آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

نسبت میان انبیا، مدینه و رتوریک عاشورا

راستی میلاد یک نکته دیگر هم راجع به این بحث و به طور کل بحث تو باقی میمونه.

پیامبران و شاعران هرچند بیرون شهرند، اما به طور غیر مستقیم واضع شهر هم خواهند بود، چون شرع یا عرفی را وضع میکنند که مبنای همون مناسبات شهری و مدنی است. در واقع نسبت پیامبر و شاعر با شهر پیچیده است، اونا هم دروغ شریف پیشینیان رو افشا میکنند هم خودشون دروغ شریف جدیدی می گویند. حسین هم تا حدودی داخل همین رابطه دوسویه قرار میگیره. حسین فقط ضد شهر و حکومت و قدرت نیست، با خودش یک جور داعیه قدرت بدیل هم داره، از قضا اسلامیسم شیعی هم میخواد بگه من تحقق همون وعده برآورده نشده عاشورا هستم. نمیشه براحتی این وجه رو از حسین تاریخی سلب کنی.


اگه حسین تنها تاناتوس باشه، ازش یک چهره یکسویه و رازآلود و تقریبا دهشتناک ساخته میشه که چندان تناسبی با روایت تاریخی نداره


جدا از موضوع حسین و رتوریک عاشورا که هنوز سر موضعم هستم، بحثت درباره نسبت سیاست و امرسیاسی به نظرم اساسا جای نقد داره، چون اکثر سوراخ های بحث عاشورات از اونجاست. از این نکته که سیاست منهای امر سیاسی نداریم، ابدا نمیشه این نتیجه رو گرفت که باید جای سیاست و امر سیاسی رو عوض کرد. این تلقی که نتیجه مستقیمش نفی ساحت فرهنگه، در طول تاریخ خروجی جز توتالیتاریانیسم یا انحصارگری نداشته. اسطوره چه دینی باشه چه عرفی، چه شیعی چه ژرمان چه لاتین، بخصوص استوره هایی با پیرنگ تراژیک فقط انحصار به بار میارن. تفکر مدنی و به تعبیر تو رقابت محور،  پیرنگ کمیک داره. جایی که انسان اذعان به تناهی خودش داره بی اینکه پای امر والا رو پیش بکشه و بنابراین نه نوعی ایدئولوژی تمامت خواه و مرگ محور، بلکه نوعی نقد معطوف به حیات ممکن میشه.

حسین تراژدی است، اما نفی انحصار با تراژدی ممکن نیست، با کمدی ممکنه



شاه و وزیر؛ مساله بقا و جلا

سلام دکتر، شبت بخیر

توییتت رو درباره بقا و جلا دیدم، متوجه تقارن این بحث با کتابی که میخوندم شدم. این روزا دارم کتاب سیدجواد درباره خواجه نظام الملک رو میخوانم، وزیر سلجوقی و نویسنده سیاستنامه.

سیدجواد سعی کرده مورد خواجه نظام رو بر اساس قاعده کلی تری توضیح بده. اونم این قاعده که ایرانیان در تفکر سیاسی بنیانگزار نهاد وزرات بودند، و از طریق این نهاد که اساسا متفاوت با نهاد شاهی یا سلطنت بود، امور رو تدبیر می کردند. اینکه فیگور اساسی حکومت در تاریخ ما فیگور وزیر بوده تا فیگور شاه یا سلطان، و اینکه همین وزرای خردمند به داد ایران و مردم و فرهنگش رسیدند و باعث تعالیش شدند، و در عین حال همین وزرا هم همیشه پیوند و نسبتی ویژه با خود نهاد سلطنت داشتند و نمی خواستند مستقیما جای شاه/سلطان رو بگیرند یا تضعیفش کنند، به خوبی نشون میده یک تعادلی وجود داشته که تاریخ ما هم بر اون مبنا پیش رفته. فکر میکنم برای تو که به نوعی دنبال تلفیق این دو چهره سیاست هستی این نکته حکمی/تاریخی/سیاسی برات جالب باشه.

