را در دلش انداخته بودی، تو را به ناگهان در آغوش گرفت...
هه! چه خیال خامی! پنجه های تو و تکنیک های بی بدیلش باز هم، حتا حالا که نیستی، با شور دیرینه و گرمای آتشین خواهند نواخت و از خلال سیم های گیتارت، مرگ و حتا مردن تو را به چیزی فراسوی مردن سوق خواهند داد: به موسیقی ای یکپارچه شور. مرگ «پاکو»ی ما را برد، اما شور، «موزیک و نت هایش» را پیش از مرگ، در خود ابدی کرد...
همین است که صدای ساز و پنجه های تو، چیزی نیست جز نوای تکنوای هستی، آن هنگام که از دریچه ی ابدیت نیوشیده شود.

خرده تاملاتی پیرامون «من، هستی از آن من، دیگری»

1) شاید همین که میتوانیم ساعت ها درباره ی «خود» سخن ببافیم، برایش برنامه ریزی کنیم، غم و غصه اش را بخوریم، به آن افتخار کنیم، از آن شرمسار شویم و ... نشانی آشکار باشد از این که «خود» یا «من»، هر چه باشد، وجود داشته باشد یا حتا اصلا نباشد، ربطی به آنچه هستیم، «هستی از آن من» نداشته باشد.

2) آنچه در حال فعل و انفعال با جهان پیرامون است، بی آنکه نام خاصی داشته باشد «هستی از آن من» است -و این بیشتر به وصف می ماند تا نام- و آنچه این «هستی از آن من» جعلش میکند تا درباره ی آن فکر کند و برایش سخن بافی کند و ... «من» است.

3) هر چند که این یکی -من- مجعول آن هستی بی نام است، اما نه آن هستی بی نام، بی این نام -من- می تواند «کارش را به پیش برد» و نه این نام می تواند بی آن هستی بی نام، به هستی نامی خود ادامه دهد.
باری؛ پرسش این است: آن هستی بی نام-هستی از آن من- و این هستی نامی منسوب به آن-من-، چه هنگام نسبتی اصیل با هم خواهند داشت؟ باید یکی یکسره محو در دیگری شود؟ و اگر این طور است، کدامین؟ و اصلا به فرض مطلوب بودن این نسبت، شرایط امکان و وقوع این نسبت چیست؟

4) رادیکال ترین پرسشی که پیش از تمام پرسش های بالا مطرح می شود، اما چنین است: آیا بین این هستی نامی -من- و هستی از آن من، امکان وقوع نسبتی دوطرفه، اعم از مطلوب و غیر مطلوب یا اصیل و غیر اصیل وجود دارد؟ اگر برای مثال حکم کنیم من هماره باید تابع و متوجه هستی از آن من باشد و فرد هماره دل مشغول هستی و حالات بودنش باشد تا موجودیتی اسمی -ایگو یا من-؛ در آن صورت اصلا باید پرسید فرد به خودی خود یارای انتخاب هستی خود را داراست؟
هستی از آن من، برای این که با منِ مجعولش نسبت برقرار کند، اما هماره به امر سومی غیر از خودش و من مجعول نیازمند خواهد بود: خود نسبت.
فرض کنید بگوییم فلان فرم، فرم اصیل بودن و هستن من است، اما پرسش اینجاست: برای اصیل بودن من آزادم یا محکوم؟
آیا من هماره فارغ از این که بخواهم چنین یا چنان فرم اصیل یا غیر اصیل را اتخاذ کنم، اصیل می توانم بود؟ اگر چنین باشد، نفس مساله ی اصالت سالبه به انتفای موضوع خواهد شد. چه که اگر من ناگزیر و به جبر، هماره اصیل یا غیر اصیل باشم، دیگر چگونه بودن مساله ی من و هستی من نمی تواند بود. همین که من مساله ی چگونه بودن را با تمامی وجود خود حس میکنم، به این معناست که هستی اصیل یا غیر اصیل، چیزی ست غیر از هستی از آن من و هستی نامی اش. این چیز سوم همان نسبت خواهد بود.

5) اما اگر نسبت چیزی ست خارج از ذات «هستی از آن من» و همینطور هستی مجعولی است که به آن نام من می دهم، در آن صورت، «هستیِ از آنِ من» نمی تواند صرفا دلمشغول چگونگی وضع «من»اش باشد؛ برای یافتن هر گونه نسبتی بین هستی از آن من و من، هماره حضور یک دیگری ضروری ست، دیگری ای که نسبت هستی من و من را به هستی از آن من می بخشد و من و هستی از آن من را از آن هم می کند. دیگری یا موجودی دیگر که در قوام پیوند و نسبت بین «من» و «هستم»، نقش بنیادین بازی می کند.

6) اما این موجود دیگر، هیچ وصف صفت ویژه ای جز موجود بودن نتواند داشت، اعم از آن که آن موجود دیگر، کس دیگری باشد، شی ای باشد، خیال و خاطره ای باشد، خدا در ارتباطی بی واسطه با من باشد یا حتا جهان در کلیت جهان بودنش.

7) «من این که هستم نمی بودم، خانه ای، ملتی، شهری و زبان نمی داشتم، اگر آن دیگری، آن غیر من، آن میهمان با آمدنش این همه را به من ارزانی نمی داشت» ژاک دریدا

وقتی قلم بی پروا شود..

برای خوب نوشتن باید جسارت داشت، باید جسورانه میانه واژگان نسبت و پیوند برقرار کرد.
اما این جسارت، صرفا در تکثیر هیستریک ترکیب ها و تالیف عبارات تازه، خلاصه نمی شود. کنشی جسارت آمیز تواند بود که بی پروای هیچ عامل بیرونی-استعلایی، تا سرحدات ممکن خود پیش رود.
نمی شود تعبیر، ترکیب، مفهوم یا ایماژی ساخت و آن را سریع پشت سر گذاشت و رفت سراغ یکی دیگر. باید این نسبت و پیوند تازه را به راه انداخت و آن را به ماجراجویی ناتمام در دشت های متکثر هستی و زبان فراخواند.
باید یک دست یک مفهوم یا ایماژ تازه را گرفت، سرخوشانه با آن در راه شد و ماجراجویانه با تمام امور ممکن و بل ناممکن مواجه گشت و این موجود تازه را به تمامت هستی و زبان شناساند.
آن نویسنده-فیلسوفی که مفهوم و ترکیب می سازد، اما حتا یک پاراگراف هم نمی تواند آن را همراهی کند؛ پیشاپیش پیامی روشن برای خواننده اش فرستاده: هیچ کدام از این تعابیر و مفاهیم و ایماژهای تازه را لازم نیست جدی بگیرید، مهم آن است که بدانید من هم آنها را بلد هستم!...

تفهم و تفهیم مسائل فلسفی

برای فهم یک مساله فلسفی، هماره با دو مساله مواجه می شویم:
نخست فهم مساله، چنانکه بی واسطه برای ما آشکار می شود
دو دیگر، فهم شرایطی که فهم همان مساله را برای ما ممکن میسازند.
اگرچه این دو فرآیند موازی و در ضمن هم پیش می روند، و فرد چه بسا آگاهی واضح و متمایزی از به کاربردن آنها نداشته باشد؛ اما مدعیان فهم یک مساله فلسفی، اگر نتوانند این دو لایه ی متمایز را در فهم شان بازنمایی کنند، باید به ژارگون -زبان تخصصی و تو در تو- واژگان فلسفی شان عمیقا مشکوک بود...