وادار کردن کسی به دفاع از آنچه می گوید یا می نویسد یا به آن می اندیشد، بی شرمانه ترین و فاشیستی ترین کنش ممکن در حیطه ی فلسفه است. چیزی که از شهوت اظهار نظر هم مهوع تر می نماید، شهوت قضاوت کردن و بازجو شدن است!
کسانی که معادله اندیشیدن=قضاوت کردن را جدی می گیرند، بازجوهای خوبی هستند و نه فیلسوفان خوب!
فلسفه نمی تواند با ناله آغاز شود. در آغاز تفکر فیلسوف، تنها «وجود هست» و بس. و وجود از آن جهت که وجود است، هیچ چیز خاصی نیست، هیچ چیز!
رویای یک ناظر بی طرف که از علوم دقیقه تا علوم اجتماعی مدرن ریشه دوانده، مساله ای مستحدث و اختراع جهان مدرن نیست.
فلسفه را البته با «ناظر» بودن نسبتی نیست، اما تفکر فلسفی، میخواهد در همین ناظری که حکم میکند و طرفداری می کند -حتا طرفداری بی طرفی- تامل کند، در آنچه که این ناظر، آنچه حاکم (حکم کننده) و حکم هر دو دچارش هستند، تامل کند: آنچه وجودش خوانند.
قرار نیست که فیلسوف وجود را تعریف کند و یا از آن همچون اصلی نظرورزانه سود بجوید، فیلسوف میکوشد نسبتی متفکرانه با هستی امور برقرار کند و نفی و ناله، چنان که این روزها سخت شایع است، پیش از هر چیز، نفی هستی یک مساله است. ناله زن، معترض این ویژگی بد فلان چیز یا فلان وضع نیست، او نفی کننده ی هستی آن است. ناله زن، نمی تواند فلان موجود خاص را محو و نیست کند، اما میتواند به سادگی در قبال آن فروبسته بماند و خود را برای آشکارشدن هستی آن موجود، یکسره کور و کر کند.
فیلسوف اما، هماره در فاصله ی خالی و ناپیدای میان حکم کردن و حکم نکردن، سرزمین تفکر خود را می گستراند...
نخستین پرسشی که هنگام ترجمه ی یک متن می توان از خود پرسید چنین است: چرا باید این متن را ترجمه کنم؟
پاسخ اگر «فضل تقدم» جستن بر دیگری [در ترجمه ی متن] باشد، پیشاپیش میتوان حدس زد نتیجه تا چه حد فاجعه بار خواهد بود
و برعکس اگر پاسخ جستن «تقدم فضل» باشد و «کوششی برای اندیشیدین به واسطه ی [متن] دیگری»، نتیجه حتا اگر ناشی ترین مترجم در کار باشد، به شدت مهم و قابل احترام است.
ترجمه ی یک متن فلسفی، وظیفه ای بنیادی تر از امانت داری صرف دارد: درگیر کردن خواننده با متن اصلی و بدیهی است آنکه خود توان درگیرشدن با متنی را نداشته باشد، انگیزه ای هم برای درگیر کردن مخاطبش با متن، نمی تواند برانگیزد.
از میان هنرها، شعر همیشه برایم بی ریخت ترین هنر بود. همیشه وقتی می خواستم تصوری از یک اثر هنر داشته باشم، می کوشیدم تجربه ی مواجهه با آن اثر را در ذهن خود با تجربه ای دیگر مشابه سازی کنم. برای هر تیپ اثر هنری، می توانستم تصوری از یک تجربه در ذهن خود حاضر کنم. مثلا قطعه ای موسیقی، خواه ناخواه مرا به یاد حرکت سیالی می انداخت که موج های منظم و نامنظم بسیار، سطح آن را به مقاطع و ریتم های متفاوت و با شدت های گوناگون تقسیم کردند.
اما شعر برایم هیچ ریخت آغازینی را تداعی نمی کرد. یک قطعه ی شعری، برایم به هیچ وسیله ی روزمره ای بدل نمیشد. هیچ ابزاری...