نصیری و نسبت عرف و شرع

راستی میلاد دیدم توییتی از نصیری ریت شده بود که میگفت امر به معروف از آنجا که ارجاع به عرف دارد، و نه شرع، پس باید از تحمیل شرع غیر عرفی برحذر بود.

یادم آمد تو هم یه جا در بحث استدلالی شبیه این در دفاع از عرف داشتی. ولی خب این استدلال دو مشکل بزرگ داره.

اول اینکه مرجع این حکم (امر به معروف و نهی از منکر) خودش شرعه، یعنی ما به حکم شرع امر به معروف و نهی از منکر میکنیم و این استدلال یعنی خود عرف حکم شرعی پیدا میکنه.

دوم اینکه اینجا نه مطلق عرف، بلکه عرف های در دایره شرعه که باید مورد امر و نهی قرار بگیره. به عبارت دیگه این نه امر به معروف، بلکه امر به شرع معروفه یا معروف شرعی و نهی از شرع منکره یا منکر شرعی. بنابراین این استدلال چندان مشکلی رو حل نمی کنه.

بگذریم که خود این تفسیر باز دوگانه شرع و عرف رو مفروض میگیره و رادیکالش میکنه و توجه نداره که خود شرع چیزی جز عرف نبوی نبوده.

به هر حال از نصیری خیلی قبل‌تر کدیور و حتا قبل تر از اون، نائیینی و آخوند خراسانی این تفاسیر رو در مشروطه ارائه کرده بودند، ولی دقیقا حاصل شد همین وضع موجود، چون وضع موجود مبتنی بر تقابل شرع و عرفه و این تفاسیر اصلا پایه گذار چنین تقابلی هستند


مثلا همین حجاب اختیاری هیچ وقت نمیتونه وارد امر به معروف و نهی از منکر شه، اما برعکسش صادقه. در دهه 60 چون حجاب در عرف هم جاری بود، حالا به حکم امر به معروف، بر اقلیت مخالف هم تحمیل می شد.

این تفسیر فقط داره میگه اگر اکثریتی با حکم شرع کنار نیومدن، ما هم اجبار به اکثریت نکنیم. که البته روشنه مبنای این حکم یک جور مصلحت اندیشی سیاسی هم هست. و به هر حال ازش دفاع از عرف بیرون نمیاد

مساله غدیر و نفی آنارشیسم

[میلاد!] غدیر کجاش نفی استیت بود؟ اصلا مگه استیتی در کار بود هنوز که بتونه نفی شه؟ از اون عجیب تر اینکه کجای مفهوم ولایت ضد استیته؟ ولایت ریشه ی کلمه استیلاست، اساسا غدیر با این روایت رسمی و حتا روایت تو، عین استیلا و سلطه جویی است...

برای نقد رادیکال الهیات سیاسی تیکه انداختن به حسن روحانی و حتا ایت الله خمینی و... بسنده نیست، باید جرات داشت و تا «ریشه ها» پیشرفت، یا اگر هم نمیخواهیم پیش بریم، دستکم واقعیت اون ریشه ها رو معکوس نشون ندیم


- من یک توصیه دارم

این کتاب پسااسلامیسم رو یک بار دیگه بخون

فکر کنم کلا یادت رفته استدلال های اصلی منو


- اتفاقا موافقشونم. چون احساس تضاد میکنم بین این توییت و اون محتوا اینو نوشتم  ادامه مطلب ...

مذهب، شریعت و خرق عادت

میلاد یک نکته انتقادی درباره توییت (قیام علیه عادت) دارم. فکر میکنم هنوز زیاده از حد مدرنی و به اهمیت «نظم» بی توجهی و حتا پدیدار مذهب رو هم دقیق نمی خونی.

مذهب بنیانگذار نقض شریعت نیست، بنیانگذار خود شریعته. قوانین شرع برای همه اطلاق تام داره و اصلا قبول مذهب یعنی پذیرش بی چون و چرای اتوریته شریعت.

البته مذهب شریعت رو مطلق نمی کنه، چون مطلق اصلا مربوط به اخرته و نه دنیا. برای همین هم جواز تعدیل شریعت در ادیان ابراهیمی وجود داره. اما چیزی که تو بهش توجه نمیکنی اینه: جواز تعذیل شرع نه دست همه کس، بلکه صرفا دست شارع هست که اصولا هم محدود به نبی و اصحاب نزدیکشه از جمله امامان محدود.  «هر کسی» یا  «سوژه» تحت هیچ شرایطی جواز تعدیل و تعلیق شرع رو نداره.

حالا تمدن ما تحت تاثیر فلسفه یونانی توانست الهیات طبیعی و عقلانی تاسیس کند که دایره شارعین رو تا حدودی گسترده کنه و فقیه و اصولی و حکیم و عارف رو هم وارد دامنه اون افراد معدود کنه. اما باز این هم با پیش فرض مطلقا مدرن فاصله داره، یعنی این پیش فرض که ما همگی سوژه های برابر با قدرت اندیشه و رتبه فکری و وجودی یکسان برای تفحص و کنش ورزی در امور گوناگونیم.

تو نمی تونی به استناد چنین احادیث یا ارجاع به فکت های اجتماعی، بگی که من هم صاحب فتوا و قدرت تصرف در شریعتم، به این دلیل ساده که اگر این کار رو بکنی، خروجی دیگه اسمش شریعت نیست، صرفا لایف استایل سوژه های مدرنه.



پ. ن: اون حدیث رو هم بدون توجه به متن خودش می خونی. اولا که کانتکست اون حدیث قیام علیه عادات غیرشرعی است، نه مطلق عادات. در ثانی در تکست همین حدیث آمده افضل «العباده»، یعنی برترین عبادت، و عبادت به معنای تشرف به بندگی، اصلا چیزی جز خود شرع نیست. حدود عبادت را شرع تعریف میکند و خود عبادت در معنای تعبد و اطاعت از خدا، منوط به اجرای فرامین خدا یا همان شرعه.

با این رویه و خوانش سرسری در نهایت همان راهی رو میری که شریعتی و سروش و... رفتند...

نزاع الهیات وحیانی با جامعه شناسی دین

کامنتی درباره رشتوی اخیرت.

بدیهی است که موافقم دانشگاه باید وارد حیطه مطالعات ادیان شود (راستی چرا تو هم می نویسی  «ورود کند»؟ این تعبیر از اغلاط فاحش نگارشی و از برکات بی سوادی و فارسی ندانی رجال جمهوری اسلامی است!).

منتها نکته و ملاحظه ای اساسی در باره نسبت نهاد دین و نهاد علم وجود داره. اساسا دین یک ابژه ی لخت مطالعات جامعه شناسی، مثل مسائل زنان، رسانه و... نیست. دین خودش سوژه ی یک نوع خاص از شناخت است، به شرطی می توان دین رو شناخت که خود شناخت دینی را به صورت ایمننت بشناسیم. منظورم از شناخت معرفت دینی دروس حوزوی و سلسله مراتب آن نیست، بلکه مرادم شناخت مفاد الهیات وحیانی/سیاسی است.

مشکلی که با عمده ملاحظات تو در باب دین دارم، دقیقا از همینجاست، مشابه مشکلی که با درک فوکو از انقلاب ایران دارم.

الهیات وحیانی/سیاسی به خصوص اسلامی، نه آن معنویت رهایی بخشی است که طرفدارانش تبلیغ می کنند، نه آن هیولایی که با نفی خامدستانه سکولاریستی بتوان مهارش کرد.

مشخصا بگم، بدبینی بخش مهمی از بنده روحانیت و حتا اغشار نخبه آن نظیر علامه طباطبایی و آیت الله شریعتمداری به انقلاب اسلامی و حکومت اسلامی، و خوش بینی بخش عمده ای از روشنفکران چپ و ملی مذهبی و حتا کسانی مثل فوکو به حکومت اسلامی، دقیقا از همین موضوع بیرون میاد. یعنی شناخت دقیق گروه نخست از الهیات وحیانی (چه کسی رو دست المیزان علامه در الهیات وحیانی غور کرده؟) و جهل مرکب گروه دوم از مفاد این الهیات است.

البته استثناهایی بوده همیشه. مثلا در کنار فوکوی پست مدرن، کربن شیعه شناس و شیعه دوست به شدت از انقلاب ایران و اسلام سیاسیش هراس داشت، همچنینکه بخش قابل توجهی از روحانیت هم روی خوش به حکومت اسلامی نشان میداد.