وقتی بیشتر دقت کردم، اما دیدم این «بی ریخت»ی شعر، شباهت غریبی به مفهوم جهان دارد. جهانی که در آن زندگی میکنم، هیچ ریخت ویژه ای را تداعی نمی کند برای آدمی. از تصور این این مفهوم، تنها به یک حکم می توانم برسم: جهان هست/ جهان نیست.
همچنان که برخی فیلسوفان در پی اثبات وجود جهان خارجی بودند و برخی دیگر در پی انکارش. از کیفیت این جهان اما هیچ گاه بحث خاصی به میان نیامده. چه که هر سخنی درباره ی کیفیت جهان به طور کلی، بدل به عبارتی استعاری و شاعرانه می شود تا سخنی دقیق که بتوان به نفی یا ایجاب پیرامونش سخن گفت. درباره ی چگونگی و کیفیت جهان، فقط به شیوه ای جزیی می توان بحث معنادار کرد...
بحث جزیی که در واقع نه درباره ی جهان در کلیت و جهان بودگی اش، بل درباره ی جزیی از اجزای جهان یا موقعیتی خاص در آن سخن می رود.
مفهوم جهان همچون شعر، چیزی مطلقا بی ریخت است، چیزی که تداعی هیچ تصور مشخص و تکینی به ذهن آدمی نمی کند.
شعر، بی آنکه واجد ریخت خاصی باشد، هست. بی کیفیت روشن و از پیش تعیین شده ای.
شعر نه هیئتی مخیل و مرکب از کلمات، که هستنده ای جهان گونه است. شعر به مصرف نمی رسد، شی نمی شود، کار نمی کند و برای کار خاصی هم نیامده. شعر بیان چیزی نیست.
شعر همچون هستنده ای جهانگونه، نسبتی دیگر با آدمی دارد. آدمی همان سان که در جهان «می باشد»، مقیم می شود و خانه می کند و بر زمین ش تکیه می کند، باید در شعر نیز اطراق کند.
شعر چون شهر است، چه که شهر نیز هستنده ای جهان گونه است. نه شهر به مصرف می رسد، نه شعر. شعر گشایش شهری نوست...
در این بی خانمانی عالم گیر، شعر نیز از رمق افتاده، چنانکه شهر نیز. اما این از رمق فتادن، انحدام مطلق نیست، پایان کار نیست. هنوز تا پایان شهر و شعر و جهان مانده. ما در آغاز پایانیم و هنوز نمی دانیم پایان کار چه ها که تواند بود. اگر هنوز رمق ما تمام نشده باشد، هنوز می توان به شعر روی کرد و در این سرزمین رو به زوال اطراق کرد...
با این که همیشه می کوشم چشمانم را باز نگه دارم، اما بیشتر اوقات چشمانم جایی را نمی بینند. هر از چندی تصاویری محو می آیند و باز می روند. در بین این آمد و شد تصاویر، تنها چیزی که میتوانم ادراک کنم، خاطره ای مبهم از همان تصاویر است. خاطره ای که حس می کنم جایی از آن تحریف شده و مدام تحریف می شود.
نمی دانم باید به این ادراکات اعتماد کنم یا فرض بگیرم که کور کور شدم و اینها اوهام صرفاست؟ و باز نمی دانم اگر فرض بگیرم کور شدم با تصاویر بعدی که ناگهان می آیند چه کنم؟ گاهی با خود می گویم بگذار به همین ادراکات مبهم و خاطرات تحریف شده اعتماد کنم، کاچی بهتر است هیچی است، اما این خاطرات تحریف شده از تصاویر هم خود وضعی بغرنج تر دارند، آنها نه آنقدر قوی و شدیدند که مانند ادراک نخستین مرا برای قدمی به پیش برداشتن مطمئن سازند یا لااقل درکی از قدم بعدی و پیش رو به من بدهند، و نه آنقدر ضعیف و گنگ اند که بشود یکسره نادیده گرفت شان و وسوسه ی به پیش رفتن نشد.