خوشبختانه یا بدبختانه تاریخ نشان داد که هانری کربن ظاهرا غیرسیاسی، از فوکوی ظاهرا سیاسی، بینشی عمیق تر و دقیق تر از واقعیت سیاست و دیانت دز ایران داشت و به تعبیر دقیق جواد طباطبایی فیلسوف سیاسی ما کربن بود نه فوکو.

به هر حال من فکر می کنم نه به دلیل انحصار طلبی، بلکه به دلیل این ملاحظه ی مهم روش شناسی و شناخت شناسی، نباید به دین همچون ابژه علوم اجتماعی نظر کرد. اتفاقا دین را باید در سوژگیش شناخت، وگرنه از معنویت سیاسی فوکویی و عرفان و ازادی و برابری شریعتی، این حکومت بی قواره و ناکارآمد و بحران زده در میاد...

گفتگویی بر سر مذهب و سیاست

- خیلی دوست داشتم این نقد بر توییت ها رو زیر خودشون نشر میدادم، ولی حیف که نه فرم و نه محتوای فضای توییتر اقتضا نمی کنه.

به هر حال در نقد توییت اخیرت: مذهب فرا مکانی و زمانی و بی قالب نیست، خدا متعال مذهب اینطوره اما مذهب اصلا نمود و نماد مداخله آن خدای متعال در تاریخه، به میانجی پیامبر و اخلافش. مذهب پیشاپیش متضمن و مدعی فرمه

اما گذشته از این نکته، متولیان آن مذهب بنا بر اتوریته متن مقدس، هیچ گاه اجازه نمیدن چیزی از بیرون حدود و مرزهای مذهب رو تنگ یا فراخ کنه، آن هم به حکم خود نص و مذهب. آنان با عرفا که صورت شدید خود توحید هستند سر ناسازگاری و تکفیر دارند، علوم انسانی که جای خود داره.

عجیبه که محتوای ذاتا سیاسی وحی رو نبینیم و بخواهیم با علوم انسانی و... بهش صورت سیاسی ببخشیم.


- خوب به این سوال پاسخ بده: 

جایگاه مذهب در نظم سیاسی ایده آل تو کجاست ؟


- مذهب پیشاپیش در هر نظم سیاسی جایگاه داره، آنچه نیاز به مداخله و تعیین حد و جایگاه در امر حکومت داره عقلانیته. مذهب خود به خود در حدود عقلانیت مستقر میشه. نه برعکس

مذهب بنیاد ایجابی هر قدرت جمعی و تاریخیه. این بنیاد پیشینی و خارج از کنترل ماست، اما بنیاد عقلانی و نقاد و سلبی قدرت چیزیه که ما احیانا میتونیم براش کاری بکنیم


-فلسفه بافی نکن

بیا رو زمین

یارو میگه خدا گفته زن باید چادر داشته باشه حکومتم باید هرکی چادر ندارم رو بندازه تو ون ببره.


- یک راه بیشتر نداری. قدرت رو از این دست تندرو ها به صورت مادی و عملی بگیری و محدودشون کنی. چون نه میتونی خداشون رو تغییر بدی و نه حکم او رو و نه حتا باهاشون وارد دیالوگ انتقادی شی

هر چی بیشتر به متن مقدس و الهیات وحیانی شون استناد کنی، بازهم نمی تونی اونها رو قانع کنی یا حتا نظام دانشی ایمن از این موارد ایجاد کنی. مذهب مهندسی نمی پذیرد، چون ریشش در اگزیستانس سوژه است، یعنی ناحیه ی تاریک و غیرعقلایی او

اتفاقا در تاریخ اگر دقیق شی میبینی که همیشه یک جور ترکیب میان عناصر ناهمگون باعث شده هیچ عنصری در قدرت رو به افراط و تندروی نره و به نوعی هم دیگر رو خنثی کنند.

سلطنت برای مثال هیچ وقت اجازه ترکتازی به اصحاب شریعت نمی داد و شریت مداران هم به نوعی عناصر دیگر رو کنترل میکردن. این تعادل قوا اساسا مربوط به یک نظم سیاسی عرفیه. اگر نظم سیاسی بخواد شریعت محور بشه، لاجرم به یکدستی میل می کنه و اجازه تعادل قوا رو بر اساس مبانیش به هیچ وجه نمی تونه بده

شاید بگی من و تو یک حرف میزنیم، ولی من موافق نیستم.

تو میخوای بگی نظم عرفی که شریعت رو کنترل و محدود می کنه و بالعکس، یک نظم دینیه و از نظر دینی قابل دفاعه. اما من میگم اصولا هر حدی بر شریعت، نمی تواند شرعی باشد.

شریعت اگر تا قبل از این، به این وضوح خشونت و نامعقول رفتار نمی کرد، چون  «زور»ش نمی رسید، حالا هم تا روزی که زورش برسد دست بردار نخواهد بود. اگر روزی هم زورش کم شد، دوباره واعظان و خطیبان و مدافعانش، آن وضع را توجیه و تصدیق می کنند. متاسفانه اینجا هم هستی بر شناخت مقدم است



- خوب من که گفتم استیت اسلامی نداریم!


- استیت رو به عنوان فرماسیون مدرن و بعد از عقد قرارداد اجتماعی قبول دارم.

اما حکومت اسلامی همیشه داشتیم


- هیچ وقت نداشتیم

استیت مسلمانان شاید


- خلافت ایدئولوژی همین حکومت/قدرت سیاسی بوده

اصلا با همین اسلام، فرماسیون قبیله ای به شکل تثبیت شده و متمرکز حکومت بدل شد.

پیام وحی، پیامی یونیورسال بود، اقتضای ابلاغ این پیام یونیورسال یک قدرت متمرکز سیاسی بود

این ان قلت ایرانی/شیعی که خلفای بعد از پیامبر مشروعیت نداشتن هم نمی تونه باز منکر اصل نهاد خلافت بشه.

و اصلی ترین استدلال هم خود نفس شریعت و حدود و احکام اونه. چیزی که جز قوانین اجتماعی سیاسی برای زیست مسلمانان نیست که از جانب خدا وضع و به میانجی رسول ابلاغ شده


- خوب الان اختلاف سر چیه


- خب تو میگی اسلام نظریه سیاسی مستقیم نداره

من میگم داره

نه تنها اسلام که هر مذهب پازیتیو به قول هگل، واجد الهیات سیاسی است. شاید تنها مسیحیت اولیه به علت فقدان همین شریعت و پازیتیویتی تا حدودی فاقد الهیات سیاسی بود و برای همین هم با یونان و حقوق مدنی رومی آمیخته شد

بخوام جدلی تر ادعامو طرح کنم میگم اسلام استیت ندارد، بلکه خودش پدر جد استیت است

نسبت مذهب و اجبار

مذهب اجبار ندارد؟!

واجب و حرام و حلال و مکروه و مباح را لابد عرف وضع می کند


توییت توضیحیت رو دیدم ولی مشکلی رو حل نمی کرد. شریعت ابدا روح نیست، یکسره معطوف و وقف بدن، عینیت، مادیت، ضوابط و عمل است. جازدن شریعت به جای روح، عملا خلط آن با اخلاق سکولار و عرفان است و تردیدی نیست که هر دو ماهیتی به غایت ضدشرعی دارند.

مشکل اینجاست که تو تصور میکنی هر آنچه در سنت ماست لابد یکسره دینی و شرعی است، دزحالی که اینطور نیست. تفکر شرعی تنها یک شعبه باریک در فرهنگ تمدن ایرانی و اسلامی است. تفکر یونانی از یک سو و ایرانی از سوی دیگر، به شدت در مبادی سنت ما در هم تنیدست، پس اگر نگاهی معنوی، عقلانی، اخلاقی و... در مفاهیم سنتی راه یافته به این معنا نیست که شریعت یک تنه واجد این ابعاد است. شرع بنا بر تعریف دقیق و واضح و معینش، عبارت است از شیوه زندگی عملی معین (پازیتیو) بر وفق فرامین خداوند. حجاب اجباری عین حکم شریعت است، هرچند به سبب غلبه رگه هایی از فرهنگ ماقبل اسلامی و غیراسلامی هیج گاه به تمامی عملی نشده.