برای همین است که وقتی چشمانم دوباره نابینا می شوند، سعی بیشتری می کنم تا بیشتر باز نگاه شان دارم، مگر باز بارقه ای بیاید.
دیگر باورم شده انتظار بخش جدایی ناپذیری از زندگیم شده، انتظار نور، انتظار گشایشی از جانب دیگری، دیگری ای که هیچ تسلطی بر آن ندارم و اوست که اگر روی به سوی من کند، چشمان من لمحه ای باز بینا می شوند.
انتظار دیگری، اما یکپارچه انفعال نتواند بود؛ باید هر آینه به جست و جویش در آمد، او منجی آخرالزمانی ادیان نیست که با بارقه ی عمیقا دینیِ امید، خیال مرا از آمدنش راحت کند. باید او را تا جایی که می شود و در هر جایی که می توان، جُست، کورمال کورمال، بلکه باید با این چشمان نابینا به آغوش خطر رفت، باید هر آینه خطر کرد.
باید خطر کرد تا رخدادی از آن خودکننده رخ دهد و مرا از آن خودم کند و چشانم را باز بینا کند.
وفاداری به این رخداد، از سنخ وفاداری به تصاویر گنگ خاطرات رخ داد گذشته نیست، خاطراتی که هم گنگ اند و هم تحریف شده.
وفاداری به رخداد دیدار حقیقت، از سنخ انتظار است، از سنخ خطر کردن، از سنخ کوششی بی پایان برای کاویدن وضعیت با چشمانی اگرچه باز، اما نابینا....
حقیقت اگر حقیقت باشد، نه فقط خودش که چشم دیدارش را هم با خود به من خواهد بخشید
آقای گیتار!
تو بارها مرزهای تناهی را با پنجه های جادویی ات درنوردیده بودی، تو بارها مرگ به رقص آورده بودی و کسی چه می داند، شاید حتا خود مرگ مرا هم به هوس نواختن گیتار فلامنکو انداخته بودی...
تو را با مرگ هیچ دوستی و نسبتی نبود، تو رفیق یگانه ی شور بودی، شوری که می دانست اگر می خواهد به سر حداتش میل کند، جز تو و پنجه و گیتارت راه دیگری ندارد.
دوستی تو و سازت با شور چنان بود که حسادت مرگ را هماره بر می انگیخت. دست آخر مرگ، آن عاشق کینه توزت، همان که بارها مرزهایش را درنوردیده بودی، همان که هوس گیتار فلامنکو نواختن را در دلش انداخته بودی، تو را به ناگهان در آغوش گرفت...
هه! چه خیال خامی! پنجه های تو و تکنیک های بی بدیلش باز هم، حتا حالا که نیستی، با شور دیرینه و گرمای آتشین خواهند نواخت و از خلال سیم های گیتارت، مرگ و حتا مردن تو را به چیزی فراسوی مردن سوق خواهند داد: به موسیقی ای یکپارچه شور. مرگ «پاکو»ی ما را برد، اما شور، «موزیک و نت هایش» را پیش از مرگ، در خود ابدی کرد...
همین است که صدای ساز و پنجه های تو، چیزی نیست جز نوای تکنوای هستی، آن هنگام که از دریچه ی ابدیت نیوشیده شود.
برای فهم یک مساله فلسفی، هماره با دو مساله مواجه می شویم:
نخست فهم مساله، چنانکه بی واسطه برای ما آشکار می شود
دو دیگر، فهم شرایطی که فهم همان مساله را برای ما ممکن میسازند.
اگرچه این دو فرآیند موازی و در ضمن هم پیش می روند، و فرد چه بسا آگاهی واضح و متمایزی از به کاربردن آنها نداشته باشد؛ اما مدعیان فهم یک مساله فلسفی، اگر نتوانند این دو لایه ی متمایز را در فهم شان بازنمایی کنند، باید به ژارگون -زبان تخصصی و تو در تو- واژگان فلسفی شان عمیقا مشکوک بود...