استذلال روشنه، راه حق و رستگاری راه اسلام و ایمان است، پس تمامی ملحدین و مشرکین و کافرین باید مسلمان شن و بعد از مسلمان شدن هم باید به احکام شرع گردن بنهند.

اگر اسلام تا کنون به این صراحت امروزی سخن نگفته یا عمل نکرده، چون قدرت و تکنولوژی قدرت کافی را برای اعمال اراده خود نداشت. حالا با پیوریتنیسم اسلامی جدید مجهز به این تکنولوژی است و به صراحت و راحتی هم چنین می کند.

البته حق با توست که میگی شریعت با قانون فرق دارد. اما فرق شان فرق روح و جسم نیست، فرق حکم خداوندی و قانون موضوعه و قراردادی است

تکمله: همانطور که به درستی میگی نظریه پرداز اسلامی باید بتواند توضیح و توجیهی برای روسپی ها ارایه دهد و آنها را بفهمد، انتظار مشابهی از کسی است که میخواهد مبادی دین و شرع را مفهومی کند. مفاهیم چنین کسی باید بتواند پدیدارهایی نظیر فقه حکومتی، حجاب اجباری، تحریک شدن توسط مجری زن و... را تبیین کند و بگوید چگونه از کجا چنین پدیدارهایی در متن حکومت اسلامی سربر میارن.

مفاهیم تو از این نظر فقیرند. تو می گویی شریعت روح است و روحانی، اما چنین امر روحانی نمی تواند توضیحی از واقعیت موجود ارایه کند. پس درست مثل فقها رو به نفی پدیده میاری. اونا میگن روسپی بد است و نباید باشد، تو میگی حجاب اجباری و حقنه کردن شریعت به خلق بد است و نباید باشد.

در دفاع از طریقه المتاخرین و نزاع با الهیات سیاسی

میلاد رائفی پور رو ول کن، بذار خوش باشه برا خودش. الهیات سیاسی فیلسوف و سوژه و تئوریسین لازم نداره، خطیب و واعظ نیاز داره تا مخاطب رو اقناع و تشجیع کنه. فرق استیت هابزی که می کوبیش با این حاکمیت ماقبل قرارداد مدنی همینه.

هابز یک غول نظر ورز و تئوریسین هم قواره افلاطون و ارسطو بود در فلسفه سیاسی. اما الهیات سیاسی نیاز به خطیبان و واعظین داره که بنا بر درک عامه و عرف و نص، رعیت را متقاعد کنه. رائفی پور و حسن عباسی نیازی به بینش نظری خاص ندارند، آنها دقیقا همانی اند که باید باشند.

اگر می خواهی حاکمیتی وابسته به نظریه و برهان و فلسفه باشه، اول باید از این  «وضع طبیعی» هابزی و  «زهدان الهیاتی» خارج بشه، به حد عقد قرارداد اجتماعی برسه، آنوقت تازه می تونیم بشینیم چونه بزنیم که قدرت را به سمت و سوی هابزی ببریم یا لاکی یا روسویی یا مارکسی و....

اینجا سوژه ای در کار نیست. سوژه بر حسب ازادی تعریف میشه و آزادی برحسب مسئولیت پذیری و خودآیینی. یعنی دقیقا اموری که بعد از قانون و قرارداد اجتماعی حاصل میشن. این چیزی که تو توی توییتت با عنوان سوژگی و ابژگی ازش یاد کردی، در واقع  «فعالیت» و  «انفعاله». در وضع پیشا قانونی کنونی، نه رائفی پور و نه بالادستی هاش هیچ کدوم نه سوژه هستند، نه ابژه. اونا صرفا فعال و آلت فعل هستند نسبت به هم. چون نه رایفی نه روئساش هیچ کدوم به حد حقیقی آزادی که همون مسئولیت پذیری و خودآییینی ست نرسیدند. اونا در بهترین حالت فاعل و فعالند و در بدترین حالت منفعل و آلت فعل هستند. اصلا تعریف ریتوریک هم همینه، گفتاری که بتونه بر مخاطب تاثیر بذاره و او رو منفعل کنه. اهل خطابه سوژه نیستند، فاعلان گفتار رتوریکی هستند، همونطور که مخاطبانشون منفعل و آلت دست شونن. و البته همونطور که نوشتی، خوذشون هم میتونن منفعل و آلت فعل یکی دیگه بشن...

اینجاست که مساله قانون و قرارداد ضرورت خودشو آشکار میکنه. دقیقا همون چیزی که چند وقت پیش برات نوشتم: ما تورم استیت و هابز نداریم، از قضا از فقدان و کمبود آن دچار رنجیم.

دولت هابزی محافظه کار غربی مردمش رو ابژه میکنه و سوژگی شون رو سرکوب میکنه (البته در حالت حاد و وخیم) اما حال همان مردم تحت انقیاد هابزی به شدت متفاوت از حال مردمی است که تحت حکومتی ماقبل قانون و قرارداد اجتماعی هستند و در آن قدرت مشروعیتش را از الهیات سیاسی و رتوریسین هاش میگیره. اون دولت هابزی اگر هم همه را سرکوب و زندانی کند، نمی تواند به سادگی زندانی اش را از حقوق مدنی خلع کند، اما این دولت مبتنی بر الهیات سیاسی، اگر دلش بخواهد حقی میدهد و اگر عشقش نکشد، آن حق را سلب می کند، بدون کوچکترین مساله و پاسخگویی.

مطالبه گری و سوژگی در متن چنان جامعه سیاسی معنی دارد، در اینجا مساله مطالبه تنها به معنی «پتانسیل شورش و مزاحمت رعیت» است و پاسخگویی به مطالبه هم نه به حسب وظیفه یا فلسفه سیاسی خاصی، بلکه مبتنی بر  «کندن کلک شر شورش رعیت» است. این وضعیت ماقبل قانون و قرارداد اجتماعی و ماقبل هابزی لزوما بحرانی نیست و چه بسا برخی محدودیت های استیت های حقیقی مدرن را نداشته باشد، اما وقتی بحران های کارآمدی و مشروعیت و... بالا بگیرند، خیلی بعیده به اندازه ضعیف ترین استیت ها بتونن وضعیت رو تمشیت کنن. اینجاست که اتفاقا وجهه ی بحرانی  «وضع طبیعی هابزی» و ظهور  «انسانی که گرگ انسان است» را به چشم میبینیم. در برابر چنین وضعی اگر نخواهیم به مبنای قرارداد اجتماعی و حکومت قانون حقیقی برگردیم، لاجرم نقدهامان تا حد «نصیحت الموک» نویسی نزول می کند و دست بالا به عنصری منفعل و غرغرو بدل میشیم. اساسا قدرتی که پشتوانه اش نه فلاسفه که اهل خطابه و الهیات سیاسی باشد را نمی توان به نحو فلسفی نقد کرد. همانطور که طرف مقابل رو به رتوریک «ام القرا» و  «مرجع مستضعفین جهان» می آورد، این طرف هم رو به نق و  «نصیحت الملوک»نویسی و... می برد. کاری که اگر دقت کنی بچه های عدالتخواه و حتا علیز و اصلاح طلب و... دارند انجام میدن و تصور میکنن لابد نقدی جدی رو دارن پیش میبرن.

همونطور که خودت در مصاحبه با سرافراز به مخاطب نشان دادی قدرت سیاسی ما چطور فرسنگ ها حتا از یک دولت مسنجم اقتدارگرا به دوره و مناسبات اصلا قبیله ای بر اون حاکمه و احدی مسئولیت پذیر نیست و نیز آزادی سوژه رو به رسمیت نمی شناسه، اینجا هم داریم امتداد همون تفکر رو میبینیم.

مسائلی مثل حجاب، آزادی رسانه و بیان و... رو اگر این قدرت سرکوب میکنه این به خاطر تورم اساس استیت نیست. به این خاطر است که برای کنار آمدن با رعیتش بتونه به موقع با این کارت ها بازی کنه. این قدرت سیاسی حتا بلوغ دولت توتالیتر هم ندارد، مجمع القبایلی است که بر اساس الهیات سیاسیش و نفوذ خطیبانش در صدد اعمال قدرت بر رعایای خود، در فضایی پیشا قانونی و پیشامدنی است. زبان این قدرت، زبان استیت و قانون و هابز و ازادی و اقتدار و شفافیت و عدالت اجتماعی نیست. آنها اصلا با این زبان بیگانه اند. آنها قائم به خدایی هستند که فعلا برایشان نفت و متحد استراتژیک و امت جان بر کف جور کرده و تا کفگیر این خدا به ته دیگ نخورد، اینها کماکان خواهند خورد. اما منبع به زودی ته میکشد و یا خود اینان یا توده به سوی اهل فکر بازخواهند گشت. اون موقع است که گوششان بدهکار فلسفه سیاسی و عقل جمعی و عملی و... می شود. تا آن موقع بهتر است ما چندان خود را الوده مناسبات پیشامدنی نکنیم و با زبان نصیحت الملوک و... در صدد تاثیر یا غر زدن به جان شان (به زعم خودمان نقدشان!) برنیاییم.

بر ماست که فعلا خود را باشیم و توان نظری و شم عملی خود را تقویت کنیم، با معدود جان های فرهیخته و شریف و دلسوز ایران و جهان و انسان معاشرت کنیم و هم خود را مصروف روشن نگاه داشتن شمع کوچک خود در این بیابان تاریک توفانی کنیم.

راستش میلاد دلیل اینکه من و امثال من و دوستانم هیچوقت نخواستیم روی صندلی تلویزیون بشینیم همین بود. مساله کینه نسبت به قدرت و گرفتن ژست اپوزیسیون نیست. مساله جلوگیری از توهم و تباهی خودمون و مخاطبان بود و هست. تلویزیون به عنوان آپاراتوس دولت میحواهد تصورات و آدرس غلط به توده دهد، تصویر و تصوری که توده را خوش آید. تلویزیون میحواهد به توده بگوید شماها سوژه اید، ذاتا ازادید، در وضع مدنی و مابعد طبیعی هستید. اما چنین نیست. با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین نمی شود. قدرتی را که مبنایی مدنی و مبتنی بر قرارداد اجتماعی ندارد، به همان اصطلاحا قانون اساسی اش وقعی قائل نمی شود و تصورش از ازادی و سوژگی، هر چیزی است جز مسئولیت پذیری و خودآیینی و فکر میکند در وضع طبیعی ماقبل قرارداد اجتماعی میتواند آزاد باشد و مردمش آزاد باشند، چنین قدرتی نمی تواند حتا محل نقد و طرف گفت و گویی جدی و نظری ما باشد. این می شود که تصور احمدی نژاد از ازادی می شود دعوت از حبیب و معین و ستار و راه دادن زنان به استادیوم و حذف گشت ارشاد و لو دادن چپاول گران. احمدی نژاد همان درکی را نمایندگی می کند که تمام حکومت و رسانه هایش از ازادی دارند. درکی ماقبل مدنی و لیبرتارینیستی. چنین ازادی را همان رائفی پور می تواند تبیین کند، همانطور که درکشان از امنیت را حسن عباسی و درک امر فرهنگی را مهدی نصیری و ضرغامی. اینها همه در سطح خطابه می مانند و ابای شدید از واردشدن به سطح فلسفه سیاسی دارند، ابای شدید از طرح قرداد اجتماعی و حکومت قانون و سوژگی و مطالبه گری و...

توده عوام هم قاعدتا همان را میخواهند، چرا حکومت قانونی را بپذیرند که فردا در مقام شهروند بخواهند پاسخگوی قانونش باشند. اینجا نه جای امیدی به دولت و قدرت است، نه مردمان. باید صف را از هر دو جدا کرد تا تازه بتوان مساله اصلی و نظری فلسفه سیاسی را طرح کرد. تلویزیون دقیقا جای رائفی و عباسی و علیز و دیگر خطبای خوش خَط و خال است. برای کار جدی نظری باید جای دیگر بود. جایی که نه به الهیات سیاسی دولت باج دهد نه به توده شاکی از دولت.